سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اینو قبل جنگ نوشته بودم. زمانی که حالم خیلی بد بود. کلافه و مستأصل بودم و از شما چه پنهان، به غایت مأیوس. اون زمان از انتشارش منصرف شدم. امروز که یادداشت‌های گوشی رو -که این روزها دفترخاطراتی شده برای خودش- ورق میزدم، به این نوشته رسیدم و به نظرم رسید این هم به مجموعه وبلاگم بپیونده:


به نام خدا
سلام؛

می‌دانی و خبر داری تمام حرف‌هایی که زدم، از آتش دلم زبانه کشید. شعله‌های سرکشی که مدت‌هاست از چاره و تدبیر عبور کرده و مرزهای بحران را در میان گرفته است. 
خبرها بسیار است و این میان، این هم اضافه که میلا، عروسک لبنانی قشنگم به خاطر شوک انفجار از تکلم افتاده است. بماند به یادگار بر دیوار سیاه دنیا. بماند حسن الختام!
که هرچه چشم‌هایم را محکم‌تر فشار دهم که نبینم و گوش‌هایم را محکم‌تر بگیرم که نشنوم، اینهمه داغ که از زمین و آسمان می‌بارد، از قدرت پذیرش و تحمل من با آنهمه قابلیت کش‌سانی‌، دیگر خارج است. 
می‌دانم باخبری که مدت زیادی است کار از دست رفته و از دست رفته‌ام.
مدتی است دیگر بوی تو را نمی‌شنوم.
مدتی است دیگر در زمین و آسمان زندگی‌ام پیدا نیستی.
مدتی است زمان را گم کرده‌ام.
مدتی است حالم از بد بودن و بدتر شدن، فاصله بسیار گرفته و اکنون، بی‌خودم.
نه که دلخوش نباشم، نه که صبرم از دست رفته باشد، نه که خسته باشم، بی‌خودم!
برای مثل منی، همین بس که تو را دیگر نداشته باشد و بس‌تر که بداند تو باخبری!
تماشا کن چگونه شعله‌های ناامیدی در وجودم زبانه می‌کشد.
تماشا کن.
این منم. غریق خسته‌ای که در واپسین لحظات فرو رفتن، به آنهمه دست و پا زدن، به آنهمه امید بی‌حاصل، می‌خندد!
ببین بی‌چارگی‌ام را.
ببین که دیگر به عشق تو هم کافر شده‌ام. 
کافر شده‌ام به هر امید و به هر تسکینی.
سر رفته‌ام از ظرف زمانم.
سر رفته‌ام.
حالا که می‌بینی بی‌قراری‌ام را با تمام زوایای آشکار و نهانش،
حالا که باخبری از فرصت اندکم،
حالا که می‌خوانی،
بیا معامله‌ای کنیم؛
یا تو برگرد،
یا من باز خواهم گشت. 
این، تمام حرف است.






تاریخ : دوشنبه 04/4/2 | 4:52 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.