به نام خدا
سلام؛
دیروز در 41 سالگی برای دومینبار عمیقا احساس تنهایی کردم.
بار اول، وقتی بود که دلتنگ جدایی از دوستانم (بیش از خانواده) سر از یک نقطه دیگر دنیا درآوردم، و تا درهای هواپیما رو به سرزمین جدیدم باز شد، بوی غریب و سنگین یک تجربه جدید، وجودم را پر کرد، و غمگین و مبهوت به سالن فرودگاه وارد شدم درحالیکه هیچ شوق دیدن آدمهای جدیدِ متفاوت را نداشتم، و غمگین و مبهوت، تمام مسیر جاده را عوض تماشا، به خیال پرداختم، و زمانی که به خانهای کوچک وارد شدم که تنها در یک نگاه جا میشد و روی تنها تخت فلزی یکنفره نشستم، همین که جیرجیر نالهاش بلند شد، دستانم را روی صورتم گذاشتم و ساعتی را بلند بلند گریه کردم.
اینکه احساس کنی هیچ دوستی نداری، تنهایی عمیقی است که با هیچچیز پر نمیشود. دوستانی که دیگر سالها بود تمام دلخوشیها و غم و شادیهایمان را تنگاتنگ هم تجربه میکردیم، حالا یکباره دیگر نبودند و این نبودن، اینقدر عمیق بود که تلفنهای دیر به دیرِ پر از قطع و وصلی و نامههای سالی یکبار و ایمیلهای سردِ لمسنشدنی و عکسهای دلتنگکننده، هیچکدام از عمق غم بزرگم کم نمیکرد.
اینچنین است که از بدو ورود به سرزمین جدیدت، انگار از دنیای قبل مردهای و کنده شدهای و هیچ راهی برای بازگشت نخواهی یافت.
پس به سرعت و به سختیِ جانکندن، جدا شدم و چنین شد که تو شدی همهام. همهای که تاب تجربه دوریات را ندارم و عادت نمیکنم و جایگزینی برایت نمییابم.
و تو مثل برگ روانی بر دریای دلم میگذری بیخبر از عمق دلبستگی بیمارگونهام.
میگذری، تماشا میکنی، و میخندی.
دیروز در 41 سالگی برای دومین بار، تمام وجودم را احساس تنهایی پر کرد. ولی گریه نکردم.
میبینی؟
دیگر بزرگ شدهام!
بازدید امروز: 150
بازدید دیروز: 190
کل بازدیدها: 584611