سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام گل خوشبوی من..

عسلکم ما دیشب از یه کوچ سه چهار روزه که نمی دونم چی شد به قدر ده یازده روز کش اومد برگشتیم!!

تیرماه که به خاطر امتحانای من از غافله جا مونده بودیم و همه کوچیده بودن چالوس و ما تنها مونده بودیم بالاخره به آخر رسید و امتحانای منم به حول و قوه الهی تموم شدن و دوشنبه بیست و هفتم یعنی فردای نیمه شعبان رفتیم به سمت چالوس اونم هفت صبح!! حدودای 12 رسیدیم و بر عکس همیشه و دقیقا و عین آمار همیشه!! نه من و نه تو حالمون بد نشد و خیلی راحت رسیدیم.. تا یک شنبه بعدش چالوس موندیم.. تو این مدت تو یه کم حال ندار بودی و سرفه می کردی و اونجا بردمت دکتر.. قبلا هم پیش اون دکتره برده بودمت: دکتر حسینی.. خیلی دکتر خوب و مهربونی بود.. تا گفتم سرفه می کنه گفت هسته زردآلو خورده؟ گفتم تا دلتون بخواد.. اصلا زردآلوها رو باز می کنه که هسته اشو بخوره و خودشو نمی خوره.. گفت که هسته زردآلو حساسیت زاست و به خاطر اونه و خلاصه دارو و البته آمپول داد.. یه مدتیه گل قشنگم به شلوار و شورت هم حساسیت پیدا کرده!! یعنی نه می ذاری پیرهن تنت می کنم زیرش شورت پات کنم نه می ذاری بولیز که تنت می کنم شلوار پات کنم!!!!!!!!

فکر کن!!!

اینه که بهت گفتم این آمپولو بزنی دیگه شورت اذیتت نمی کنه.. آخه وقتی شورت و شلوار می پوشی می گی ادَدیم می کنه: یعنی اذیتم می کنه... اما دو تا آمپول هم افاقه نکرد و هنوز مساله باقیست!!

من کلا به علامت تعجب خیلی علاقه دارم.. جواب می ده!!

ما که رسیدیم چالوس باباجونی و مهدی و مادرجون و خاله آزاده و علی می خواستن برگردن تهران.. دایی مهدی که بهم گفته بود تو اگه بیای می مونم نمی دونم چی شد هوس کرد برگرده و گفت که باید بره شرکت... تقریبا یکی دو ساعت بعد اینکه ما رسیدیم همه برگشتن و یهو خونه خالی شد و ما موندیم و خاله زهرا و مامان جونی...

اما باز جمعه خاله آزاده با عمو احسان برگشتن که برن به سمت اردبیل... تو این مدت که اینا نبودن یه روز هم رفتیم نمک آبرود و من و زهرا سورتمه سوار شدیم که اصلا هم چیز جالبی نبود و اینقدر که اینا تعریف می کردن هیجان انگیز نبود... و به جز اون طبق معمول همیشه یه سر به دزدک و اون استخر کذایی ماهی های قزل آلا زدیم و مثل همیشه گفتیم واییییییییی چقدرررررررر مرغ و خروس داره.. دزدک به چالوس نزدیکه و جای خیلی قشنگیه بیشتر حالت دهات داره و خیلی خبری از ویلاهای آنچنانی نیست اینه که آدم خیلی محلشو دوست داره.. این استخر هم که گفتم تقریبا آخراشه و دیدنش می ارزه.. صاحبش مشهدیه و با خانواده اومده اونجا یه خونه ساخته و یه استخر بزرگ زده و پرورش ماهی قزل آلا داره و آب استخر هم از چشمه های کوهستان تامین می شه.. کلا منطقه ی خیلی زیباییه چون یه طرفش کوهستانه و یه طرفش دریاست اونم چه دریایی .. تمییییییییییییییییییززززززززز... به سمت چالوس که دور می زنیم برگردیم یه جا یه ساحل خصوصی هست که خیلی خلوت و بکره و آب خیلی خوبی داره یعنی تا چند متر جلوتر آب حدودا نیم متر ارتفاع داره و مخصوصا برای بچه هایی مثل تو خیلی خوبه و مهمتر از همه خیلی تمیزه... این شد که تو هم تنی به آب زدی و تنی که چه عرض کنم کلی آب بازی کردی.. بابا حامد که مثل چایی لیپتون تو رو می کرد تو آب و درمیآورد!! خیلی بهت خوش گذشت...

یه پاتوق همیشگی مون هم انار گلاسه چالوسه که این بار دیدم یکی دیگه هم یه خورده جلوتر یه شعبه دیگه زده اما اونی که ما می ریم صاحبش تبریزیه و هم خیلی تمیزه و هم کارش حرف نداره.. یعنی اگه کسی از چالوس عبور کرد و یه انار گلاسه نوش جان نکرد اصلا نگه رفتم چالوس...

خاله زهرا رو بگو تو این مدت کلی سوسک و سنجاقک و پروانه های بیچاره و بی گناه و خلاصه انواع حشرات وحشتناک رو شکار کرده و به چهار میخ (= سوزن ته گرد) کشیده بود.. خاله زهرا حشره شناسی می خونه!! آخه اینم شد رشته؟! هرکدوم از بچه های کلاس باید سیصد نوووووووووووووع حشره جمع آوری کنن هفت نمره داره اونم فقط واسه یه درس لابد دو واحدی!! حساب کردم اگه تو کلاسشون سی تا دانشجو باشن و این پروژه چندین سال موجود بوده باشه باید دیگه کلا نسل حشرات منقرض شده باشه!! تازه همه حشرات رو هم تحویل دانشگاه می دن.. حالا فکر کن این دانشگاه چند صد هزار نوع حشره رو هم تلنبار کرده باشه خوبه؟! تازه حالا اینا همه هیچی.. آخرش که چی؟

به هرحال... اینقدر این مدته سفارش کرده بود که هرچی حشره دیدیم خبرش کنیم دیگه تو تمام مدت سفر چشمامون فقط حشرات رو می دید و کلی مناظر زیبای طبیعت رو از دست دادیم!! جدی می گما.. خنده داره اما یه حشره کوچیک که از کنارمون رد می شد همه اعضای خانواده همزمان می گفتن: زهرااااااااااااااااااااااااا............... بدو تورتو بیار...


عمو احسان بی چاره هم یه پایه ثابت قضیه بود.. آقا احسان، بدو ملخ... آقا احسان بدو پروانه... سفید نمی خواما پنج تا گرفتم .. آخ آخ اون رنگیا رو ببین چه نازن... آخییییییییییی حیوونیا...

بعد نوبت شیشه سم می رسید و حشرات نگون بخت رو می نداختن تو شیشه سم که زودتر دار فانی رو وداع بگن.. این میون بعضی هاشون سخت جون بودن و حالا مگه می مردن؟! کلی حشره رو معطل خودشون می کردن تا جون بدن و گروه بعدی رو بریزن تو سم.. بگذریم بابا این قسمت جزء خاطرات این سفر زیبا نبود..

راستی برات جوجه خریدیم سه تا جوجه محلی خییییییییلی ناز... دو تاشون کلا ناپدید شدن.. آقا تقی می گه اینجا موش خاکی هست و جوجه ها رو می گیره!! اما اون یکی که مونده بود خیلی بانمک بود.. واسه خودش شبا می رفت تو سوراخ دیوار می خوابید و روزا دنبال مرغا می رفت و غذاشونو می خورد.. بعضی وقتا هم پیشی مون میومد پیشش می شست و اون می ترسید اما پیشی کاری بهش نداشت چون کلا بین مرغا بزرگ شده بود.. جالب اینجا بود که اون جوجه هه خیلی زرنگ بود و اصلا نمی شد گرفتش اما تو که می رفتی می شستی تو حیاط میومد تو دامنت می خوابید و تو هی بوسش می کردی و می گفتی آخییییییی جوجو به این مهیبونیییییییییییییییی.... (= مهربونی!)...

شنبه اول مرداد تصمیم گرفتیم که دیگه یکشنبه برگردیم و این شد که با عمو احسان و خاله آزاده رفتیم به سمت کلاردشت که روز آخر سفر یه اتفاقی افتاده باشه!.. وای خدایا چه هوایی.. خنکککککککککککککک.. از گرمای شرجی ناک چالوس و نوشهر زدیم به این هوای خنک با چاشنی یه بارون شدید.. خیلی خوب بود.. کنار یه رودخونه چادر زدیم...

تو راه برگشت با بابا حامد صحبت کردم که اگه می تونه مرخصی شو تمدید کنه که ما هم با اونا بریم اردبیل چون خیلی دوست داشتیم بریم اونوری اما پیش نیومده بود و حالا مخصوصا دست جمعی خیلی خوش می گذشت.. بابا حامد هم با دوستاش تماس گرفت و این شد که از اینجا به بعد کوچمون کش اومد!

یکشنبه 2 مرداد حرکت کردیم به سمت اردبیل.. همون روز جوجوی به اون مهربونی هم ناپدید شد!!...

به لاهیجان که رسیدیم تو یه پارک بزرگ که یه استخر خیلی بزرگ داره نزدیک شهربازی معروف لاهیجان صبحانه خوردیم و یه چرخی زدیم و دوباره سوار شدیم به سمت رشت و بعد تالش باز توقف کردیم برای نهار که رستوران پرویز رو بهمون معرفی کردن که انصافا غذای خیلی خوبی داشت چون ما کلا خانوادگی دست به مسمومیتمون عالیه و همیشه تو شهرهای مختلف از چند جا آدرس رستوران می پرسیم که خیالمون راحت باشه.. پس اگه ما سالم موندیم هرکی رفت تالش رستوران پرویزو یادش نره..

بعد از اون تو آستارا توقف کردیم و یه چرخی تو بازارش زدیم.. خیلی خسته کننده بود به اضافه اینکه خیلی گرم بود و درواقع چیزی هم نیاز نداشتیم و بی خود دور می زدیم انگار که آیه نازل شده!! قیمتاش هم تقریبا همه برابر قیمت تهران بود و چیزی به چشمم نیومد که به کسی پیشنهاد کنم اونجا رو ببینه.. فقط یه بازار ساحلی بزرگ بود که انواع و اقسام اجناس خصوصا ساخت کشور بزرگ چین!! رو داشت و خیلی هم گرم بود...

زهرا بیچاره چشمش به یخ در بهشت افتاد دلش نیومد تنهایی بخوره گفت می رم واستون بگیرم!! نکرد وایسته همه جمع شیم یه جا و با هم بخوریم.. از خود گذشتگی کرد یه سینی یخ در بهشت گرفت و تو اون شلوغی و وانفسا!! دنبال ما می گشت که بهمون بده آخر هم همشو ریخت!! باز خوبه اول مال خودشو خورده بود وگرنه خیلی جوش می آورد!! زهرای مهیبووووووون...

خلاصه از اون جهنم که خلاصه شدیم!! رفتیم به سمت بهشت گردنه حیران و واقعا که بهشتی بود... آدم فقط چند لحظه سکوت کنه و عظمت خدا رو تماشا کنه.. فوق العاده زیبا بود...آدم هرچی ارتفاعات رو بالاتر می ره احساس می کنه به خدا نزدیک تر می شه و من که کاملا حس می کنم اون بالا که به آسمون نزدیک ترم دعاهام مستجاب می شه.. پس یادت باشه اگه باز گذرت به اونورا افتاد منو یاد کنی..

تو هم که راه به راه دستشویی داشتی و البته بعضی جاها هم خوب بود که به هوای تو توقفی می کردیم و از مچالگی تو ماشین بیرون میومدیم و شاید هم گردویی می خوردیم!! تو گردنه حیران ماشین ما و عمو احسان اینا از هم جدا افتاد و موبایل ها هم آنتن نمی داد و از هم خبر نداشتیم تا اینکه فهمیدیم ماشینشون پنچر شده بود و خلاصه بعد از تونل همدیگه رو پیدا کردیم...

بعد از اون رفتیم به سمت اردبیل و شب رسیدیم سرین.. حدود یه ساعتی کنار خیابون معطل شدیم تا جا پیدا کنیم.. از اینش خوشم اومد که یه عده ای با لباس های مخصوص وایستاده بودن برای راهنمایی مسافرایی که دنبال جا بودن و اینجوری آدم خیالش راحت بود که جای بدی رو به آدم معرفی نمی کنن و یه جورایی سر و سامون داشت... و خدایی اش هم جای خوبی گرفتیم.. تو میدون که منتظر بودیم برای شام آش دوغ خوردیم اما اصلا چیز خوبی نبود و همه معده درد گرفتیم.. من که اون شب اصلا نتونستم بخوابم و پدرم درومد... اما زیاد درصد مسمومیتش بالا نبود و صبح خوب شدیم.. همه صبح سرشیر و عسل خوردن به جز من و خاله آزاده که سرشیر اصلا بهمون نمی سازه و یه بیست و چهار ساعتی معده هامونو از کار میندازه! اما عسلش عالی بود... بعد از اون وسایلو جمع کردیم و خانوما رفتن آبگرم سبلان تو همون سرین که می گفتن مجهز ترین آبگرمه و حدودای دوازده اونجا بودیم... تقریبا شلوغ بود و اصلا چیز جالبی برای تعریف کردن نداره چون همین الانشم که داره یادم میاد حس خیلی بدی دارم.. حالا از نظر خاصیتش و جنبه های درمانی اش حرفی نیست و واقعا مفیده اما باید یه فکر اساسی برای جنبه بهداشتی اش هم بکنن... تازه این بهترین آبگرم شمال غرب بود... من که دیگه حاضر نیستم اون تجربه رو تکرار کنم...

پس از این قسمت بدون ذکر جزئیات بگذریم...

بعد از اون مسیر به سمت خلخال بود.. اول تو اردبیل- میدان بسیج- برای نهار توقف کردیم که نون پنیر خربزه بخوریم.. چادر عمو احسانو یه جا تو سایه باز کردیم و تا ما مستقر شیم عمو احسان رفت که لاستیک ماشینشو به تعمیرگاه نشون بده و بابا حامد هم رفت که نون بخره که بعدش زنگ زد و گفت ساندویچ و پیتزا خریده چون خیلی از اون فست فود تعریف می کردن... تو همون میدون بسیج بود و انصافا هم غذاش خیلی خوب بود... ببین من همه آدرسا رو با رستوراناش برات می نویسم که اگه باز گذارت افتاد راحت باشی.. به این می گن یه لیدر حرفه ای!!

بعد از اون حدود سی کیلومتر مونده به گیوی سوئی کنار یه مزرعه توقف کردیم که میوه هایی که می فروختنو ببینیم... یه چیزایی بود شبیه هندونه خیلی کوچیک یعنی به اندازه یه سیب گلاب و اونوقت طعم خیار داشت و با پوست می خوردنش و درنهایت فهمیدیم کمپوزه است... خیلی چیز جالبی بود البته من شخصا یه نصفه بیشتر نخوردم و اونجوری نیست که آدم خیلی هوس کنه اما به امتحانش می ارزه و خوشمزه است.. دقیقا مزه خیار می ده و توش هم شبیه خیاره.. فقط یه کم سفت تره.. بعد از اون باز یه کم جلوتر توقف کردیم چون هوا عالی بود خنک و سایه و مناظر هم واقعا دیدنی و زیبا بودن... زهرا که تورشو برداشت و رفت دنبال حشراتش و عمو احسان هم پا به پاش... و جدا هم که چقدر حشره داشت کلی جمع کردن.. ما هم مشغول چایی شدیم.. این میون یه پسر ده یازده ساله از اونور جاده اومد با لهجه ترکی گفت آب دارید؟ آب که بهش دادیم فهمیدیم گاوها رو از دهشون آورده برای چرا و دوم راهنماییه و درس هم می خونه... یه کیسه گل ختمی جمع کرده بود داد به ما و بعد از یه گپ و گفت کوتاه رفت... خیلی بچه نازی بود خدا حفظش کنه..

و سرانجام رسیدیم به گیوی سوئی و تو هتل کوثر اقامت کردیم که جای نسبتا خوبی بود البته باید بگم بهترین جای منطقه بود یعنی اگه باز گذرت افتاد همونجا برو.. جای قشنگی بود.. از تنوع حشراتش که بگذریم!!!!!!!! شبش ستاره بارون بود... من شب کویرو تا حالا ندیدم اما یعنی بیشتر از شب گیوی ستاره داره؟ واقعا زیبا بود... انگار که خدا دستشو کرده تو رنگ نقره ای و پاشیده به آسمون... پرررررررررررر...

مامان و خاله زهرا سر شب رفتن خوابیدن و ما هم گفتیم لابد خسته اند و سکوت برقرار کردیم و هرجور بود تو و علی رو آروم نگه داشتیم که بخوابن.. یه ساعت بعد دیدم دوتایی پاشدن و تخمه ها رو برداشتن رفتن بگردن!!!!!!!!

فردا صبحش باز همه خواستن برن آبگرم اونجا... من نرفتم خاله زهرا هم نرفت... ما که از خواب پاشدیم اونا برگشتن.. اما می گفتن وحشتناک بود خوب شد نیومدین!!... آبش اینقدر جوش بود که کسی نمی تونست تو آب بره.. بگذریم که عده ای تو همون آب شیرجه می زدن و به جز اون فوق العاده شلوغ و کثیف!... پس یادت باشه از تجربه های دیگران استفاده کن.. اگه خیلی دوست داشتی یه بار آبگرم رو تست کنی همون سرین برو..البته این سرین که من می گم همون سرعینه که من همونجور که گفته می شه نوشتمش... اینم خواصش: کلیک کن... گرمای دائمی این چشمه ها که مثلا در سرعین از کوه سبلان سرچشمه می گیرن به خاطر فعالیت های آتشفشانیه و به همین دلیل خاصیت زیادی داره...

حرکت کردیم به سمت خلخال و بعد از اون در چشمه ازناو توقف کردیم که خیلی زیبا بود و منطقه خنک و خوبی برای توقف بود.. خیلی خوبه به داشته هامون بها بدیم و رسیدگی کنیم.. وقتی اینجور جاها رو میبینم سر و سامون داده اند و رسیدگی می کنن خیلی خوشحال می شم اما چرا با این وجود باید تو این چشمه زیبا که از دل زمین می جوشه و آب به این زلالی و خنکی داره ظروف یه بار مصرف و پوست میوه و آشغال پفک و غیره دیده شه؟! یه صد بار از رو این جمله بنویسیم: همه جای ایران سرای من است... اونوقت یه صد بار روش فکر کنیم.. باور کنیم که اینها همش مال خودمونه.. آخه کی سر مال خودش این بلا رو میاره؟ خیلی زشته واقعا خیلی زشته آدم اینهمه زیبایی رو ببینه و شکرشو اینجوری به جا بیاره.. تو تمام مسیر به این زیبایی که تعریفش گذشت همین صحنه ها بود و خیلی هم بدتر از اینها.. خب وقتی داریم آشغالامونو می ریزیم گوشه طبیعت به این زیبایی یه لحظه هم فکر کنیم کی باید به جای ما اونا رو جمع کنه؟ یعنی واقعا به ازای هر مسافر یه نفر باید راه بیفته و مسئول تمیز کردن جاهایی باشه که اون مسافر توقفی کرده؟ واقعا زشته یعنی واژه ای نمی شه براش پیدا کرد...

حالا که حرف نظافت شد یه گریزی هم به فجایعی مثل دستشویی ها بزنیم! تو مناطق توریستی باید سرویس های بهداشتی مرتب و تمیز با متصدی وجود داشته باشن که هم به نظافتش نظارت و رسیدگی بشه و هم بابت استفاده از اون سرویس مردم ملزم باشن پولی پرداخت کنن مثلا پونصد یا هزار تومن.. اینجوری هم ملزم می شن نظافت رو رعایت کنن هم قدر می دونن.. بابا این چه وضعیه.. دستشویی یه چیز واجبه مخصوصا برای اونایی که بچه کوچیک دارن که نمی تونه خودشو ساعت ها نگه داره.. خب هرکس رعایت کنه.. و به جز اون بعضی جاها هم مسئولین واقعا کوتاهی می کنن.. مثلا همدان کنار غار علیصدر که یه جای توریستی خیلی مشهوره یه سرویس بهداشتی درست حسابی پیدا نمی شه.. این خیلی بده یعنی فاجعه رو رد کرده.. گاهی فکر می کنم توریست های خارجی بدبختا چیکار می کنن؟! دستشویی ما رو که نمی تونن استفاده کنن هیچ امکانی هم براشون در نظر گرفته نشده و فرضا هم که مجبور شن دستشویی ما رو استفاده کنن... فکر کن!!

داشته های ما اینقدر زیاده اینقدر زیاده که حد و حساب نداره خب یه ذره هم محض رضای خدا قدر بدونیم و اهمیت قائل شیم... نظافت دیگه یه چیز اولیه است که هرکسی ملزم به رعایتشه... یه خورده بفهمیم که تمام این برکات و زیبایی ها مال خودمونه و از مال خودمون محافظت کنیم...

بعد از اون همون اطراف یه رستوران خوب رفتیم که الان اسمشو یادم نیست دو تا رستوران کنار هم بودن که اون که ما رفتیم غذاش خوب بود بدک نبود... بعد از اون تو جاده خلخال اسالم باز توقفی کردیم و استراحتی کردیم.. هرکس از اونجا گذر کرد از اون کباب های تازه و خوشمزه حتما نوش جان کنه وگرنه از دستش رفته... خدا رو شکر مردم خوشبختین.. هوای خوب دارن.. مراتع آباد دارن و حیووناشون غذای خوب می خورن و در نتیجه شیر و گوشت خوب دارن.. زنبوراشون به جای آب قند از گلهای کوهستانی شهد می گیرن و عسل خوبی دارن... و در نتیجه مردم سالمی اند.. یعنی تمام این مسیری که وصفش گذشت همینطور بود خصوصا این جاده که می رفت به سمت اسالم.. تو مسیر این جاده پره از کبابی هایی که هم گوشت تازه می فروشن و هم همون گوشتای تازه رو کباب می کنن که فوق العاده لذیذ و عالیه...

دهنم آب افتاد.. چقدر طولانی شد..

جاده اسالم به سمت تالش هم فوق العاده زیبا بود.. سرسبز و خنک... تو جلو پیش من بودی و سرمونو از پنجره می کردیم بیرون و تو جییییییییغ می زدی و کلی می خندیدیم... باز توقفی کردیم و انگور خوردیم که نمی دونم بابا کی خریده بود...

تو زیاد انگورا بهت نساخت و دست و دور لبت حساس شد و خارش گرفت اما زود رفع شد..  بعد از اون نمی دونم چی شد تصمیم گرفتیم بریم سمت ماسوله و این شد که فومن خربزه خریدیم و الکی الکی سر از ماسوله درآوردیم!

ماسوله زیبای من که همیشه می گم مثل بهشت می مونه... خیلی اونجا رو دوست دارم... شب رسیدیم و خوشبختانه جای خوبی گیر آوردیم فقط عجیب این بود که خیلی گرم بود.. یادمه چند سال پیش که رفته بودم اینقدر هوا سرد بود که می لرزیدیم و واسه همینم خیلی شلوغه اما اینبار خیلی گرم بود.. از ماسوله نمی دونم چی تعریف کنم چون سراسر تعریفیه یعنی تمام لحظاتش بی نظیر و پر از زیباییه.. این آمیزش دخل و تصرف انسان و طبیعت بکر اینقدر بی نظیر و بی نقصه که سراسر زیباییه.. سبک ساختن خونه ها و نوع مصالحش و آرامش و گرما و رفاقتی که بین ساکنانش هست، صنایع دستی و بازار خوشگلش، تمام این کوهپیمایی ای که آدم متوجهش نیست و همینجوری می ره بالا و بالا.. و امام زاده عون بن محمد حنفیه فرزند حضرت علی علیه السلام که انگار یه مرکزیتی به تمام شهر داده و از همه جا پیداست مثل طرح های اسلیمی که یه نقطه مرکزی دارن و بعد همه زیبایی ها دور تا دور اون یه نقطه در گردشن... و خلاصه همه چیزش فوق العاده زیبا و تکه.. یعنی باید گفت از در و دیوار این شهر زیبایی میباره... در و پنجره های خوشگل چوبی با اون گلدونهای عموما شمعدونی.. اصلا همینکه می تونی رو بام خونه ها راه بری و باز هم بری بالاتر همه اینها سرشار از یه حس تازگیه که فقط چشم زیبایی می بینه... ماسوله رو هرکی ندیده از دستش نده.. یعنی اگه همه دنیا رو ندیدی برو ماسوله رو ببین.. شاید بزرگ که شی چیزی از این سفر یادت نمونده باشه همونطوری که همین الانشم هیچی از ایتالیا یادت نیست.. خوبه واست می نویسما! خوش به حالت...

صبح تو شهر دوری زدیم و بازار رو دیدیم و خرید کوچولویی کردیم صرفا برای یادگاری و بعد برگشتیم وسایلو جمع کردیم که خونه رو تحویل بدیم.. الهی بمیرم تو هرجا که می رفتیم فکر می کردی خونه خودمونه و مخصوصا اون خونه رو خیلی دوست داشتی... وقتی خونه رو تحویل دادیم و اومدیم بیرون خانومه که صاحب خونه بود کلید انداخت که خونه رو به مسافرای دیگه نشون بده اینقدررررر تو ناراحت شدی که چرا این خانومه رفت تو خونه ما؟! اینجا خونه خودمونه... من ناراحت شدم و ...

اونوقت تمام مسیر رو دست به کمر و با اخم اومدی پایین و مدام می گفتی مامان اینجا خونه خودمون بود... الهی قربونت برم خیلی ناراحت شده بودی.. اینقدر که امروزکه با عمه محیات صحبت می کردی فقط از تمام این سفر همینو تعریف کردی که خانومه کلید انداخت رفت تو خونه ما و تو ناراحت شدی... الهی فدات شم با اون دل کوچولوت...

بعد از اینکه وسایلو گذاشتیم تو ماشین تو رستوران خانه معلم ماسوله نهار خوردیم.. یعنی هرکی رفت ماسوله این رستورانو از دست نده.. ما ماهی خوردیم و میرزاقاسمی که هردوش فوق العاده بود.. یه پیرمردی هم یه تار مخصوص می زد که تو کلی کیف کردی و خوشت اومد چون کلا به آلات موسیقی خیلی علاقه نشون می دی و از تماشاش لذت می بری...

بعد از اون اومدیم به سمت فومن که بیایم تهران و مامانی اینا هم برن چالوس که نمی دونم باز چی شد سر از قلعه رودخان درآوردیم.. البته مسیر ما که می خواستیم بریم تهران حدود پنجاه کیلومتر نزدیک تر شد و در واقع میانبر بود اما چیزی که جالب بود از جایی که ماشینو پارک می کردیم یکی دو ساعت پیاده روی بود تا برسیم به قلعه و خب طبیعتا تو اون گرما و با دو تا بچه کوچیک و خستگی این سفر طولانی کار ما نبود.. اینه که به همون رودخونه اکتفا کردیم و نشستیم کنار آب و کم کم شروع کردیم آب بازی و یهو قضیه جدی شد و هممون سرتاپا خیس خیس شدیم... زهرا همچنان سنجاقک شکار می کرد و تو و علی و حسابی بازی کردین و کلی بهتون خوش گذشت...

یه چیزایی عمو احسان گرفته بود بین طالبی و خربزه و در مجموع چیز خوشمزه ای بود.. بعد از اون دیگه با همسفریامون خداحافظی کردیم و من و تو و بابا حامد اومدیم به سمت تهران و بقیه رفتن سمت رشت که برگردن چالوس.. تو دیگه تو ماشین بیهوش شدی و صندلی عقب خوابیدی و ما رودبار و منجیل زیبا رو رد کردیم و در مجموع سه ساعت و نیمه رسیدیم تهران... خییییییییییییییلی خسته شده بودیم.. یاد سفر ده روزمون از رم به تهران افتادم.. که دیگه تو جاده کرج تهران له له بودیم و فقط می خواستیم برسیم خونه مامانی اینا... دیشب هم دیگه فقط می خواستیم برسیم خونه و بیفتیم... خیلی خسته شده بودیم... نمی دونم ساعت چند بود اما فهمیدم که مامانی اینا حدودای یک رسیده بودن و حسابی هم خسته شده بودن.. ما که رسیدیم اونا تازه رامسر بودن.. فکر می کنم یازده بود که بهشون زنگ زدیم از خونه...

قبل از اینکه لباسمو درآرم غذای ماهی رو دادم که حیوونی ده روز بود غذا نخورده بود و با همه خستگی ام یکی یکی گلدونای بی نوامو گذاشتم تو حموم و سیرابشون کردم.. به هوای اینکه سفرمون سه چهار روزه است به کسی نسپرده بودمشون فقط یاسمو که هرروز آب می خواد گذاشته بودم تو راهرو که همسایه آب بده اما بقیه حیوونی ها هلاک شده بودن.. تو تمام سفر فکرم ناراحتشون بود... اما الان حالشون خوبه به جز محبوبه شبم که حیوونی خشک خشک شد و امیدوارم به زودی باز جوونه بزنه... امروز هم که دیگه از صبح همینجوری داریم جمع و جور می کنیم و باز هم الان که ساعت حدود نه و نیمه همچنان خونه رو هواست.. گفتم اینا رو تا تازه اند بنویسم که جزئیاتش یادم نره...

ببین چقدر دوستت دارم...

تا بعد... به زودی عکسا رو هم می ذارم...






تاریخ : پنج شنبه 90/5/6 | 8:58 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.