EMOZIONANTE | ||
به نام خدا سلام؛ داشتم به این فکر میکردم که شاعری هم هست که بتونه زمان وصال شعر بگه؟ مثلا اون موقع که بعد از مدتها فراق، بیهوا، با رویای روز و شبش رو در رو شده و تمام هست و نیستش رو به چشماش قرض داده و از هر پلکزدنی احتراز میکنه و نفسش تو سینه حبس شده تا بلکه لحظهای، زمان رو به بند دلش بکشه و تو این غلیان بینظیر و ناگزیر احساسات، قدری بیشتر باقی بمونه. اون موقع که درست عین آدمی که یکباره میان دریا پریده، سکوت و سکنی تمام تار و پود وجودش رو گرفته و تن داده به تسلیم و آغوش سپرده به رضا. اون موقع که ... خدا کسی رو به وصال مبتلا نکنه. خدا کسی رو به وصال مبتلا نکنه که فراق، این بلای خانمانسوز، زاییده وصله. بعد از وصله که هر روز و هر شبت، در خواب و بیداری، رویا ورق میزنی و میکوشی در گوشه گوشهی خلوت ذهنت، تصویری رو بازسازی کنی که از دست رفته و گویا قرار هم نیست دیگه هرگز تکرار شه. هر جوشش شعری که سالیان سال آتش بر خرمن هستی میزنه، از سعیر داغیه که از فراق شعله میسوزه. و باز اگر یادی از وصل در شعر ماندگاری گذر کنه، طبعا از داغ خیالیه که در زمان هجران، گر گرفته. اینجوریه دیگه. زهر و شهد این زندگی تحمیلی، به هم آمیخته است و سوا نکردنی. هروقت از شیرینی واقعهای مست شدی، تو همون لحظهی شادی و آرامش، جانت پر میشه از وحشت زهری که به دنبالش خواهد آمد. و خبرش رو داری.
خوش بَرآ با غُصّه اِی دِل کَاهل راز عِیشِ خوش در بوتهی هِجران کُنَند ... [ چهارشنبه 101/11/19 ] [ 1:32 عصر ] [ آگاهی ]
به نام خدا سلام؛
آدمیزاد، موجود عجیبیه. فکر میکنم آدم هیچوقت نمیتونه کسی رو خوب بشناسه و سر از کارش دربیاره. گاهی دلت میخواد شونههای نفر مقابلتو بگیری تو دستت، زل بزنی تو چشمایی که ازت پنهان میکنه، و فریاد بکشی: تو که طاقت دوری نداری، چرا اینهمه سال من و خودت و بقیه رو عذاب دادی؟ تو که اینهمه مشتاقی که لااقل از سر غرور و حفظ ظاهر هم که شده، نمیتونی جلوی اشکات و لرزش صداتو بگیری، پس چت بود اینهمه آتیش سوزوندی؟ من چه ظلمی به تو کردم که آتیش کشیدی به سراپای قلبم؟! آدم هیچوقت نمیفهمه کی دقیقا چشه! این که هیچ. آدم اصلا از کار خودشم سر در نمیاره. فقط اینقدر میفهمم که انسان، صاحب نیروییه که هرگز نمیتونه بفهمه و باورش کنه. و انسان، صاحب غروریه که عین علف هرز، دائم از یه گوشهی باغ دلش سر در میاره و رشدشو دچار چالش میکنه. پس دائم باید هوشیار باشه و از ریشه دربیاره این علف هرز مزاحم رو. [ دوشنبه 101/11/17 ] [ 8:29 عصر ] [ آگاهی ]
به نام خدا سلام؛
آبی که ریخت، دیگه جمع نمیشه. دیگه جمع نمیشه. آدم، نمیتونه ظلمهایی رو که بهش شده، فراموش کنه. دلی که شکست، دیگه پیوند نمیخوره. ولی "گذشت" وقتی معنا داره که بهت ظلم شده و دلت شکسته. گذشت مال وقتیه که حق با توئه و بین گذشتن و نگذشتن، صاحب اختیاری. گذشت، وقتی ارزشمنده که جانسوز باشه. که غم بزرگت جلوی چشمت باشه و بغض به گلوت چنگ بندازه ولی محکم وایستی و بگذری. بدون هیچ چشمداشتی. به عشق لبخند و رضای او که جانت به وجودش گره خورده. گرهی کور. [ دوشنبه 101/11/17 ] [ 2:11 عصر ] [ آگاهی ]
بگذار همین اول خیال همه را راحت کنم. قرار است در مورد "نارنگی" بنویسم، همین! و اگر خیال کردید الان شرح وسیعی از احوالات نارنجیرنگ و آن عطر بینظیر میدهم تا در نهایت کشف کنید که موضوع یک نارنگی است، سخت در اشتباهید! نارنگی میبردم مدرسه. کارمان این بود که شهد پوستش را روی دیواره تراشهای پلاستیکیمان بریزیم و تار عنکبوت درست کنیم. یادم نیست چطور این کار را میکردیم. هرچه میکنم دیگر تار عنکبوت درست نمیشود. اصلا این نارنگیها، دیگر آن عطر و طعم را ندارند. همه میوهها همینطورند. دیگر دلم برای موز غنج نمیرود. آنوقتها موزها کوچک و شیرین بودند. خیلی شیرین. وقتی گاز میزدی، عطر و طعمش تمام وجودت را پر میکرد. کیف میکردی. الان موزها رشد غیرمترقبهای کردهاند و تا حد مرگ بیمزهاند! [ پنج شنبه 101/11/13 ] [ 2:46 عصر ] [ آگاهی ]
به نام خدا
نا حق نیست اگه گله داشته باشیم از طول غیبت و رنجهایی که میبریم،
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
کو صاحبنظر؟! ............. 2. ظَهَرَ الْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا کَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ لِیُذِیقَهُمْ بَعْضَ الَّذِی عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ. یعنی همینجوری که ما داریم از آغوش تو دوری میکنیم و به مِهرت بیتوجهیم، همینجوری که داریم نمکدون میشکونیم و خیانت میکنیم و زیباییهای نعمتت رو با سیاهی جرم و جنایت میپوشونیم، در همین حین، نظرت هنوز اینه که "لِیُذِیقَهُمْ بَعْضَ الَّذِی عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ"؟ یعنی زمین و زمان رو از فساد و تباهی پر کردیم و پشت پا زدیم به اعتماد و به عشق تو، باز میگی "لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ"؟ هنوز دوسمون داری؟ کاش از شوقت میمردم! 3. اینا رو هم مثل پست قبل، لیله الرغائب نوشتم، توی خواب. زیادی مینویسم، دائم، تو تمام اوقاتم، توی خواب و بیداری. ذهنم، چرکنویس واژههاییه که دلشون میخواد صفحهای رو سیاه کنن. بسوزه پدر اعتیاد! [ جمعه 101/11/7 ] [ 6:26 عصر ] [ آگاهی ]
به نام خدا چجوری میشه اینقدر خوب بود که کسی، چیزی جز خوبی تو وجود آدم پیدا نکنه؟ ..................... [ جمعه 101/10/9 ] [ 11:41 عصر ] [ آگاهی ]
به نامت که مفر و پناهی جز تو نیست چند سال گذشته؟
[ جمعه 101/10/9 ] [ 10:25 عصر ] [ آگاهی ]
به نامت حضرت سلام؛ پروردگارا! اونم حالا که یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ!
.......... [ سه شنبه 101/9/22 ] [ 10:28 عصر ] [ آگاهی ]
خستهام.
میگن تو مسیر خیر، خستگی وجود نداره. میدونی بدبختی کجاست؟ خستهام، بیا و از شر خودم نجاتم بده... به خودت قسم که دوستت دارم...
.............. پ.ن. (افزوده شده در تاریخ هشتم مهر) اولا که اصلا روی پینویس وسواس دارم! و میدانم که میدانی! این قسمتو خالی نذاشتم، خواستم به وقتش پر کنم! دوما که میدونستم منتظر اظهار عجز منی! دیگه میشناسمت جانا! :) :) :) سوما که ممنونم که هیچوقت نمیذاری شرمنده شم. همیشه یه جوری من حیث لا یحتسب، هوامو داشتی. چهارما که دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی، به دو چشم تو که چشم از تو به اکرامم نیست. پنجما که آخیییییششششش! نوشتهام بی پ.ن. نموند! [ چهارشنبه 101/7/6 ] [ 8:57 عصر ] [ آگاهی ]
مَن جُنون دارَم! دیوانهام! که نمیشه! |
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |