به نام خدا
سلام؛
چند درس از سفر اربعین:
درس اول
بار، هرچقدر هم سبک باشد، در طولانیمدت غیرقابل تحمل میشود. یک ساعت اول، یک کیلوست، بعد میشود، بیست کیلو، سی کیلو، صد کیلو.
بار غمها، دلخوریها، نگرانیها، خاطرات بد، و ... هرچند جزئی و کوچک، اگر طولانی مدت بر گرده روحمان تحمیل شود، میشود یک کوه عظیم که انرژی و نشاط حرکت را میگیرد و انسان را زمینگیر میکند.
همین حالا این عینک سیاه را دور بینداز و خودت را آزاد کن.
درس دوم
اگر اراده جمعی مردم بر چیزی تعلق گیرد، هیچ قدرتی در جهان جلودار آن نخواهد بود و اگر این اراده در مردم نباشد، هیچ قدرتی قادر به تحمیل اراده بر ایشان نخواهد بود.
قدرت مطلق را حکومتی دارد که مردم پای کار او باشند، به خرج مال و جان و عِرض و خانواده.
درس سوم
رشد و حرکت و بالندگی، آمیخته به دشواری است و هر دشواری که به ما میرسد، بیشک خیر و رشدی با خود دارد. هر میزان این دشواری ناگوار باشد، گذراست و روزی برمیگردیم و از آن بهمثابه یک رویا یاد میکنیم.
مصیبتهای دنیا بهطور مساوی بین مردم تقسیم شدهاند و این لازمه عدل الهی است. به هرکس به شکلی میرسد. یکی با فقر، یکی با بیماری، یکی با همسر، یکی با فرزند، هرکس به چیزی مبتلا میشود و با آن امتحان میشود.
همین که میگذرد نعمت است؛ شاکر باشیم و صبور.
درس چهارم
زندگی، معجونی اجتنابناپذیر از زهر و عسل است. هرگاه سختی برسد، فرحی به آن میآمیزد و هرگاه شادی برسد، غمی بر آن چنگ میاندازد. در ناامیدی، امیدی جوانه میزند و قهقهه مستانه، آبستن مصیبتی است. و تمام اینها رزق است و اجتنابناپذیر. در شادی و غم، باید اعتدال نگه داشت.
درس پنجم
هرچه بکاری، درو میکنی. صبر، صبر بیشتر میآورد و بیقراری، بر بیقراری میافزاید. تندروی، انسان را زمینگیر و سهلانگاری، او را از یارانش جدا میکند. محبت کنی، محبت درو میکنی و کینهتوزی کنی، با تو کینهتوزی میشود. ببخشی، بر تو میبخشند و ظلم کنی، مورد ظلم واقع میشوی. کسی را سرزنش کنی، به عین همان مبتلا و سرزنش میشوی.
نهی کنی، تمسخر و تحقیر کنی، مبتلا میشوی. حمایت کنی، حمایت میشوی.
از هر دست بدهی، از همان دست میگیری.
درس ششم
شما بنویسید...
به نام خدا
سلام؛
باید سبکبار رفت. یک کوله سبک و ملزوماتی در حد اضطرار. فوقش دو کیلو بار، که همین هم البته دو-سه ساعت اول دو کیلوست؛ بعد میشود ده کیلو، بیست کیلو. هرچقدر زمان حمل این بار سبک، بیشتر میشود سنگینتر و سنگینتر میشود. انگار گونی سیمان روی شانههایت گرفتهای. همان شب اول، کتف و شانه و گردن شروع میکنند به بیتابی (که خصلت بار چنین است؛ از هر نوعی که باشد، هرقدر هم سبک، در طول زمان طاقتفرسا میشود).
تمام مسیر، زیارت است، ضریح است، قبّه است. از همان لحظهای که اراده کردی، تا تکتک قدمها، تمام ساعتهایی که در راهی، و امید و شوق جاری شدن در این رود بیمثال را داری؛ رود خروشان و بیپایانی که موج موج بر نور میریزد.
چه به ضریح برسی، چه نه، چه حتی چشمت به گنبد بخورد یا در غبار و امواج دریای جمعیت، فقط تلألویی از آن ببینی، تمام لحظات سفر، بیشک زیر قبّهای.
اصلا تمام زیارت، همین در مسیر بودن است. رسیدن، همین در مسیر بودن است. که تا تمام میشود، حیران میمانی که چکار کنی؟ که هیچ غمی بالاتر از تمام شدن این سفر و افتادن در جاده بازگشت نیست.
اربعین خرج جان است. کسی که برای زیارت اربعین میرود، تمام گرمای طاقتفرسا، خاک و آلودگی، خستگی و دشواریهای سفری را به جان خریده که میداند یک دقیقهاش هم قابل پیشبینی نیست. هر اتفاقی ممکن است بیفتد و بیشک هرکس به واسطه حساسیتی که دارد مورد امتحان و ابتلا واقع میشود. درست همان نقطهای که برایت قابل تحمل و پذیرش نیست، همانجا محل ابتلای توست.
اربعین، سفر رشد است و رشد، درد دارد، سختی دارد، ناراحتی دارد. اما شیرین است. بالندگی، رنجی گواراست.
در تمام طول سفر، نشاط عجیبی داری. یک نوع سرزندگی و تجربه بینظیر حیات که هیچ تعریفی برایش ندارم. ولی همین نشاط، سبب انتظار برای سفر بعدی و شوق بازآمدن به میان این دشواریهاست. این شوق را کودکان حتی تجربه میکنند و این بیقراری حتی در کودکان سختیندیده هم ظهور میکند. که حیران میمانی اینهمه دشواری چرا چنین گواراست؟
و اربعین، بذل سخاوتی است وصفناپذیر، توسط مردمی که تمام داشتههایشان را در طبق اخلاص، خرج زائران اباعبدالله علیه السلام میکنند؛ بیچشمداشت.
مردمی که اگر پای کار نبودند، صدها دولت از پس تدارک چنین حرکت عظیمی برنمیآمدند. از اسکان زائرین که سراسر نجف تا کربلا هرچه خانه هست، درش باز است. از پذیرایی از زائران که سراسر نجف تا کربلا اینقدر اطعمه و اشربه گوناگون به زائران میدهند که همه سیرند و باز بهزور تعارف میکنند. از خدمات پزشکی، بهداشتی، تعمیرات و خیاطی، حتی ماساژ، که تمام اینها با خواهش و التماس فراوان به زوار عرضه میشود.
به علاوه ترکیب بینظیر چای عراقی با آنهمه شکر که انگار جانِ شیرین بر تنت میریزد و قهوه ترش و گس عربی که نمک کار است و انرژیزایی بینظیر.
اینها را که میبینی فکر میکنی اگر مسیر اربعین، هزارسال هم طول میکشید، نه این وفور نعمت تمامشدنی بود و نه این مردم از خدمت به زوار خسته میشدند و نه حتی خم به ابرو میآوردند.
اربعین، نهایت دشواریِ آمیخته به نهایت حلاوت است که تا چشیده نشود، درک نخواهد شد و نمایش شوق روزافزون مردم به این سفر و حسرت عمیق جاماندن از این جریان برای آنها که یکبار چشیدهاند، هرگز از عهده واژگان برنخواهد آمد.
هر سال، زائران برمیگردند و از این سفر چنان سرخوشاند که مرددان را سال دیگر راهی میکنند و چنین است که هر سال بر خیل عظیم جمعیت، افزوده میشود و باز افزودهتر.
.....................
پ.ن:
البته هرسال گفتهام و باز میگویم. هرچند زیارت عتبات عالیات خیلی شوق دارد و همه علاقمند به زیارت کاظمین و سامرا و اماکن مقدس دیگر هستیم، ولی اربعین به هیچ وجه زمان مناسبی برای این کار نیست.
ظرفیت عراق، محدود است و هر سال، سیلی از جمعیت شیعیان از سراسر دنیا به این کشور سفر میکنند و هرچند مردم عراق، کم نمیگذارند ولی ادب حکم میکند مهمان، ملاحظه صاحبخانه را بکند و برایش زحمت مضاعف نسازد.
محبت مردم عراق، از عشقشان به اهل بیت علیهم السلام ناشی میشود و ما مهمانها، باید متواضع و قدرشناس باشیم. توقف چندروزه خصوصا در کربلا، سبب زحمت صاحبخانه است و حق دیگر زائران را ضایع میکند. خدمات اسکان و پذیرایی، در حد رسیدن و سلام دادن و یک توقف کوتاه رواست و بیش از آن، سوءاستفاده و ناپسند است. مگر اینکه واقعا اضطراری پیش آمده و چارهای نیست.
احترام به میزبانی که سخاوتمندانه اینهمه زحمت را به جان خریده و سر ظهر در گرمای 52 درجه، کنار کوره برای پذیرایی از زوار زحمت میکشد، قطعا واجب است. حتی اگر چیزی در فرهنگ ما پسندیده است ولی در فرهنگ آنها ناپسند، ادب حکم میکند احترام بگذاریم و رعایت کنیم. این حداقل ادب است.
مثلا ما هرسال به هوای گرد و خاک گرمای زیاد، چفیه سفید میبردیم که خیس کنیم روی سر و صورت بیندازیم. خیلی هم موثر بود. امسال اواسط سفر فهمیدم اینها خیلی بد میدانند که زنها چفیه بگذارند. دیگر استفاده نکردم. هیچ بحثی هم نداریم که مگر چه اشکالی دارد و ... فرهنگ میزبان تا جایی که تضاد با "عقاید شرعی" ما ندارد، قابل احترام است. خصوصا این میزبان.
یا بردن کفش به داخل حرم که اهانت میدانند و خودشان در ایام اربعین، میریزند بیرون حرم ولی به ایرانیها اجازه میدهند داخل پوشش یا پاکتی به داخل ببرند ولی همینطور در دست گرفتن در فرهنگ عرب، اهانت است. رعایت کنیم. هیچ دشواری و مصیبتی هم ندارد. قدرشناسی هم هست.
چقدر خوب است ما هم تلاش کنیم واژگانی عراقی از محبت و قدرشناسی را یاد بگیریم و مانند آنها که به خاطر ما جملات فارسی آموختهاند که ابراز محبت کنند، ما هم متقابلا قدرشناسی کنیم.
و چقدر قشنگ است در حد توان، هدایایی کوچک برای کودکان ببریم، چه موکبداران، چه زائران. خیلی انرژی قشنگی منتشر میکند.
به نام خدا
سلام؛
1. مدل حضور من هم،
مدل حضور آن دانشجوییست که فقط حاضری میزند.
اینطور که نمیشود!
شرکت در هر کلاسی، باید دادهای داشته باشد،
و آن داده باید تحولی ایجاد کند.
چیزی باید در آدم تغییر کند و این تغییر در جهت مثبت و در جهت رشد باشد.
آدم باید این را لمس کند که فلان کلاس، برایم یکچیزی داشت.
ولی خب،
عدهای هم فقط حاضری میزنند،
در حالی که سراپا غیبتند.
اینها رنج حضور را تحمل میکنند،
ولی بی هیچ حاصلی.
بی هیچ حاصلی.
.........
2. نگاهم روی پاهای برهنه پیرمردی مانده که جلویم به سختی راه میرود. نگرانم سنگی، شیشهای، چیزی، پایش را پاره کند.
مسیر، خاکی است و گرد و غبار، خیلی زود مهمان سرفهام میکند.
هوا نسبت به پارسال، لااقل ده درجه خنکتر است، ولی همچنان گرم است، گرم!
تاخیر پرواز را به فال نیک گرفتهام؛ چون در سایه رسیدیم. هیچکس هم اعتراضی ندارد و جز من که بعد از یکساعت معطلی داخل هواپیما، مهماندار را صدا کردم که مشکل چیست، تمام سه ساعتی که داخل هواپیمای خاموش معطلیم، صدا حتی از بچهها درنمیآید. پیش خودم فکر میکنم اینها اگر اینهمه صبور نباشند که راهی چنین سفری نمیشوند.
............
3. حرم امیرالمومنین علیه السلام بسته است. وقت نماز مغرب رسیدیم. بیرون هم بهقدری ازدحام است که فرصت قدری ایستادن نیست، تا چه برسد به نماز خواندن. ناچار راهی شدیم تا در موکبهای مستقر در مسیر نماز بخوانیم.
جمعیت امسال، به شکل قابل توجهی بیشتر از هر سال است. خیلی بیشتر. از نجف تا ابتدای جاده اصلی و عمود اول، خودش پروژهایست. ولی تمام این مسیر هم پر است از موکب و پذیرایی. راه به راه، کودکان 5 تا 10 ساله، دختر و پسر، ایستادهاند و عطر به زوار تعارف میکنند. به هر کدام میرسم، کف دستم را جلو میبرم تا با شوق، لغزنده عطر را روی دستم بکشد. بعضی هم کف دستها با ماژیک چیزی مینویسند. کف دستم را جلو میبرم و دختری مینویسد: یا علی. بعضیها هم با آبپاشهای پلاستیکی، آب میپاشند. کودکان دو- سه ساله، دستمال کاغذی تعارف میکنند. و گروهی دیگر، با هم "لبیک یا حسین" میخوانند.
.............
4. از هر موکبی، نوحهای بلند است. نواهای تند و پرحرارت عربی، نوحههای سوزناک ایرانی، نواهای پرشور ترکی، سینهزنیهای دردناک هندی و پاکستانی ... .
آدم اما اینجا حس نمیکند که از مملکتش خارج شده. انگار و در واقع، همه اهل یک مملکتیم.
امسال دیگر قدری تلاش میکنم عربی صحبت کنم و به خاطر چادر لبنانیام، فکر میکنند عربزبانم و حسابی صحبت میکنند و من هم الکی سر تکان میدهم و لبخند میزنم! بعض این است که بخواهم با همسایه دیوار به دیواری، به زبان قارهای دیگر صحبت کنم!
.............
5. زیاد فیلم و عکس نمیگیرم. محو تماشا و ثبت تصویرهای ذهنیام. نمیدانم چرا انرژی خوبی ندارم. یک مسکن برای سردرد میخورم. تماشای مردم، ناراحتم میکند. سختیای که به خود میدهند، موکبهایی که ردیف به ردیف، آدم خوابیده، سراپا خاکی و خسته، سرویسهای بهداشتی موقت که همانجا حمام هم میکنند و لباس هم میشویند. نوزادان و خردسالهایی که همراه بزرگترها شدهاند و پیرمردها و پیرزنهای فرتوت و ناتوان. دمپاییهای پلاستیکی که پای اکثر مردم است و روی خاک لخلخ میکند. چرخدستیهای ناپایدار، کولههای سنگین، کالسکههای ضعیف و لق. تماشای اینها حالم را بد میکند. میدانم که بین اینها، جای من نیست و زیاد با خودم میگویم:
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
این انقلاب هم معلوم است که انقلاب مستضعفان و پابرهنههاست.
.........
6. مسیر پیادهروی، خود هدف است. وقتی تمام میشود، نمیدانی باید چهکار کنی. سرگردان میشوی. اصل، در راه بودن است. اصل، همان تجارت دشواریهاست. اصل، در این مسیر بودن است. رسیدن، یعنی همین. وقتی میرسی، موج حسرت در دلت میریزد. دوست داری برگردی و باز، آن مردم را ببینی، آن عطرها، آن غبارها، آن لطفها. دوست داری همانجا میماندی و تمام نمیشد. مقصد، همانجا بود.
شاید برای این است که میگویند رسیدی و سلام دادی، زود برگرد. و هم برای اینکه کربلا ظرفیت این جمعیت را ندارد و باید ملاحظه کرد.
..........
7. روبروی ضریح حضرت ابالفضل علیه السلام ایستادم. داخل حرم خیلی خنک است. ضریح در اختیار مردهاست و ما از پشت حفاظی، از دور، زیارت میکنیم.
حرم اباعبدالله علیه السلام ولی همیشه باز است. ضریح بالا شلوغ و دستنیافتنی است. به سرداب پناه میبرم. خنک، خلوت، آرام، آرام، آرام. اینجا را دوست دارم.
خیابانهای کربلا غلغله است. جمعیت، عین دریا، موج میزند. عین دریایی داغ، داغ، داغ، جوشان و تمامنشدنی. موکبها، پیادهروها، خیابانها، دیگر جا ندارند.
ولی برکت از زمین و آسمان میجوشد. تمام موکبها چندین وسیله خنککننده دارند، مدام آب خنک توزیع میشود، در تمام ساعات، غذا میدهند، و چای، چای عراقی، درمان درد سر و برطرفکننده خستگی و کوفتگی. چه معجون شگفتانگیزی است این چای عراقی. واقعا در طول سال دلم برایش تنگ میشود.
انواع شربت خنک و دوغ، خوراکیهایی شبیه آش و سوپ، که مثل بیشتر غذاها، نخود دارد. انواع لقمهها، کباب کوبیده و ترکی و ... . دائم در حال پذیراییاند و تعجب میکنم که این تکرار واقعه، واقعهای اینهمه دشوار و طاقتفرسا، خستهشان نمیکند:
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد.
..........
8. این مردمی که بذل محبت میکنند، دیدنیاند. خیلی دیدنی. وقتی نگاهشان میکنم، به روشنی درک میکنم اینکه در طبق اخلاص گذاشته، همه دارایی اوست. اعتقاد عمیق و عجیبی به خدمت به زوار دارند. این شوق از کودک خردسال تا جوان و تا پیرشان، دیدنی است.
میانه این جوش و خروش، اوج کاسبی است و غریب به اتفاق این مردم، رندند و میدانند چطور از این امواج، ماهی مراد صید کنند.
هستند عده قلیلی که هرچند بهندرت، ولی توجهم را جلب میکنند. که راه گم کردهاند و دست به گدایی پیش خلق الله میبرند، یا در این شلوغی، دنبال فروش اجناس بیارزشند، یا رانندگانی که پی کسب بیشتر، با مسافران در راه مانده، چانه میزنند. همیشه هستند کسانی که بیخبر از غوغای اطراف، در خوابند و به اندک بهرهای تمامشدنی، دل خوش دارند.
..............
9. ببین آقای من!
اینکه بارها و بارها بیایم و دست خالی برگردم که نمیشود!
بالاخره این آمد و شدها باید یک انقلابی داشته باشد.
اینکه برگردم و سر از منزل اول دربیاورم،
اینکه هنوز همان باشم که بودم،
و هیچ تغییر قابل توجهی نبینم،
و همان باشم که بودم،
اینکه نمیشود!
دیگر دارم فکر میکنم فقط جای دیگران را تنگ کردهام.
فکر میکنم این موهبتهایی که اشغال میکنم،
بهتر باشد نصیب خوبهای کلاست شود.
دیگر فکر میکنم در این جمع،
خیلی زیادی زیادیام.
هرگز وجودِ حاضرِ غایب شنیدهای؟
من در میان جمع و دلم ...
معلوم نیست کجاست!
............
10. این آخری را خودت بنویس.
به نام خدا
سلام؛
کشش و جاذبه عجیبی دارد.
نمیدانم چرا.
جایی که هیچ رنگ و هیچ اثری از رفاه نیست، جایی که میدانی سراسر دشواری است و حتی قابل پیشبینی و برنامهریزی نیست، که میدانی قرار است بزند زیر کاسه- کوزه روزمرگیهایت، و قرار است پوست بیندازی، چرا باید شوق داشته باشد؟ چرا باید همه اینها را به جان بخری آن هم با گرایش عجیبی که به خاطرش روی همهچیز چشم ببندی؟
چرا؟
نمیدانم!
ولی چنین است که ممکن نیست یک بار، فقط یک بار، قدم در این راه بگذاری و پس از آن، هر روز و هر شب را در تمنای تکرار این تحربه نگذرانی، و مدام به ریز و درشتش فکر نکنی، و زمانش که نزدیک میشود، شعله نکشی و بیقرار نشوی.
این سفر، غیر از هر سفر دیگری است.
باید چشید.
باید چشید تا دانست:
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
و به راستی که خریدار بلا بودن در این راه، عین رندی است؛ عین رندی.
و به راستی که هدف، میتواند اینقدر شیرین باشد که تمام بلا و ابتلای مسیرش را شهدآگین کند.
و به راستی که اگر تن به غبار راه نسپری، اگر پستیها و بلندیهای مسیر را به جان نخری، و اگر در مسیر دریا، با قطرهها پیوستگی و همبستگی نیابی، و اگر از خود رها نشوی، خبری از رسیدن نیست.
و این شهد، فقط و فقط چشیدنی است.
به نام خدا
سلام؛
خدایی سرکوفت چیز بدیه.
کنایه، تمسخر، تحقیر، و مثل اینها، از بدیهای دنیان.
چرا راه به راه، سر هر قضیهای، به خودمون اجازه میدیم به بقیه سرکوفت بزنیم و تو امور خییییلی شخصیشون اظهار نظر کنیم و هی انرژی منفی تولید کنیم؟!
عایا (چون غلظت سوال بالاست) بهتر و مفیدتر نیست که آدمیزاد، سر در کار خویش فرو گیرد؟!
خدایی بهتر و مفیدتره.
خدا رحمت کنه مامان جون (مادربزرگ حامد) که زنده بود، گاهی به اصرار میاوردمش خونمون چند روزی بمونه.
آخه پیر و تنها بود و فکر میکردم تو خونه خیلی حوصلهاش سر میره و دلش میگیره.
یه بار دوستی با تعجب پرسید: تو واقعا این کارو میکنی؟ چرا؟!
گفتم من پیرها رو دوست دارم.
به تمسخر گفت: بیا مال مارم ببر!
چند وقت پیش، دوست دیگهای در مورد ساره همین اظهار نظر رو کرد: چیه راه به راه این میاد خونتون؟ تو هر جا میری باید بچهها رو جمع کنی دور خودت؟ اینقدر بچه دوست داری، برو از پرورشگاه چند تا بیار بزرگ کن!
من، هیچ!
من، سکوت!
من، نگاه!
اما در عوض، فکرم رفت سمت اربعین.
آخر شب بود. به یه موکبی رسیدیم که محوطه بزرگ جلوش، آبپاشی شده بود. جمعیتی توی صف ایستاده بودند و لقمه میگرفتند. یادم نیست چی بود ولی خیلی خوشمزه بود و به ما گرسنگان خسته در راه مانده، خیلی چسبید.
زهرا (آبجی کوچیکه) بار اولش بود یومد پیادهروی اربعین. خیلی اذیت شد. حسابی گرم بود و مسیر طولانی هم انرژیشو گرفته بود. بار هر کدوممون یه کولهپشتی سبک بود با وسایلی در حد اضطرار. الهی بمیرم. حامد بارش سنگینتر بود و یه مقدار خوراکی و ملزومات توی کوله اون بود.
زهرا هی بهونه میگرفت که اصن بار من سنگینه. مال تو سبکتره که انداختی پشتت مثل میگمیگ تند تند میری! کولههامونو عوض کردیم. دید مال من بدتره، پسش داد. بعد دیدم واقعا شارژش رو به اتمامه و ترسیدم رو دستمون بمونه! بارشو تقسیم کردیم توی کوله من و حامد و مدتی توقف کردیم تا رفرش شه.
نشسته بودیم روی صندلیهای پلاستیکی داخل محوطه که استراحت کنیم و چیزی بخوریم و باز ادامه بدیم تا به موکبهای ایرانی برسیم برای خواب.
دور من پر بود از بچههای قد و نیمقد عراقی. براشون پاککنهای رنگی و ماژیک و اینجور چیزا آورده بودم.
و دست و پا شکسته (قشنگ در حد فاجعه) تلاش میکردم باهاشون حرف بزنم (مراجعه شود به خاطره ناب کاظم)! حامد هم از دور مطابق معمولش، یواشکی فیلم و عکس میگرفت و میخندید: نمیشه تو یه جا بری، دور و برت پر از بچه نشه. اصلا مثل آهنربا جذب میکنی!
حالا هی امسال بگین: نرو، گرمه، مریض میشی، تو نمیتونی، اگه طوریت شه چی میشه، و .... !!
چیکار به زندگی آدم دارین عاخه (چون غلظت شکوه بالاست)!
مگه میشه نرفت؟!
مگه میشه؟!
مگر نخوان آدم رو.
مثلا بگن: امسال، تو، نه!
به نام خدا
سلام؛
جا نمیشود.
این حرفها، در دل تنگ واژهها جا نمیشود.
به اینجا نیامدهام مگر برای دیدن شما. فقط دیدن شما.
باید اینجا ماندگار شوم. باید جایی، گوشهای، برای خودم پیدا کنم.
چطور بگویم؟ چطور شروع کنم؟ از کجا بگویم؟ تا کجا؟
شما همانی که عکسش، رفیق شب و روز و سنگ صبور تمام حرفهای این دل زخمی است؟
همان که لبخند و مهر نگاهش، دلخوشی و آرام و قرار ثانیههایم شده و دلگرمم به بودنش ... .
تمام مسیر، خیابانها و کوچه پسکوچهها، به غایت پهن و به غایت خلوتند. شهرداری این شهر بیپایان، اینقدر جا داشته که دست و دلبازانه خیابان بکشد و کوچه بسازد. اینجا کسی به حریم خیابان تجاوز نمیکند. جا هست. خیلی هم هست. اینقدر که انگار روی یک دشت بیانتها راه میروی. اول فکر کردم اینجا برج و آسمانخراش ندارد که اینهمه سطح شهر، باز است و آسمان بلند، صاف و آبی و مهربان، همه جا نگاهت را پر میکند. اما چرا، دارند. تا دلت بخواهد ساختمان و برج دارند. ولی اینقدر این شهر وسیع است که هیچکدام بین تو و آسمان، قد علم نمیکنند. اینقدر وسیع که از یک سر تا سر دیگرش، در ساعات خلوتی، چیزی حدود یک ساعت با ماشین راه است.
چشمم به دستان راننده میافتد که بر سر فرمان ماشین، نوازشگرانه میچرخد، و بعد به گونههای پر چاله و به گردنش. چقدر شبیه کوهستان است. پوست آفتابسوختهاش لااقل ده برابر ضخیمتر از پوستی است که از اجداد ساحلنشینم به ارث بردهام. لهجه شیرازی دارند، اما با حرارت بیشتر و تندتری حرف میزنند. وقتی حرف میزنند لبها و چشمهایشان همزمان لبخند میزند. بی کم و کاست به تمام سوالاتت جواب میدهند و صبورانه به حرفت راه میآیند.
اینجا به بچهها نمیگویند عمو جان، میگویند دایی جان. گویا مادر، جایگاه ویژهتری دارد.
از زنهایی که چادر رنگی به دورشان پیچیدهاند میپرسم. میگوید از زاهدان و اطراف کرمان میآیند. در فرودگاه به یکیشان دقیق شدم. لهجه نداشت. جوان و زیبا بود. چادر رنگی نخی را زیر گلو سنجاق کرده بود و بعد مثل شال، دور تا دور تنش پیچیده بود تا میان ساق پا. پایش را میدیدم که به پوشش اروپایی، شلوار جین تنگ داشت و نیمبوتهای چرمی. به مردی که همراهش بود نگاه کردم. کت بلند مشکی و پیراهن و شلوارش، به اضافه کفشهای چرم براقش، رنگ و حالی از سنت و محلیت نداشت. انگار متعلق به هیچ جا نبود. زن اما کمی تعلق داشت. به اندازه همان چادر رنگی.
هوا سخت خشک است. چیزی میان کوهستان و کویر. هوا را از حال و هوای دستانم تشخیص میدهم. وقتی مثل چوب خشک میشوند یعنی هوا خشک است.
زمستان است.
بهمن.
اما روزها اینقدر گرم است که یک لباس آستینکوتاه کفایت میکند. وقتی در آفتاب سوزان شهر میگردی، روبرویت، دور تا دور، کوهستانهایی میبینی سپیدپوش از برف! دقیقا حسی عین خوردن یک تکه وافل داغ به همراه بستنی.
نمیدانم چرا خاک هر شهر، همیشه بیش از هر چیز دیگری نظرم را جلب میکند. خاکش انگار الک شده. عین پودری سرخرنگ و نرم است. عین آرد. آدم دوست دارد جای کفشش را رویش تماشا کند یا با انگشت بر تنش نقاشی بکشد.
اینقدر سبک است که این بادهای تند و پی در پی، که در وسعت بیانتهای شهر، به هیچ در و دیواری گیر نمیکنند، ریهها و چشمهایمان را پر از غبار کرده. خیلی زود به سرفه میافتم. از آن سرفههای آلرژیکی که حالا حالاها خواهد ماند.
به رانندگیها هم دقت میکنم. مردم را باید از شیوه رانندگیشان بشناسی. اینجا ندیدم کسی جلوی پای کسی یا جلوی ماشین دیگری بپیچد. کسی عجله ندارد، خسته و کلافه نیست، کسی در ترافیکهای مکرر و بیپایان گیر نیفتاده، خیابانها خیلی جا دارند.
شب، تا دلت بخواهد سرد است. هرچقدر روز میسوزیم، شب میلرزیم. باد، بیوقفه جولان میدهد.
مسجد صاحب الزمان در شب زیباتر است. نورپردازی سبز شده. صبح پیدا نبود. گنبد کوچک نقلی دارد -خیلی کوچک، انگار یک نگین فیروزهای که بر تن رکابش خیلی کوچکتر از آنچه باید، مینماید- با گلدستههای سه طبقه که از دو سوی گنبد حسابی قد کشیدهاند.
اینجا انگار ته کرمان است. به کوه رسیدهایم. کوههایی که به هوای این مسجد، اسم آنها هم کوههای صاحب الزمان است.
خیابانهای منتهی به اینجا، به این بهشت وسیع، پر از سرو است و اینجا پر از شهید.
آن بیرون، قبرستان بزرگی است که در روز، عده زیادی مهمان داشت. مهمانانی که با شاخهای نرگس که لابد از کودکان دستفروش مسیر خریده بودند، به دیدار عزیزانشان آمده بودند. عزیزانی که جای خالیشان را هیچ چیز پر نمیکند.
فضای اینجا را مثل حرم یا امامزاده، از باقی قبرستان جدا کردهاند. حال و هوای اینجا، محصور در این دیوارها و منحصر به همین یک تکه است. بیرون که میروی، هوا فرق میکند.
آن وسط، درست وسط این حیاط بیانتها، خیمه سفید بسیار بزرگی بر پاست که موکت شده و جای نماز است. داخلش، مانیتور بزرگی است با تعدادی صندلی. معلوم است اینجا مهمان زیاد دارند.
لابلای موکتها، پر است از قبر شهید. ردیف ردیف. ستون ستون.
شنیدم که میگفتند کرمان، 1001 شهید دارد.
از تمام این شهر، از تمام دیوارهای کاهگلی و چشمههای جوشانش که بیوقفه از کوه جاریاند، از تمام وسعت بیانتهایش، از گرمی لبخند و خطوط نرم و مهربان چهره مردمانش، از تمام آسمان و خاک و هوایش، من فقط برای همین یک تکه آمدهام. همین یک تکه سنگ سفید که در شیشهای قابش گرفتهاند. همین روشنایی دلنشین که میان همه سنگها، عجیب میدرخشد. همین طرح آشنا و نوشتههای همیشگی. همین کتاب ولادت و شهادت و همین گل لاله و همین الله پرچم که هرچه هست، زیر سایه اوست.همین سرباز ... .
این سنگها را دائم میشویند. به اشک و گلاب. خودم دیدم. دائم. اما به دقیقهای نمیرسد که باز غبار، انگار که بر زمین الک شده باشد، لایهای بر آنها میبندد. لایهای که فقط وقتی دست میکشی، یا صورت بر سنگ میگذاری، حس میشود. چه اشکالی دارد؟ مگر ما غبارها دل نداریم؟
شب جمعه است. آخرین شب جمعه ماه رجب. و اتفاقا شب شهادت حسین آقای یوسفالهی. همان که سردار دلها میگفت ما در جبهه، حسین زیاد داشتیم، اما حسین آقا فقط یکی بود. و اصرار داشت کنار این حسین آقا دفن شود، و شد.
من برای همین یک تکه از تمام دنیا، به اینجا آمدهام. بعد از آنهمه بیقراری. بعد از آنهمه دلتنگی. و اینجا قرار است -و به این قرار امیدوارم- که شروعم باشد.
چه خبر است مزار. حسابی شلوغ است. گروههایی به صورت اردوهای تشکیلاتی آمدهاند. همه جا، هر جا بین سنگمزارها خالی بوده، صندلی گذاشتهاند. آن جلو، سن و تشکیلاتی درست کردهاند و کسی بلندگو به دست، حرف میزند. کسی میخواند و کسی گفتگو میکند. مردم، یک عالمه آدم، نشستهاند رو به سن و تماشا میکنند و حرف میزنند و چاییهای چایخانه مزار را مینوشند.
سر مزار حاج قاسم، غلغله است. صبح خلوتتر بود. حالا باید با صف جلو برویم. سمت راست را به خانمها دادهاند و سمت چپ، صف آقایان است. مثل غبارها، بیصدا و ناشناس، بر تن سنگ فرود میآیم. همان سنگی که پشت شیشه است. خیلی خوبم. حالا دیگر خیلی خوبم.
به نام خدا
سلام؛
من باید یه سفرنامهی جدا بنویسم فقط از مکالماتم با علیاکبر!
مثلا اسمشو بذارم مکالمهنامه، یا حرفواره، یا هرچی.
یه بار مربی باشگاهش گفت: این علی اکبر خیلی کم تحرکه. پس انرژیشو چجوری میسوزونه؟
معمولا پشت در باشگاه میشینم و از فرصت طلایی یک ساعت و نیمه که هرگز تو شرایط دیگه دست نمیده، استفاده میکنم کتاب بخونم یا چیزی بنویسم یا چیزی گوش بدم.
انگشتای دستمو غنچه کردم و شستمو باز و بسته کردم مث منقار پرنده،
گفتم: اینجوری! بچههای من هوش کلامیشون بالاست!
خندید و گفت: آهان، مخ تیلیت میکنن؟!
تو اسنپ کیپ هم نشستیم. بابا حامد جلو، من و فاطمه و علی پشت. از صبح تو راهیم و تو گرمای سخت زمستانی کرمان (درست خوندی و درست نوشتم)، داریم تو شهر میچرخیم. خسته و کوفته شدیم.
فاطمه که دیگه از حرفا و سوالای پرتکرار علی اکبر کلافه است، از کنار من خم میشه سمتش و میگه: مسابقه! اگه بتونی حرف نزنی، بهت جایزه میدم. تا وقتی برسیم؛ یک، دو، سه!
و علی یهو ساکت میشه. لبهاشو سفت رو هم فشار میده و میخواد جلوی خندهشو بگیره.
یه ثانیه،
دو ثانیه،
سه ثانیه ...
شروع میکنه به وول خوردن. کمکم عین اسپند رو آتیش، تو اون جای تنگ ورجه وورجه میکنه. میخواد هیج صدایی نده ولی یه عالمه حرف داره که دارن خفهاش میکنن.
شروع میکنه پانتومیم بازی کردن. خدایا مغزم داره منفجر میشه. دلم میخواد بذارمش تو یه قوطی، درشو سفت ببندم! خودم از فکر خودم خندهام گرفته ولی میخوام به روم نیارم. بخندم مسابقه میره رو هوا و باز روز از نو روزی از نو.
حالا با انگشتاش رو هوا کلماتی مینویسه. چقدر گناه داره طفلی! هرجور هست تا وقتی به مقصد برسیم هیچی نمیگه، ولی بیواژه، حرف میزنه و حرف میزنه و حرف میزنه.
بهنام خدا
سلام؛
مجموعه یادداشتهای پراکنده سفر رو به ناچار و جهت حفظ نظم و اختصار!! :) تو یه پست درج میکنم:
1. سفر اربعین، از اون سفرهاست.
از اونا که "تو پای به راه دَرنه و هیچ مپرس، خود° راه بگویدت که چون باید رفت".
اصلا قابل برنامهریزی و حساب و کتاب نیست. چه شروعش، چه تمام ثانیههای مسیرش، چه پایانش.
اصن از اون سفرهاست که یهو میزنه زیر بساط روزمرگیهات و زیر و روت میکنه. همچین که میبینی یه آدم دیگه شدی.
امکان نداره بری سفر اربعین و یه آدم دیگه نشی.
انگار، اربعینه که برات از قبل برنامه چیده و نمیذاره اونجور که خیالته، طیِ مسیر کنی. انگار یه نیروی عظیم، تو رو توی مسیری که از قبل برات طراحی شده، میکشه و پیش میبره. مسیری که برای تکتک زوّار، به اقتضای وجودشون، مجزّا طراحی شده.
از اون سفرهاست که باید دست و بالت رو از همهی تعلّقات باز کنی و زمینگیر کسی یا چیزی نشی. هرچیز و هرکس باهات همجریان باشه، خواه ناخواه باهات میاد و الباقی رو باید جابذاری.
بالاخره هرچی باشه، اربعین مشقِ عشقه. اگه نتونی خودتو آزاد کنی و بپری، باید به اسارت تن بدی و بمونی.
2. زیارت، یعنی دیدار، تشرّف، طواف.
در تمام مسیر اربعین، از اون لحظهای که داری کولهپشتیتو میبندی، تو تمام لحظاتی که اضطراب کاراتو داری که میشه یا نمیشه، تو قدم به قدم مسیر، از اون لحظهای که از امیرالمومنین علیه السلام اذن میگیری، تا اون لحظهای که چشمت به گنبد اباعبدلله علیه السلام میوفته، تماماً در تشرّف و در طوافی. تماموقت در محضر مولا حاضری.
بعضی دوستان میپرسن زیارت کردی؟ و منظورشون اینه که دستت به ضریح مطهر رسید یا نه؟ البته اون رو نفی نمیکنم، اونم جای خودش، ولی زیارت رو به این نباید محدود کرد. بهعلاوه اینکه اصلا شرایط اربعین، یه شرایط ویژه است.
تمام مسیر اربعین، بی برو برگشت در آغوش مولایی و همقدم یوسف زهرا سلام اللهم علیهما. توی تمام مسیر، زیر قبّهای. برای همین اینقدررررر جانچسبه که آرزو میکنی هیچوقت تموم نشه. شاید قبل سفر دغدغههایی داشته باشی و به سختیهاش فکر کنی، ولی همین که راهی شدی ...
اصلا گفتن نداره... باید بچشی...
3. عاقا من موندم مایی که دو کلوم زبان کشورهای همسایهمونو بلد نیستیم، واسه چی میریم زبان اهالی یه قارّهی دیگه رو یاد میگیریم؟!! خدایی یه ایرانی بخواد زبان خارجی یاد بگیره، اول از همه باید عربی یاد بگیره. جز اینکه مسلمونیم و زبان دینمونه، کل دور تا دور مملکتمون عربزبانن. نه؟ ترکی... نه؟ روسی... تهِ تهش چینی، کرهای ... آخه مثل بلبل انگلیسی حرف میزنی، زبون بغلدستیتو بلد نیستی؟! زشت نیست؟
به بچهی عراقی میگی اسمت چیه؟ اون میفهمه تو چی میگی. جواب میده "کاظم". بعد تو یه ساعت طول میکشه بفهمی داره میگه کاظم؟! دلتم خوشه تحصیلکردهای مثلاً! (جهت آشنایی با کاظم، به فیلمهای سفر مراجعه کنین :) ).
از اتاق فرمان اشاره میکنن انگلیسی زبان عِلمه! با تشکّر از اشارهتون، بله خب اون زمان که ریختن کتابخونههامونو آتیش زدن و علمامونو کشتن و غارتمون کردن، قدری از علممون رو از لابلای کتابهای نیمسوخته خودمون به دست آوردن، بسط دادن، و حالا چماقش کردن بر سر خودمون. عوض اینکه چماقپذیر باشیم، خوبه زحمت بکشیم زبان علم رو به فارسی و عربی برگردونیم. با تشکّر از اتاق فرمان!
4. سفر اربعین، با سفرهای زیارتی دیگه تفاوتهای اساسی داره. از جمله اینکه تو زمانبندی سفر باید حتماً جانب انصاف رو رعایت کرد. همه آرزو دارن خودشونو تو ایام اربعین به کربلا برسونن ولی عراق یه ظرفیت محدودی داره. هرچقدر هم از جان و دل مایه بذارن، اگه ما همکاری نکنیم، نمیتونن پاسخگوی این جمعیت باشن. بیشتر از اون اجحاف در حق هموطناییه که به خاطر ازدحام جمعیت و محدودیتها، پشت مرزها موندن و اجازه ورود ندارن. درسته که واقعا دلکندن و برگشتن، طاقتفرساست ولی شرط انصاف اینه که ایثار کنی و برگردی که جای کسی رو نگیری و بذاری دیگری هم به آرزوش برسه. زمان زیارت مسجد کوفه و سهله و سامرا و کاظمین و ... تو غیر ایام اربعینه. درست نیست سفر رو طولانی کنیم درحالیکه عدهای به همین خاطر، حسرت به دل میمونن و یه سال دیگه باید انتظار بکشن، آیا به اربعین بعد برسن آیا نرسن. اگه ترازِ ورود و خروج صورت نگیره، میشه همین بحرانی که ایجاد شد.
توی روایات هم اومده "زُر فَانصَرِف"، یعنی زیارت کن و زود برگرد. جوری نباشه زیاد موندنمون، صاحبخونه رو آزرده کنه و حق دیگری رو ضایع کنه.
5. میگن ایرانیا پای پیاده میرن کربلا، عراقیها با پورشه میان کلاردشت!
بزرگوار! همون پورشهسوارها تو ایّام اربعین التماس میکنن کفشای ما پیادهها رو واکس بزنن!
میفرمایند:
اَز سوزِ مُحَبَّت چه خَبَر اَهلِ هَوَس را
این آتَشِ عِشق است نَسوزَد هَمهکَس را
خدا شاهده خواستم به همین یه بیت اکتفا کنم، اما دلم نیومد بیشتر نگم!
آنجا که بُوَد جایگَهِ هِمّتِ عَنقا
هَرگِز نَتَوان یافت رَدِ پایِ مَگَس را
دَریا بِبَرد دَر دِلِ خود دُرّ و گُهَر را
وا پَس بِزَنَد اَز دِلِ خود خاری و خَس را
اَقوامِ به نان رَفته چه دانَند هُنَر چیست؟
آنان هَمه دانَند عَجَب قَدرِ عَدَس را !!
طارق رَهِ خود گیر اَز آن قومِ هَوَسناک
«اَز سوزِ مُحَبَّت چه خَبَر اَهلِ هَوَس را»
....................
پ.ن:
آقا جانم؛
باز هم براتون کم گذاشتم.
این ناچیز بیمقدار، همهی سرمایهاش "محبّت" شماست که اونو هم از خودتون داره.
خیلی دوست دارم سنگ تموم بذارم براتون، منتها در این قدّ و قوارهها نیستم.
بیایین و همین بضاعت ناچیز رو ازم بپذیرین.
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ.
به نام خدا
سلام؛
عاشق، دو تا راه بیشتر نداره،
یا رحلت [1] کنه،
یا رحلت [2] کنه.
راه سومی متصوّر نیست.
.............
پ.ن:
1. به معنای سفر به سوی محبوب.
2. به معنای جان دادن.
3. این روزای نزدیک به اربعین، این حال ملموستره.
4. بار و بندیل سفر رو باید سبک برداشت. راه طولانیه و باید به حداقل ضروریات اکتفا کنی تا کمتر اذیت شی. اصلا آدمِ مسافر، چیز زیادی لازمش نمیشه. اگه خیلی دور و برتو شلوغ کنی، زمینگیر میشی. ما مسافر آفریده شدهایم. هرچی سبکبارتر، سبکبالتر ...
5. عاشق، تا خودِ روزِ موعود، امیدواره. هی منتظره فرجی شه و راهی باز شه. امان از وقتی که وقت بگذره و جا مونده باشی ...
به نام خدا
سلام؛
گاهی حالم خیلی بهم ریخته است. هی تو مسیر حرم با خودم کلنجار میرم که برگردم و با این حال نیام خدمتتون. اما همین که پشت در میایستم و اجازه میگیرم، همین که از بازرسیها رد میشم و پا تو صحن و سرای دلآرامتون میذارم، همین که چشمم به گنبد میفته و لبخند روی صورتم نقش میبنده و دست روی سینه میذارم، همین که سلام میکنم و پاسخ میگیرم، یهو انگار هرچی تو دل و تو فکرم بوده، همه تشویشها و ناراحتیها، همه یاسها و دلخوریها، همه خستگیها و کم آوردنها، یهو از دلم پر میکشن و قاطی کبوترای حرم، تو هوای عشقتون گم میشن.
انگار که هیچ وقت نبودن.
وقتی چشمم به ضریح میفته، همه چیز یادم میره. دیگه نه حرفی دارم، نه درخواستی، نه حاجتی، نه کاری.
نه دلواپسم، نه خستهام، نه ...
هیچ!
انگار فقط اومدم بگم دوستتون دارم آقا،
دوستتون دارم.
و جز این، هیچ چیز قابل ذکر دیگهای نه دارم،
و نه میخوام.
همین محبت،
دنیا و آخرتمو کفایت میکنه.
..................
پ.ن.
بِمُوالاتِکُمْ عَلّمنا اللّهُ مَعالِمَ دینِنا و أصْلَحَ ما کانَ فَسَدَ مِنْ دُنْیانا وَ بمُوالاتِکُمْ تَمّتِ الْکِلمَةُ وَ عَظُمَتِ النِّعْمَةُ وَ ائْتَلَفَتِ الْفُرْقَةُ
به واسطهی محبت شماست هر خیری که نصیبمون میشه و هر شری که ازمون دور میشه.
اصلا حرف خیر که میشه، اولش شمایید، اصل و فرعش شمایید، معدن و ماوا و انتهاش شمایید...
چی بیشتر از این قابل تصوره؟!
چی بیشتر از این قابل تمناست؟