سفارش تبلیغ
صبا ویژن

EMOZIONANTE
 
لینک دوستان

به نام خدا
سلام؛
ببین نوناز جان
چند روز رفتی اردو کلا دستورزبانت تغییر کرده.
با مدرسه رفتین مشهد.
با قطار.
حالا به آهنگ مسیر کاری ندارم: تلق تولوق تلق تولوق تلق تولوق...
نه کاری ندارم.
بگذریم.
از شیرینی‌های سفر همین بس که با بچه‌های گروه انسانی تو یه اتاق بودی. خب البته بچه‌های تجربی و ریاضی هم که خیلی به گروه شنگول و بازیگوش شما غبطه می‌خورن، هم توی هتل و هم توی قطار با شما هم‌مکان شدن. زورکی. به شیوه‌ی چپانش. جوری که به قول خودت تو یه کوپه چهارنفره، ده نفر نشسته بودین.
ولی خب تعداد ثابتتون، تو بودی و لیپوتر و زهرا و بهار و البته نورا.
نورا و ما ادراک ما نورا.
همون که اینقدر ورجه وورجه کرد که آخر با صورت رفت تو در شیشه‌ای هتل که هنوز باز نشده بود.
اونم جلوی من و بابا حامد و البته پرسنل خوش‌خنده هتل.
و دیگه روش نمیشه تو چشممون نگاه کنه.
همون که مطمئنم نقشه بازیگوشی توی راهروی هتل در ساعت 2 بامداد، لااقل 80 درصدش زیر سر اون بوده (اگر نگم نود و نه و نیم درصد!)
به اینا هم کاری ندارم.
بگذریم.
لیپوتر رو بین دوستات از همه دوست‌تر دارم. چرا؟ چون از همون روزای اول که عکسشو نشونم دادی فهمیدم بچه گیلانه و از قدیم و ندیم گفتن خون خونو می‌کشه!
و چون مثل همه ما گیلانی‌ها خیلی جذاب و بانمکه!
والا!
و چون تو بچه بودی اسم عروسکتو گذاشته بودی نیلوفر ولی خودت نمی‌تونستی صداش کنی، می‌گفتی لیپوتر (خب آخه چرا؟!).
به اینا هم کار ندارم.
بگذریم.
خب به هر حال بعضی موجودات هستن که تو زمستون به خواب زمستونی فرو میرن و نمیشه ازشون توقع دیگه‌ای داشت. مثلا لیپوتر. نمیتونه تو سرزمین یخی پا به پای تو بدوه و هزار بار روی سرسره یخی، سر بخوره. زهرا هم نمی‌تونه. مثل تو که نمی‌تونی از روی تیوپ چرخان بپری و همون اول، بازی رو می‌بازی.
عوضش بهار پایه این بازیاست. نورا هم.
پس این درست نبوده که هی لیپوتر رو به زور دنبال خودت یدک بکشی و از سرسره هلش بدی. اون خسته است، می‌فهمی؟ خسته!
بگذریم.
حتی لیپوتر اهل خرید هم نیست. خب عوضش زهرا هست. پس چه اشکالی داشت مثل بچه‌یتیم‌های کتک‌خورده بشینه رو نیمکت مرکز خرید و تو و زهرا مثل اسپند رو آتیش، بالا و پایبن بپرین و کل مغازه‌ها رو زیر و رو کنین؟
بگذریم.
اصل بحث اینجاست: حالا درسته که همه اینا رو برام تعریف کنی، درحالی‌که کلا دستورزبانت عوض شده و باعث میشه هی مردمک چشم من گشاد و تنگ شه؟
آدمی که چند روز از خونه دور بوده اینجوری صوبت می‌کنه؟
این وضعشه؟!
که هی مجبور شی برگردی سخنانت رو ویرایش کنی؟
تازه،
این وضعشه که ما اینهمه راه بیاییم اونجا، بعد یه چایی مهمونمون نکنی و انگار نه انگار؟
که دوستات از دیدن مامانت بیشتر ذوق کنن تا تو؟
بااااشه نوناز. عیب نداره. حالا هی انکار کن. بذار دفعه دیگه بری اردو. اگه بری شمال، من میرم جنوب. اگه بری شرق، من میرم غرب.
ولی خوب خوش گذروندیا.
تجربه بزرگی بود توی زمان کوتاهی که شاید جور دیگه دست نمی‌داد.
هم‌زیستی مسالمت‌آمیز (یا غیرمسالمت‌آمیز) با جمعی از آدمای تمیز و مرتب و شلخته و نامرتب.
رفقایی که به هرحال، الان دیگه خیلی بیشترتر به هم نزدیک شدین.

 


[ سه شنبه 102/11/10 ] [ 8:52 صبح ] [ آگاهی ]

به نام خدا
سلام؛


نشستیم با علی‌اکبر فرفره درست کنیم.
دیگه ساعت 8 و 9 شب که میشه، وقت خوابشه. اینقدر در طول روز شیطونی کرده که دیگه نای حرف زدن هم نداره. ولی حالا یهویی یادش افتاده باید برای آزمایشگاه فرفره درست کنه. خسته و کلافه، کاغذرنگیاشو آورده و تلوتلوخوران می‌ره که نی بیاره.
شروع می‌کنیم و هی ناراحتی می‌کنه که نه، آقامون اینجوری نگفته، باید اونجوری باشه.
می‌ذارم هرجور خودش می‌دونه درست کنه. منم تو این فاصله چند تا فرفره چند رنگ می‌سازم. زیرچشمی نگاه می‌کنه و دلش می‌خواد غر بزنه ولی از بازی رنگ‌ها توی چرخش فرفره، سر ذوق میاد. بعد با اضافه کاغذا هم بچه‌فرفره درست می‌کنیم. خیلی خوشش میاد. کلا خواب از سرش می‌پره. کلی با هم بازی می‌کنیم.
آخر سر با کلی شوق و ذوق بغلم می‌کنه و می‌گه: تو کلاسمون فقط مامان خودم هنرمنده ...
بعد از یه کم مکث، اضافه می‌کنه: مامانای بقیه همه دکترن !!
راستش درست متوجه بار معنایی این جمله نمیشم!

...................


یه نمکدون کاغذی آورده خونه میگه از یک تا بیست، یه شماره بگو.
- بیست.
- حالا از یک تا چهار.
- چهار.
نمکدون رو با چهارتا انگشتش به تعداد اعدادی که گفتم باز و بسته می‌کنه و بعد نوشته‌ی داخلشو می‌خونه.
می‌خنده: نه این خوب نیست. یه عدد دیگه بگو.
- نه همونو بخون.
- آخه زشته. به شما بی‌احترامی میشه.
- یه چیزی توش نوشتی که نمی‌تونی بخونیش؟!
- آخه بچه‌ها درستش کردن.

  - مگه خودت بلد نیستی؟
- نه.
هیچی دیگه. باز کاغذرنگیاشو میاره و با هم نمکدون می‌سازیم.
می‌ره که مداد بیاره توشو بنویسه می‌گم: تازه من ترقه هم بلدم بسازم. ترقه کاغذی.
آب و تابشم زیاد می‌کنم که نمی‌دونی چه صدایی داره. خیلی چیز خطرناکیه!!
چشماش برق می‌زنه و مشغول ترقه‌بازی میشیم. با دقت هم یاد می‌گیره که فردا با دوستاش مدرسه رو بترکونن!

..............


حال نداره لباسا رو پهن کنه. هی میگه میشه مسئولیت منو عوض کنی؟
- نه!
اینجور مواقع، همیشه یه باب مخصوصی داره:
- می‌دونی خوبی شما چیه؟
- چیه؟
- هر کاری رو با عشق انجام می‌دی.
می‌خندم: از کجا می‌فهمی با عشق انجام میدم؟
- زود شروع می‌کنی و تمومش می‌کنی و همش هم لبخند می‌زنی.
باشه عیب نداره، مثلا گول خوردم: می‌خوای کمکت کنم؟
انگار دنیا رو بهش بخشیدم!

................


با چاشنی خجالت آمیخته با خنده‌ای که به زور جلوشو گرفته میگه: ببخشید!
- باز چه دسته‌گلی آب دادی؟
- امروز بردنم جلوی دفتر.
- چرا؟
- آخه بار دومم بود که کتاب هدیه‌ها رو نبرده بودم مدرسه.
- خب، چی شد؟
- هیچی! آقای موسوی سرمو ناز کرد گفت دفعه دیگه حواست باشه جاش نذاری!
کلا با آقای موسوی (مسئول پایه) بسته. عاشق همن. به پشت‌گرمی آقای موسوی، واسه خودش حسابی جولون می‌ده. مدرسه که نیست، منزل خاله‌جانشه!!

...............

 


[ یکشنبه 102/11/8 ] [ 9:27 عصر ] [ آگاهی ]

 

به‌ نام خدا
سلام؛


امکانش هست و بعید نیست که آدم، چند بار متولد شه.
یه بار اون قدیم‌ها سه‌شنبه به دنیا اومده بودم،
و یه بار سه‌شنبه‌ گذشته، باز به دنیا اومدم.
ساعت ده و نیم صبح.
به تاریخ سوم بهمن‌ماه چهارصد و دو.
و چه تولد باشکوه و حیرت‌انگیزی.
به زیباییِ ابری که در بیابان، بر تشنه‌ای ببارد.

والحمدلله رب العالمین.

که ای کاش در قد و قواره‌ام بود به جا آوردن شکرانه این هر دو.




[ جمعه 102/11/6 ] [ 7:32 عصر ] [ آگاهی ]


به نام خدا
سلام؛


1. رفتم برنامه‌مو از قسمت یادداشت‌های گوشیم چک کنم و چیزی بنویسم که یه لحظه احساس کردم مطلب نامتجانسی به چشمم خورد. برگشتم باز با دقت نگاه کردم دیدم بین یادداشت‌هام، یه یادداشت جدید اضافه شده، همینجور خودبه‌خود!! اصلا هم کار فاطمه نیست!


ای فاطمه!
ای فاطمه!
تو رو باید تو باغ کتاب سکنی بدم برگردم تا راضی شی!
.................


2. خواستم بگم از بعضی چیزا نمیشه فرار کرد و هرکاری کنی، بهت گره خورده، سفت و سخت!
مثل سرنوشت.
مثل دبیرستان باهنر!
حالا دیگه حیاط مدرسه برام یادآور خاطرات شیطنت‌های بچگ نیست. خیلی چیزها از یادم رفته. جز تک و توک اسم دوستانم و صحنه‌هایی محو و غبارآلود از گذشته‌ای که خیلی ازم دور شده.
شاید سخت‌ترین گروه سنی به لحاظ آموزشی و تربیتی، نوجوان‌ها باشن. و البته پر انرژی‌ترین‌ها وهم انرژی‌بگیرترین‌ها! همین هفتم و هشتم و نهم. این رو می‌دونستم و قبول مسئولیت کردم، چون البته‌تر، بهترین‌ها و دوست‌داشتنی‌ترین‌ها هم همین‌ها هستند.
رنج گروه سنی کلاس‌های خودم یازده تا 50وچند ساله. ولی توی شلوغ‌ترین کلاس دو ساعته‌ام اینقدر خسته نشدم که امروز تو یه کلاس سی و چند نفره مدرسه.
به هر حال، آموزگاری سرنوشت منه.
و دوستش دارم.
تا اونجا که پر و بالمو نبنده.
...............


3. کلاس‌های 5شنبه خسته‌ام نمی‌کنن. هرچند تا حالا هشت ساعت کلاس پشت سر هم نداشتم و هرچند توی کلاس آخر رسما صدام دیگه گرفته، اما عاشق‌تر از این حرفام.
کلاسای 5شنبه رو یه جور دیگه دوست دارم.
جلسه گذشته علی هم سر کلاس کوئیلینگ شرکت کرد و کلی ذوق کرد که مامانش معلمه. البته به قول خودش به عنوان کمک اومده بود چون خودشو یه پا استاد می‌دونه.
و حق هم داره!
....................


4. آدمیزادِ منتظر، باید اینقدر مشغول باشه،  اینقدر مشغول باشه، اینقدر مشغول باشه، که گذر زمان رو نفهمه و رنج انتظار فرسوده‌اش نکنه. آخه انتظار همینجوریش هم خردکننده است. اگه فرصت داشته باشی دائم بهش فکر کنی، از زندگی میفتی. چیکار میشه کرد؟ به یمین و یسار هم که بزنی، باید بگذره دیگه. باید وقتش برسه.
خدایی خوب هم داره می‌گذره.
من که راضی‌ام.
همچین آهِ العجل‌هامون گریبان زمان رو چسبیده، که عین اسبِ رم‌کرده داره با سر می‌دوه.
خیلی خوبه.
فکر می‌کردم فقط زندگی من رو دور تند افتاده و این اقتضای سن و سال و مشغله منه.
ولی از وقتی فهمیدم که حتی بچه‌ها متوجه این افسارگسیختگی زمان هستند، خیییییلی خوشحالم.
خییییلی امیدوار،
و خیییییلی آروم.
خیییییلی آرومم.
الحمدلله رب العالمین



[ شنبه 102/7/15 ] [ 12:46 عصر ] [ آگاهی ]

به نام خدا

سلام؛

باورم نمیشه ولی نه ساله شدی!

به همین سرعت. کمتر از چشم به هم زدنی!

باورم نمیشه که کلاس چهارمی. همه روزهای گذشته مثل خواب و رویا گذشت. خیلی سریع‌تر از اینکه به قدر کافی ببینمت، به قدر کافی بوست کنم، و به قدر کافی بچلونمت! آخه چه وعضشه؟!

ببین علی‌اکبر!

من همیشه سر قولم هستم. تولد هم برات گرفتم، چه تولدی!

اصلا ایده می‌دم در حد بوندسلیگا. واقعا بهتون خوش گذشت و از شور و هیجانتون، ما مامانا هم به وجد اومدیم. از شماها بیشتر، به باباها خوش گذشت و تازه فهمیدم چقدر بابای شیطون داریم!

اینقدر که با مامانا به اجماع رسیدیم هفته‌ای یه بار بفرستیمتون فوتبال!

 

صبح با خودت راه می‌رفتی می‌گفتی:

من به دنیا اومدم تا دنیا رنگی بشه .....

خدا رو شکر که شماها رو دارم. ان شاءالله مامان خوبی براتون باشم. مامانی که همیشه ازش خاطرات خوب داشته باشین و یه جای بزرگ تو قلبتون داشته باشه. خیلی دوستون دارم.



[ سه شنبه 102/7/11 ] [ 11:52 عصر ] [ آگاهی ]

به نام خدا
سلام؛
مدت‌هاست خیلی از یادگاری‌ها رو جمع کرده بودم. نمی‌دونم چرا. شاید چون یادگاری‌ها، توی بهترین حالتش، حتی اگه یادآور خاطرات خوش باشن، یه غم عمیقی با خودشون دارن که از دیدنشون دلت می‌گیره. شاید هم ... چه می‌دونم! شایدم وقتشه دوباره همه‌شونو بیارم جلوی چشم.
در هر حال تو این سفر، خیلی یادها زنده شدند. یاد روزهایی که نفهمیدم کی گذشتند و به این سرعت، اینهمه ازم دور شدند. یاد اتفاق‌هایی که هرکدوم تو موقع خودشون خیلی بزرگ بودن ولی حالا شدن ستاره‌های دور چشمک‌زن. یاد کسانی که دیگه نیستن و نبودنشون، دیگه راه نفست رو نمی‌بنده.
عادت چیز خوبیه. آدم اگر قابلیت عادت‌کردن نداشت، نمی‌تونست زندگی کنه. ظرفیت آدم، به واسطه عادته که قابلیت کش‌سانی داره. سال‌ها پیش کتابی خوندم از خانم زویا پیرزاد به نام "عادت می‌کنیم". عادت می‌کنیم که زنده‌ایم.
با این سفر، خیلی خاطرات برام زنده شدن. و خیلی اتفاقات خوبی افتاد. خصوصا برای بچه‌ها. دوست داشتم خیلی از چیزایی که سال‌هاست می‌گفتم و می‌دیدم گاهی مثل خیلیا براشون مبهمه رو به چشم ببینن و درک کنن. واقعا حس می‌کنم تو این سفر بچه‌ها به شکل قابل توجهی بزرگ شدن، خصوصا فاطمه.
سفر سخت و طولانی، همینجوریش هم آدم‌سازه! به هم خوردن روتین‌ها و تجربه غریب‌ها و ناشناخته‌ها، همه‌اش آدم‌سازه. سفر اگر مفید و خوب باشه، عین زودپز عمل می‌کنه، رشد قابل توجهی ازش حاصل میشه.
از همه این شعارهای سنگین که بگذریم، یکی از بزرگ‌ترین انگیزه‌هام برای این سفر، همین یه عکس بود!

 


[ یکشنبه 102/7/9 ] [ 11:0 عصر ] [ آگاهی ]

به نام خدا

سلام؛

به جز بوی اسپند، عطر گلاب رو هم خیییلی دوست دارم. یه اسپری کوچک دارم که توش گلاب ریخته‌ام و گاهی به صورتم اسپری می‌کنم. خییییلی حالمو خوب می‌کنه. انگار یه مشت شادابی و دلخوشی می‌پاشم تو صورتم. عین اسپری ضد حریق، احساسات منفی، خستگی و خواب‌آلودگی، و استرس‌هامو به طور کامل خاموش می‌کنه. و کلی توصیفات عرفانی دیگه... اونوقت با این اوصاف، این درسته که تو برای چُنین چیزی طنز بسازی؟!
- می‌خوای برات یه جوک تعریف کنم؟
- اوهوم!
- می‌دونی به کسی که زیاد به خودش گلاب بزنه چی می‌گن؟
- چی؟
- می‌گن گلابی!
عایا من حق ندارم دور خونه دنبالت بدوم تا گیرت بیارم اون زبونتو ببرم بدم گربه‌ها بخورن؟! آدم در لفافه به مامانش می‌گه گلابی؟!
........
قبل از خواب معمولا با هم صحبت می‌کنیم و البته تو صحبت رو کش میدی که دیرترتر بخوابی!
بهت می‌گم بعد از ماه صفر می‌خوام واست تولد بگیرم، دوست داری چیکار کنیم؟
می‌گی ببین من یه زمین فوتبال میخوام با یه کیک رئال مادرید. همه دوستای کلاسمونم میخوام دعوت کنم.
بعد شروع می‌کنی به چینش تیم خیالیت و یکی‌یکی اسم دوستاتو می‌گی و پُستشونو تعیین می‌کنی ... همینجور تو ذهنت فوتبال بازی می‌کنی و واسه من گزارش می‌کنی. دِ بخواب بچه!
..........
بچه آرومی هستی با سیمایی به شدت معصوم و دل‌به‌رحم‌آورنده! اصلا اهل زد و خورد نیستی و تمام تحرک و شیطنتت خلاصه میشه تو فوتبال و شوت زدن. اما با اینهمه، یه وقتایی هم صبرت سرمیاد:
چند وقت پیش با کلی هیجان و افتخار تعریف می‌کردی که یه پسره تو باشگاه اذیتت می‌کرد و تو هم حسابی کتکش زدی!
بابا گفت: یکی اذیتت می‌کنه برو به مربی‌تون بگو دعواش کنه. تو نزنش.
گفتی: وقتی خودم از پس کار برمیام چرا به یکی دیگه بگم؟!

خودت از پس کار برمیای؟! این اصطلاحاتو کجا یاد می‌گیری تو؟!
...........
ببین علی‌اکبر!
اینا رو می‌خواستم روز تولدت بنویسم نشد. حالا از دوم شهریور تا 18 شهریور، اینقدرا هم راه نیست. همچنان که از 1393 تا 1402، چندان راهی نبود. چشم به هم گذاشتیم، پسر مهربون و آروم و خوش‌خنده‌ای که شکل فرشته‌ها بود، شد 9 ساله. چشم به هم گذاشتیم.
صبح داشتم خاطرات کوچیکیاتونو براتون تعریف می‌کردم. شماها خیلی دوست دارین از این حرفا بزنم. چون بچه که بودین خیلی بچه‌های خوبی بودین و منم همش چیزای خوب خوب براتون میگم . تو خصوصا هی دوست داری بعضی جاهاشو باز تکرار کنم:
- من تا از خواب بیدار میشدم میخندیدم؟!
- کوچیک بودم اصلا اذیتت نکردم؟
- اینقدر هندونه دوست داشتم با کله میرفتم تو ظرف هندونه؟
- خیلی خوشحال شدین خدا منو بهتون داد؟
هی دوست داری از اینجور حرفا بزنم و کلی ذوق میکنی.
بچه‌ها تشنه محبتند و اینکه کسی عاشقانه دوستشون داشته و بابت وجودشون خوشحال باشه.
این نیاز بچه‌ها، از هر چیزی اضطراری‌تره و رفع این نیاز میتونه بستر مناسبی برای رشد و موفقیت براشون فراهم کنه.
حالا فعلا همینجوری در لفافه تولدت مبارک تا بعد از ماه صفر ببینم چه پسری هستی!
خیلی دوست دارم. خیلی خوشحالم خدا تو رو بهمون داد. قبل از تو فکر نمی‌کردم پسرداشتن میتونه اینقدر شیرین باشه. تو بهترین پسر دنیایی. مهربون، مسئولیت‌پذیر، صبور، و خیییییلی دوست‌داشتنی.




 


[ شنبه 102/6/18 ] [ 8:5 عصر ] [ آگاهی ]

به نام خدا

سلام؛


چون که رفتم از پشت در سرک بکشم ببینم این مردها توی حیاط دارن چیکار می‌کنن (آخه وقتی کار رو به جمعی از مردها می‌سپری، حتما باید دائم بهشون سر بزنی تا حوادث غیر مترقبه‌ای پیش نیاد!)
دیدم کارگر نوجوانی توی باغچه مشغوله و یکی هم رفته سراغ برق جلوی در. بابا و حامد هم بالا سرشونن.
بعد یهو اون وسط دیدم یه جوجه طلایی واسه خودش داره قدم می‌زنه. یه لحظه هم‌زمان چشممون به هم افتاد. از پشت توری براش دست تکون دادم، ببینم منو می‌بینه یا نه. دید و دست تکون داد.
گفتم: سلام! بیا ببینم.
خوشرو و خندون، دمپاییشو درآورد و از چند پله جلوی ساختمون اومد بالا.
توری رو باز کردم و گفتم: بفرمایین! بیا تو.
اومد.
اسمش مسلم بود و چهارساله. یه خواهر کوچولو به اسم سمیه هم داشت. و همه اینا رو با صدای بلند و لحن شیرین بچگانه‌اش، کامل و صحیح و سالم برام می‌گفت.
لپاش داغ بود. براش خیار پوست کندم و بهش شیرینی و بیسکویت دادم.
هیچی دیگه. یه رفیق جدید پیدا کردم.




[ جمعه 102/5/20 ] [ 1:42 عصر ] [ آگاهی ]

 

به نام خدا
سلام؛

هدیه، هرچی که باشه، خیلی جذابه.
ولی وقتی با هدیه‌گیرنده تناسب داشته باشه،
یعنی از محبت عمیقی ناشی شده که حاصل شناخته.
مثلا معمولا برای من عطر و گل و کتاب میارن.
یعنی جز اینکه دوستم دارن، منو خوب هم می‌شناسن.

خواستم بگم خیلی خدا منو دوست داشته که هدیه‌ای مثل تو بهم بخشیده. تو بهترین چیزی هستی که می‌تونم آرزو کنم و خود خود اونی هستی که همیشه می‌خواستم.
خوش اومدی به دنیای من!
زیباترین و مهربون‌ترین و دلارام‌ترینم.

امروز لابلای دوندگی‌های همیشگی، مدام چشمم به ساعت بود.
خواستم بیام مدرسه دنبالت که سورپرایز شی، نرسیدم.
وقتی اومدی و ناهارتو خوردی، گفتم بپوش بریم باغ کتاب.
کلی ذوق کردی.
می‌دونستم که هیچی تو دنیا بیشتر از این خوشحالت نمی‌کنه که با هم بریم باغ کتاب.
منم عاشق باغ کتابم. چقدر حس و حال خوبی داره.
بگذریم از ترافیک فاجعه رفت و برگشت.

ماشینو هرچند با فاصله خیلی زیاد، ولی در عوض تو سایه پارک کردم و از اول طی کردیم که هر کی بره پی کار خودش و تو فضای به اون بزرگی، گیر همدیگه نباشیم.
وقت برگشت، بارون گرفته بود.
ماشین عین زمان جنگ که با گِل استتار می‌کردن، سر تا پا گلی شده بود.
اما عجب بارون خوشگلی بارید.
گفتم: ببین خدا می‌دونست تو چقدر بارون دوست داری، روز تولدت همچین هدیه‌ای بهت داد.
بوی باران،
بوی سبزه،
بوی خاک ...

تولدت مبارک فاطمه جانم،
عسلم،
عشقم.

.............
وقتی رسیدیم خونه، دیگه پاهام حسابی درد گرفته بود. رانندگی تو ترافیک هم مزید علت شد. حالا فرض کن تو این شرایط، ببینی آسانسور هم خرابه و مجبور شی چهارطبقه خودتو بکشی بالا.
تازه توی طبقه سوم هم یه سوسک بزرگِ دیوونه انتظارتو بکشه، از اینا که اگه هولش کنی قاطی می‌کنه نمی‌دونه کدوم‌وری فرار کنه.
بعد که با هر مصیبتی رسیدی بالا، تازه برق بره. بعد بیاد، باز بره. و این بیست بار تکرار شه!
و درست در همین هنگامه، باباجونی هم زنگ بزنه که دارم میام اونجا و اهل غذای بیرون هم نباشه و تو بمونی زار و داغون که الان شام چی درست کنم؟!
سپاس خدای را که باویشکا را آفرید!

عکس رفیق شفیقت بلو جان هم بماند به یادگار:




[ دوشنبه 102/5/16 ] [ 11:53 عصر ] [ آگاهی ]

به نام و یاری‌اش


امروز از اون روزای شلوغ و از پا افکن بود.
از اون روزهای گریزناپذیر و پر از دوندگی‌های پشیمان کننده.
پر از گرما.
پر از ترافیک.
از اون روزهایی که باید به بیماری و کوفتگی ختم بشه تا بگذره.
از اون روزهایی که چوب حراج می‌خوره به عمر و وقت آدم.
تمام روز همین بود، جز اون دو- سه ساعتی که هرجور بود، خودمو رسوندم به آخرین جلسه روضه خونه عمه مریم (عمه حامد).
جز ابتدای ورود، که منو تو بغلش نگه داشت و دقایقی بی‌اختیار گریه کرد.
عزیز دلم!
این روزها، بارها به خودم نگاه می‌کنم که چقدر بزرگ شده‌ام! چقدر می‌تونم این منبع بی‌نهایت عاطفه رو کنترل کنم! چقدر قوی شدم!
ماندم و سبک شدم و باز برگشتم پی اتلاف عمر.

از صبح بیرون بودم سرگردون و بی‌خود.
بی‌خود.
نمازها رو در نمازخونه‌های عمومی خوندم.
ظهر خوب بود.
نمازخونه‌ای نوساز و تمیز با گچ‌بری‌های سفید اسلامی؛ زیبا و آرام‌بخش.
مغرب رو ولی جایی خوندم که مسلمان نشنود کافر نبیند!
نمازخانه‌ای به غایت آشفته و بدبو.
در عمق فاجعه همین بس که فقط سه رکعت نماز مغرب رو با بدترین حال ممکن خوندم و از نمازخانه بیرون دویدم.
دلم به هم خورد.
کاری ندارم که نمازخانه‌ها معمولا در گوشه‌ای پرت و تنگ و به درد نخور از ساختمان‌ها در نظر گرفته میشن.
کاری ندارم کسی دغدغه زیباسازی و حتی نظافتشونو نداره.
اونا جای خود.
ولی دیگه رعایت بهداشت محیط که گردن خود ما نمازخون‌هاست!
دیگه نظافت شخصی و خوش‌رویی و خوش‌عطری که دیگه گردن خودمونه!
دوزار مسلمون باشیم محض رضای خدا!
دوزار!
.................
بچه‌ها عین دوربین‌های هوشمندی هستن که روی هر جنبنده‌ای فوکوس می‌کنن و دائم در حال ضبطند.
ساره، هر بار که نماز می‌خونم، کنار سجاده‌ام میشینه.
مهر رو -به تقلید از ما- می‌بوسه.
اینبار  که کنار جانمازم نشسته بود و روی ریشه‌هاش و طرح گل‌هاش دست می‌کشید، گفت: ما از اینا نداریم (منظورش جانماز بود. چون اونا رو فرش خالی سجده می‌کنن و چیزی پهن نمی‌کنن).
گفت می‌خوای از اینا بدی من ببرم خونمون نماز بخونم؟ (وقتی میخواد بگه "میشه فلان کارو بکنی"، میگه "میخوای فلان کارو بکنی؟")
پیش خودم گفتم هیچی دیگه الان مامانش میگه بچه‌ رو شیعه کردن رفت!
بهش گفتم همینجا پیش من بخون و جانماز فاطمه رو براش پهن کردم. کلی ذوق کرد. چادرنمازشم سرش کردم: این کالا خیلی کلانه! می‌خوای برام یه کالای کوچک بخری؟
ای خدا! شکل فرشته‌هاست. چقدر دوسش دارم.
بهش گفتم: موقع نماز حرف نمی‌زنیم، باشه؟
سرشو تکون داد و بعد از اون، عین آیینه، هر کاری من می‌کردم عینا تکرار می‌کرد. اصلا قبله‌اش سمت من بود!
هربار که با ماشین میام تو پارکینگ، از دوربین ماشینو می‌بینه و می‌شناسه. بعد بدو بدو میاد تو پارکینگ و می‌پره بغلم. می‌گه می‌خوام بیام خونتون و اگه نخوام جایی برم، میارمش خونه.
باری می‌خنده می‌گه ساره دیگه شده دختر شما.
ساره عشقه. عشق!
زرغونه می‌گه از وقتی ساره میاد پیش شما خیلی مودب شده. میگه لطفا، میگه ممنون.
غذا رو با دست می‌خورن. کاری به درست و غلطش ندارم. و اینکه خدایی غذا خوردن با دست، تجربه بی‌نظیریه.
ولی اینجا که میاد دیگه یاد گرفته با قاشق و چنگال غذا بخوره.
می‌گه تو یخچال آش ندارین؟ (عاشق آش رشته است)
یا می‌گه برام مَکرُنی درست می‌کنی؟ (ماکارونی)
عاشق کوکو سیب‌زمینی‌هاییه که با سیب‌زمینی خام درست می‌کنم.
بچه خوش‌غذایی نیست ولی اینا رو خیلی دوست داره.
و عاشق گله.
خودشم خیلی گله.
.....................
ببین فاطمه بانو!
حالا که زحمت می‌کشی همه اینا رو می‌خونی، بذار بهت بگم درسته که الان خسته و داغونم، ولی یادم نرفته داری جلد دوم "پشمک" رو می‌نویسی که در مورد سوتی‌های ناب و بی‌مانند مامان گلته!
عیب نداره! بنویس!
منم همین روزها، نگارش "موکت" رو شروع می‌کنم (تو خود حدیث مفصل بخوان از این موکت)!!
دوستت دارم.
تو هنوزم که یه سانت از من بلندتر شدی، نون بربری خودمی!





[ جمعه 102/5/13 ] [ 12:45 صبح ] [ آگاهی ]
          مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 74
بازدید دیروز: 163
کل بازدیدها: 568860