دم محرم که میشود، خودبخود پلی میشوم:
میرویم جاده به جاده
روز و شب پای پیاده
میرویم تا که ببینی
شیعه مشتاق جهاده
- دلم کربلا میخواد. چند ساله فقط اربعین میریم. یه زیارت خلوت خودم باشم و امام حسین ...
حامد همانطور که سرش را از گوشی بلند نمیکند میگوید:
- بریم؟
- بریم!
- کی؟
- امتحانا تموم شه، دو سه روزه بریم بیاییم.
فاطمه وارد بحث میشود:
- بعد امتحانا که میخواستیم با مبینا اینا بریم شمال!
هر دو حسابی مشغول امتحانات بودیم. فاطمه بیشتر و خب خستهتر هم بود. برنامه ریخته بودیم روز آخر امتحانات، بیست و هفتم خرداد، همین که از مدرسه آمد راه بیفتیم دستهجمعی با فامیل و دوستان برویم سفر. اینجوری کلی انرژی گرفته بود و بین امتحانات، دلش خوش بود به خرید وسایل بازی و شوخی که به قول خودش با بچهها بترکانند و کلی برنامه ریخته بود.
نامردها نه گذاشتند و نه برداشتند درست شب جمعه زدند. اولین انفجار، اینقدر بلند و نزدیک بود که یک متر از جا پریدم. ساعت را جوری به دیوار زدهام که تا چشم باز میکنم ببینمش؛ سه نصف شب بود. حامد را صدا کردم:
- صدای چی بود؟
تکان نمیخورد. بدون اینکه حتی چشمانش را باز کند زورکی گفت:
- بخواب، رعد و برقه.
چند شبی بود که هوا خنک شده بود و دائم رعد و برق و بارندگی داشتیم. اما وقتی بلافاصله چندین صدای انفجار دیگر هم بلند شد، همه فهمیدیم این دیگر رعد و برق نیست. فاطمه هم بیدار شده بود و سر در گم بود.
بلافاصله رفتیم سمت بالکن و آشپزخانه که ببینیم کجا دود بلند است. جلوی خانه، باز است. شرق و غرب تهران به طول اتوبان نیایش پیداست. چیزی ندیدیم ولی صدای انفجار تک و توک شنیده میشد، کمی دورتر. پرندهها داخل لانه خوابیده بودند. روزها معمولا قفسشان را باز میگذاشتم که در بالکن چرخی بزنند. بالکن پنجره دارد و چیزی شبیه پاسیوست پر از اقسام گل و گیاه. جنگل کوچکی است با یک صندلی کوچک تاشو در گوشهاش که جای تمرکز و آرامشم بود.
قفس پرندهها را باز گذاشتم که اگر اتفاقی افتاد، گرفتار قفس نمانند. آمدم تو، دیدم فاطمه روی مبل روبروی تلویزیون نشسته و پتویش را دورش پیچیده و حامد خبرگزاریهای آنلاین را جستجو میکند. البته نیاز به اعلام و اطلاع نداشت. اسرائیل شروع کرده بود.
تا صبح بیدار بودیم و حوادث را مرور میکردیم. دانشمندان هستهای، سرداران سپاه، مردم بیگناه، خانهها و اطراف، کودکان در خواب، قربانیان این جنایت بودند.
لبنان به هم ریخته، فلسطین زخمی و خسته است، چین و روسیه طرفدار منافع خودشان هستند، عراق و سوریه متشنجند، حاج قاسم نیست، سید حسن نیست، اسماعیل هنیه نیست، سردار حاجیزاده هم نیست. دلم شکست برای ایرانم. ایران مظلوم. ایران تنها. ایرانی که سالهاست روی پای خود ایستاده و نه فقط به کسی تکیه نکرده که تکیهگاه بسیاری بوده. ایرانی که پناه و تسکین و قوت قلب مستضعفین عالم بوده، تا بوده.
صبح یکی دو ساعت به زور خستگی خوابیدیم. حامد بیقرار بود. نتوانست بخوابد. حدود ساعت نه با تلفنهای مکرر دوست و آشنا که نگران شده بودند بلند شدم. فاطمه خواب بود و حامد مشغول اخبار و تلفنهای پی در پی. چند تلفن را با پیامک جواب دادم. چند تماس را هم پاسخ دادم. منگ بودم. زنگ زدم به بابا. فکر کردم الان با صدای گرفته و ناراحت در جواب احوالپرسیام میگوید: خوب نیستم! مثل آن روز، وقتی که سید حسن نصرالله شهید شد.
- سلام بابا خوبی؟
- سلاااام. چه خبره هی زنگ میزنین؟
- خوبی؟ چه خبر؟
- عااااالیم، عاااالی. بهتر از این نمیشم!
- الان داری میخندی بابا جان؟! جنگهها!
- جنگ چیه بابا دو تا تیر و ترقه که جنگ نیست. شماها جنگ ندیدین بابا جان. کار اسرائیل تمومه. با دست خودش گورشو کند.
- سردار حاجیزاده هم زدن، خبر داری؟ سردار باقری ...
- مگه اول انقلاب نزدن، چی شد؟ شما فکر میکنی شهید بهشتی کم وزنهای بود؟ شهید رجایی، شهید باهنر، 72 تن، اینهمه شهید کردن که هر کدومشون یه ضربه بزرگ بود برای کشور ولی چی شد؟
و همینطور گفت و گفت.
- اون موقع که ما با کلاش زنگ زده جلوی تی72 وایستاده بودیم، شما کجا بودین بابا جان؟ این که جنگ نیست.
- تی72 چیه؟
- تی72 مدرنترین تانک روسی بود که به عراق داده بودن. بچههای چی داشتن؟ فقط اعتقاد! اگه تانک و تسلیحاتی هم بود غنیمتی بود، چیزی نداشتیم.
تا شب به امور همیشگی مشغول بودیم. کمی آرام شده بود. صداهایی میآمد؛ بالگرد و هواپیما و آمبولانس و ... اما آرام بود. دیدم سر عقل آمدهاند گفتم از فرصت استفاده کنم موهایم را رنگ کنم، فردایش مهمانی دعوت بودم برای جشن غدیر:
- اسرائیل نزن تا من برگردم!
نامرد همان موقع زد. خدا لعنتش کند! به هر حال بیتوجه به سر و صداها موهایم را رنگ کردم. بالاخره بد بود. شاید فرداروزی عکسم به عنوان شهید منتشر میشد. آدم باید مرتب بمیرد. تازه اینجوری موهای سفیدم معلوم نبود، ملت بیشتر دلشان میسوخت. فکر میکردند جوان بودم!
برگشتم دیدم فاطمه و حامد چراغها را خاموش کردهاند و از پنجره بلند آشپزخانه پهبادها و پدافندها و موشکها را به صورت زنده و مستقیم و بسیار نزدیک! تماشا میکنند. فاطمه بی صدا اشک میریخت و بهتزده به دو پهبادی که مقابلمان در قاب پنجره خانهمان میرقصیدند چشم دوخته بود. حامد مضطرب بود. میخواست هرطور شده زودتر ما را از تهران خارج کند. از صبح میگفت. ولی ما امتحان داشتیم! از طرفی هم خیالم راحت بود که از ما یک نفر باقی میماند: بله! علی اکبر یک روز پیش از این وقایع با خاله جانش رفته بود شمال. در غیبت من حامد با مهدی تماس گرفته بود که شبانه ما را ببرد. فاطمه خیلی مضطرب شده بود و مدام گریه میکرد. نه میتوانست این وضع را تحمل کند، نه میتوانست پدرش را بگذارد و برود. بالاخره حامد هم راضی شد همراه ما بیاید. ما، من و فاطمه و مهدی به علیاکبر ملحق شدیم و حامد و مادرش جای دیگری رفتند.
فردا، یعنی صبح غدیر دیگر بیقرار بودم. میخواستم هرطور هست برگردم تهران. هرچه میخواست بشود. میخواستم بروم راهپیمایی غدیر که هیچ سالی به خاطر ازدحام جمعیت شرکت نکرده بودم. میخواستم خانهام باشم. نزدیک بابا که هرچه اصرار کردیم تهران ماند:
- کجا بیام؟ رهبرم تهرانه. من هیچ جا نمیرم بابا جان. از تو یه توقع دیگه داشتم.
راست میگفت. همیشه از من یک توقع دیگر داشت. بین آزاده و زهرا و مهدی، همیشه یک حساب دیگری روی من باز میکرد. سوگلی یا هر صفت کنایهآمیز دیگر، فرقی نمیکند. به هرحال طرف مشورت و وصیتش بودم. تنها کسی بودم که روی بابا نفوذ داشت و همیشه واسطه حرف دیگران بودم.
بابا تهران بود، و تهران ماند و عین خیالش هم نیست. حامد هم تهران است و من بعد از اینکه به یمین و یسار زدم و با اشک و قهر و تهدید و ... هم راه به جایی نبردم و من را با خودش نبرد، حالا دارم با مهدی لابی میکنم که مرا ببرد تهران، بیخبر و بی سر و صدا (خندههای شیطانی).
داشتم از محرم میگفتم و اربعین. خوب تمرینی است اربعین. اصلا تمرین زندگی در شرایط جنگی است. میافتی در موقعیتی که هیچ قابل پیشبینی و برنامهریزی نیست و یاد میگیری صبور باشی و خودت را با هرچه پیش میآید تطبیق دهی. حتی رفت و برگشتت هم دست خودت نیست. برنامعها خودبهخود چیده میشوند، به هم میخورند، دوباره چیده میشوند و هیچ تضمینی هم نیست، ممکن است باز به هم بخورند. چه میخوری؟ معلوم نیست. کجا میخوابی؟ معلوم نیست. چند روز در راهی؟ معلوم نیست:
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
دیگر کمکم به صداها عادت میکنیم. جنگ، مهمان ناخواندهای بود که بیهوا آمد و تا بخواهیم بفهمیم چه شده، جای خودش را باز کرد. چشم بر هم زدیم شد جزو جداییناپذیر زندگیمان. انگار که همیشه بوده. انگار همیشه در وضعیت جنگی زندگی میکردیم.
البته چیز عجیب و غریبی هم نیست. واقعا همیشه در وضعیت جنگی بودهایم، اینبار به شکلی دیگر.
از صبح حساسیت و سوزش چشمم شروع شده. به خاطر کار زیاد پای سیستم است. به خاطر همین حساسیت -برخلاف علاقه بسیاری که داشتم- گرافیک کامپیوتری را کنار گذاشتم. البته این روزها مدام هم چشمم به صفحه گوشی چسبیده. حملات ایران که شروع میشود، اذا جاء میخوانم و فتح. جوشن کبیر و زیارت عاشورا. همینطور گوشی در دست صفحات خبری را زیر و رو میکنم. به هوای بچهها تلویزیون را روشن نمیکنم مگر برای بازی یا تماشای فیلمی که دوست دارند. تا نیمههای شب دلم شور میزند و اخبار را چک میکنم تا بالاخره همینطور که آیة الکرسی میخوانم خوابم میبرد. صبح هم تا چشم باز میکنم خبر را چک میکنم. اینها چشمم را اذیت میکند.
علی اکبر سرگرم بازی است، میسازد و خراب میکند، تمرین دوچرخهسواری میکند، آتشبازی میکند، خاکبازی میکند، و فقط گاهی چیزی از جنگ میپرسد و نفرینی روانه اسرائیل میکند.
فاطمه اما حساسیت زیادی دارد، خصوصا وقتی از پنجرههای بلند خانه به سبک سینمای پنجبُعدی رفت و آمد موشک و پهباد را تماشا و همزمان صدا و لرزش را هم تجربه میکردیم. حالا او هم دیگر آرامتر شده و حسابی خودش را به کتاب مشغول کرده است. ورزش میکند، رژیم میگیرد، بسیار نقاشی میکشد، سر به سر علیاکبر میگذارد، به من کمک میکند و خلاصه برای خودش برنامه دارد. بدترین برنامهاش این است که یک تتوی موقت بر پایه حنا دستش گرفته و روی سر تا پای خودش، خودم، و هر انسان فرهیختهای که گوشهای برای خودش آرام نشسته، خالکوبی میکند:
- یه دقیقه... یه دقیقه... تموم شد... بیا حالا رو بازوت عکس "بلو" رو بکشم (طوطی مورد علاقهام).
- بابا نمیخوام عزیزم نکن... این کارا چیه... ببین چیکار کردی... این حالا حالاها پاک نمیشه که...
آب بازی میکنند. سر تا پایشان را خیس میکنند. یک روز دوتایی رژیم میگیرند، یک روز مرزهای رژیم را جابجا میکنند. زندگی مسالمتآمیز مناسبی دور هم داریم. تا به حال اینهمه کنار هم نبودیم!
زندگی جریان دارد. به هر حال جنگ وقتی میآید، انگار همیشه بوده، وقتی میرود هم انگار هرگز نبوده. این میان، امنیت، کلیدواژهای است که در شرایط اول زیاد یادش میکنیم و در شرایط دوم، به راحتی فراموشش.
الان بیشتر دوست داریم کنار هم باشیم. هرجا میرویم همه با هم باشیم. از بابا که جدا میشوم، دلم شور میزند. از مهدی بیخبر باشم، دلم شور میزند. از حامد دور شوم، دلم شور میزند. دلم برای احسان شور میزند. برای محمدرضا. دلم برای همه کسانی که میشناسم یا نمیشناسم هم شور میزند. برای کودکان بیشتر.
دلم حتی برای طوطیها و گلها هم شور میزند.
جنگ زیبا نیست. اما زیباییهایی دارد. یکی اینکه دنیا از چشم دنیادوستمان میافتد. میبینیم هیچ چیز ماندنی نیست. قد یک کولهپشتی اربعین، ما را از تمام این جهان بس است؛ باقی فقط بار اضافه است. به خدا فقط بار اضافه است.
میبینیم هیچ لحظهای قابل پیشبینی و برنامهریزی نیست. درست عین اربعین. چقدر پیادهروی اربعین سازنده است. میافتی در جریانی که میزند زیر بساط روزمرگیهایت. میزند زیر بساط برنامهریزی و تدبیرت. میکشد هرجا که خاطرخواه اوست. داشتم به اربعین فکر میکردم. داشتم برای سفر برنامهریزی میکردم. داشتم میگفتم چقدر دلم هوای کربلا کرده. کربلا خودش آمد ایران.
مدتی درگیر تهیه استوریهای رونمایی از اثرم بودم. چقدر میگفتیم و میخندیدیم و بچهها که قرار بود حدس بزنند، دیگر کمکم آماده بودند ماجرا را اعلام کنم.
چقدر برنامهریزی کرده بودیم با فاطمه که بعد از امتحاناتش یک سفر دستهجمعی برویم با خانواده و دوستان که حسابی بازی کنند و خوش بگذرانند.
زندگی جریان دارد. و قرار هم نبوده هرگز که مطابق برنامه ما پیش برود. تقدیر، میچرخد و میگردد و کار خودش را پیش میبرد.
این جنگ دیر یا زود اتفاق میافتاد. چیز قشنگی نیست اما امیدی که در دل جهان زنده کرده است، ستودنی است. پیامهایی که از ملتهای مختلف میرسد، غرورآور است. صدای شادی و هلهله فلسطینیان تسکیندهنده است. تصور دنیای بدون اسرائیل، واقعا زیبا و آرامبخش است.
زندگی جاری است.
از زیباییهای جنگ اینکه یه چیزایی پیش چشممون کوچیک میشه رنگ میبازه. حرف و حدیث ها، دلخوری ها. این همزیستی مسالمتآمیز که چند خانواده یکجا در یک خانه مدتها کنار هم زندگی میکنند. اینکه به هر حال باید کارت را انجام بدهی. در هر شرایطی.
این روزها مشغول برگزاری دوره مستندنگاری هستم که به همت مهوا و لطف استاد کاموس برگزار میشود. تصمیمگیری برگزاری دوره و طراحی پوستر و تبلیغ، شاید بیست و چهار ساعت بیشتر طول نکشید و به سرعت حدود صد نفر ثبتنام کردند. الان که دو جلسه برگزار شده، شدیم نزدیک دویست نفر. دوستان 13 و 14 سالهای که برای ثبتنام در این دوره پیام میدن منو یاد چهرههای خاکآلود و معصومی میاندازن که با دستکاری شناسنامه به جبهه رفته بودند، لباس جنگ براشون بزرگ بود، اسلحه برای دستهای ظریف و کوچکشون سنگین بود، کلاه جنگی نصف چهرهاشون رو هم پر میکرد، ولی مردانگی و غیرتشون از همه اینا بزرگتر بود. حسین فهمیدهها و بهنام محمدیهای امروز، سلاح قلم برداشتهاند. همه در تلاطماند و بیقرار که کاری کنند و این فرصت، مغتنم است.
از طرفی مشغول زندگینامه شهیده خدابندهلو هستم.
حالا که اینها را مینویسم، امریکا هم خودنمایی کرده و مستقیم و بدون پنهانکاریهای سابق، وارد جنگ شده و همین الان اخبار پر است از پاسخ ایران به تجاوز امریکا که در ابتدای امر، پایگاه امریکا در قطر را زده است.
- بابا جان امریکا هم که اومد تو جنگ!
میخندد:
- امریکا از اول هم تو جنگ بود. نه الان. اون موقع که صدام به ایران حمله کرد هم امریکا بود. هر مصیبتی که هرجا درست میشه، ریشهاش تو امریکاست.
- خدا لعنتشون کنه.
- خدا همه مفسدان عالم رو ریشهکن کنه ان شاءالله.
...........
پ.ن.
در تمام این مدت که البته ده روزی بیش نیست ولی عمری گذشته، هر زمان توانستم نوشتم. خیلی مسائل هم ننوشتم و کمکم به این نوشته اضافه میکنم.

بازدید امروز: 27
بازدید دیروز: 90
کل بازدیدها: 599132