سلام جیگری...
چند روز پیش برده بودمت یه مهد خوب ثبت نامت کنم.. بعد کلی اینور و اونور کردن تصمیم گرفتم بذارمت مهد امام صادق (ع) که مال دانشگاه امام صادقه و مهد خیلی خوبیه هم از نظر محیط سالمش هم از نظر برنامه های آموزشی اش که قران هم توی برنامه هاش هست همچنین زبان انگلیسی و خلاقیت و کامپیوتر و ژیمناستیک و خلاصه برنامه های خوبی داره و از همه مهمتر اینکه هر کدوم از مربیان مربوط به دوره ها کاملا متخصص و شناخته شده اند و مربیان عمومی هم کارشناسان روانشناسی کودک هستند..
بیشتر واسه این دوست داشتم بری که دو روز در هفته با بچه ها باشی چون زیاد با بچه ها تعامل نداری و زیادی با بزرگترها قاطی شدی و دوست داشتم با هم سن و سالات باشی و به جز اون چون شکر خدا از هوش خوبی برخورداری دوست داشتم آموزش هایی ببینی...
روز اول که رفتیم مدیرتون که بهش می گن خاله سوری دستتو گرفت و بردتت مهد رو نشونت داد. تو هم خیلی راحت دستشو گرفتی و برعکس بچه های دیگه که وحشت زده به ماماناشون چسبیده بودن، رفتی و یه گشتی زدی و باز برگشتی و تو این مدت کلی با خاله سوری گپ زدی... خاله شادی هم که معاون مهده ازت پرسید مهدو دوست داری؟ گفتی: بعدسم می بام بلم مدسه بدم دانشداه (= بعدش هم می خوام برم مدرسه بعد هم دانشگاه!!!) .... اینقدر خاله شادی خندید از دستت گفت چقدر این بامزه است... مربی ات هم خیلی راضی بود می گفت با این سن و سالش خوب اجتماعیه اصلا غریبگی نمی کنه انگار نه انگار بار اوله ما رو می بینه!!... نگفتم دیگه آخه این بچه غربته!! کلا بین غریبه ها بزرگ شده!!! دینننننننننگگگ!!
خاله سوری می گفت بعضی بچه ها که واسه پیش دبستانی میارنشون هنوز حتی کوچکترین کار شخصی شون هم بلد نیستن انجام بدن و ما کلی دردسر داریم باهاشون...
دو سه روزی می رفتی و میومدی روزی یه ساعت بعد دو ساعت و خلاصه منم همونجا تو اتاق انتظار می نشستم تا تو بیای... تو هم بازی هاتو می کردی و میومدی و همه چی خوب بود و حتی سراغی هم از من نمی گرفتی... با اینکه بچه های دیگه مدام میومدن سر به مامانشون می زدن و باز دوباره به زور می فرستادنشون تو... ولی تو یه بار هم سراغ منو نگرفتی و واسه خودم کلی خوشحال بودم که چه بچه خوبی تحویل جامعه دادم!!!!!!!!!!!!
روز چهارم که یه روز کامل موندی دلت دیگه تنگ شد و یه کم ناراحتی کرده بودی و از طرفی من هم گذاشته بودمت و رفته بودم طبق درخواست خاله سوری، این شد که از اون به بعد دیگه دوست نداشتی بری.. باز یکی دو بار دیگه بردمت دیدم نه اصلا دلت نمی خواد بری و حتی گریه هم می کردی!!!
جالب اینجا بود که تمام مدت حاضر بودی تو دفتر مدیر بشینی و با خاله سوری و خاله شادی گپ بزنی و بازی کنی و نقاشی بکشی و کاری هم به کار من نداشتی ولی اصلا حاضر نبودی بری سر کلاس!! وقتی ازت پرسیدم گفتی آخه بچه ها جیغ می کشن من سرم درد می گیره!!!
کلا چون نوه اولی خیلی احساس بزرگی می کنی.. علی فقط یه سال از تو کوچیک تره اما به قدری واسش بزرگتری می کنی انگار که تو مادری اون فرزند!! بقیه که دو سه سال ازت کوچیکترن که دیگه هیچی! اصلا به حساب نمیاریشون... فکر می کنی همه نی نی اند و تو دیگه خیلی بزرگتری ازشون!!
به جز اون گفتی که آخه دلم واست تنگ می شه و این ناراحتم کرد... حس کردم شاید الان خیلی برات زود باشه... اینه که با یه مشاور مشورت کردم و نتیجه این شد که باید یه سه چهار ماهی ببرمت پیش بچه ها تا با اونا مشغول باشی مثلا تو پارک و غیره و خودم و بقیه باهات بازی نکنیم تا متوجه بشی که باید با همسن و سالات بازی کنی...
واسه همین فعلا یه مدتی مهدت کنسله تا ببینم چی می شه...
**************
چند وقت پیش کنارت دراز کشیده بودم آروم تو گوشت می گفتم: دوستت دارم... تو هم یواش می گفتی: دوستت دارم
باز گفتم: عاشقتم... تو هم یواش گفتی: عاااااشقتم
بعد گفتم: دیوونه اتم.... یهو جا خوردی.. یه کم فکر کردی بعد یواش در گوشم گفتی: منم نامردتم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! الهی قربونت برم نمکدون من!
*********
هرشب موقع خواب یه لیوان آب میذارم کنار تخت چون تو یه بار قبل اینکه خوابت ببره آب می خوای و یه بار هم دم اذان صبح...
صبح ها که بیدار می شی بعد صبحونه یه چرخی تو اتاقا می زنی که ببینی چه کاری در جهت خرابکاری!! از دستت ساخته است.. یهو چشمت میوفته به اون لیوانه که هنوز نصفش آب داره... درحالیکه لیوان دستته یه لبخند مهربون می زنی و چشماتو کوچولو می کنی و گردنتو کج می کنی می گی: مامان دونم! اداده می دی این آبو بلیزم تو آشپزاونم؟ آب آلیه.... (= مامان جونم اجازه می دی این آبو بریزم تو آَپزخونه ام؟ آب خالیه..) ... مگه چاره دیگه ای هم دارم؟ می گم باشه بریز! خیلی خوشحال می شی و می گی مرسی مامان دونم!
آشپزخونه ات یه جای ظرفشویی داره که به اندازه یه کاسه گودی داره و اونجا آب می ریزی و وسایلتو می شوری... اینکه می گی آب خالیه واسه اینه که تا چند وقت پیش هرچی می دادم دستت فقط کافی بود یه لحظه ازت غفلت کنم می دیدم تو آشپزخونه ات با هم قاطی شون کردی و گلاب زدی اساسی... حالا بیا و تمیزش کن!! همه وسایلتم تا به خودم بجنبم توش شستشو دادی!! برای اینکه عمق فاجعه رو درک کنی یه مثالی می زنم: مثلا شیرکاکائو بهت دادم با بیسکویت یا کیک... برمیداری اینا رو می ریزی تو ظرفشوییت و هم می زنی و بعد تو همه ظرفات می ریزی و به اسباب بازیهات می مالی... پنج دقیقه بعد این فاجعه خشک شده و دیگه کاریش نمی شه کرد... این معجون شامل شیر و بستنی و ماست میوه ای و هزاران هزار خوراکی دیگه هم می شه...
یه بار اینقدر عصبانی شدم گفتم دیگه دست به اتاقت نمی زنم هرکاری می خوای بکن.. بعد دو سه روز، فقط دو سه روز! شده بود میدون جنگ!! اون از آشپزخونه ات! اسباب بازی ها و لباسات تو هم لول می خوردن! هزار جور آشغال و خورده خوراکی ریخته بود کف اتاقت و قاطی وسایلت... رو در و دیوار با ماژیک نقاشی کشیده بودی... تا توی کمدت ماست میوه ای مالیده بودی!!
تو این هیری ویری دایی ام زنگ زد و برای اولین بار می خواستن بیان خونمون!! فکر کن ظهر زنگ زدن و عصر می خواستن بیان!! حالا کارای خونه یه طرف، مهیا کردن وسایل پذیرایی شستن میوه ها و کاهوها و هزار مصیبت دیگه یه طرف، اتاق تو به تنهایی یه طرف!! یعنی گریه ام درومداااا.... تمام دو سه ساعت وقتی که داشتم تو اتاقت مشغول تمیز کردن بودم مگه تموم می شد؟!
بگذریم که اونروز چی به سرم اومد! اما باعث شد دو تا انقلاب بزرگ کنم.. اول این که تمام اسباب بازیاتو جمع کردم گذاشتم تو کمد خودم و درشو قفل کردم فقط چند تا اسباب بازی ساده گذاشتم دم دستت اونم یکی یکی و هروقت یکی شو جمع کنی اونیکی رو بهت می دم... به جز اون یه هشدار جدی بهت دادم که به هیچ وجه من الوجوه حق نداری هیچ چیزی اعم از خوراکی یا غیر اون توی آشپزخونه ات بریزی مگر آب خالی که اونم هیچی نباید قاطی اش بشه به هیچ وجه!!
حالا همه چی آرومه من چقدر خوشحالم.....!!!
دوستت دارم گلی شیطونم... زلزله... عشششششششششششق...
***********************
اضافات:
از امام باقر و امام صادق (علیهم السلام) نقل شده که
در سن سه سالگی از کودک بخواهید 7 بار بگوید لا اله الا الله...
در سن سه سال و هفت ماه و بیست روزگی 7 بار بگوید محمدا رسول الله
در چهار سالگی 7 بار صلوه بفرستد
در پنج سالگی اگر دست راست و چپ را شناخت صورتش را به سمت قبله برگردانده و به او بگویند سجده کن
در 7 سالگی از او بخواهند: صورت و دست هایت را بشوی و نماز بخوان
در 9 سالگی وضو یاد داده شود و بر ترک آن تنبیه شود و به نماز امر شود و بر ترک آن تنبیه شود
................................
تو در جال حاضر تا پنج سالگی پیش رفتی و چند روز پیش بهت یاد دادم سجده کنی و سبحان الله بگی...
زلزله خوبی هستی کوچولو
دوستت دارم!!
خدا حفظت کنه...

بازدید امروز: 107
بازدید دیروز: 190
کل بازدیدها: 594568