به نام خدا
سلام؛
آدمیزاد، موجود عجیبیه. فکر میکنم آدم هیچوقت نمیتونه کسی رو خوب بشناسه و سر از کارش دربیاره.
گاهی دلت میخواد شونههای نفر مقابلتو بگیری تو دستت، زل بزنی تو چشمایی که ازت پنهان میکنه، و فریاد بکشی:
تو که طاقت دوری نداری، چرا اینهمه سال من و خودت و بقیه رو عذاب دادی؟
تو که اینهمه مشتاقی که لااقل از سر غرور و حفظ ظاهر هم که شده، نمیتونی جلوی اشکات و لرزش صداتو بگیری، پس چت بود اینهمه آتیش سوزوندی؟
من چه ظلمی به تو کردم که آتیش کشیدی به سراپای قلبم؟!
آدم هیچوقت نمیفهمه کی دقیقا چشه!
این که هیچ.
آدم اصلا از کار خودشم سر در نمیاره.
فقط اینقدر میفهمم که انسان، صاحب نیروییه که هرگز نمیتونه بفهمه و باورش کنه.
و انسان، صاحب غروریه که عین علف هرز، دائم از یه گوشهی باغ دلش سر در میاره و رشدشو دچار چالش میکنه. پس دائم باید هوشیار باشه و از ریشه دربیاره این علف هرز مزاحم رو.
به نام خدا
سلام؛
آبی که ریخت، دیگه جمع نمیشه.
دیگه جمع نمیشه.
آدم، نمیتونه ظلمهایی رو که بهش شده، فراموش کنه.
دلی که شکست، دیگه پیوند نمیخوره.
ولی
"گذشت"
وقتی معنا داره
که بهت ظلم شده و دلت شکسته.
گذشت مال وقتیه که حق با توئه و بین گذشتن و نگذشتن، صاحب اختیاری.
گذشت، وقتی ارزشمنده که جانسوز باشه. که غم بزرگت جلوی چشمت باشه و بغض به گلوت چنگ بندازه ولی محکم وایستی و بگذری.
بدون هیچ چشمداشتی.
به عشق لبخند و رضای او که جانت به وجودش گره خورده.
گرهی کور.
بگذار همین اول خیال همه را راحت کنم. قرار است در مورد "نارنگی" بنویسم، همین! و اگر خیال کردید الان شرح وسیعی از احوالات نارنجیرنگ و آن عطر بینظیر میدهم تا در نهایت کشف کنید که موضوع یک نارنگی است، سخت در اشتباهید!
نارنجی، و ما ادراک ما نارنجی! (چون اَعراب "گ" ندارند).
اصلا اینطوری نمیشود. اجازه بدهید الان یک عدد نارنگیِ پوستنازکِ درشت میآورم تا قشنگ موضوع جا بیفتد. در یخچال را که باز میکنم، مطابق معمول با کیسهی خیارها چشم تو چشم میشوم. البته اصلا قرار نیست در مورد خیار بنویسم ولی نمیدانم واقعا جنس این خیارها از چیست که اینقدر زود کپک میزنند. خیار، این نامردترین خوراکیِ یواشکیِ مدرسه که هروقت سر کلاس یک گاز یواشکی بهش میزدیم، چنان صدای مهیبی از خودش درمیآورد که خود حضرت مدیر هم از داخل دفترش میشنید. تازه فقط همین نبود که. بلافاصله چنان بویی در کل مدرسه میپیچید که همه دلشان غش میرفت و از سر حسادتِ بیخیاری، مجرم را لو میدادند و ...
حالا کاری ندارم. قرار است در مورد نارنگی بنویسم. ولی هروقت خیار میخرم، پلاستیکش را جدا از بقیه میوهها، درست روی طبقهای میگذارم که با باز شدن در یخچال، تمام و کمال جلوی چشمم بیاید. هر بار به خودم میگویم یادت باشد اینها زود خراب میشوند. هر بار که در یخچال را باز میکنم. ولی خب در نهایت آن فرصت طلایی تهیه سالاد شیرازی دست نمیدهد و مثل حالا... اصلا قرار نیست در مورد خیارها بنویسم. کیسهاش را از یخچال، از اینهمه جلوی چشم بودن، برمیدارم. گره کیسه هنوز سفت است چون شکافی در پهلویش باز کرده بودم صرفا جهت حفظ گنجینه وقت (خدا شاهد است!) که از همان شکاف پیداست سه خیار باریکی که آن ته، دست در دست هم کپک زدهاند.
نارنجی، و ما ادراک ما نارنجی!
همینجا باید باشند. کشوی جامیوهای را بیرون میکشم. یه کم گیر دارد، باید با لطافت کمتری بازش کنم. یه خورده کمترتر. یه تکان شدیدتر. خب حل شد. اینجوری هم زودتر باز میشود هم هرچه میوه آن تههاست، خودش قل میخورد و به استقبال میآید.
ای بابا! دو تا سیب که لپهایشان رو به کبودی میرود. یک پرتقال از بازماندگان پرتقالهایی که مادرم از شمال آورده بود. و بالاخره یک نارنگی! کوچک است و احتمالا برای همین از تیررس نگاه بچهها در امان مانده. ولی پوست نازک است.
باید محمد را بفرستم ترهبار کمی میوه بگیرد. تازه اول هفته است و تا 5شنبه که معمولا خودم خرید میروم خیلی مانده. محمد سرایدار افغانستانی ساختمان است. باید یاد بگیریم نگوییم افغانی. حساساند. میگویند افغانی واحد پولمان است، ما افغانستانی هستیم. آدمهای بامزهایاند افغانستانیها (چقدر سخت است تکرار این واژه، در زبان نمیچرخد). معمولا ریزهمیزهاند و صورت بچگانهای دارند ولی سنشان زیاد است. انگار در کودکی پیر شدهاند. مثلا همین محمد، یک وجب بچه به نظر میرسد، لاغر و کوتاه و تر و فرز. همیشه لباسهایش، که معمولا از بذل و بخششهای سخاوتمندانه! اهالی ساختمان است، در تنش زار میزنند. اما همین آقا محمد، دو تا زن دارد. یکی در ایران، یکی هم در افغانستان. یعنی شعبه زده. کلی هم بچه دارد. حالا کاری ندارم، بحث سر نارنگی است ولی آدم بامزهای است. وقتی بهش تلفن میزنم، با یَک شَوقی میگوید سلاااام آبجییییی! که انگار راستراستی آبجیاش از خارجه زنگ زده. همیشه موقع زنگ زدن به محمد، صدای گوشی را تا ته کم میکنم. چون صدایش آنقدر بلند است که همه بر میگردند و لبخندی پر از معانی گوناگون تحویلم میدهند. خب ذوق میکند. میداند که زنگ زدهام بگویم برایت غذا گذاشتهام پشت در، بیا بردار. اصلا هم برایش فرقی نمیکند غذا چه باشد یا چقدر باشد یا تازه باشد یا مال دیشب. همیشه ذوق میکند. همیشه قدرشناس است. بگذریم.
اصلا آدم نارنگی را که در دست میگیرد، ناخودآگاه لبخند میزند. نارنگی عین نوزاد است. چه پوست نرمی دارد. دوست دارم بین انگشتانم بچرخانمش و پوست نازکش را لمس کنم. بعد دستم تا چندی عطر نارنگی بدهد.
دوست دارم نارنگی را با دست پوست بکنم. هنوز آن احساس قدرت زمان بچگی را بهم میدهد. آن وقتها که مادرم برایمان میوه پوست میکند. ولی پای نارنگی که وسط میآمد، خودمان دست میبردیم و یکی یک نارنگی برمیداشتیم و با انگشتان کوچکمان، پوست از کلهاش میکندیم. همچین احساس گودرَت و ما میتوانیم و این حرفها میکردیم که کل دندانهای شیریمان از پس لبخند بزرگمان پیدا میشد.
نارنگی را مخصوصا نزدیک صورتم پوست میکنم. انگار عطرش را روی صورتم اسپری میکند. خیلی خوشم میآید. عطرش که ریههایم را پر میکند، باز دلم شور میافتد. هنوز بعد از اینهمه سال، نارنگی برایم بوی مهر میدهد. بوی مدرسه. بوی اضطرابجدایی. هنوز بوی نارنگی با خودش یک گله بچهگربه میآورد تا مدام به دیوارههای دلم چنگ بکشند. آن وقتها همیشه با خودم
نارنگی میبردم مدرسه. کارمان این بود که شهد پوستش را روی دیواره تراشهای پلاستیکیمان بریزیم و تار عنکبوت درست کنیم. یادم نیست چطور این کار را میکردیم. هرچه میکنم دیگر تار عنکبوت درست نمیشود. اصلا این نارنگیها، دیگر آن عطر و طعم را ندارند. همه میوهها همینطورند. دیگر دلم برای موز غنج نمیرود. آنوقتها موزها کوچک و شیرین بودند. خیلی شیرین. وقتی گاز میزدی، عطر و طعمش تمام وجودت را پر میکرد. کیف میکردی. الان موزها رشد غیرمترقبهای کردهاند و تا حد مرگ بیمزهاند!
یا همین سیبها. که لپشان کبود شده. تا دلت بخواهد خوشگلاند. اما اصلا تو دل برو نیستند. برای همین میمانند و خراب میشوند. مثل دخترکانی که شهر را پر کردهاند از زیبایی و لوندی. اما قدر سر سوزنی دلبر نیستند. کسی دلش برایشان پرپر نمیزند، شبها به یاد ماه رویشان، بیخواب نمیشود. کسی برای داشتنشان دلشوره ندارد. خبری از عشق نیست. بگذریم.
نارنگی، بهترین میوهی دنیاست. خصوصا که شیرین باشد. پوست نازکش، ناخن هم نمیخواهد. به اشاره سر انگشت، پاره میشود. این پوستههای سفید داخلش که مثل پرتقال، چغر نیست. جدایشان نمیکنم. همهاش با هم در دهانم جا میشود ولی اصرار دارم برگبرگ در دهان بگذارم و هرکدام را با زبان بر سقف دهانم فشار دهم تا شیرهاش، آن شیرینیِ جادویی، در جانم بریزد. نارنگی که دندان نمیخواهد...
ای وای!
بدترین حس دنیا میدانید چیست؟ اینکه بعد از اینهمه صغری و کبری چیدن، نارنگیات ترش باشد! آن هم اینهمه ترش؟ نامرد اینهمه تعریفت را کردم. صورتم عین خمیر بازی در دست کودکی، مچاله شده. حالا مگر دیگر صاف میشود. چشمهایم را بارانی کردی. خدا از تو نگذرد. اصلا میدانی چیست؟ بهترین میوه دنیا همان خیار است. اصلا عنوان نوشته را هم میگذارم خیار تا حالت جا بیاید.
به نام خدا
سلام؛
نا حق نیست اگه گله داشته باشیم از طول غیبت و رنجهایی که میبریم،
ولی
خدا-پیغمبری،
اگه خودمون تو کل دنیا،
فقط یک "مهدی" داشتیم،
حاضر بودیم به این آدما نشونش بدیم؟
والا آدم بند دلش پاره میشه.
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحبنظری میجویم
کو صاحبنظر؟!
.............
پ.ن.
1. وقتی فکر میکنم به "مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْراً" دوست دارم بدونم حدش چقدره؟ یعنی به کجا میرسه که دیگه میشه گفت "مُلِئَتْ"؟
یعنی حال خراب ما دگر خرابتر هم میشود؟ یعنی واقعا خنجر غمت از این خرابتر هم میزند؟
نمیدونم... کاش بگی نه! کاش بگی بسهتونه دیگه...
2. ظَهَرَ الْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا کَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ لِیُذِیقَهُمْ بَعْضَ الَّذِی عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ. یعنی همینجوری که ما داریم از آغوش تو دوری میکنیم و به مِهرت بیتوجهیم، همینجوری که داریم نمکدون میشکونیم و خیانت میکنیم و زیباییهای نعمتت رو با سیاهی جرم و جنایت میپوشونیم، در همین حین، نظرت هنوز اینه که "لِیُذِیقَهُمْ بَعْضَ الَّذِی عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ"؟ یعنی زمین و زمان رو از فساد و تباهی پر کردیم و پشت پا زدیم به اعتماد و به عشق تو، باز میگی "لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ"؟ هنوز دوسمون داری؟ کاش از شوقت میمردم!
3. اینا رو هم مثل پست قبل، لیله الرغائب نوشتم، توی خواب. زیادی مینویسم، دائم، تو تمام اوقاتم، توی خواب و بیداری. ذهنم، چرکنویس واژههاییه که دلشون میخواد صفحهای رو سیاه کنن. بسوزه پدر اعتیاد!
به نام خدا
سلام؛
چجوری میشه اینقدر خوب بود که کسی، چیزی جز خوبی تو وجود آدم پیدا نکنه؟
یه حیاط مستطیلی بزرگ بود که سمت راستش، دو تا اتاق تو در تو داشت. و یه اتاق مجزا که چسبیده بود بهشون. ستونها و سقف اتاقها، از تیرکهای چوبی بود و دیوارهاش از کاهگل (داری عطرشو احساس میکنی؟ حالا وایستا عصری شه، موزائیکهای جسته و نجستهی حیاطو آبپاشی کنن، اونوقت ببین چه خبره).
سمت چپ، به فاصله زیادی آشپزخونه بود که پنجرهای هم به کوچه داشت.
در حیاط همیشه باز بود و سفره پهن. همیشه پر بود از رفت و آمد مهمان. همه، خودی بودن و خونه، خونه خودشون بود. قدم همه، سر چشم بود و صاحبانخانه، هیچ دریغ نداشتند. لبخند، لحظهای از صورتشون پاک نمیشد.
هروقت کسی به جمع وارد میشد، حاجاقا بلند سلام میکرد. اگه تو لحظه، هزار بار هم میرفت و برمیگشت، باز بلند بهش سلام میکرد. عادتش بود.
حاج خانوم، دستپخت بینظیری داشت. عادت به سفرهی سبک و غذای ساده نداشت. از سر تا ته دو اتاق رو سفره مینداختن و عطر زعفرون و گلاب و کره و روغن کرمانشاهی، محله رو برمیداشت.
سر سفره، همیشه دوغ بود. دوغو همیشه خودشون درست میکردن.
ضلع بالایی حیاط، باغچهای بود از درختای انار و خرمالو. انارهای کوچک ترکخورده که هیچی برای پنهان کردن نداشتن، با دونههای متراکم سرخ سرخ که توی شیرینی و دلربایی، رسما با خرمالوها رقابت داشتن. چقدر پربرکت بود این باغچه کوچک. سبد سبد میوه از همین چند درخت، میرفت به خونه همسایه و دوست و فامیل. اصلا تموم نمیشد.
وسط حیاط، بین اتاقها و آشپزخونه، باغچهای بود پر از رزهای رنگارنگ. پر از گل محمدی. پر از گلدانهای سفالی شمعدانی.
اینکه توی تهران همچین خونهای پیدا بشه، خیلیه. آخه چجوری؟ بهشت از آسمون اومده بود زمین انگار.
نمیدونم چقدر قدمت داشت یا حالا چه بلایی سرش اومده، اما هروقت یادش میفتم، هروقت به اون عکسی نگاه میکنم که لب باغچهی رزها، وسط اون بهشت عطر و رنگ، گزفتم، ناخودآگاه لبخند میزنم.
عین وقتی که یاد صاحبان این خونه، صاحبان این بهشت رویایی، میافتم.
بعضیها اصلا بد بودن رو بلد نیستن. حتی قدر سر سوزن. بعضیها بیدریغ خوبن. بعضیها فرشتهاند.
و امروز، یکی از این فرشتهها پر کشید.
خدا رحمتت کنه مرد مهربون.
روحت شاد.
.....................
پ.ن.
هروقت کسی رو از دست میدیم، فکر میکنم چقدر حالش خوبه. الان چه حس خوبی داره. رها شدن از تن، چقدر دلچسبه. و به حالش غبطه میخورم.
به حال حاجآقا، خیلی بیشتر باید غبطه بخورم. خوش به حال خوبت.
به نامت که مفر و پناهی جز تو نیست
سلام؛
چند سال گذشته؟
خیابان فاطمی، همیشه منو یاد خاطرات اون وقتها میندازه.
همون مرکز فرهنگی عاریتی، بچهها، شرارت اون روزها. همون ایستگاه اتوبوس، همون هوای گرفته، همون دلشورهها...
لوکیشن رو توی گوشی پیدا کردم. اینکه همونه! ولی نه انگار، اسمش این نبود...
با اسنپ رفتم. از صبح بیرون بودم و بعد علی اکبرو بدو بدو رسونده بودم خونه مامان و یه لقمه ناهار خورده بودم و حالا جلوی ساختمان کهنهای ایستاده بودم که سر درش کنده شده بود. عین خونه ارواح که بچگیها تو تلویزیون نشون میداد. انگار نیمسوخته و متروکه. تیره و دلگیر. چقدر از اینجا بدم میاد.
چند بار خیابونو بالا و پایین میکنم، دست آخر یادم میفته ساختمونا پلاک دارن!
ای بابا! خودش بود...
بعد از اینهمه سال، بعد از اینهمه چرخیدن، بعد از اینهمه بالا و پایین شدن، باید باز منو برمیگردوندی اینجا؟ آخه اینجا؟؟
چرا؟!
زنگ میزنم. در فلزی رو با سر و صدا باز میکنن. داخل میشم. با یه آقایی به غایت قدبلند روبرو میشم، جوری که با این قد رشیدم گردنم میشکنه برای دیدنش. خیلی جوونه و خوشتیپ و خوشچهره. علائمی از ناهنجاری نداره ولی راحت بالای دو متر طول داره و من اینقدر جا خوردم که هنوز نتونستم بگم برای چی اینجام...
- برای جلسه اومدم.
- طبقه دوم.
ساختمون تغییر کرده. مشخصه بازسازی شده. دیگه سمت راستم اون جاکفشی مضحک و اون پردههای زمخت سیاه نیستند.
چقدر حالم بده.
اون وقتا از پلههایی که پشت همون جاکفشیها بود، پایین میرفتیم.
- آسانسور، اون جلو سمت راسته.
همون نگهبان قدبلنده. لابد دیده دارم دور خودم چرخ میخورم، فکر کرده راهو بلد نیستم. من بچهی اینجام (تو دلم میگم).
بالا، دو سه نفری هستن ولی بچهها و اقای کاموس هنوز نیومدن. اتاق، آشفته است و مناسب جلسه نیست. تخته و پروژکتور میخواییم. تصمیم میگیریم برگردیم پایین تو سالن همایش.
همینجاست. درسته. اینجا بودم. این مربع مربعهای پیشساختهی سقف، هنوز همونجورن. این فنکوئلهای قدیمی پر سر و صدا، این پلهها. اون ستونی که با بچهها پشتش مینشستیم. این سقف کوتاه و دلگیر. سنگهای لوزی لوزی که دور تا دور دیوار، تا نصفه بالا رفتهاند... کمی تغییر کرده ولی نه اینقدری که نشناسمش.
بعد از جلسه، میام بیرون تو پیلوت. منتظر اسنپم. به همون دیوار لعنتی تکیه میدم... مخصوصا... همون دیوار لعنتی. جلوی همون جاکفشی نفرتانگیز که حالا دیگه نیست ولی هنوز میبینمش.
از چی فرار میکنی دختر؟ این تویی! تماشا کن! بازسازی، هیچی رو عوض نکرده. هزار بار هم ساختمون وجودتو بکوبی و بسازی، باز این تویی. خودتی. خود خودت.
ای خدا!
آخه چرا؟!
بعد از اینهمه وقت، منو برگردوندی اینجا که چی بشه؟
چرا بازیم میدی؟
اینهمه منو چرخوندی، دوباره برگردوندی سر خط که بهم چی بگی؟
خواستی یادم بیاری که چقدر بیچارهام؟
مگه نمیبینی یادم نرفته؟ یادم نرفته و نمیره!
منو برگردوندی که از اول شروع کنم؟
چرا؟!!!
دیگه چجوری؟؟
به نامت حضرت سلام؛
پروردگارا!
من از حکمتت سر درنمیارم،
کاری هم ندارم،
هرچه از دوست رسد نیکوست...
قبول؟
فقط اینکه سر انگشتاتو تر میکنی و یهخورده میپاشی رو سر شهر، زیاد بهت نمیاد.
همچین با اون صورت کریمت که برامون نقل کردن نمیخونه.
باز حالا خودت بهتر میدونی،
ولی یهوخت بندههات فکری نشن که باید از رحمتت دل بکنن...
که اونوخت با "وَ رَحْمَتی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْءٍ" چه کنیم؟
اونم حالا که یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ!
مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ ...
..........
پ.ن. حالِ خَرابِ مَن دِگَر خَرابتَر نِمیشَوَد، که خَنجَرِ غَمَت اَز این خَرابتَر نِمیزَنَد... که جُز طُ هیشکی رو نَ داریم، نَ میخواییم.
خستهام.
خیلی خسته.
ذهنم پر شده از هیاهوی مردم.
مردمی که خیلی گرفتارن.
پر شده از سفارشها،
پیگیریها،
پر شده از تلفنها،
نشدنها،
نمیتوانمها.
کم آوردهام.
میگن تو مسیر خیر، خستگی وجود نداره.
کمآوردن معنا نداره.
اگر خسته شدی و بریدی،
بدون یه جای کارت میلنگه!
میدونی بدبختی کجاست؟
اینکه پدرت دربیاد،
اینکه اینقدر رو بزنی که آبرویی واست نمونه،
اینکه دیگه نفس نداشته باشی و باز خودتو به زور بکشی،
و در نهایت،
وقتی بری اونور،
ببینی هیچی واست نمونده.
هیچی!
همه رو سر روی و ریا باختی!
خستهام،
از خودم.
خیلی خستهام.
بیا و منو خرج خودت کن.
تمام و کمال.
بیا و از شر خودم نجاتم بده...
به خودت قسم که دوستت دارم...
..............
پ.ن. (افزوده شده در تاریخ هشتم مهر)
اولا که اصلا روی پینویس وسواس دارم! و میدانم که میدانی!
این قسمتو خالی نذاشتم، خواستم به وقتش پر کنم!
دوما که میدونستم منتظر اظهار عجز منی! دیگه میشناسمت جانا! :) :) :)
سوما که ممنونم که هیچوقت نمیذاری شرمنده شم. همیشه یه جوری من حیث لا یحتسب، هوامو داشتی.
چهارما که دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی، به دو چشم تو که چشم از تو به اکرامم نیست.
پنجما که آخیییییششششش! نوشتهام بی پ.ن. نموند!
مَن جُنون دارَم! دیوانهام!
دَستِ خودَم که نیست.
مَن اَصلاً آدمِ "سالی یِکبار" و "دو سال یِکبار" نیستَم.
حَتّی آدمِ "شِش ماه یِکبار" هَم نیستَم.
تَهِ تَهِش یِکماه، چِهِل روز، شارژ باشَم.
بَعد دوباره شُروع میشه.
دوباره حالَِ بَد و زِمزِمههایِ غَم و گیجاویج دورِ خود چَرخیدَنهایِ بیحاصِل.
دوباره هوش و حَواسَم به هَم میریزه و هَمهچیز از ذهنَم میپَره.
دوباره تَقَلّا میکُنَم فِکرِتو از سَرَم بیرون کُنَم،
تا بِخوابَم.
که نمیشه!
تَقَلّا میکُنَم یه راهی پِیدا کُنَم؛ فَهَلْ إِلَیْکَ یَابْنَ أَحْمَدَ سَبِیلٌ فَتُلْقى؟
که نمیشه!
اینجوریَم دیگه!
دُکتَرها هَم جَوابَم کَردَن!
میخوام دُعا کُنَم مِهر و ذِکرِت از دِلَم پاک شه تا زِندِگی کُنَم،
که نمیشه!
که عَلَی الدُّنیا بَعدکَ العَفا ...
پس لااقل بیا و شِفام بده،
به وِصالَت،
یا به نِجات اَز حِصارِ تَنگِ تَن که دَست و پامو بَسته و بیقَرارَم کَرده.
دیگه چِجوری بِگَم،
دَمار اَز مَن بَرآوَردی...
.................
پ.ن.
1. بهار، فقط یه تغییر فصل ساده است با بیقراری افزونتر، اگر رنگ و بویی از تو نداشته باشه. مثلا غباری از کوچههای نجف، مثلا نسیمی از طرف کربلا. دیوانگی هم عالمی دارد!
2. چرا باید در جوانی تو بلاد کفر تنها سفر کنی و باکت نباشه، ولی در حوالی 40 سالگی تو بلاد شیعه احساس امنیت نکنی؟! چهمون شده!
به نام خدا
سلام؛
میدونی بارون؟
خیلی وقته دلتنگت نیستم.
خیلی وقته آرزوتو ندارم.
بیای ذوق نمیکنم، نیای دق نمیکنم.
خیلی وقته ازت دلگیرم.
خیلی وقته صدای قدمهات، آهنگ امید نداره،
و چشم به راهت بودن، حاصلی.
خیلی وقته ازت دل بریدم.
و هر عطری که از هر خاکی و سنگی و چمنی بلند میکنی، حالمو خوب نمیکنه.
اصلا حالم با تو بده بارون.
اصلا دوستت ندارم بارون.
خیلی وقته با اومدنت، مسیرمو سمت چالههای پر آب کج نمیکنم و مخصوصا محکمتر پا نمیکوبم و از خیسی دست و صورتم زیر آسمون سخاوتمند خدا، ذوق نمیکنم.
میدونی بارون؟
همشو الکی گفتم!
خوشحالم که میباری.
تو که میباری، دلم خوش میشه به خبرهای خوب.
تو رحمتی و رحمت، زنجیرهی پر امید موهبتهای پیدرپی خداست.
تو که میباری زنده میشم،
و امیدوار.
حالم خوب میشه.
همینجور ببار.
.....................
پ.ن:
1. همیشه وسط ذوقزدگی روزهای پر باران، دعا میکنم حال کسی بد نشه و کسی به زحمت نیفته. همه از این رحمت بینظیر خدا لذت ببرن و از برکاتش بهرهمند شن.
2. اینقدر نمینویسم، حرفهام بیات میشن چقدر!