EMOZIONANTE | ||
به نام خدا سلام؛ لپتاپ را خاموش میکنم. ماه رویت -بیهوا - در مانیتور تاریکم ظهور میکند. داد و ستد لبخند میکنیم. برمیگردم به عکس روی دیوار خیره میمانم. به عکسی که خیره خیره نگاهم میکند. به عکسی که رنگ نگاهش، گرمای لبخندش، به عکسی که بودنش، تپش روشن زندگیام شده است. به حضوری که به وجودش، به وجود دائم و لحظه به لحظهاش، ایمان دارم، با تمام وجود. به عکسی که حالا دیگر چند وقتی است مخاطب تمام حرفهایی شده که دیگر نمیزنم، که خلاصه میکنم در لبخندی که بیاراده گل میکند در تلاقی نگاهمان. و دل خوش کردهام به پاسخی که خلاصه شده در لبخندی همیشگی و در نگاهی که تکراری نمیشود. جاری، جاری، جاری. همیشه هستی، همه جا میبینمت. خصوصا در تلاطم این روزگار گلآلود. خصوصا در تلاطمها. دلخوشم به قولی و به قراری. بالاخرهاش را که نمیدانم، همینقدر میدانم که قد و قوارهام، همین است که میبینی. از من راضی هستی؟ [ جمعه 102/5/27 ] [ 3:29 صبح ] [ آگاهی ]
به نام دوست سلام؛ نه پای آمدن دارم، نه تاب نیامدن. نه روی ماندن، نه طاقت دل کندن. بی تو چگونه زندهام؟! ای کاش اینطور میان زمین و آسمان، بر زمینم نمیگذاشتی. که هم زمین از سنگینی من خسته است، و هم من از تنگی زمین به تنگ آمدهام. و از این دلتنگی به تنگ آمدهام. و دیگر نای دلتنگی ندارم. و از این ناتوانی به تنگ آمدهام. کی وقتش میرسد؟ میبینی که. نمیشود که نمیشود که نمیشود! بی تو چگونه سر کنم؟ آخر ای سنگدلِ سیمزنخدان تا چند تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان، تا چند خار در پای گل از دور به حسرت دیدن تشنه بازآمدن از چشمه حیوان تا چند گوش در گفتنِ شیرین تو واله تا کی چشم در منظرِ مطبوع تو حیران تا چند بیم آنست دمادم که برآرم فریاد صبرِ پیدا و جگر خوردنِ پنهان تا چند [ شنبه 102/4/31 ] [ 12:26 صبح ] [ آگاهی ]
به نام حضرت سلام؛ خیلی طولانی شد به نظرم. دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ای بوی آشنایی دانستم از کجایی ...............
[ پنج شنبه 102/4/29 ] [ 11:52 عصر ] [ آگاهی ]
به نام آنکه دوستش دارم و تو دوستترش داری روزها، بارها و بارها، از کنار عکست رد میشم و نگاهت میکنم و نگاهم میکنی و هر دو لبخند میزنیم؛ لبخند آشنایی به آشنایی.
+ تو بیچارهای رو خریدار هستی؟
+ تو این مدلی راضی هستی؟
................ کاش میشد آن روز (یا آن شب، یا آن روز تاریک، هرچه) بر زمینم نمیگذاشتی و بیخبر، مستوری نمیگزیدی. کاش قدرشناس بودم. کاش میفهمیدم. چهها که بر سرم نیاوردی ای غفلت! چهها که بر سرم نیاوردی! چقدر سخت است خرابهای را بازساختن. چقدر سخت است. [ پنج شنبه 102/4/29 ] [ 9:33 عصر ] [ آگاهی ]
اگرم حیات بخشی وگرم هلاک خواهی سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی به کسی نمیتوانم که شکایت از تو خوانم همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت که نظر نمیتواند که ببیندت کماهی من اگر چنان که نهی است نظر به دوست کردن همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی و گر این شب درازم بکشد در آرزویت نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی
[ سه شنبه 102/4/20 ] [ 4:45 عصر ] [ آگاهی ]
غرق شدهام وسط دریایی که هر موجش، تن بیدفاعم را به سویی میکشد. صدای همهمه و هیاهو را میشنوم. صدای خندهی بچهها و صدای قدمهایشان که دنبال توپی میدوند. این آبِ بر آتش. مجال و حوصلهای برای قیل و قال نیست.
[ یکشنبه 102/4/18 ] [ 12:52 عصر ] [ آگاهی ]
به نام آنکه دوستش دارم وسط جنگلی کوهستانی بودم و تو نخ درخت کهنسال پهنی که سراپاش پر از شکاف بود و جون میداد برای لانه گزینی. و دنبال راهی قابل عبور برای بالاتر رفتن و کشف دستنیافتنیها. و پیگیر صاحبان آوازهای گوشنواز در لابلای شاخهها. و حواسم دنبال ثبت حس و حال زیبا و بکری بود که در محاصرهاش بودم. چشم و گوش و نَفَس و لامسه، در کار ضبط بودند و این وسط، جای جنبیدن زبان نبود مگر به تحسین این جمال کامل. برای لحظاتی، تمام فعالیتی که در این سالها داشتم، از جلوی چشمم گذشت؛ پراکنده، متعدد، گوناگون، و گاهی بی ارتباط با هم. حوصله شمردن نداشتم و به چشمم هم چیز قابل ذکری نیومد. پس فقط مختصری از تحصیلات رسمی اندکم گفتم و اینکه بیشتر فعالیتم هنریه (و به کار شما نمیاد). باز خودشون سوابق همکاریای که پیشتر داشتیم رو با سماجت اضافه کردن. دَر این اِنقِلاب، آنقَدر کار هَست که میتَوان اَنجام داد، بی آنکه هیچ پُست، سِمَت، حُکم، و اِبلاغی دَر کار باشَد ... (شَهید بِهِشتی رَحمَهُ الله عَلَیه). ............ هرچند اینکه سخت شکستی دل من است غمگین مشو که شیشه برای شکستن است من دوستی به جز تو ندارم، قسم به عشق هرکس که غیر از این به تو گفتهست، دشمن است چشمان من مسیر تو را گم نمیکنند فانوس اشکهای من از بس که روشن است جای گلایه پیش تو چون شمع سوختم لب باز کردهام به زبانی که الکن است از دیدنم دوباره پریشان شدی؟ ببخش! چون خواب بد، سزای من «از یاد بردن» است [ سه شنبه 102/4/6 ] [ 5:30 عصر ] [ آگاهی ]
به نام خدا سلام؛ تَمامِ آنچه بَر سَرِمان میبارَد، فَدایِ یِک فَمُلاقیهاَت. " یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلى رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیهِ " زیاده عَرضی نیست! [ یکشنبه 102/3/21 ] [ 4:12 عصر ] [ آگاهی ]
به نام خدا سلام
خدا خیر دنیا و آخرت بده به فیدیبو و فیدیبوئیان (یعنی صداپیشگان کتابهای صوتی).
[ پنج شنبه 102/3/18 ] [ 10:29 عصر ] [ آگاهی ]
به نام خدا سلام؛ داشتم به این فکر میکردم که شاعری هم هست که بتونه زمان وصال شعر بگه؟ مثلا اون موقع که بعد از مدتها فراق، بیهوا، با رویای روز و شبش رو در رو شده و تمام هست و نیستش رو به چشماش قرض داده و از هر پلکزدنی احتراز میکنه و نفسش تو سینه حبس شده تا بلکه لحظهای، زمان رو به بند دلش بکشه و تو این غلیان بینظیر و ناگزیر احساسات، قدری بیشتر باقی بمونه. اون موقع که درست عین آدمی که یکباره میان دریا پریده، سکوت و سکنی تمام تار و پود وجودش رو گرفته و تن داده به تسلیم و آغوش سپرده به رضا. اون موقع که ... خدا کسی رو به وصال مبتلا نکنه. خدا کسی رو به وصال مبتلا نکنه که فراق، این بلای خانمانسوز، زاییده وصله. بعد از وصله که هر روز و هر شبت، در خواب و بیداری، رویا ورق میزنی و میکوشی در گوشه گوشهی خلوت ذهنت، تصویری رو بازسازی کنی که از دست رفته و گویا قرار هم نیست دیگه هرگز تکرار شه. هر جوشش شعری که سالیان سال آتش بر خرمن هستی میزنه، از سعیر داغیه که از فراق شعله میسوزه. و باز اگر یادی از وصل در شعر ماندگاری گذر کنه، طبعا از داغ خیالیه که در زمان هجران، گر گرفته. اینجوریه دیگه. زهر و شهد این زندگی تحمیلی، به هم آمیخته است و سوا نکردنی. هروقت از شیرینی واقعهای مست شدی، تو همون لحظهی شادی و آرامش، جانت پر میشه از وحشت زهری که به دنبالش خواهد آمد. و خبرش رو داری.
خوش بَرآ با غُصّه اِی دِل کَاهل راز عِیشِ خوش در بوتهی هِجران کُنَند ... |
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |