سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلااااااااااااام بر عسل باااانوووووو فاطمه حکاکان:

خوبی مانا؟

چهار ماه تاخیر در نوشتن خاطرات خوبه؟

ماه قشنگم الان تو چهار ماهه و به زودی چهارماهش تموم می شه و می ره تو پنج ماه...

از وقتی برات تعریف می کنم که هنوز تو شیکمم بودی و بابا سر زده و بی خبر اومد... خیلی شوکه شدم اما خوشحالیم به قدری زیاد بود که جای هیچ فکری رو باقی نمی ذاشت... چکاپ بعدی که خواستم برم پیش دکتر نبوی بابا هم اومد و همون روز تاریخ تولد ماه گلم معلوم شد... طبق تاریخ تخمینی دکتر تو باید دو هفته ی دیگه تو شیکمم می موندی اما سونوگرافی ها چیز دیگه ای رو نشون می دادن و می گفتن که تو دیگه می خوای بیای بیرون (می دونم ادبیات فارسی ام حسابی خراب شده مانا اما باید ببخشی دو هفته ی دیگه که امتحانمو دادم و خیالم از دیپلم زبانم راحت شد برای مدتی به کل ایتالیایی رو می ذارم کنار و یه کم کتاب می خونم)...

خلاصه از طرفی دکتر می گفت تا جایی که ممکنه می خوام نگهش دارم و هر چی به موقع تر به دنیا بیاد بهتره و از طرفی هم به قول بابا ممکن بود دیر شه و خدای نکرده اتفاقی برای عسل گلم بیفته... خلاصه تصمیم بر این شد که بر اساس سونوگرافی ها عمل کنیم و این شد که دکتر گفت چهارشنبه بیا عملت کنم... یه شور و استرس خاصی به دلم افتاد.. یه کم ترسیدم و تپش قلبم تند شد... اما همچنان خیلی خوشحال بودم... قبل از تولدت همیشه به این فکر می کردم که این موجود کوچولو چه جوری و چطور می تونم بپذیرمش اما وقتی به دنیا اومدی به قدری راحت جای خودتو بین ما باز کردی که انگار همیشه وجود داشتی و هیچ روزی بدون وجود تو نگذشته...

چهارشنبه صبح زود رفتیم بیمارستان... من و تو و بابا و مانا و خاله آزیلا... و اولین نفر هم وارد اتاق عمل شدم... بی حسی از راه کمر خیلی درد داشت اما شیرینی دیدن تو و شنیدن صدای کوچولوی خوشگلت به محض تولد ارزششو داشت... از زیر قفسه ی سینه ام هیچ حسی نداشتم وقتی پام داشت بی حس می شد عصبی بودم و مثل بچه ها دوست داشتم به زور پامو تکون بدم و از اینکه نمی تونستم کلافه بودم اما وقتی کاملا بی حس شدم دیگه احساسی نداشتم... عمل طول زیادی نکشید و دکتر بیهوشی که علائم حیاتم و هم چک می کرد مدام باهام در مورد مسائل پراکنده صحبت می کرد و به کلی حواسمو پرت کرده بود... مانا همه می گفتن چرا تو رو ایران به دنیا آوردم... اول اینکه همه کنارم بودن مخصوصا مانا و خاله آزیلا... بعد هم دکترای ایران یه طرف دکترای تمام دنیا یه طرف... بعد هم این بیمارستان همه چیزش مطابق میلم بود و خوشحال بودم و اینکه چون خاله آزیلا مدتی مامای اونجا بود کلی دوستاش تحویلم می گرفتن و حسابی بهم می رسیدن... در مجموع خیلی راضی بودم... وقتی داشتن تو رو بیرون میاوردن اجازه دادن بابا و خاله آزیلا بیان تو... همون موقع دکتر نبوی داشت روی شکممو فشار می داد که با اینکه سزارین شدم اما تو تا حد ممکن مسیر طبیعی تولدت رو خودت طی کنی و این حرکت مثل تنفس مصنوعی بود و وقتی بابا اومد تو خیلی ترسید و فکر کرد اتفاقی برای من افتاده و دارن احیام می کنن... طفلی خیلی ترسیده بود...

بالاخره تو به دنیا اومدی مانا (مانا مخفف مامان جونه و وقتی این کلمه افتاد تو دهنم اصلا یادم نبود که یه اسم هم هست.. و اولا فکر می کردن اسمت ماناست!)

وقتی کارای ساکشن و تمیز کردن و بریدن نافتو انجام دادن تو رو که اتاقو رو سرت گذاشته بودی گذاشتن کنار من که یه دستم زیر دستگاه فشار بود و یکی زیر سرم و با همه ی وجودم دلم می خواست بغلت کنم... همین که صورتم رو رو صورتت کشیدم و باهات حرف زدم آروم شدی و با چشمای بسته ات دنبال صدا گشتی... خیلی صحنه ی قشنگی بود...

الان تو توی کریرت نشستی و همینجوری که با ریسه ی عروسکات بازی می کنی منو نیگاه می کنی و می خندی... الهی قربونت برم تو خیلی مهربونی مانا...

بعد از یه مدتی که همه چیز خوب بود منو بردن تو اتاقم.. همه بودن و وقتی تو رو آوردن غوغایی شد تو اتاق... همه می خواستن ببیننت بغلت کنن و خلاصه همه یادشون رفته بود که تو همش چند دقیقه است که به این دنیا پا گذاشتی و به این صداها و نورها و تکون ها عادت نداری...

مانا دلم نمی خواست چشم ازت بردارم.. کمترین صدایی که می دادی از جام می پریدم... و هنوز هم همینطوره...

روز سوم دکتری اومد و گفت که تو زردی داری و تو رو از من جدا کردن... بانو جونم نمی دونی چقدر این دوری وحشتناک بود... مثل ابر بهار گریه می کردم و نمی تونستم تو رو تو دستگاه با چشمبند ببینم.. دلم می لرزید... اصلا نمی تونستم فکرشم کنم که من بدون تو برگردم خونه برای همین سه روزی که تو بخش نوزادا بودی منم پیشت موندم... خیلی تلخ بود برای همین از این یه تیکه می گذریم و  می ریم روزی که برگشتیم خونه... بانو نمی دونی دایی مهدی برات چیکار کرده بود... تمام اتاقو پر از بادکنک و ریسه کرده بود.. به قول خودش می گفت سه روز پیش که تو هنوز زردی نداشتی و قرار بود برگردیم خونه این کارا رو کرده بود و بعد که برگشتن ما عقب افتاد یکی یکی بادکنکا ترکیدن و مجبور شد دوباره از اول تزیین کنه...

هممون یه جوری خوشحال بودیم... قبلش همه چیزتو حاضر کرده بودم... حتی دکور اتاقو تغییر دادیم و مانا جون هم یه کمدشو برای تو خالی کرد که وسایلتو بذارم...

همه یه سری بیمارستان اومدن دیدنمون و یه سری خونه... فقط طفلی مانا جون خیلی اذیت شد و حسابی شرمنده اون و خاله ها شدیم...

بعد مدتی بابا برگشت و ما موندیم تا وقتی که تو واکسناتو بزنی و یه کم جون بگیری...

اینجوری شد که تا دو ماه نیمت موندیم و بعد برگشتیم پیش بابا... مانا اون روز هم خیلی سخت بود... روز آخر خونه عزاداری بود... می دیدنت گریه می کردن می خندیدی گریه می کردن بغلت می کردن گریه می کردن و خلاصه حسابی اذیت شدیم.. جدایی خیلی سخت بود و فقط با قول اینکه عید برمی گردیم می شد یه کم امیدوار بود...

تو هواپیما حسابی همه رو میخ خودت کرده بودی... یه مانا با یه بانو تو آغوشی ... همه دوستت داشتن و تو هم حسابی بهشون خندیدی و دلشونو بردی... بعد لباستو عوض کردم و اون صورتیه ی زارا کیدز رو تنت کردم که خیلی ماهت می کرد... بابا خیلی خوشحال بود نمی دونست چیکارت کنه... دلش خیلی برات تنگ شده بود...

اینجا بردمت پیش دکتر اخلاقی چون خیلی نگران واکسنات بودم که بعضیاشونو اینجا به نوزاداشون نمب زنن و خلاصه تحت نظر ایشونی...

عسلکم تو هزارماشاءالله روز به روز بزرگتر می شی و هرروز یه کار جدید  می کنی که دل من و بابا رو می بره...

چند تا از  جدیدترین عکساتو هم به زودی می ذارم...

خب دیگه خیلی طولانی شد... تو هم الان داری بهونه می گیری و حوصله ات سر رفته...

تا بعد...

 






تاریخ : دوشنبه 87/9/11 | 7:54 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

سلام عسل بانوی مامان..

بالاخره به دنیا اومدی و انتظار به پایان رسید...

وصفش خیلی طولانی و سخته و برای مامان که تازه از جاش بلند شده سخته...

فقط همینقدر می نویسم که تو روز 16 مرداد 87 (میلاد حضرت عباس علیه السلام) ساعت نه و یازده دقیقه صبح به دنیا اومدی و یه دنیا شیرینی با خودت به همراه آوردی که از وصفش عاجزم..

این روزا لبریز از عشق و شوق می گذره و شکر خدا همه چیز خوبه..

یه روز سر صبر تمام جزئیات رو برات می نویسم...
اسم قشنگتو گذاشتیم فاطمه و امیدوارم همیشه نامدار و خوشبخت باشی...

خیلی دوستت داریم..

تا بعد...






تاریخ : پنج شنبه 87/5/24 | 8:57 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

سلام عسلکم..

شیطون بلا... یادت باشه چقدر منو اذیت کردی... سه روز بیمارستان بستری بودم.. بیشتر از اینکه نگران خودم باشم نگران تو بودم که نزدیک بود زود به این دنیا سرک بکشی... فضول خانوم یه ذره دندون رو جیگر بذار به موقعش اینقدر وقت واسه ی فضولی داریییییییییییییییییییییییییی......

اونروز صبح بعد از نماز حالت تهوع شدید داشتم.. آخر هم معلوم نشد دلیلش چی بود اما چون حالم خیلی بد بود رفتم بیمارستان و اونجا هم گفتن که باید سریع بستری شم... خیلی روزای بدی بود.. همش نگران تو بودم که با فشارهایی که بهت اومده بود زودتر از موعد تغییر وضعیت داده بودی و چرخیده بودی و منم دل درد و کمردرد شدیدی داشتم و هر لحظه هم امکان داشت که تو به دنیا بیای.... خلاصه با قرص ها و آمپول هایی که نوش جان کرده ام و می کنم تا جایی که ممکنه جلوی عجله ی تو رو می گیریم و فعلا اون تو نگهت داشتیم!!

الان تو سی و شیش هفته هستم و به زودی تا سه چهار روز دیگه اگه خدا بخواد اعضای بدنت کامل می شن و دیگه می تونی بیای بیرون.. با این حال بهتره تا جایی که ممکنه همونجا بمونی که کپولی شی و جون بگیری... زیاد عجله نکن اینجا خبری نیست..

این روزا به بهونه های مختلف می رم سر کمدت و لباساتو هی میارم مرتب می کنم و دوباره می زنم به چوب... هی قربون صدقه ات می رم... شبها خوابتو می بینم... خوشگل و شیطون... بابا هم تا ده دوازده روز دیگه میاد پیشمون و باز تو تا چشمت میوفته به بابات شروع می کنی به شیطونی و فچو کوللو که وولیوووووووو....!!!

هرچند که الانشم استای فاچندو کووللوو که وووووووویییییییی!!!!!!!!!!

بعد هم که تو به دنیا میای و دیگه وقت سر خاروندن برامون نمی ذاری... اگه دختر خوبی باشی بعد از یکی دو ماه بر می گردیم ایتالیا خونه ی خودمون... بعد هم یه مدتی می مونیم و دیگه واسه ی همیشه اگه خدا بخواد بر می گردیم ایران...

خب دیگه بیشتر از این نمی تونم بنویسم عسلم...

باقی اش باشه واسه ی بعد...

روی ماهتو می بوسم...

تا بعد...






تاریخ : دوشنبه 87/4/31 | 4:25 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

سلام عسلک شیطونم

آخه تو اینقدر شیطونی می کنی که وقتی به دنیا بیای دیگه از پست بر نمیام

گاهی کشتی می گیری گاهی هم ملق می زنی

تازگی ها هم که به سکسکه افتادی

صبح ها بعد از نماز صبح چند تا خرما می خورم و وقتی بر می گردم تو رختخواب تو شروع می کنی به سکسکه کردن که من به شکل ضربات یکسان و یکنواختی احساسشون می کنم که چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه و البته با تغییر وضعیتم هم قطع نمی شه

وقتی رو کمرم می خوابم تو حرکاتت بیشتر می شه.. حتما جای بیشتری برای شیرجه زدن پیدا می کنی

البته این اواخر دیگه نمی تونم رو کمرم بخوابم چون کمرم زود درد می گیره

پا درد و کمر درد این روزا خیلی اذیتم می کنن

تو هم دیگه بزرگتر شدی و حالا دیگه به جز معده ام به ریه هام هم فشار میاری واسه ی همینم گاهی احساس خفگی می کنم

فعالیتم طبق سفارش دکترت به حداقل رسیده اما خوبیش اینه که تو داری خوب رشد می کنی و شکر خدا همه چیزت نرمال و طبیعیه

از فردا وارد سی و چهار هفته می شیم و دیگه نگران زایمان زودرس نیستم

تو هم دیگه کم کم داری گرد و کپولی می شی و من و بابایی هم واسه ی اومدنت لحظه شماری می کنیم

راستی کالسکه ای که برات سفارش داده بودیم هم حاضر شد و بابایی گرفت

خب دیگه تو که خوابیدی منم می رم استراحت کنم

می بوسمت عسلک






تاریخ : دوشنبه 87/4/10 | 3:45 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

سلام عسلی..

شیطون بلا روزم مبااااارک... دو بار هم مبارک.. امسال به جز روز زن برای اولین بار روز مادر رو هم تجربه می کنم... تو هم از صبح با لگدات روزمو بهم تبریک گفتی...

اینقدر این روزا فشار روی معده ام زیاده که اصلا جا ندارم غذا بخورم.. تو هزار ماشاءالله روز به روز بزرگتر می شی و من روز به روز سنگین تر و تنبل تر...

حرکت کردن برام سخت شده و به ندرت فعالیت خاصی انجام  می دم و جز اینکه هرازگاهی به تراس پرگل مانی اینا سر می زنم و به گلام می رسم کار خاصی انجام نمی دم...

هوا علاوه بر اینکه حسابی گرمه خیلی هم آلوده است و اصلا نمی شه نفس کشید و واسه ی همین اصلا جز در موارد ضروری بیرون نمی رم...

خیلی دوست دارم عسلی

فعلا باید برم

تا بعد






تاریخ : سه شنبه 87/4/4 | 5:1 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

عسل مامان سلااااام...

خوبی شیطون؟ این روزا حسابی به شیطنت افتادی.. الان تو سی و دو هفته هستی و حسابی دست و پا می زنی و خودی نشون می دی...

از الان باید خودمونو واسه ی شیطنتای تو فیسقیلی حاضر کنیم...

هفته ی پیش دکتر برام سونوگرافی سه بعدی نوشت که معلوم شد شکر خدا همه چیزت نرماله و مشکلی نداری... جز اینکه خیلی ناز داری و سونوگراف بیچاره هرکاری کرد از چهره ات عکس بگیره روتو برنگردوندی و پشتتو کردی... خیییییییلی ناز داری خانوم کوچولووو...

بعد که رفتم پیش دکترم گفت که تو هنوز خیلی کوچولویی و من باید فعالیتم رو تعطیل کنم که همه ی مواد غذایی جذب بدن جنابعالی بشه... خبر نداره که من فعالیتی ندارم تو خودت خیلی شیطونی و آروم و قرار نداری... هرچی من می خورم تو با این شیطنتات می سوزونی!!

خلاصه فعلا در استراحت مطلق به سر می برم و حسابی روحیه ام کسل شده...

وقتمو با آبرنگ و زبان و چیزای مختلف مخصوصا این روزا فوتبال جام ملتهای اروپا می گذرونم و بی صبرانه منتظرتم...

یکی از چیزایی که فکر همه ی مامان باباهای در شرف بچه دار شدن از جمله من و بابایی رو حسابی به خودش مشغول می کنه اسمیه که می خوان برای فرزند نازنینشون انتخاب کنن...

 

عده ای عادت دارن با همه چیز پز بدن حتی اسم فرزندانشون... واسه ی همین کاملا بی توجه به فرهنگ و حتی زبان مادریشون اسمای اجق وجق رو فرزندانشون می ذارن که حتی خودشونم معنی اشو نمی دونن..

 

عده ای به هر قیمتی که شده طرفدار مد هستند و کلا این مده که مسیر زندگی شونو تعیین می کنه... این عده حتی تو انتخاب اسم فرزندانشون پیرو مد هستند و اسمی رو انتخاب می کنن که رو بورسه!

 

عده ای به همه چیز به دیده ی خاص می نگرن!! واسه ی همین موقع انتخاب اسم فرزندشون به دنبال اسمای خاص با معانی بسیار خاص و معمولا نادر می گردن و حتی اگر شده کلمات جدید به فرهنگ لغات زبان مادریشون اضافه می کنن!!

 

عده ای عااااشق کوچولوشون هستن و اسمایی می ذارن که از صمیم قلبشون برمیاد و معمولا با احساس خاص بیانی ای همراهه... از اسامی گل و بلبل تا دل و جیگر و قلوه!!

 

عده ای مذهبی اند و پیوند خاکی اشونو با آسمون حفظ می کنن و نمی ذارن شرایط و روزگار این پیوند رو قطع کنه... واسه ی همین ترجیح می دن اسم فرزندشون از بین اسامی ائمه و بزرگان دین و القاب خداوند باشه...

 

عده ای هم تو این مسیر به بیراهه می رن و کلا هر اسم عربی رو به واسطه ی عربی بودن کتاب آسمانی مذهبی تلقی می کنن و اسامی دور از فرهنگ غنی فارسیمونو رو فرزندانشون می ذارن...

           

و غیره...

 

خلاصه انتخاب اسم به همون اندازه که مهمه سخت هم هست...

اسم ها معمولا نشونه ی سطح فکر، فرهنگ و اعتقادات خانواده ها هستن... برای همین اسمی که انتخاب می کنیم اهمیت زیادی تو بازتاب های اجتماعی و برخوردهای مردم داره...

از اونجایی که خودم اسمم تکه همیشه دوست داشتم اسمی که رو فرزندم می ذارم هم تک باشه... از طرفی چون خیلی وطن پرستم دوست داشتم از بین اسامی اصیل ایرانی اسمتو انتخاب کنم... خلاصه کلی گشتم و کلی گلچین کردم که حالا لیست کامل اسمایی که خوشم اومده بود تو دفتر خاطراتم هست یه روز نشونت می دم.. از بین همشون از اسم آراک برای دختر و آتبین برای پسر خیلی خوشم اومد که البته آتبین خیلی هم تک نیست و این روزا زیاد شده اما من خیلی این اسمو دوست داشتم که بازم البته بعضی ها به اشتباه به جای آتبین می گن آبتین در صورتی که در ایران باستان حرف ت به ب ارجحیت داشته که حالا اگه بخوام وارد بحث زبانشناسی اش بشم خیلی طولانی و بی ربط به موضوع می شه...

خلاااااصه... تو همین روزا که خیلی راجع به اسمت فکر می کردم چند بار خواب دیدم که اسمتو گذاشتم فاطمه یا یکی بهم می گه که بذارم فاطمه و هر بار که بیدار می شدم فراموشش می کردم و از اونجایی که این اسم عربیه دوست داشتم یه اسم دیگه روت بذارم... این وسط نکته رو هم دقت کن من هنوز تو رو نداشتم اما همیشه خواب دختر می دیدم و هیچوقت خواب ندیدم که یه پسر دارم اینه که هر چیزی که خوشم میومد برات بگیرم دخترونه می گرفتم و بعد که خدا تو رو بهم داد همیشه می گفتم اگه دختر شه که وضعش خوبه اما اگه پسر شه لخت می مونه چون دریغ از حتی یه جوراب که پسرونه گرفته باشم!!

یه بار خواب دیدم که باز یه نفر که نمی شناختمش بهم می گفت که اگه خدا بهت دختر داد اسمشو بذار فاطمه و اگه پسر داد اسمشو بذار علی... اما من گفتم که همه اسم بچه هاشونو فاطمه و علی می ذارن.. کلی تو فامیل فاطمه و علی داریم و خیلی تکراریه... اونوقت اون ناراحت شد و با قهر گفت که همه ی عالم باید اسم بچه هاشونو فاطمه و علی بذارن... این شد که اینبار تصمیم گرفتم جدی تر رو این خوابهام فکر کنم و به این نتیجه رسیدم که اسامی ای که از طرف خدا انتخاب شده باشند زیباترین و برجسته ترین اسمها هستند و کسی نمی تونه اسمی زیباتر از اونها پیدا کنه واسه ی همینم با بابایی تصمیم گرفتیم اسم زیبای فاطمه رو برای تو انتخاب کنیم..

امیدوارم دینی که نسبت بهت تو انتخاب اسمت داشتیم ادا شده باشه و بدونی که همه چیزت از ریزترین مساله تا بزرگترینش برای ما دغدغه ی فکری بوده و هست و خواهد بود و هرکاری می کنیم تا بهترین تصمیم ها رو برای خوشبخت کردنت بگیریم و امیدواریم که تو هم همیشه راضی باشی و بدونی هرکاری می کنیم در جهت سعادتمندی توست که از وقتی وجودت شکل گرفته مهمترین مساله و دغدغه ی زندگی ماست..

همیشه دوستت داریم...

روی ماهتو که نذاشتی ببینیم می بوسم و بزرگترین آرزوم سلامتی و سعادت توست..

 






تاریخ : سه شنبه 87/3/28 | 3:27 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

سلام عسلکم

کوچولوووووووووو.... داری می شی حدود یه کیلو!!

عصبهای گوشت دارن کامل می شن که بهتر بتونی فضولی کنی!

فعلا باید خودتو آماده کنی که تا چند روز دیگه باز سوار هواپیما شیم و برگردیم ایران!

دوباره نترسیاااا... هرچند تو این مدت اینقدر تحرک داشتم که دیگه باید واست عادی شده باشه اما به هر حال امیدوارم تکونای هواپیما شدید نباشه و اتفاقی نیفته... هوا مساعد باشه و از تاخیر هم خبری نباشه...

منم این روزا تا یه کم می شینم یا سر پا می مونم زود کمر درد می گیرم... کم کم علائم مامان شدن و پیدا شدن سر و کله ی کوچولوی تو داره خودشو نشون می ده و منم بیشتر از قبل روز شماری می کنم... از وسایلی که برات خریده بودم یه فیلم خوشگل با یه مونتاژ خیلی باحال درست کردم که خییییییلی ناز شده...

فقط مونده دیگه تو بیای...

یه مطلب خیلی جالب هم برات می ذارم:

 

عکس جنین 21 هفته ای به نام ساموئل الکساندر که در داخل رحم مادر احتیاج به عمل جراحی پیدا کرد و اگر از رحم خارج میشد ممکن نبود زنده بماند .

 دکتر برنر جراح این عمل بزرگ بودند و جنین را در داخل رحم مورد جراحی قرار دادند .در حین عمل جراحی جنین دست کوچکش را از شکافی که دکتر ایحاد کرده بود بیرون آورد و انگشت پزشک معالجش را فشرد و عکاس این صحنه ناباورانه را در تاریخ ثبت کرد .دست پسرک کوچکی که برای حس قدر شناسی از رحم بیرون آمد و انگشت دکتر را به خاطر تشکر از هدیه زندگی که او بخشید ،فشرد. اگر همه ما در وجود فطری خود تا این حد احساس قدر شناسی داشتیم .پس الان این حس را کجا جای گذاشتیم ؟در کدام نقطه و کدام لحظه حس قدرشناسی خودمان را برای همیشه دفن کردیم و غول توقع و زیاده خواهی را همراه خود کرده و در قلبمون جای دادیم .... قلب پاکمون را جایگاهی کردیم، برای جولان دادن احساسهایی که هر از گاهی جانمان را به لب میرسانند و به جای حس زندگی فقط احساس مرگ و نابودی را در ما شعله ور میکنند. چرا هرگز به یاد نیاوردیم که باید از کسانی که بهمون زندگی بخشیدند تشکر کنیم ؟ چرا فراموش کردیم که گوهر نایاب وجودمون پر از پاکی و زیبایی بوده و عشق به زنده بودن و زندگی کردن و به دیگران زندگی بخشیدن جزء جدا نشدنی فطرت انسانی ماست ... این عکس می‌تواند عکس سال باشد!






تاریخ : جمعه 87/3/3 | 4:46 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

سلام عسلکم

قربون دست و پای کوچولوت برم که با همه ی زورت می کوبیشون به شکمم...

می دونم جات تنگه... چیکار کنم دیگه از این چاق تر نمی شم!!

هنوز خیلی معلوم نیست حامله ام... دو روز دیگه شیش ماهم تموم می شه! 15 خرداد هم با هم برمی گردیم ایران..

الان می دونی چقدری؟ قدت حدود سی سانتی متره... کوچولووووووووو... وزنت حدود 560 گرمه...

 

راستی گراتسیا برات یه جفت گوشواره ی خیلی ناز خریده.. آخه مگه گوش تو چقدره...!! آخه کی می تونه گوشای کوچولوی تو رو سوراخ کنه؟

الهی قربونت برم.. این عکسشه:

 

 

خوشگله نه؟

اینم یه یادگاری از ایتالیا! خیلی تحویلت می گیرناااا.... دیگه چی می خوای؟!

بیشتر شبها خوابتو می بینم.. که خیلی کوچولو و ظریفی...

راستی تو یه دانشگاه غیر حضوری تو ایران هم ثبت نام کردم و به زودی باز مشغول می شم... گفتم که از عذاب وجدانت کم شه...

جییییگرم... شوخی می کنم.. دوستت دارم..

 

این عکس هم یه جنین بیست و چهار هفته ای رو نشون می ده:

 

 

 

 

تو الان حدودا اینجوری هستی.. البته خیلی خوشگل تر!! الان دیگه همه ی اعضای بدنت شکل گرفتن.. حتی ناخن و مژه هم داری!! از این به بعد فقط رشد می کنی...

خیلی ماهی.. اصلا اذیتم نمی کنی... فقط نمی دونم چرا هر وقت که برامون مهمون میاد یا می ریم مهمونی حرکاتت بیشتر می شه!! خلاصه می خوای جلب توجه کنی دیگه// هنوز نیومده می گی فقط به من توجه کنین!!

قربونت برم.. همه می گن روی ماهتو ببوسم اما نمی تونم.. به دنیا که اومدی کلی بوس طلبت..

 

 






تاریخ : دوشنبه 87/2/23 | 3:6 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

سلام عزیز دل مادر...

حالت خوبه... وقتی تکون می خوری خیالم راحته که خوبی و داری شیطونی می کنی...

راستی گفتم برات؟ این همسایه امون پرتیره همون پیرزن مهربونی که همیشه به من و بابایی محبت داره چند روز پیش اومد یه سر خونمون

برات هدیه خریده بود...

قربونت برم... یه بلوز سفید با یقه ی صورتی... خیلی نازه...

تازه گفت وقتی به دنیا بیای یه گردنبند هم برات می خره که تا آخر عمرت یادگاری ازش داشته باشی...

خیلی مهربونه... همین که برگشتم رم اولین روزی که دیدمش و فهمید حامله ام اینقدر ذوق کرد انگار که نوه ی خودشه

خلاصه خیلی عسلی که همه اینقدر دوست دارن!

خبر بعدی:

مانی و خاله آزیلا رفته بودن سوریه... بهشون می گم برام سوغاتی چی خریدین؟! می گن برای عسل بسل یه عروسک خریدم اندازه ی خودش.... می گم خب... واسه ی من چی خریدین؟! ... می گن الان داریم می ریم یه مغازه ی لوازم بچگونه برای عسل بسل لباس بخریم.... می گم خب... می گن نذر کردیم از طرف عسل بسل یه عروسک بذاریم حرم حضرت رقیه سلام الله علیها....

می بینی؟! اصلا دیگه به کل منو فراموش کردن...

زنگ می زنن اول از همه می پرسن حال عسل بسل چطوره؟ خوب غذا می خوری؟ تکون می خوره؟ زیاد خودتو خسته نکنیا واسه بچه ضرر داره...

جالب اینجاست که این قضیه ی عسل بسل مسری شده... ددی ات زنگ زده می گه فنچات چند تا عسل بسل گذاشتن؟!!!!....

خلاصه بساطی درست کردی واسه ی خودت...

من و بابایی ات که دیگه داریم خودکشی می کنیم... ما هم بی جنبه! بچه ندیده!! برات رفتیم از زارا کیدز چند دست لباس سایز صفر خریدیم... بگو چی؟!! جینگیل! عکساشو حتما باید برات بذارم... یه پیرهن سرمه ای راه راه سفید برات خریدیم اینقدر موشه که کلی قربون صدقه اش می ریم... بعد من رفتم برناردی یه جفت از این جوراب کفشیای نوزادی دیدم سرمه ای و سفید بود زود یاد پیرهنت افتادم و گرفتم که ست شه... واسه ی مانی اینا که تعریف می کردم مرده بودن از خنده... جینگیل بچه چیه که دیگه ست کردن داشته باشه...

خلاصه نمی دونی چقدر عزیزی... اینقدر برات لباس و خرت و پرت خریدم که فکر کنم همه ی سی کیلو باری که می تونم با خودم ببرم ایران رو فقط وسایل تو پر کنه!! من بیچاره فکر کنم حتی جا نداشته باشم یه دست لباس واسه ی خودم ببرم!!

همه ی دیوار رو پر کردم از عکسای عسل بسلای خوشگل و کلی قربون صدقه اشون می رم...

خلاصه عالمیه این روزا واسه ی خودش...

الان درست پنج ماه و نیمه هستی...

خیلی دوست دارم...

از وسایلی که برات خریدم فیلم گرفتم تا یه میکس خوشگل کنم یادگاری برات بمونه...

می بوسمت عزیزم...

باید برم یه فکری واسه ی نهار کنم... بابایی رفته پراتی میوه بخره... الان میاد و می بینه خبری از نهار نیست!!

چند تا عکسم می خوام بذارم برات هنوز فرصت نکردم...

قربونت برم عزیزم...

تا بعد/






تاریخ : شنبه 87/2/7 | 3:51 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

سلام عسلک مامان...

الهی قربونت برم... این روزا خیلی شیطونی می کنی... حرکاتت رو احساس می کنم و اینقدر برام لذت بخشه که حد نداره.....

دخترک نازم از اولشم می دونستم دختری که کلی برات لباسای دخترونه خریده بودم...

خیلی دوست دارم عسلک...

چون من و بابا هر دو در مورد اسمت خواب دیدیم قراره اسم قشنگتو فاطمه بذاریم اما چه کنم که معروف به عسلی...

من بهت می گم عسل بسل!

بابایی می گه عسل بسل!

مانی می گه شیرین عسل..

خاله آزیلا می گه عسلک...

خاله زهرا می گه عسسسسسسل....

عمه هات می گن عسل مسل!

خلاصه خیلی شیرینی مامانی...

یه هفته ای می شه برگشتیم رم... من و تو با هم..

تو تکونای هواپیما خیلی ترسیده بودی و خیلی ورجه وورجه می کردی... منم خیلی ترسیده بودم و برات خیلی نگران بودم... خلاصه با سلام و صلوات و کلی دعا و نذر و نیاز رسیدیم...

یه پنج ساعت طولانی و سخت رو با هم گذروندیم...

خیلی خوشحالم که برگشتیم خونمون... راست می گن هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه... دلم برای همه چیزش تنگ شده بود... تو هم خوشحالی... چشمت به بابات افتاده و حسابی شیطون شدی...

با بابایی می ریم برات کالسکه و وسایل نی نی می بینیم و کلی ذوق می کنیم و قربون صدقه ات می ریم...

خیلی دوستت داریم... همه دوست دارن... همه دلشون برات پر پر می زنه و بی صبرانه انتظار ورودت رو می کشن... نمی دونی این نه ماه چقدر طولانی می گذره... اما همیشه اش پر از شادی و انتظار شیرینیه که واقعا قابل وصف نیست...

من و بابایی حتی در مورد مدرسه رفتنت هم حرف می زنیم و هنوز نیومده برای آینده ات برنامه ها داریم...

ما خیلی خوشبختیم که تو رو داریم و این خوشبختی رو با تمام وجودمون حس می کنیم...

چند تا عکس برات اسکن کردم که بذارم تو وبلاگت...

از همه مهمتر اولین عکس زندگیته! اینجا وقتی تازه خدا تو رو بهمون داده بود تو بیمارستان جِمِلّی (Gemelli) ازت انداختن...

همیشه با لذت بهش نگاه می کنم...

دوست دارم زودتر به دنیا بیای ببینم چه شکلی ای...

خیلی از داشتنت خوشحالم اینقدر که دیگه ناراحت از دست دادن دانشگاهم نیستم...

فقط می خوام این روزا به خوبی و خوشی و سلامتی کامل تو طی بشن و به دنیا بیای...

همیشه به اولین باری فکر می کنم که می خوام بغلت کنم... و کلی از فکرش ذوق می کنم...

خلاصه خیلی عزیزی و خیلی دوست داریم..

اینم عکست:






تاریخ : جمعه 87/1/30 | 6:3 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.