هیچ خبری نیست.
هیچ خبری از آرامش نیست.
قرار نیست قرار داشته باشیم.
قرار نیست لحظهای، گوشهای، به حال خوشی، دل خوش کنیم.
خبر از آرام و قرار نیست.
هیچ،
هیچ،
هیچ آرامشی در کار نیست؛
مگر برای اهل ذکر.
که تنها و تنها به ذکر خدا، دل به آرام و به قرار میرسد.
و ذکر یعنی؛
یادت باشد،
یادت باشد،
یادت باشد ...
یادت باشد که الله اکبر.
یادت باشد که الله نور السماوات و الارض.
یادت باشد که فالله خیر حافظا و هو ارحم الرحمین.
یادت باشد که لا حول و لا قوه الا بالله و الیس الله بکاف عبده.
یادت باشد که فاذا سالک عبادی عنی، فانی قریب.
قریب،
قریب،
قریب.
یادت باشد ... .
چنارها بیوقفه خوبند.
اصلا وجه بدی ندارند.
همیشه دست و دل و آغوششون بازه.
همیشه پناهاند و آماده بذل محبت.
زمستون خوبن، تابستون خوبن، پاییز خوبن، بهار خوبن.
توی گذر هر لحظه، بودنشون شکرانه داره و داشتنشون موهبته.
چنارها، خیلی خوبند.
بعضی آدمها، شبیه چنارند.
توی زندگی اینها، دستهدسته آدم، مثل گنجشکهای سرگردان، میان و میرن و اینها همیشه روی و آغوش باز دارند و دائم، پذیرایند.
بیهیچ منتی، دائم و بیوقفه، در حال بخششاند و خلاصه، خوبند دیگه، خوب.
به نام خدا
سلام؛
لپتاپ را خاموش میکنم. ماه رویت -بیهوا - در مانیتور تاریکم ظهور میکند.
داد و ستد لبخند میکنیم.
برمیگردم به عکس روی دیوار خیره میمانم.
به عکسی که خیره خیره نگاهم میکند.
به عکسی که رنگ نگاهش،
گرمای لبخندش،
به عکسی که بودنش،
تپش روشن زندگیام شده است.
به حضوری که به وجودش،
به وجود دائم و لحظه به لحظهاش،
ایمان دارم،
با تمام وجود.
به عکسی که حالا دیگر چند وقتی است مخاطب تمام حرفهایی شده که دیگر نمیزنم،
که خلاصه میکنم در لبخندی که بیاراده گل میکند در تلاقی نگاهمان.
و دل خوش کردهام به پاسخی که خلاصه شده در لبخندی همیشگی و در نگاهی که تکراری نمیشود.
جاری،
جاری،
جاری.
همیشه هستی،
همه جا میبینمت.
خصوصا در تلاطم این روزگار گلآلود.
خصوصا در تلاطمها.
دلخوشم به قولی و به قراری.
بالاخرهاش را که نمیدانم،
همینقدر میدانم که قد و قوارهام،
همین است که میبینی.
از من راضی هستی؟
به نام دوست
سلام؛
نه پای آمدن دارم،
نه تاب نیامدن.
نه روی ماندن،
نه طاقت دل کندن.
بی تو چگونه زندهام؟!
ای کاش اینطور میان زمین و آسمان، بر زمینم نمیگذاشتی.
که هم زمین از سنگینی من خسته است،
و هم من از تنگی زمین به تنگ آمدهام.
و از این دلتنگی به تنگ آمدهام.
و دیگر نای دلتنگی ندارم.
و از این ناتوانی به تنگ آمدهام.
کی وقتش میرسد؟
میبینی که.
نمیشود که نمیشود که نمیشود!
بی تو چگونه سر کنم؟
آخر ای سنگدلِ سیمزنخدان تا چند
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان، تا چند
خار در پای گل از دور به حسرت دیدن
تشنه بازآمدن از چشمه حیوان تا چند
گوش در گفتنِ شیرین تو واله تا کی
چشم در منظرِ مطبوع تو حیران تا چند
بیم آنست دمادم که برآرم فریاد
صبرِ پیدا و جگر خوردنِ پنهان تا چند
به نام حضرت سلام؛
خیلی طولانی شد به نظرم.
ولی الحمدلله.
خوش خبر باشی ای شنبهای که میآیی.
دلتنگ بودم.
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
...............
31/04/1402
به نام آنکه دوستش دارم و تو دوستترش داری
سلام؛
روزها، بارها و بارها، از کنار عکست رد میشم و نگاهت میکنم و نگاهم میکنی و هر دو لبخند میزنیم؛ لبخند آشنایی به آشنایی.
طاقت اینهمه محبت بیدریغ نگاهت رو ندارم. نگاهم رو زود میگیرم و رد میشم:
+ از من راضی هستی؟
................
- چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟!
- از سر بیچارگی!
+ تو بیچارهای رو خریدار هستی؟
................
دوست دارم بگم و دوست ندارم بگم.
سکوت میکنم و میخندم و سرمو پایین میندازم.
هر کی هر چی میخواد بگه.
هر کی.
هر چی.
تویی که همهجا پیچیدی، تویی که عین آتشی، درست وسط قلبم نشستی و شعله گرفتی، شعله گرفتی و نور میبخشی، تویی که دوستت دارم و دوستترم داری،
+ تو این مدلی راضی هستی؟
...............
من که راضیم. من که به تمامی از مثل تویی راضیم. من که همه جوره از قراردادمون راضیم و پاش هستم؛ هر جور، هر جا، هر وقت، هر اندازه. من اومدم که باشم و بمونم. رسمی.
+ تو مهاجری رو -اندکی، به کوتاهی، گوشهای- جا میدی؟
................
کاش میشد آن روز (یا آن شب، یا آن روز تاریک، هرچه) بر زمینم نمیگذاشتی و بیخبر، مستوری نمیگزیدی. کاش قدرشناس بودم. کاش میفهمیدم.
چهها که بر سرم نیاوردی ای غفلت!
چهها که بر سرم نیاوردی!
چقدر سخت است خرابهای را بازساختن.
چقدر سخت است.
اگرم حیات بخشی وگرم هلاک خواهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی
من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی
به کسی نمیتوانم که شکایت از تو خوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی
تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت
که نظر نمیتواند که ببیندت کماهی
من اگر چنان که نهی است نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی
به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی
و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی
غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی
به نام خدا
سلام؛
تَمامِ آنچه بَر سَرِمان میبارَد، فَدایِ یِک فَمُلاقیهاَت.
" یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلى رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقِیهِ "
زیاده عَرضی نیست!
به نام خدا
سلام
خدا خیر دنیا و آخرت بده به فیدیبو و فیدیبوئیان (یعنی صداپیشگان کتابهای صوتی).
که اگر نبود فیدیبو و پدیدهای به نام کتاب صوتی، تمام ساعتهایی که معطلیهای غیرمترقبه پیش میاد و کتابی همراهت نیست، پِرت میشد!
اگه مثل من تو ماشین نمیتونی کتاب بخونی، فیدیبو هست.
اگه سفرت طولانی شده و کتابت تموم شده، فیدیبو هست.
اگه تو ترافیک موندی و راه پس و پیش نداری،
اگه خستهای، چشماتو بستی و دراز کشیدی ولی خواب نداری،
اگه دلت گرفته و دنبال چیزی میگردی که جهت فکر و خیالتو عوض کنه، ولی دست و دلت به کتاب خوندن نمیره،
اگه مشغول یه کار طولانی هستی و دلت میخواد همزمان چیزی گوش بدی،
اگه ...
آهان!
اگه کار و بارت از سر بیچارگی! به آرایشگاه افتاده و نمیخوای "تحلیلهای آرایشگاهی" در مورد سیاست و فرهنگ و هنر رو بشنوی! و هیچ دوست نداری درگیر ماجراهای ازدواج محمدرضا گلزار بشی! و کلافهای از اون آهنگهای فشل مزخرف که هی توی سرت تکرار میشن،
فیدیبو هست،
اونم با یه جفت ایرپاد،
تا از عالَمِ اِمکان، کنده شی بری به عالَمِ نامُمکنهای دوستداشتنی و آرزوهای برآورده شده و اتفاقات شیرین جذاب و هوای خوب و دل خوش و ....
و خداوند را سپاس که فیدیبو را آفرید،
و فیدیبوئیان را البته،
خصوصا آقای آرمان سلطانزاده و تیم خوبش رو.
دستمریزاد و سپاس.
به نام خدا
سلام؛
داشتم به این فکر میکردم که شاعری هم هست که بتونه زمان وصال شعر بگه؟ مثلا اون موقع که بعد از مدتها فراق، بیهوا، با رویای روز و شبش رو در رو شده و تمام هست و نیستش رو به چشماش قرض داده و از هر پلکزدنی احتراز میکنه و نفسش تو سینه حبس شده تا بلکه لحظهای، زمان رو به بند دلش بکشه و تو این غلیان بینظیر و ناگزیر احساسات، قدری بیشتر باقی بمونه.
اون موقع که درست عین آدمی که یکباره میان دریا پریده، سکوت و سکنی تمام تار و پود وجودش رو گرفته و تن داده به تسلیم و آغوش سپرده به رضا. اون موقع که ...
خدا کسی رو به وصال مبتلا نکنه.
خدا کسی رو به وصال مبتلا نکنه که فراق، این بلای خانمانسوز، زاییده وصله.
بعد از وصله که هر روز و هر شبت، در خواب و بیداری، رویا ورق میزنی و میکوشی در گوشه گوشهی خلوت ذهنت، تصویری رو بازسازی کنی که از دست رفته و گویا قرار هم نیست دیگه هرگز تکرار شه.
هر جوشش شعری که سالیان سال آتش بر خرمن هستی میزنه، از سعیر داغیه که از فراق شعله میسوزه. و باز اگر یادی از وصل در شعر ماندگاری گذر کنه، طبعا از داغ خیالیه که در زمان هجران، گر گرفته.
اینجوریه دیگه. زهر و شهد این زندگی تحمیلی، به هم آمیخته است و سوا نکردنی. هروقت از شیرینی واقعهای مست شدی، تو همون لحظهی شادی و آرامش، جانت پر میشه از وحشت زهری که به دنبالش خواهد آمد.
و خبرش رو داری.
خوش بَرآ با غُصّه اِی دِل کَاهل راز
عِیشِ خوش در بوتهی هِجران کُنَند ...