به نام خدا
دست و پایم بسته است. انگار مسخ شده ام. به چپ و راست کشیده می شوم. مثل روباتی که از دور کنترل می شود. شاید هم از نزدیک!
با خودم حرف می زنم، کلنجار می روم. با خودم دعوا می کنم، داد و بیداد می کنم، خودزنی می کنم؛ دنبال چه هستی؟ عمرت را به پای چه گذاشته ای؟ چقدر دنبال لباس و کیف و کفش و کلاه و عینکی! چقدر دغدغه مدل گوشی و ماشین و خانه داری! چقدر در بند این هست های بی ارزشی گرفتاری که فردا دیگر نیست! نه برای تو می ماند و نه برای دیگری.
دیروزت را چه کردی؟ همین هفته ای که گذشت را مرور کن تا ببینی مقصدت کجاست؛ داری به سمت انسانیت می روی یا دنده عقب به سرعت می گریزی؟!
این همه می گویند «الاعمال بالنیات»؛ کاری که می کنی با چه هدفی است؟ درسی که می خوانی؟ محبتی که می کنی؟ حرفی که می زنی؟ اشک و لبخندت به چه بهانه ای است؟ می خواستی چه بشود وقتی کار خیری انجام دادی؟ می خواستی چه بشود وقتی دستی را گرفتی، محبتی کردی، پای درد دلی نشستی، لبخندی بخشیدی، غمی زدودی. ته ته دلت می خواستی چه بشود؟! یعنی همه اش کشک؟ همه دار و ندارت همین یک فقره چک بی محل است؟! یعنی همه زندگی ات را پای هیچ گذاشتی و به باد دادی؟
بنشین و خاطراتت را تماشا کن. خودت را حساب کن. سر جمع چند؟! منتظر قیامت نمان! از همین حالا معلوم است چند مرده حلاجی!
از تو بیزارم منِ من!
به نام خدا
تردید از سرم دست بر نمی دارد. این دو دلی ها، این شک و نگرانی آخر می کُشدم!
چرا راه روشن نمی شود؟ من که سمت تو می آیم. چرا چهره می پوشانی؟ چرا سرگردانم می پسندی؟!
چرا تا می آیم قدری نزدیک شوم سراب تصویرت را بر می چینی؟ پس من چه کنم؟ دیگر کجا به امیدت بدوم؟
خدایا؛ من نه راه می شناسم نه چاه. این من و این افسار بندگی ام. سپرده دست تو.
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده...
اگر صلاح می دانی که در این راه بمانم، هدایتم کن. اگر باز به غلط افتاده ام، من دیگر نمی آیم. این بار آخری است که با شک و تردید، در این تاریکی محض قدم بر می دارم.
دیگر نه پایی مانده و نه دلی. می ترسم. گم شده ام. این بار دیگر تو بیا...
به نام خدا
می روم و می آیم که یک جوری از زیر نوشتن در بروم. اما دست آخر گوش تنبلی هایم را می گیرم می کشم پای میز.
می خواستم بنویسم قهر مال بچه هاست اما واقعیت این است که برعکس، قهر مال ما و نتیجه شئون اعتباری است که برای خود دست و پا کرده ایم. و الا هرچه در دنیای بچه ها دقیق شویم می بینیم زد و خورد و قهر و عصبانیت هایشان به قدر دقایقی کوتاه است. لحظه ای بعد با هم کنار آمده و مشغول بازی می شوند. اسباب بازی هایشان را به اشتراک می گذارند، دوستی هایشان را لایک می کنند!
چقدر زشت است اسم بی اخلاقی هایمان را بگذاریم بچه بازی! بچه ها زلال تر از آنند که بند من من های ما باشند. اگر هم منی در میانشان مطرح شود طرفه العینی در اقیانوس مای جمع بی اعتبار خواهد شد.
ماییم که برای خود رتبه و مقام جعل می کنیم. هویت جعلی می تراشیم و بت خودساخته را می پرستیم. خدا نکند اندک فضلی از هزاران پیدا کنیم؛ بندگی را رها کرده خدایی می کنیم. کی شود بت های توهمی را زمین بزنیم و از شر این خودی های بادآورده راحت شویم...
سعدیا چون بت شکستی خود مباش
خودپرستی کم تر از اصنام نیست
.........................
پ. ن. 1: این همه گفتم ما که نگویم بزرگترها! خوب است عنوان بزرگی و کوچکی را مرتبط با حقایق امور مصرف کنیم و الا همه را باید دور ریخت؛ شیر آن است آن که خود را شکند.
پ. ن. 2: فاطمه بانو غمناکه که نتونستیم بریم روضه. با دیشب شد دو تا. اینم فاطمیه امسال. صبح رفتم جلسه خانم. با علی اکبر. آهان یادم باشه در موردش بنویسم. از این که دل فاطمه بانو گرفته و اینجور غمگین شده خوشحالم. خوشحالیم از ناراحتی دخترم نیست، از دیدن شکوفه های بذریه که با دست و دل لرزون کاشتم. الحمدلله.
به نام خدا
یک وقت هایی دلم می خواهد فقط بنویسم. هیچ هم نمی دانم چه. انگار چیزی در دلم مانده که یادم رفته بگوییم یا نشده بنویسم. انگار حرفی - مانند پرنده ای اسیر- بر در و دیوار بسته ی دلم می کوبد.
اینطور وقت ها معمولا نمی نویسم. چون پیدایش نمی کنم. می دانم که چیزی هست ولی سرِ نخ دستم نیست. یعنی جمله ای برای شروع و موضوعی برای نوشتن ندارم. راحت ترین کار ننوشتن است و به آن تن می دهم.
اما این بار می خواهم بنویسم. آن قدر بنویسم تا پیدایش کنم. ببینم چه ته دلم جا مانده که این همه سنگینی می کند. از چه غافل شده ام که این قدر بی تابم. هوای دلم طوفانی است. فکرم شروع به کار کرده؛ به سراغ خودم می روم... یاد مولای غایبم می افتم... از مشهد سر در می آورم... چشمانم نم می کشد. کاغذ پشت پرده مه آلود نگاهم گم می شود. دلم رفت پیش از آن که خیالم اذن پرواز بدهد. رفت و رسید. بر در و دیوارش دست می سایم. بوی عطر نابش جایی در سینه ام ذخیره است. یادش که می کنم عطرش بلند می شود. هیاهوی حرمش در سرم می پیچد. گنبد طلایی اش همه ی نگاهم را پر می کند...
کبوترها روی سقاخانه اش آرام گرفته اند. ابرها به دور مسند باشکوهش طواف می کنند. خورشید سر به زیر انداخته و آماده خدمت گوشه ای از آسمان ایستاده است. باد نوید بر هم خوردن بال های ملائکه را دارد که دسته دسته اذن دخول می گیرند...
مردم گوشه گوشه ی فرش های محبتش زانو زده اند. عده ای مثل من مبهوت زیبایی های وجودش چشم می گردانند از سقف تا کف. عده ای مشغول نماز و دعا و زیارت نامه اند. عده ای خستگی راه از تن باز می کنند. بچه ها خوشحال و رها می دوند. خانه خودشان است. جیغ می کشند، می خندند. اسباب بازی هایشان را به هم نشان می دهند. همه دارند؛ اسباب بازی های کوچک ارزان قیمتی که چراغ می زنند یا صدایی دارند. توپی، ماشینی، عروسکی... بازار هم مهربان است.
بچه ها همه شادند. همه عین همند. همه عین همیم. همه مهمانیم و همه صاحب خانه. همه خوشحالیم...
حالا یادم آمد. لب تاپ را باز کرده بودم که از شما بنویسم مولای مهربانم. حتی عکس ها را انتخاب کردم. نمی دانم چه شد که رفتم...
این روزها چقدر به یادتان می افتم. چقدر بی تاب شده ام.
هوا سرد است نه؟ شنیده ام حسابی برف می آید. خوش به حال برف. بر سراپای آستانتان بوسه می زند. کاش برف بودم. در گرمای محبتتان آب می شدم، پایین می ریختم. زیر پایتان محو می شدم. بدجور هوایی شده ام. خیال پریدن دارم. دلم تنگ است.
یادم نمی کنید؟
به نام خدا
یاد استخوان های زیر آوار مانده ات، درد می شود در رگ رگ وجودم. یاد دست و روی سوخته ات، یاد نگاهی که به ناامیدی بر دنیا بسته ای، یاد سرو قامتت که دیگر هیچ از آن نمانده...
می سوزم از یاد لحظه ای که با استخوان های فرسوده پلاسکو، فرو ریختی. قطره قطره می چکم، آب می شوم، بر خاک می ریزم با اشک های مادرت، همسرت، فرزندت...
نفسم پر شده از دودهای بی امان ساختمان.
کجایی؟ کجای این آوارهای سنگین آرمیده ای؟ کجا به دنبالت بگردیم؟
چه نشانی از تو باقی می ماند؟ دیگر چه از تو می ماند؟ شاید پاره های لباست که فقط «ضد حریق بودند نه ضد آوار»...
شاید مدفنت را گل باران کنیم یا شاید بنای یادبودی بر فرازش بسازیم. شاید تا روزها و هفته ها حرفش را بزنیم و سر افسوس تکان داده آهی بکشیم. اما باور نکن پند بگیریم.
ما مثل شما بسیار داده ایم. فراموش می کنیم. ما فراموشکاریم. ببخش... حلال کن...
............................
اخبار نمی بینم. سال هاست. نمی توانم. فقط از فضای مجازی اخبار مکتوب را آن هم بدون تصویر و فیلم دنبال می کنم. مامان جون اینجا بودند. مادربزرگ حامد. ما را دوست دارند. گاهی پیشمان می مانند. گوششان سنگین است. اخبار را با صدای بلند دنبال می کردند. تمام روز. صبح و شب. بلند بلند می شنیدم، اشک می ریختم. طاقت نیاوردم. رختخوابم را جلوی تلویزیون انداختیم. می دیدم و می سوختم. لحظه به لحظه. ثانیه به ثانیه. اخبار هی تکرار می شد. هی تکرار می شد و آوارش بر سرم می ریخت. تمام وجودم آتش گرفت. هرگز فراموش نمی کنم.
به نام خدا
سلام؛
*
مصیبت که از زمین و زمان باریدن گرفت، دیگر چه برای گفتن می ماند؟
از کجا باید گفت؟
از کدام غم می توان گلایه کرد؟
چه بگویم که مصیبت مادر (س)، تنها یک مصیبت نیست؛ جامع تمام مصائب است.
از کدام غم بگویم؟
از فاطمه (س) یا علی (ع)؟
از فاطمه (س) یا حسن (ع)؟
از فاطمه (س) یا حسین (ع)؟...
*
این بار اول نبود که آتش به در این خانه می آمد؛
سال ها بود که زبانه های کوچک و بزرگ آتش حسادت، در اطراف این خاندان پرسه می زد.
اما تا پدر (ص) بود، این خانه امن و امان بود؛
حرمت داشت؛
هر سحر، طنین روح بخش صوت نبی (ص) خشت خشتش را نور باران می کرد:
السّلام علیکم یا اهل بیت المصطفى و رحمة اللَّه و برکاته[1]
*
پدر (ص) که رفت، بغض های نهفته و کینه های سرپوشیده به یک باره زبانه کشید؛
شعله ور شد؛
و خانه ای را به آتش کشید که جبرئیل امین برای ورود به آن، اذن دخول می گرفت.
از بهترین خانه های انبیاء [2]
مقر نور الهی: فی بُیُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ یُذْکَرَ فیهَا اسْمُهُ یُسَبِّحُ لَهُ فیها بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ[3]
(نور الهی ) در خانه هایی است که خداوند اذن داده تا ( نام و مقام و بناء آنها ) بالا برده شود و نام او در آنها ذکر گردد، در آن خانه ها در بامدادان و شامگاهان تسبیح او می گویند .
تا پدر (ص) بود، این خانه حرمت داشت...
پدر (ص) که رفت، فاطمه (س) حق داشت دیگر نماند...
چه بگویم؟
*
امسال با فاطمیه آغاز شد و به فاطمیه ختم می شود؛
یعنی که سال، سال مادر (س) است؛
یعنی که باید دست به دامان مادر (س) شد؛
مادر (س) را که راضی کنی، خدا هم رضایت می دهد...
*
شاید این بار که عطر حضور حضرت مادر (س) سراسر سالمان را در آغوش گرفته، به برکت عنایت فاطمی، دست های نیازمندمان خالی بر نگردد...
شاید در میان جمعه های امسال، که آغازش و پایانش و نیمه ی شعبانش همه جمعه است، شاهد آن جمعه ی موعود باشیم...
شاید دل رئوف و نگاه پرعطوفت مادر، وجود تاریک ما را در برگیرد و گرمای دست های مهربانش، گره از کار فروبسته ی ما بگشاید...
شاید این جمعه بیاید...
شاید...
[1] شواهد التنزیل لقواعد التفضیل - ترجمه روحانى، ص: 229
[2] سیماى امام على علیه السلام در قرآن / ترجمه شواهد التنزیل، ص: 220
[3] سوره ی نور آیه ی 36
به نام خدا
*
صبر کن ابراهیم! دست نگه دار!
تا همین جا هم رو سفید شدی..
همین که دلت به قربانی فرزند رضایت داد، راضی ام..
لا یکلف الله نفسا الا وسعها..
بیش از این نمی خواهم..
قربانی ات را پذیرفتم..
نگران چه هستی؟!
در میان فرزندانت، هست کسی که کار نیمه تمامت را تمام کند..
*
*
نگاه کن!
می بینی؟
مهر پسر چنان در دلش جا گرفته که در دل تو،
آن زمان که اسماعیلت از شکار باز می گشت،
که نظر بر بالایش افکندی و دلت از مهرش لبریز شد،
که مستحق آزمایش من شدی..
اما: لا یکلف الله نفسا الا وسعها..
تو سر بلند بیرون آمدی..
اما خلیلم!
حسین من، چیز دیگریست...
*
*
*
حسینم را مادرش شیر نداد،
و نه هیچ دایه ای..
هرگاه گرسنه می شد، حبیبم انگشت خود را در دهانش می گذاشت،
و او می مکید..
و این مکیدن تا سه روز او را کفایت می کرد..
گوشت و خون حسین از گوشت و خون حبیبم روئیده؛
بی جهت نیست: لحمهم لحمی و دمهم دمی..
*
*
*
*
خوب تماشا کن؛
قربانی عظیم را تماشا کن...
آن که خرامان به میدان می رود، پسر نیست..
جان پدر است که می رود..
آن که زخم بر می دارد..
آن که صد پاره می شود،..
حسین من است..
می بینی؟
آن که بر خاک افتاد، پسر است..
اما آن که از پا افتاد..
حسین من است...
*
*
*
*
*
در هر مصیبت و محنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن
در هر عزای دل شکنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن
در خیمهی مراثی و اندوه اهلبیت
قبل از شروع هر سخنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن
در مکتب ارادتِ ابنِ شبیبها
همناله با اباالحَسَنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن
إن کُنْتَ باکِیاً لِمُصابٍ کَالأنْبیاء
فِی الْإبْتِلاءِ و الحزَنِ فَابْکِ لِلْحُسَیْن
شبهای جمعه مثل ملائک میان عرش
با بوی سیب پیرُهنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن
در تندباد حادثهای گر کبود شد
بال نحیف یاسمنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن
دیدی اگر میان هیاهوی تشنگی
طفلی و لب به هم زدنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن
لب تشنه جان سپرد اگر عاشقی غریب
یا روی خاک ماند بدنش فَابْکِ لِلْحُسَیْن
گرم طواف نیزه و شمشیر و تیرها
دور شهید بیکفنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن
با نعل تازه جای دگر غیر کربلا
تشییع شد مگر بدنی؟! فَابْکِ لِلْحُسَیْن...
رحمی نکردهاند در آن غارت غریب
حتی به کهنه پیرُهنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن
شبهای جمعه دور و برِ قتلگاه عشق
با نالهی کبودِ زنی فَابْکِ لِلْحُسَیْن...
به نام خدا
سلام ماه بانو؛
حرف تو که می شه..
حرف اومدنت که می شه..
جونم می خواد از تنم دربیاد..
نزدیکای اومدنت دیگه تقویمو نگاه نمی کنم..
نمی خوام بدونم چند شنبه و چندم میای..
چهار ستون بدنم می لرزه..
گاهی خدا رو شکر می کنم که هنوز زنده ام و باز می بینمت..
گاهی از خجالت زنده بودنم شرمنده می شم..
از اینکه دوباره پام به مجالس باز شه و
دوباره حوادثی که گذشت، برام به تصویر کشیده شه و
دوباره بشنوم و ببینم و طاقت بیارم و زنده برگردم بیرون..
می ترسم.
می ترسم.
خجالت می کشم...
مصائب مولامو ببینم و اشک بریزم؟
این مصیبت ها گریه دار نیست.. کُشنده است!
از اینکه باز رسوا شم می ترسم.
از اینکه باز دل سنگمو بردارم بیام بشینم مقابلش،
خجالت می کشم.
خجالت می کشم جون دادن یاراشو ببینم و برگردم..
خحالت می کشم جون دادن بچه هاشو ببینم و برگردم..
خجالت می کشم ببینم مضطر و تنهاست و نمیرم..
خجالت می کشم...
هر سال فریاد هل من ناصرش را بشنوم و تماشا کنم..
چرا هر سال؟
هر روز..
هر ساعت..
همه جا..
مگه نه اینکه کل یوم عاشورا.. کل عرض کربلا...؟
با این بار سنگین شرمندگی چه کنم؟
دل سنگ و روی سیاهمو می پوشونم و به کوفیان نفرین می کنم که با نایب امام (ع) چه کردند و ...
خودم چه کردم؟ خودم برای ولی فقیه و نایب امام (ع) چه کردم؟!
سنگ ولایت رو به سینه می زنم و به چشمم می بینم که جرعه جرعه جام زهر به خورد آقامون می دن..
دم از غربت اهل بیت علیهم السلام می زنم و تماشاچی غربت نایبشونم..
وجود بی خیرم ای کاش نباشه!
ای کاش نباشم!
ای کاش نبینم!
.
.
.
راه را باز نمایید... محرّم آمد،
دم بگیرید که هنگامه ی ماتم آمد،
دست بر سینه نهاده، همه تعظیم کنید،
مادری دست به پهلو، کمری خم، آمد...
.