به نام خدا
سلام، حضرت سلام؛
چهخوب که جای حق نشستهای. چهخوب که جای حق فقط خودت نشستهای.
چقدر این آرامم میکند در هجوم بیامان سیلیهای روزگار. وقتی سر در پیله خودم میکنم و درِ وجودم را بهروی هرچیز و هرکسی غیرِ تو میبندم. وقتی نور تو را پیدا میکنم لابلای خرده شیشههای پراکنده دلم. وقتی میبینم تو همیشه و همهجا هستی و جای حق نشستهای.
حضرت سلام؛
چه در سجدههایت ریختهای که اینهمه آرامم میکند؟ نمیخواهم لحظهای از آغوش امن تو جدا شوم. رهایم نکن.
هوایم را داشته باش، این روزها که جز هوای تو هوایی در سرم نمانده. سخت به هوایت محتاجم. پناهم بده ای پناه بیپناهان... ای مونس وحشتزدگان... ای ملجأ ناامیدان...
خیلی خستهام. چه کنم؟
ای که مرا خواندهای... راه نشانم بده...
به نام خدا
سلام؛
انگار آهِ العجل هایمان دامن زمان را گرفته است. چنان با شتاب می گذرد که نمی فهمم روز است یا شب؟ زمستان است یا تابستان؟ اصلا کجای کاریم؟!
به فالِ نیک گرفته ام این العجل های زمان را. گویا به سوی تو شتاب برداشته است. بی وقفه، یک نفس، عزمش را جزم کرده که خود را به تو برساند؛ که تشنگان را به آب حیات برساند.
باید هم همین باشد. وگرنه زمان در این دنیا چه کار دیگری می تواند داشته باشد؟ باید بگذرد تا ابرها کنار بروند و خورشید رویت آشکار شود.
باید بگذرد؛ تندتر بگذرد. اینقدر تند که یک روز، بی هوا، چشم در چشم تو باز کنیم. باید سوار بر اسب زمان به سوی تو بشتابیم. باید به تو برسیم.
مگر زندگی غیر از این است؟
باید هم همین باشد. وگرنه چرا بوی بهار می آید؟ چرا بعد از اینهمه کدورت و ناامیدی، جوانه های امید از سنگلاخ دل سربرآورده اند؟ چرا آرامم؟ زمان، کارش همین است. باید بگذرد تا بهار شود.
زمان، فرصت انتظار کشیدن هم نمی دهد. حق هم دارد. صاحبش تویی. حق دارد از همه چشم ببندد و بی سر و بی پا به سوی تو بشتابد. حق دارد که اینچنین بوی تو را می رساند. که اینچنین رنگ تو را آشکار می کند. حق دارد که اینچنین می تازد و تو را می جوید.
بگذار بگذرد زمان. زودتر بگذرد. بگذار بگذریم از این زندان ناسوتی. بگذار زودتر برسد آن ملکوت بی زمانی و بی مکانی، که در ظل وجودت آرام بگیریم. بگذار آزاد شویم.
به نام خدا
سلام؛
دهه اول گذشت و به خیالمان سنگ تمام گذاشتهایم برایت. در هیئتها شرکت کردیم، اشکی ریختیم، نوحه ای خواندیم، بر سر و سینه زدیم، قدری به دنبال دسته هایت راه افتادیم و نذری هایت را –به نیت تبرک، به قصد شفا!- خوردیم و نوشیدیم. این بود خلاصه کاری که از دستمان بر میآمد. حالا دیگر خیالمان راحت است و باید برویم دنبال کارمان.
اکنون که دیگر دِینی گردنمان نمانده و با قطره اشکی برای تو، یک کوه گناه را آبکشی کردهایم، ملالی نیست جز دوری آقایمان صاحب الزمان (عج). فقط نمی دانیم این همه تأخیر بابت چیست؟! ما که فقط در یک هیئتمان بیش از 313 نفر جمعند!
بیا با هم روراست باشیم آقا. خودت بهتر میدانی، ما آدمبشو نیستیم؛ ما برایت جُون هم نمی شویم آقا، چه برسد به عباس! «کُلُّنا عَبّاسُکَ» یک ادعاست؛ و الّا پایش که بیفتد... تو بهتر میدانی. این حرفها را من میگویم، تو به چشم دیدهای، من میگویم و تو به جان چشیدهای. خوب میشناسی ما را.
می دانی آقا؟ راستش را بخواهی ما در امور جزئی مهر تو جا زدهایم، چه برسد به سر دادن و جان باختن. همین که دستمان را میگذاریم روی سینه و از سویدای دل ناله می زنیم: «إنّی سِلمٌ لِمَن سالَمَکُم وَ حَربٌ لِمَن حارَبَکُم...»، ته دلمان می دانیم چه دروغگوهای قهاری هستیم! ما که کینه همسایه و دوست و آشنا را -سر هیچ و پوچ- چنان به دل میکشیم که گویا با شمرها و عمر سعدها طرفیم! همین همسایهای که برایت پرچم سیاه زده و همان دوستی که در هیئت، رویم را برمیگردانم نبینمش و همان آشنایی که از محبت تو دم میزند. میدانیم میزان حب و بغض تویی حسین جان اما ما را با تو چه کار؟ تو برای ما لفظ و شعاری آقا. ما تا حسینی شدن فاصلهای به قدر خاک تا افلاک داریم. ما پایمان در گِل منیّتهایمان گیر است. کجا میتوانیم دوستان تو را دوست بداریم وقتی پای این «من» کله گنده وسط است که نمی گذارد جز خود را ببینیم. خودمانیم آقا؛ با دشمنت هم تا جایی دشمنیم که سود داشته باشد و الا پای ضرر که وسط باشد، به درهم و دیناری...
ما کجا و یاری مولایمان صاحب الزمان؟ از ما همین العجلها را بپذیر و بیشتر نخواه که ما خیلی کوچکتر از این حرفهاییم آقا.
در روضههایت زیاد دعا کردیم آقا، زیاد خواستیم. گفتند از کریم هرچه میخواهید بخواهید که بخل در کارش نیست. ما هم دنیا خواستیم، آخرت خواستیم. غافل از اینکه دنیا تویی حسین جان، آخرت تویی. آقا بیا و به جای همه، این «من» را از ما بگیر و خودت را به ما ببخش.
به نام خدا
سلام؛
خبر شهادت شیرمردان مدافع حرم، یکی جگرسوزتر از دیگری است؛ اما خبر شهادت تو فرق می کند.
می دانی که ما روی سر بریده حساسیم. آنقدر سوخته ام که تصویر پاکت از خاطرم محو نمی شود؛ لحظه به لحظه مقابل دیدگانمی. به هرچه نگاه می کنم تو را می بینم؛ آن چهره معصوم را، با آن نگاه آتش بار که غیرت و مردانگی اش زبانه می کشید. آن هم در اسارت وحشی ترین موجودات هستی.
سوختم؛ نه فقط از شهادت مظلومانه ات، نه تنها از سر بریدنت -که خوشا به سعادتت که این همه آبرومند مولایت را ملاقات کرده ای- سوختم از افتادن یک دانه دیگر از تسبیح "مردانگی".
می ترسم شما که یک به یک می روید، در این بحران انسانیت، "مرد" کم بیاوریم. می ترسم وقتی هنوز واژه های عشق غریبند و هنوز غیرت را غلط معنا می کنند، در چنگ دیوان زمان، "مرد" کم بیاوریم. می ترسم کسی باقی نماند. از غربت علی می ترسم؛ از دست های بسته اش؛ و صدایی که به گوش هیچ کس نمی رسد، هیچ کس جز چاه عمیق تنهایی...
نگاهت، "آدم" را تکان می دهد؛ چیزی را در وجودمان به جوش می آورد، پرده پرده خاطرات خاکی دنیا ورق می خورند، نگاهت، کربلایی است برای خودش.
"مرد" نیستم که پرچم خون آلودت را از زمین بردارم، اما لحظه لحظه های جان دادنت را در خاطرم حک کرده ام. قول می دهم شیرمردی تربیت کنم که ریشه "نامردی" را از بیخ و بن برآورد.
قول می دهم اگر حتی دیگر یک "مرد" هم باقی نماند، دست از دامان ولایت نکشم. با تو عهد می کنم نگذارم خون به ناحق ریخته ات هدر رود. تا هستم و نسلم باقی است، قسم به رگ های بریده ات، پشتیبان ولایتم.
دعا کن برای ما، شهید ولایت... دعا کن قدری "انسان" شویم...
به نام خدا
آرامم. چقدر به این سکوت نیاز داشتم. چقدر خوب است لحظاتی برای خودم باشم، دراز بکشم، دست هایم را از هم باز کنم، چشمانم را ببندم و پای خیالم را.
چه خوب است به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکنم.
آرامش مطلق. انگار که سرم را زیر آب کرده ام. نه چیزی می بینم نه می شنوم. در سکوتم غوطه ورم.
باریکه ای از آفتاب پلکم را قلقلک می دهد. چشمانم را آرام باز می کنم. نور چشمانم را می زند. سرم را بر می گردانم. بازی باد را بر حریر تن پرده ها تماشا می کنم. صدای آواز گنجشک ها می آید که لابد میان انبوه شاخ و برگ درختان جوان این حوالی، جست و خیز می کنند.
زندگی، زنگ تفریح کوتاهی است میان هیاهوی بی پایان دنیا.
اگر آن را دریابیم، تلخی روزگار کم تر آزارمان می دهد و اگر درنیابیم، هیچ زندگی نکرده ایم.
به نام خدا
تمام مسیرها به سمت شهرک غرب و سعادت آباد قفل است! صدای بوق بوق مکرر ماشین ها، ماشین های مدل بالا- پایین- میانه، صدای جیغ و فریاد آدم ها، آدم های رنگ وارنگ، صدای موسیقی های بلندی که از ماشین ها پخش می شود، صدای کف و سوت و فریاد و... لحظه ای قطع نمی شود. از اذان مغرب روی سرم می کوبند تا الان که نیم ساعت از نیمه شب گذشته.
دلم آرام نمی گیرد.
خواب به چشمانم نمی آید.
از صبح بهت زده ام، کلافه ام، به هم ریخته ام!
نگرانم.
برای مردمی که با وعده دنیا فریب خورده اند، برای مردمی که نمی بینند، نمی شنوند، تحلیل نمی کنند. آن ها هم که می فهمند پیله ای به دور خود تنیده و از جامعه کناره گرفته اند. به هم می تازیم، هم دیگر را نفی می کنیم، هیچ کس را جز خود قبول نداریم، هیچ حرفی را نمی شنویم، به هیچ صراطی مستقیم نیستیم...
چند میلیون نفریم با چند میلیون اندیشه و سلیقه و خواسته... همه اعضای یک پیکریم اما تکه و پاره، هرکدام گوشه ای افتاده...
نگران این پیکره ام... نگرانم...
کاش این صداها بخوابد، کاش این ماشین ها، این بوق ها، این جیغ ها، این آهنگ های در هم که مدام بر مغزم می کوبند، کاش این آدم ها بخوابند...
کاش همه بخوابند تا بنشینم یک دل سیر گریه کنم...
وقتی سر به پیله خود فرو برده و کنج عافیت چپیده باشیم، باید هم بنشینیم و زار زار گریه کنیم. باید هم دست بر دست بکوبیم و آه از نهاد برآوریم...
ما کم کاری کردیم...
حقمان است چهار سال دیگر چوب بخوریم...
حقمان است...
به نام خدا
می گویند روزی دو زن با یک کودک نزد قاضی رفتند و هریک ادعا کردند کودک متعلق به اوست و دیگری دروغ می گوید. قاضی حکم کرد شمشیری بیاورند، کودک را دو نیم کنند و هر نیم را به یکی از ایشان بدهند. پس مادر واقعی دستپاچه از شکایتش صرف نظر کرد. می دانست کودک را از دست می دهد اما در عوض جگرگوشه اش زنده می ماند.
حکایت این روزهای ما چنین است. انتخابات دیروز، ضعیف ترین انتخابات تاریخ جمهوری اسلامی ایران بود که نشان از بی کفایتی و بی تدبیری دولتیان داشت. اگر یکی از کوتاهی هایی که دیروز شاهدش بودیم در سال 88 رخ داده بود، چه فریادهایی که بلند می شد! چه بهانه جویانی کف خیابان ها می ریختند، چه شیشه هایی از بانک ها، مغازه ها و اتوبوس ها می شکستند .///
اما ما بغضمان را فرو می خوریم و فریادمان را در سینه دفن می کنیم چون دغدغه نظام و رهبر عزیزمان را داریم.
بگذار لااقل جگرگوشه مان زنده بماند...
به نام خدا
دم دمای انتخابات است. دو سه روز دیگر قرار است سرنوشتی را رقم بزنیم.
این بار کم کار بوده ام.
راستش انگیزه ای نداشته ام. در هیچ بحث سیاسی شرکت نکرده ام. حتی با دوستانم.
چه فایده؟ هرکس متعصبانه به دور خود پیله بسته و خیال شنیدن و دیدن ندارد.
این اواخر اما خیلی امیدوار شده ام. از ائتلاف قالیباف و رئیسی و استقبال مردم.
از رو شدن دست ناکارآمد دولت بی تدبیر ناامید. دولت نمی شود! نمی توانیم!
دولت بیگانه پرست بزدل!
بعضی چیزها را باید چشید. بعضی ترکه ها باید به تن آدم بخورد تا بفهمد.
خوب چوب خوردیم این چهارسال. آن قدر از چپ و راست، دوست و دشمن، خورده ایم که بالاخره چشممان باز شده است.
آنهایی هم که هنوز بر موضع چهارسال پیش خود پافشاری می کنند نه برای این است که نمی فهمند، آنها هم خوب فهمیده اند و روی خصومت خود پا می فشارند.
گرده های بی ارزشی هستند که از پس غربال دور ریخته می شوند.
حالا دیگر هدایت از گمراهی آشکار شده است.
خوشحالم که جمع کثیری از مردم زیر یک بیرق اجتماع کرده اند.
چیزی که سال ها آرزویش را داشتم. مایوسانه انتظارش را می کشیدم و خیال نمی کردم به این زودی ها محقق شود.
چه بسیارندچیزهایی که بد می پنداریم و اتفاقا خدا در همان ها برایمان خیر کثیر قرار داده است.[1]
چه خوب شد روحانی سر کار آمد. با همه ی بدی هایش چه خوب شد. شاید اگر چنین نمی شد حالا قدر عافیت را نفهمیده بودیم.
گاهی لازم است خوب چوب بخوریم تا سر به راه شویم.
نوش جانمان هرچه بر سرمان آمد.
گوارای وجودمان این روشن فکری...
وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعاً وَلا تَفَرَّقُوا وَاذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ کُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِکُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَاناً (آل عمران/103)
باشد که نقطه ی امیدی شود در تعجیل فرج مولایمان صاحب الزمان (عج)
آمین
...............................................................
1. فَعَسی أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ یَجْعَلَ اللَّهُ فیهِ خَیْراً کَثیراً (نساء/19)
به نام خدا
آن قدر فقیرم که حتی نمی دانم چه ندارم، چه کم دارم. خبر ندارم چه «هست» که بخواهم.
مثل وحشت زده ی گرسنه ای که همه ی دنیا را یک جا در دست دارد، نمی دانم چه باید بکنم!
رجب و شعبان را گذرانده ام بی هیچ کلامی، بی هیچ التماسی، بی هیچ تمنایی.
فقط نگاهم به تو بوده و بس. نمی دانستم با این همه خوشبختی چه باید کرد.
در آستانه رمضانم و هنوز بهره ای از سفره ی سخاوتت نبرده ام.
معبودا؛
بیا و به قدر فضل و کرم خودت به من ببخش.
ظرف وجودم حقیرتر از آن است که نصیبی از کرم تو بردارم.
بیا و ظرفی که شایسته فضل و عطای کثیر توست به من عطا فرما.
ظرف از تو و پیمانه هم از تو.
این من و این جود و کرم تو.
یا اکرم الاکرمین و یا اجودالاجودین.
یا غیاث المضطر المستکین...
به نام خدا
خیالم پر شده از تو. دست خودم نیست. همه را تو می بینم.
طلوع آفتاب که راه می افتم گنبدهای مساجد بین راه را طلایی می بینم. نفسی چاق می کنم و لبخندی. سلامی می دهم و می گذرم. همه جا حرم می بینم، همه جا امن است.
کنار پارک که توقف می کنم عطر گلزار شهدا می آید. گل ها، چمن ها، درخت ها، عطر مقبره الشهدا می دهند.عطر شهدای گمنام.
گنجشک ها -ریز و درشت- میان شاخه ها دعای عهد می خوانند. آسمان زیارت عاشورا می بارد. اشک هایش را با برف پاک کن از شیشه های ماشین پاک می کنم. هنوز کنار پارکم. به ساعتم نگاه می کنم. چند دقیقه دیگر وقت دارم.
قنوت درختان و سجده سنگ ها چه طولانی است. پنجره را پایین می دهم. عطرت ماشین را پر می کند. چقدر همه جا تویی. چقدر همه چیز تویی. چقدر زیادی دردانه عالم. چقدر هستی.
چقدر دوستت دارم.