سفارش تبلیغ
صبا ویژن

EMOZIONANTE
 
لینک دوستان

 


- می‌گن سوره‌های مکی، آیات کوتاه و کوبنده و مضمون تهدیدکننده‌ای دارند که مشرکان بترسند و حساب ببرند. 
حالا کاری به اصل و نسب این حرف‌ها ندارم، ولی خدایی "إِنَّ إِلَیْنا إِیابَهُمْ ثُمَّ إِنَّ عَلَیْنا حِسابَهُمْ" کوبنده و ترسناکه؟! 
اصلا اینکه می‌گی بازگشت ما به سوی خودته دل آدمو گرم می‌کنه.
همین که می‌گی حساب و کتاب کارهامونو خودت بر عهده گرفتی آدمو جسور می‌کنه. 
خیالم راحته که طرف حسابم تویی...

باز دارم با خودم حرف می‌زنم و لابد طبق معمول، بلند بلند. لابد دیگه. وگرنه چرا آدم‌های دور و برم اینطوری نگاهم می‌کنند؟
یکی از پشت سر میزنه به شونه‌ام.
- آقا! نوبت شماست...
پاسپورتمو تحویل مسئول کانتر میدم و قدری عقب‌تر می‌ایستم. با دست چپم، دسته چمدان کوچکم را سفت و محکم چسبیده‌ام و دست راستم، اضافه آمده. نمی‌دانم چه کارش کنم. حواله‌اش میدهم به جیب. بلیطم را مهر می‌کنند و تحویلم میدهند. یهو دلم میریزه پایین. مثل بچه ها این پا و آن پا میکنم. خودم هم نمیدانم چه‌کاره ام‌. می‌چرخم و بی‌هدف راه می‌افتم و چمدان، انگار که به دستم چسبیده باشد یا جزئی از بدنم باشد، به دنبالم کشیده می‌شود.
نگاه مضطرب مادر همه جا دنبالم است. همه جا می‌بینمش:
- کجا می‌خواهی بروی مادر؟ تا کی؟ بالاخره که چی؟
و من هر بار ، پاسخی جز سکوت ندارم...
کجا دارم می‌رم؟ توی شلوغی و هیاهوی فرودگاه، توی هجوم بی‌امان بوها و رنگ‌ها و نورها، گم شده‌ام.
نور سرخ و سبز خورشید از لابلای شیشه‌های ارسی پنجره، روی صورتم خزیده و از پشت پلک‌های بسته‌ هم دست برنمیدارد. چادرشب نازک را روی صورتم می‌کشم. خیس عرق شده‌ام. ولی تنم از رختخواب دل نمیکند. انگار تمام تکه‌های بدنم را به زمین دوخته‌اند. سنگینم.
مادر، همانطور که زیر لب آواز می‌خواند، وارد اتاق می‌شود. پنجره‌ها را باز می‌کند و رو به حیاط کوچکمان می‌ایستد. چادرشب اینقدر نازک هست که نشانم دهد مثل هر روز، شانه‌ی کوچک چوبی‌اش را چطور با آب و تاب بر موهای بلندش می‌کشد و از همین پشت سرش هم می‌شود دید چه لبخند قشنگی بر صورت دارد.
بوی اسپند که در خانه می‌پیچد، می‌فهمم که امزوز جمعه است و مادرم خانه است. عاشق بوی اسپندم. حالم را جا می‌آورد. در عوض بوی سیگار، دلم را به هم می‌ریزد.
مگر در فرودگاه، سیگار کشبدن قدغن نیست؟!
سرم گیج می‌رود. بی‌تاب می‌شوم. کاش این چمدان را تحویل بار داده بودم. چشمانم روی تابلوها گیج می‌خورد: سرویس بهداشتی. دوان دوان خودم را به اولین دستشویی خالی می‌رسانم و تمام محتویات معده خالی‌ام را بالا می‌آورم. تلخی اسید معده گلویم را می‌سوزاند. یادم می‌آید از دیشب چیزی نخورده‌ام. وقتی دلشوره دارم انگار کسی معده‌ام را در دستش مچاله کند، آب هم از گلویم پایین نمی‌رود. طفلی مادر برایم کال‌جوش درست کرده بود، ولی بویش هم دلم را به هم می‌ریخت.
- کجا میخواهی بروی مادر؟

به صورت نحیف و بعد به دستان پینه‌بسته‌اش خیره می‌شوم. چه زود پیر شدی مادر. دلم می‌خواست فریاد بکشم: چه زود پیرِ من شدی مادر... چه زود شکستی...
آب دهانم را محکم‌تر قورت می‌دهم شاید از شر این بغض لعنتی خلاص شوم. نمی‌خواستم کار به اینجاها بکشد. دلِ آزردن یک موزچه را هم ندلرم، چه برسد ... فقط می‌خواستم دیگر کار نکند. می‌خواستم به من -به تنها فرزندی که مثلا همه‌ی سرمایه عمر و جوانی‌اش بود- افتخار کند. می‌خواستم... تو که می‌دانی خدا... تو که می‌دانی...
صورتم را آب می‌زنم. خنکای آب، حالم را جا می‌آورد. یک دل سیر گریه کرده‌ام. حتما گریه کرده‌ام که چشمانم و سر بینی‌ام اینهمه سرخ‌اند. حتما گریه کرده‌ام که این آقا، از آینه زل زده به من  و یادش رفته که شستن دست‌هایش خیلی وقت است تمام شده.
کجا می‌روم؟ کجا را دارم که بروم؟ کجا در امانم جز در آغوش تو؟
تویی که از تو مهربان‌تر و بزرگوارتر سراغ ندارم.
تویی که از تو دل‌رحم‌تر و با گذشت‌تر نمی‌شناسم.
از تو دلسوزتر، از تو خوب‌تر، از تو بزرگ‌تر و حامی‌تر و دلواپس‌تر، پیدا نمی‌کنم.
دست چمدانم را می‌گیرم و به سمت در خروج راه می‌افتم. ریه‌هایم را از هوای ناپاک تهران پر می‌کنم. آخیش! داشتم خفه می‌شدم.
چه خوبه که طرف حسابمون خودتی. چقدر آرامش‌بخشه. چقدر خیال‌راحت‌کُنه. ببین! برگشتم که جبران کنم. می‌دونم که هوامو داری. مثل همیشه. إلهِی لاَ تُخیِّبْ مَنْ لا یَجدُ مُعْطِیاً غَیْرَکَ، وَلاَ تَخْذُلْ مَنْ لا یَسْتَغْنِی عَنْکَ بِأَحَد دُونَکَ


[ یکشنبه 101/10/25 ] [ 7:4 عصر ] [ آگاهی ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 73
بازدید دیروز: 110
کل بازدیدها: 570325