- بدبخت شدیم، کار تمومه ... امریکا وارد جنگ شد.
توی صف طویل صندوق ایستادهایم. چهار تکه ملزومات خانه را دست گرفتهام و این پا و آن پا میکنم. ارزشش را دارد اینهمه معطل شوم؟ نفر جلویی با سبدی پر در دستش، برگشته و در این گیر و دار، روضه باز میخواند. بدبخت شدیم! دیگر حوصله بگو مگو ندارم. اینقدر این مدت با غریبه و آشنا بحث کردهام، خسته شدهام. بدون اینکه نگاهش کنم، همانطور که از ته صف به تقلای کند صندوقدار چشم دوختهام پاسخ میدهم:
+ اونموقع که دستمون خالی بود امریکا هیچ غلطی نتونست بکنه.
- بابا ول کن تو رو قرآن. صاف اومد تاسیساتمونو زد هیچ غلطی نتونستیم بکنیم.
لبهایم را روی هم میمالم. نفس عمیقی میکشم:
+ اگر تاسیسات هستهای رو زده بود الان تشعشعاتش همهجا رو برداشته بود.
پوزخندی میزند و دقیقتر به صورتم زل میزند:
- خوش به حالت که اینقدر خوش خیالی. چشماتو وا کن واقعیتو ببین.
این بار مستقیم در چشمانش خیره میشوم:
+ چیکار باید بکنیم به نظرت؟!
- معلومه! باید تمومش کنیم. ما نمیتونیم با کل دنیا بجنگیم. تا همه رو به کشتن ندادن باید صلح کنن.
+ یعنی چجوری؟
- اون مذاکره لعنتی رو تموم کنن شرطاشونم بپذیرن.
+ منظورت صلح تحمیلیه!
گُر میگیرد. آشکارا سرخ میشود:
- ولمون کن بابا. صلح تحمیلی، جنگ تحمیلی. 50 ساله پدر ملتو درآوردین.
صدایم را پایینتر میآورم:
+ خب حالا بعد چی میشه؟ بعدش که شرطاشونو قبول کردیم.
- هرچی بشه خیلی بهتر از این وضع مسخره است.
+ نه دیگه. بذار من واست بگم چی میشه. شرطشون اینه نه صنعت هستهای داشته باشیم نه موشکی.
- خب به جهنم. میخواییم زندگی کنیم.
+ خب آخه دیگه بعدش زندگی نمیکنیم. همین الان که موشکی داریم، جرأت کردن بهمون حمله کنن. اینم نداشته باشیم ...
- دیگه حمله نمیکنن. بهونه رو باید ازشون بگیریم.
+ آخه بدبختی بهونه فقط این نیست. این دو تا رو هم بدیم، کل مملکت با تمام ذخایرشو میخوان. هنوز دستمون پره داریم تو سرشون موشک میزنیم، طرف مصاحبه میکنه میگه ایرانو عادلانه تقسیم میکنیم. تو خیال کردی تسلیم شیم تمومه؟ نه داداش من. اول مصیبته. بعدش دیگه نه من، نه تو، نه هیچ مرد دیگهای تو این مملکت نمیمونه. زن و بچهمونم اگه بمونن میرن کنیزی این حرومزادهها. شک نکن.
همینطور در سکوت نگاهم میکند. چشمانش روی اجزای صورتم میدوند. دارد فکر میکند. دارد آنچه را گفتم تصور میکند: تکهتکه شدن ایران، قتل عام مردم، اسارت زنان و کودکان. میگذارم خوب فکر کند. کمی بعد، زیر لب میگوید:
- خب چی؟ پس چیکار کنیم؟
دستم را میگذارم روی شانهاش:
+ هر کاری کردیم، الان کردیم. اگه الان وا بدیم، دیگه نمیشه جمعش کرد. جنگ سخته ولی وقتی صلحی در کار نیست، چارهای نداریم. باید وایستیم از خاک و ناموسمون دفاع کنیم. شل بگیریم، نه نون، نه روغن، نه بنزین، داداش من، هیچی از ایران نمیمونه.
رسید به صندوق. وسایلش را یکی یکی چید و حساب کرد. موقع رفتن برگشت و نگاهی به من انداخت. دستی تکان داد و من هم سری.

بازدید امروز: 43
بازدید دیروز: 57
کل بازدیدها: 598894