بهنام خدا
کولهپشتی تابستان را که خالی میکردم، دلم خالی میشد. هر وسیله را گوشهای، در کمدی یا کشویی جا میدادم و هر خاطرهای را و چهره تکتک بچهها را در کنجی از قلبم.
- خانوم کلاسا بازم ادامه داره؟
- خیلی بعیده. ان شاءالله تابستون.
- اووووه تا تابستون خییییلی دیره!
خیلی دیر اما خیلی زود خواهد گذشت. در این مدت، بچهها بزرگتر خواهند شد. گروه دیگری اضافه میشوند. شاید حلما باز هم به تهران بیاید. شاید زهرا از این منطقه برود. شاید این جمع، پراکنده شود و هرکدام از اساتید به کاری و شغلی مشغول شوند. نمیدانم چه خواهد شد ولی خواهد گذشت و حالا که فکرش را میکنم، کسی چه میداند که تابستان دیگری را هم خواهد دید یا نه؟!
- خانوم آگاهی، ناراحتید!
- نه!
- چی شده؟ کی ناراحتتون کرده؟
- خستهام ... خیلی خستهام.
خیلی خسته!
از آن زمانهاست که باید کوچ کنم به جایی غریب. بروم به جمع دوستانهای که دوستم دارند و دوستشان دارم. که بیتکلف و راحت و آزادیم با هم. به جمعی که هیچ آزاری برایم ندارند.
خیلی خستهام و بیشتر، دلم شکسته. دلم خیلی شکسته.
کولهپشتی پاییز آماده است. چمدانی باید ببندم. چند روزی در لابلای پاییز، آرام خواهم بود. خیلی کوتاه، اما بسیار دلچسب.
باز انرژی میگیرم. باز بلند میشوم. باز بر بغضهایی که هرگز نخواهند بارید غلبه میکنم. باز با سرزنشها، با کنایهها، باز با نمیشودها و بیقیدیها، کنار خواهم آمد. صبر خواهم کرد و باز آرام خواهم بود.
و جز تمام اینها چارهای نیست.
راهی است خودخواسته ... .
بازدید امروز: 43
بازدید دیروز: 53
کل بازدیدها: 583587