سلام عسل دل مامان
ما باز اومدیم رم.. یه هفته ای می شه.. خب الان تولد مامانو رد کردیم و اواسط دیماه هشتاد و هشتیم... امروز چهارم ژانویه ی دوهزار و دهه.. یعنی حدودا یک سال و پنج ماهته..
خبرای تولد و قبلش و بعدشو که برات ننوشتم دیگه سرد شدم و خواستم دیگه ننویسم اما وقتی مطالبی که تا بحال برات نوشتمو می خوندم بازم دلم نیومد.. بعضی قسمتاشو دیدم خودم یادم رفته بود و برام تجدید خاطره می شه واسه ی همینم حیفم اومد که دیگه ننویسم.
چند وقتی که ایران بودیم خیلی بهمون سخت گذشت.. البته پیش فامیل و آشناها خیلی خوب بود اما خب دوری از بابا خیلی سخت بود.. از بعد از تولد تو که بابا برگشت ایتالیا چهار ماه ازش دور بودیم.. فکر نمی کردم به این زودیا دوباره باهاش اخت شی اما تا رسیدیم تو همون فرودگاه بابا بابایی می کردی که بیا و ببین.. دیگه منو هم فراموش کرده بودی.. از خستگی ها و سختی های سفر نمی نویسم چون اینقدر تکرار شدن که دیگه گفتن ندارن..
تو هواپیما خیلی ماه بودی.. با اینکه خوابت به هم ریخته بود و خستگی و بدو بدوی فرودگاه حسابی کلافه ات کرده بود اما خیلی خانومی کردی و اذیتم نکردی.. از مهماندارا تا مسافرا همه می گفتن انگار نه انگار که تو این پرواز بچه ی به این کوچیکی بوده.. راست هم می گفتن.. بعضی از بچه ها تمام 5 ساعت پروازو یه بند فریاد می زنن..
خیلی وقت بود تایپ نکرده بودم دستم درد گرفت..
دیروز گراتسیا رو دیدیم که دلش خیلی برات تنگ شده بود.. دیگه اینکه همه چی خوبه.. سال تحویل اینقدر بارون اومد که نصف آتیش بازیا خاموش می شدن و فشفشه ها و ترقه ها نصفه نیمه عمل می کردن اما حدود دوازده شب بارون بند اومد و مردم حسابی دق دلیشونو خالی کردن..
خوبیش اینه که همه جمع می شن تو چندتا میدون اصلی و هرکار می کنن همونجا می کنن و زیاد آشفتگی و بی نظمی به بار نمیاد
دوست داشتم چند تا عکس برات بذارم از تولدت به اینور اما باور کن وقت نکردم هنوز عکسا رو سر و سامون بدم
اما چون خیلی دوستت دارم به زودی سعی می کنم از خجالتت در بیام.
می بوسمت
...................................
بعد نوشت:
ماه محرمه و ما هم اینجا مراسم رو شرکت کردیم.. خوشبختانه بچه های هم سن و سالت بودن و با هم بازی می کردین و سرگرم بودین
اینجا همه چی به خوبی برگزار شد اما تو اخبار دیدم که ایران قشنگم حسابی شلوغ شده و تصاویر وحشتناکش قلبمو لرزوند
متاسفم که عده ی معلوم الحالی همه چیزو به بازی می گیرن و همه رو هم احمق فرض می کنن و خوشحالم و خدا رو شکر می کنم به خاطر همچین رهبر فرزانه ای که همه ی دنیا انگشت به دهن اقتدار و صبرشن و با مدیریت محکم و دوراندیشش به این زیبایی کشتی انقلابمونو هدایت می کنه جوری که زبون همه حتی شبکه های جنجال برانگیز و پرسرو صدای بیگانه رو بسته و دست هرکسی که قصد دراز دستی به این مملکت رو داره قطع کرده
امیدوارم به زودی زود سران این فتنه گری ها هم به سزای اعمالشون برسن و دوباره همه چیز مثل سابق شه البته حالا دیگه با این بیداری و هوشیاری و اتحاد مردم خیلی زیباتر از سابق خواهد شد ان شاء الله
سلام.
اینجا رم،
شعبه سفارت جمهوری اسلامی ایران.....
من: حاضر!
تو: حاضر!
دهمین دوره شکوه و غرور مبارک باد!
...............................................
زیر نویس: امسال یه جوری شلوغ بود... دوره ی قبل واقعا اینهمه جمعیت نیومده بود... شاید هرگز این شعبه برای اخذ رای اینهمه ایرانی رو یه جا ندیده بود...
خیلی با شکوه بود.
سلام عزیزم.
من خیلی چیزا از تو یاد می گیرم... بیشتر از اونکه بهت یاد بدم یاد می گیرم. تو این کتابا همش می نویسن بچه ها رو از همون اول آموزش بدین.. با بازی های مختلف.. با ورزش و این حرفا تا هوششون زیاد شه.. اما هر بازی و ورزشی که نوشته قبل از اینکه بهت یاد بدم خودت یاد می گیری.. فقط توصیه های کتاب تو اینه که مثلا هر چیز رو یه ماه جلوتر باهات تمرین کنم که یاد بگیری!! ... می بینی؟! حتی کتاب ها هم از تو درس می گیرن.. می پیچونن تحویل مامانا می دن!!
خلاصه اینقدر که ازت یاد می گیرم یادت نمی دم...
گاهی دورادور حرکاتتو نگاه می کنم... اون اوایل که می خواستی چهار دست و پا راه بری برای اینکه ترغیبت کنم می ذاشتمت یه طرف تخت و یه اسباب بازی یا چیزی که دوست داشتی رو می ذاشتم طرف دیگه ی تخت.. تو یه کم رو دستات میومدی و جوانب کار رو می سنجیدی!! بعد با همون دستات ملافه ی تختو مشت می کردی و می کشیدی.. اینجوری با صرف کمترین وقت و انرژی به هدفت می رسیدی..
اگه چیزی چشمتو بگیره همه ی تلاشتو می کنی که بهش برسی.. با چنگ و دندون (جداً!).. هر جور شده خودتو بهش می رسونی اما از اونطرف هم بعد از یه عالمه تلاش اگه رسیدن بهش محال باشه به قدری راحت رهاش می کنی که انگار نه انگار اونهمه تلاش کرده بودی!... به کل فراموشش می کنی و یه طرف دیگه می خزی.. (هنوز راه نمی ری هر چند می خزی هم واژه ی چندش آوریه اما اصطلاح رایج در کتاب هاست!)..
لقمه ی بزرگتر از دهنتو به هیچ وجه نمی خوری حتی به زور!!
هر وقت دلت بخواد از ته ته دلت گریه می کنی.. با صدای خییییییلی بلند و بعد از مدتی جوری آروم می شی که انگار نه انگار تا حالا داشتی زجه می زدی...
هر وقت احساس می کنی ما حواسمون بهت نیست یا می خوای جلب توجه کنی اما می بینی به هیچ کدوم از صداهایی که در میاری توجهی نمی شه یهو الکی از ته ته دلت می خندی... این صحنه خییییییییلی نازه..
همیشه وقتی آدمایی که می شناسی یا نمی شناسی سلام می کنن بهشون لبخند می زنی.. حتی اگه با تو نباشن.. حتی اگه تو تلویزیون باشن...!!
از هیچ جانوری اعم از اهلی و وحشی و موزی و چندش آور و ... به هیچ وجه نمی ترسی.. مست تماشاشون می شی و در صورت امکان با انگشت کوچولوت دنبالشون می کنی... (از جمله این مورچه های بالداری که معلوم نیست یکی دو روزه از کجا پیداشون شده).
به جز وقتایی که گشنه اته یاد گرفتی هر وقت با من کار داری بگی دااادهههه.. (وقتایی که گشنه اته می گی مماااامممااااااااا)..
وقتی یه چیزو به دست میاری سریع دستتو با اون شی می بری بالا که همه ببینن موفقیتتو!!
تازگی ها دست دسی و کلاغ پر و بای بای یاد گرفتی و من خیلی ذوق پر می شم از این حرکاتت...
سریع خودتو به یه گوشه می رسونی که بتونی دستتو بگیری و بلند شی.. هرچی باشه دیگه یاد گرفتی به کمک هر چیز و هر کسی بایستی..
الان ساعت یک شبه و تو رو خوابوندم و بعد از مدتها دارم وبلاگتو به روز می کنم...
می بوسمت..
تا بعد..
سلام امید زندگانی!
خوبی؟
امروز چه روز بدی بود. از صبح خونه بودی و حسابی حوصله ات سر رفت. دیروز هم که سرما خورده بودی و تب داشتی و بازم همش خونه بودی. عصری بردمت پارک ویلاآدا که یه کم تاب بازی کنی که جبران خونه موندنات بشه. تو هم کلی ذوق کرده بودی و بچه ها رو نگاه می کردی مخصوصا بابایی که پسرشو که یه کم از تو بزرگ تر بود آورده بود نشونده بود تاب کنار تو و داشت مثل بابایی خودت تابش می داد و می خندوندش.. حسابی شیش دنگ حواست پرت اونا شده بود و تو هم می خندیدی که یهو دهنت خورد به لبه ی محافظ تاب که جلوت بسته شده بود.. به روی خودت نیاوردی اما معلوم بود خیییییییلی دردت گرفته.. بعد از یه مدتی وقتی داشتی از ته ته می خندیدی یهو چشمم افتاد دیدم دهنت پر خون شده... اینقدر ترسیدم.. زود بغلت کردم اما نفهمیدم کجای دهنت داره خون میاد.. زود آوردمت خونه..
تو زود خوب شدی و دیگه خونریزی نداشتی اما دلم بیشتر از این سوخت که بعد از مدت ها مثلا رفته بودی دَدَ!!
الان نشستی و داری آروم آروم نون می خوری و منم هی برمی گردم نیگاهت می کنم که یه وقت تیکه ی بزرگ نکنی تو گلوت بمونه..
چقدر همه دلشون واست تنگ شده..
دیگه چیزی نمونده.. به زودی می ریم پیش مانا اینا...
هوا خیییییییییییییلی گرمه.. یعنی فاجعه هااااا...............
عکس عکس عکس:
بوس بوس بوس...
سلام مانکم.
دومین دندونت هم جوونه زده و به زودی اگه خدا بخواد می شه اندازه ی اولی...
خیلی دوستت دارم.
این روزا حسابی بلا شدی و شیطونی می کنی..
دیگه سعی می کنی دستتو جایی بگیری و خودتو بالا بکشی.. دوست داری بایستی با اینکه خیلی وقت نیست که شروع کردی به چهار دست و پا رفتن..
البته چهار دست و پا که چه عرض کنم! اوایل اسباب بازی هاتو می ذاشتم این سر تخت و تو رو می ذاشتم اون سر که ترغیب شی خودتو به اونا برسونی اونوقت تو یه کم روی دستات می ایستادی و جوانب رو می سنجیدی بعد ملافه ی تخت رو می کشیدی و اسباب بازیهاتو به دست میاوردی!! خاله آزیلا می گه نتیجه ی کندرهایی که وقتی تو شیکمم بودی خوردم!!... کلا زیاد به خودت زحمت نمی دی و راحت ترین راه رو برای به دست آوردن چیزی که می خوای به کار می بری...
حالا یاد گرفتی وقتی سینه خیز شدی دوباره بلند شی و بشینی.. اونم بساطیه واسه ی خودش.. چون جامون تنگه تا سینه خیز شی و تا دوباره بشینی چون فضای زیادی برای اینهمه کار! به کار می بری معمولا یا سر از زیر مبل در میاری یا تخت! اون موقع است که جیغت درمیاد چون دیگه نمی تونی با وجود اینهمه تلاشی که کردی صاف بشینی و بهت بر می خوره!!
تازگی ها اصلا خیلی بهت بر می خوره.. مثلا کافیه بهت اخم کنیم یا بگیم اِااا.... یا بگیم دست نزن.. اخه... نکن.. نه!.... اونوقته که لبای کوچولوتو ور می چینی و چنان گوله گوله اشک می ریزی که بیا و ببین!! ....... خلاصه یه دونه ای...
عشق دَدَ ای... تا می گم دَدَ سریع به در نیگاه می کنی و خودتو بهش می رسونی... وقتی می ری بیرون اول از همه پرواز پرنده ها و صدای جیغ کشیدنشون در حال رد شدن از بالای سرمون توجهتو جلب می کنه و تا مدت ها سرت بالاست و آسمونو می بینی.. شایدم تو چیز دیگه ای رو نیگاه می کنی که من نمی فهمم و فکر می کنم داری پرنده ها رو می بینی...
تا می ریم دم در به جز مواردی کاملا نادر!! بی برو برگرد گراتسیا رو می بینیم... از دور دست تکون می ده که وایستا بیام principessa مو ببینم!... و یه ciao ی بلند بالا برات می فرسته. تو هم با همه ی وجودت بهش لبخند می زنی و کلی ذوق می کنه... برات شعر می خونه و باهات کلی حرف می زنه... همه ی اینا خیلی طول می کشه چون بابایی همیشه آخرین نفر حاضر می شه و خیلی طول می کشه تا بیاد! اگه بدون بابایی هم بخوایم بریم بازم خیلی طول می کشه چون دلم می سوزه اگه به اینهمه اظهار محبت گراتسیا توجه نکنم!... خیلی دوستت داره... می گه Io sono la nonna italiana di Fatima! (من مادر بزرگ ایتالیایی فاطمه ام!!)...
هوا حسابی گرم شده.. آدم می خواد خفه شه! مخصوصا که خیلی هم شرجیه و این بیشتر اذیت می کنه...
صبحای زود و آخر شب هوا عالیه.. حتی سرده! اما ده صبح تا شش بعد از ظهر فاجعه است...
واسه ی همینم اگه بخوام روزا بیرون ببرمت باید صبح زود بریم و بعد تا عصر تو خونه می مونیم.. این قسمتش خیلی سخته چون تو خیلی دوست داری بری بیرون و من دیگه نمی دونم چجوری سرتو گرم کنم.. مثل الان که داری با خودت غر می زنی و روروئکتو می زنی به کابینت!!
تازگی ها بای بای یاد گرفتی و جالب اینه که وقتی می گم بابا هم دست تکون می دی.. حالا نمی دونم فکر می کنی موقع صدا کردن بابا باید دست تکون بدی یا اینکه فکر می کنی بابا یعنی خداحافظ!!
حتی وقتی دو نفر دارن به هم می گن چااو هم تو سریع دست تکون می دی! نمی دونی این نمک ریختن هات چقدر خواستنیه...
هنوز هم عشق مویی.. دوست داری یه آدم با موهای زیاد در اختیارت باشه تا هرقدر می خوای موهاشو بکشی.. نمی دونم چرا ولی درست یادمه از همون ماه اول بیشتر از چهره به موها نگاه می کردی و این برامون خیلی جالب بود..
دایی مهدی خوب بود که تو رو می شوند روی شونه هاش و تو هم تا می تونستی موهاشو می گرفتی.. حالا بابایی جورشو می کشه و هرازگاهی موهاشو می ده دستت..
..........
یک ربع بعد...
دیگه غرغرهات به فریاد تبدیل شده بود اومدم ماست میوه ای ات رو دادم... البته به پیوست کلی قربون صدقه و ادا اطوار و ...
دَس دَسی هم یاد گرفتی و وقتی برات می خونم تو دست می زنی.. گاهی هم با خودت آواز می خونی و دست می زنی.. اونوقت دلم می خواد محکم بگیرم فشارت بدم.. آخه نمی دونی آواز خوندنت چقدر دیدنیه اما حیف که تا چشمت به دوربین میوفته دیگه هیچ شیرین کاری ای نمی کنی و فقط دست و پا می زنی که دوربینو بگیری.. هیچ دوربینی هم از چشمای خوشگلت مخفی نمی مونه!
اسمم هم یاد گرفتی و هی می گی داده.. داده... داده...
خب دیگه تا اینجا بسه.. همش می گم یه بار سر صبر می شینم قشنگ برات از کارا و شیرین کاری هات می نویسم اما نمی دونم چرا تو هر دفعه نمی ذاری..
می بوسمت.. خیلی ماهی... خیییییییییییییلی!!!
سلام ماه گل مامان.
بالاخره تو فرصتی که شما خواب تشریف داشتید موفق شدم چند تا عکس تو وبلاگت بذارم...
**********************************
این عکس مربوط به سفر ونیزه.. خیلی دختر خوبی بودی.. اصلا اذیت نکردی.. الهی قربونت برم:
صورتک های بالماسکه ی ونیز خیلی معروفن و این عکس یکی از مغازه های فروش این صورتک هاست که خیلی هم گرون هستن:
صنعت اصلی ونیز کار شیشه است که واقعا فوق العاده است و به نسبت زیبایی و ظرافت کار خیلی هم گرونه.. برات عکس چند تا تنگ ماهی رو می ذارم که اندازه ی یه تخم مرغ یا کوچکترن.. ببین چقدر خوشگل و ظریف ماهی ها و اون پنگوئنه رو توش کار کرده اند.. اینها یه گوی شیشه ای پر هستن که با رنگ های مخصوص داخلشون طرح داده شده.. خیلی قشنگن نه؟
همه جا آبه... کوچه ای هم اگه هست خیلی باریک و کوتاهه و باز همه طرفش آبه.. بعضی از خونه ها اصلا درشون رو به آب باز می شه و باید برای خارج شدن از خونه از قایق استفاده کنن... تابستونا اینجا خیلی دم داره و بهترین فصل برای سفر به ونیز بهاره...
این کلیسای مخصوص سن مارکو است که جزیره ای هم که توش این کلیسا قرار داره به همون نام مشهوره.. این کلیسا فوق العاده زیبا است...
ونیز در واقع از جزیره های متعدد و نزدیک به هم تشکیل شده.. یکی دیگه از این جزیره ها که مرکز کارگاه های شیشه کاری است مورانو است که می تونیم از کارگاه ها هم بازدید کنیم و ببینیم چطوری روی شیشه ها به این زیبایی کار می کنن و بعد هم وارد نمایشگاه های شیشه می شیم.. همه جای ونیز اگه بخوای یه محصول شیشه ی اورجینال بخری فروشنده تاکید می کنه که این کار مورانو است یعنی اورجیناله...
برای رفت و آمد در ونیز چند جور وسیله وجود داره.. این که ما سوارش شدیم و یکی هم داره از روبرو میاد درواقع حکم اتوبوس و ترانوا داره.. بعضی ها قایق های شخصی دارن مثل ماشین سواری که قایق های موتوری هستن... قایق های کشیده ی معروف ونیز هم که پارویی هستن درواقع حکم تاکسی های لوکس رو دارن که برای گرداندن توریست ها در ونیز و یا به عنوان ماشین عروس! استفاده می شن... و ...
**********************************
خب این هم چند تا متفرقه:
این قلکته:
اینجا پارک ویلا آداست... تو عاشق این تاپه هستی و دیگه یاد گرفتی تا می شینی دستتو می گیری به زنجیرش و کلی می خندی و بازی می کنی... این قسمت مخصوص بچه هاست و سگها هم نمی تونن بیان تو... اینجا همیشه پر از بچه است و تو از دیدن بازی و هیاهوی آنها خیلی کیف می کنی:
اینجا بهارش واقعا دیدنیه.. این شکوفه های ناز صورتی تا مدت ها روی درخت ها هستن و زمین و درختها یک دست صورتین..
واقعا زیباست:
*********************
دوستت دارم.
سلام عزیز دل مامان.
داری دندون در میاری عسلم! دندون پایین جلو سمت چپیه یه ذره نیش زده.. گفتم نیش یاد این افتادم که هوا کم کم داره گرم می شه و پشه های ببری معروف ایتالیا داره کم و بیش پیداشون می شه و اولین نیششونو روی گونه و گوشت به یادگار گذاشتن!
وااااااااااااای اینو بگم که داری داداش دار می شی!! بچه ی خاله آزیلا پسره! جنسمون جور شد.. حالا دیگه یه دختر داریم که ماه گل منه و یه پسر که شاخ شمشاد خاله آزیلاته.. اسمشم علی می ذاره... دیگه خیلی جنسمون جور شد.. یه فاطمه داریم و یه علی!
دیروز رفتیم تیوولی.. اما تو بی حوصله بودی و غر می زدی.. شاید واسه ی دندون درآوردنت باشه... زیاد سر حال نبودی..
گفتم برات قلک خریدم؟ یه پیشی سفیده با روبان صورتی... سکه های مامان و بابا می ره تو شیکم پیشی ات تا برای ماه گلم پس انداز شه.. عیدی هات هم توشه!!
امروز خیلی کار داشتم بیرون نبردمت واسه ی همینم خیلی غر می زنی..
شایدم واسه ی دندون درآوردنته!!!
باید به مانا و مامان زری ات بگم برات آش دندونی بپزن تا دندونت راحت دربیاد و اذیت نشی.. موقع پختن آش دندونی دعا می کنن که دندون بچه راحت دربیاد و اذیتش نکنن و بعد هم آشو بین همسایه ها پخش می کنن تا همه برای نی نی بی دندون دعا کنن!
دوست داشتم چند تا عکستو بذارم اما تو داری غر می زنی باشه واسه بعد.
می بوست...
سلام عزیزم
اولین سال نوی عمرت مبارک!!!!!!!!!!!!!!
بابا ایشالا صد سال به این سالا
امسال عید و سفره هفت سین ما یه حال و هوای دیگه داشت
بوی سنبل و شیرینی حضور تو در کنار ما خیلی مزه داشت
چند تا از عکسا رو برات می ذارم با این توضیح که امسال قرار نبود که سفره هفت سینی مثل همیشه بندازیم
یه سفره هفت سین تزئینی داشتیم که می خواستیم همونو بذاریم اما روز سال تحویل احساس کردیم خیلی خشک و خالیه
خلاصه دو ساعت مونده به سال تحویل رفتیم ماهی قرمز و سنبل و شمع خریدیم و با تخم مرغ و سیب و سیر و قران یه رنگ و لعابی به سفره امون دادیم اما متاسفانه امسال نشد سبزه بذارم واسه ی همینم سبزه امون پلاستیکیه!!
خبر سال نو اینکه هم خاله آزیلا حامله است هم خاله مونا جونت
خلاصه هووهات تو راهن
حواستو جمع کن!!
این نخود فرنگی که اون وسط نشسته عشق ماهی قرمزه و این تنها عکسشه که مثلا مثل خانوما نشسته و تو بقیه ی عکساش به سمت ماهیا حمله وره!!!
و اما خبر دیگه ی امسال این بود که مثل هرسال رایزنی فرهنگی ایران برای عید برنامه داشت اما امسال یه جور دیگه برنامه هاشون باحال بودن چون ایندفعه عمو پورنگ اومده بود و کلی بچه های ایرانی ذوق کردن.
سالن برنامه هم خوب و بزرگ بود و حسابی هم شلوغ بود.
برنامه ی عمو پورنگ خیلی خوشگل بود و تو هم خیلی خانوم بودی و تا آخر مراسم اصلا اذیت نکردی و بعد هم آخر برنامه تو اونهمه سر و صدا بغل بابایی خوابت برد
به جز عمو پورنگ علی لهراسبی هم اومده بود و کنسرت قشنگی با گروه خوبش برگزار کرد
بعد از برنامه همه ی بچه ها با عمو پورنگ عکس گرفتن و کلی ذوق کردن از جمله جنابعالی:
مسافرت هنوز نتونستیم بریم چون هر جا رو نگاه کردیم خیلی سرده و به خاطر تو که هنوز کوچولویی و زود مریض می شی نمی شه ریسک کرد
باشه تا هوا خوب شه
اما ایران همه رفتن سفر
همه هم رفتن شمال
هم مادربزرگ پدربزرگت
هم خاله و عمه و دایی و عمو
و خلاصه همگی امسال رفتن شمال و می گن هوا خیلی خوبه
ما هم خیلی هوایی شدیم یه طرفی بریم
حالا ببینیم هفته ی دیگه هوا چجوریه می شه جایی رفت یا نه
جونم برات بگه که خیلی ماهی
دیگه می شینی اما هنوز دندون در نیاوردی
کم کم می خوای چهاردست و پا راه بری اما خیلی سخته!
الان هفت ماه و سه هفته اته
غذا هم کم و بیش یه چیزایی بهت می دم
خاله آزیلا چهار ماهشه
الاناسش که به دنیا بیاد یه سال تفاوت سنی دارید
خداکنه آبجی شه!
ما هم اینجا عید دیدنی رفتیم و تو کلی عیدی گرفتی جیگرم!!
راستی یادم رفت بگم که امسال تحویل سال ساعت دوازده و چهل و سه دقیقه به وقت رم بود
ایشالا سال دیگه سال رو ایران تحویل کنیم
همه خیلی دوستت داریم
یه عالمه
می بوسمت
سلام عزیزم.
حسابی مریض شدی قربونت برم. از فردای مراسم حسینیه تا امروز یعنی 5 روزه که مریضی و خدا بخواد انگار داری بهتر می شی. اما نمی دونی به ما چی گذشت. این مدته بلایی به سرمون اومد که هروقت یادش میوفتم تنم می لرزه...
اولین بار که بردمت دکتر بیشتر برای چکاپ ماهیانه ات بود که هزار ماشاء الله وزنت 7.700 بود و قدت هم 67 سانتی متر و دور سرت 41 بود. شکر خدا وضعیت رشدت خوب بود و مشکلی نبود. اینجا برعکس ایران تو این سرما باید تو رو کاملا لخت کنم که وزن دقیقت رو دکتر بگیره و من هر دفعه نگران می شم که تو سرما بخوری.
اما از صبحشم تک و توک سرفه می کردی و واسه ی همین احساس کردم که داری مریض می شی مخصوصا که شب قبلش هم خیلی بالا آوردی و ترسیده بودم. اما دکتر که معاینه ات کرد گفت چیز مهمی نیست و یه کم سرماخوردگی داره و آنتی بیوتیک زیموکس داد.. سه چهار روزی بهت دادم اما روز به روز بدتر شدی...
تا اینکه دو روز پیش که من هم خیلی حالم بد بود و هم زمان با تو مریض شده بودم بابا گفت بیاین بریم بیرون یه دوری بزنیم روحیه اتون عوض شه از صبح خونه اید اینجوری کسل می شین. خلاصه رفتیم بیرون... یه نیم ساعتی نشده بود که با ماشین دور می زدیم که یهو تو دوباره حالت بد شد و آوردی بالا... تو این مدت روزی چند مرتبه با دکترت تماس تلفنی داشتیم و تند تند وضعیتتو براش می گفتیم.. گفته بود اگه می بینید زیاد بالا میاره ببریدش بیمارستان که بهش سرم بزنن تا قندش نیوفته... تو پشت سر هم بالا نیاوردی اما باز هم وضعیتت منو خیلی نگران کرد و گفتم باید سریع بریم بیمارستان... تو اورژانس بخش کودکان بیمارستان پر از بچه بود... همه مریض شده بودند.. اخبار می گفت آنفولانزای استرالیایی اومده و اینقدر همه رو گرفته که تمام اورژانسای بیمارستانا اشباع شدن و دیگه نمی تونن پذیرش داشته باشن... بزرگ و کوچیک همه مریض شده بودند... خلاصه دیدن ما خیلی نگرانیم زودتر کارمونو راه انداختن.. دکتر اورژانس آنتی بیوتیکتو عوض کرد و یه قوی تر داد و بهت بخور هم داد که روزی دو دفعه بخور بدی.. خلاصه ساعت ده شب شربتتو دادم و یه ساعت بعدش هم گفتیم واسه ی اینکه راحت بخوابی بخورتو بذاریم.. تو که اصلا نمی ذاشتی ماسک بخور رو صورتت بمونه و هی تقلا می کردی و غر می زدی تا اینکه بخورت تموم شد.. بعد از چند دقیقه شروع کردی به گریه کردن و بهونه گرفتن و یهو افتادی به سرفه های شدید و بالا آوردی... دیگه اینقدر سرفه کردی که یهو دیدم نفست رفت... دیگه نمی دونی ما چه حالی شدیم.. همینجوری انداختمت لای پتو و پریدیم تو ماشین... حالا دلمون داشت از جا کنده می شد و من مدام تکونت می دادم که نفس بکشی... بیمارستان نزدیک بود اما برای ما یه عمر گذشت.. دیگه بابا دستشو فقط گذاشته بود رو بوق و از خط ویژه می رفت و خوشبختانه همه هم راه می دادن بریم... رسیدیم اورژانس بیمارستان اما اون درش بسته بود.. دیگه اینقدر به در زدیم و کمک خواستیم که دکترای اورژانس دویدن از بالای نرده ها بابات تو رو داد بهشون تا ما از اونیکی در خودمونو برسونیم.. فقط بهت بگم که خدا تو رو دوباره بهمون داد... دیگه من که اصلا تو حال خودم نبودم و همش احساس می کردم الان میوفتم...
دکترا سریع ازت آزمایش خون و نوار قلب گرفتن و بعد هم از ریه هات عکس گرفتن و برات ماسک زدن که مثل بخورت بود اما داروی ضد التهاب توش ریخته بودن.. خلاصه تا چهار صبح ما تو بیمارستان بودیم.. فقط هی بهمون می گفتن بچه حالش خوبه و چیز مهمی نیست.. دیگه من که فقط فاطمه ی زهرا رو صدا می کردم..
بعد که جواب آزمایشها اومد گفتن مشکل خاصی نداره و فقط یه کم برونشیت شده که خیلی خفیفه اما گفتن باید بستری شی چون امروز دو بار به اون اورژانس مراجعه کرده بودیم و مخصوصا بار دوم خیلی وحشتزده بودیم برای همین برای اطمینان بیشتر گفتن خوبه زیر مانیتور بمونی و قلبت چک شه.. بیشتر به این دلیل که براشون مسئولیت داشت چون اگه رهات می کردن بری و بعد هر اتفاقی میوفتاد اونا مسئول بودن... خلاصه با بابا مشورت کردیم و گفتم امضا بده بریم چون بیمارستان هم شلوغ بود و داشتن استعلام می کردن ببینن کدوم بیمارستان جا داره و چون آزمایشات همه خوب بودن و شکر خدا مشکلی نداشتی تصمیم گرفتیم ببریمت.. اون حالتت هم به خاطر این بود که بخورتو باید وقتی معده ات خالی بود می دادیم چون با معده ی پر حالت تهوع میاورد که متاسفانه چون دکتر اورژانس بهمون نگفته بود ما هم نمی دونستیم و این بلا سرمون اومد...
دیگه رسیدیم خونه من که از شدت خستگی و شوکی که بهم وارد شده بود نمی تونستم بخوابم و حالم خیلی بد بود.. خلاصه اون شب گذشت و فرداش بابات یه دستگاه دیگه برای خالی کردن بینی ات گرفت چون با پواری که قبلا داشتی خیلی اذیت می شدی و به علاوه بینی ات خوب خالی نمی شد.. در نتیجه همه ی عفونت ها می ریخت تو سینه ات و بدتر می شدی و حالت تهوعت هم به همین خاطر بود.. خلاصه از وقتی این جدیده رو استفاده می کنیم شکر خدا خیلی بهتره و راحت شدی.. یه اسپری مخصوص هم داره برای شستشوی مجای تنفسی ات که از آب دریا گرفته شده و خیلی عالیه و بعد از استفاده از اون بینی ات راحت تر خالی می شه و اذیت نمی شی...
آنتی بیوتیکت هم که قوی تر شده انگار داره اثر می ذاره..
فقط قربونت برم ما هی برات صدقه می اندازیم و اسفند دود می کنیم بازم به قول دوستان تو خیلی تو چشمی... آخه می دونی تو خیلی ماهی عزیزم. اما دیگه آب شدی.. از وقتی مریض شدی دیگه از لپهای خوشگلت خبری نیست.. نصف شدی... می بینمت دلم خیلی می سوزه... آخه مگه تو چقدری؟!
دکتر می برمت می گه چقدر این بچه نازه.. فروشگاه می ریم دورت جمع می شن... تو مراسم مدرسه که از در وارد می شدم دیگه تو رو نمی دیدم دست به دست می بردنت... حتی غریبه هایی که اصلا نمی شناختمشون میومدن تو رو می گرفتن.. البته ناراحت نبودم چون دوست دارم غریبه ها بغلت کنن و باهات صحبت کنم چون از نظر روانشناسی بچه هایی که اینجوری بار میان خجالتی نمی شن و غریبی نمی کنن و در آینده هم تا یکی ازشون تعریف کرد خجالت نمی کشن.. اجتماعی می شن و می تونن گلیمشونو از آب بکشن.. و در ضمن به طور افراطی به مادرشون وابسته نمی شن که تا ازش جدا شدن دیگه نتونن زندگی کنن..
اما با این وجود از طرفی هم می ترسم که چشم بخوری.. با اینکه پلاک و ان یکادت یه لحظه ازت جدا نمی شه..
مادرم دیگه خیلی دوستت دارم..
بذار ببینم عکس جدید داری برات بذارم یا نه...
اینم عکس:
روی ماهتو می بوسم/
سلام عزیز دلم..
خوب نیستی! این روزا سرما خوردی و حسابی اذیت می شی...
این اولین و اگه خدا بخواد آخرین باریه که تو عمرت مریض می شی.. واسه ی همین هم برات می نویسم چون شاید بعدا برات جالب باشه که اولین بار تو عمرت کی سرما خوردی...(19/10/87)
شب شام غریبان بالاخره تلسم شکسته شد و رفتیم حسینیه ی ایرانیا و تو مراسم شرکت کردیم... یه چفیه داشتم و یه سربند هم از بچه ها گرفتیم و خلاصه به یاد ایران که بچه ها رو به یاد حضرت علی اصغر لباس عربی می پوشونن تو رو هم اینجوری پوشوندم... سربند سبزت با نوارهای سبز پیرهنت اتفاقی ست شد و خیلی خوشگل شد... اینم بگم که روز تاسوعا بابایی خیلی گشت که یه لباس تیره برات پیدا کنه.. مخصوصا اینکه دو سه روزی بود که پنج ماهت تموم شده بود و وارد شش ماه شده بودی و آدم بیشتر احساس پیوستگی با حادثه ی عاشورا می کرد...
بالاخره موفق شد یه پیرهن سرمه ای با نوارهای باریک سبز برات بگیره که تو مراسم امام حسین بپوشی...
دیگه نمی دونی برات چیکار می کردن... وارد هیئت که می شدیم دیگه تو رو نمی دیدم ... ازم می گرفتنت و دست به دست می رفتی و همه حسابی قربون صدقه ات می رفتن و تو هم شکر خدا آرومی و به همه می خندیدی و حسابی دل می بردی...
روزهای محرم رو تا عاشورا رفتیم هیئت مدرسه ایرانیا و شب شام غریبان رفتیم حسینیه..
حسینیه خیلی کوچیک بود برعکس مدرسه... با این وجود پر از آدم بود.. پاکستانی.. افغانی.. ایتالیایی.. و ....
اینقدر که به زور می شد جای نشستن پیدا کنی... برای همین موقع سینه زنی با وجود سرمای زیاد بیرون، داخل حسینیه به قدری گرم شده بود که به زور می شد نفس کشید و مجبور شدم پیراهن رویی ات رو در بیارم چون خیس آب شده بودی...
وقتی بر می گشتیم تو توی ماشین حالت به هم خورد و حسابی ما رو شک زده کردی.. و تا خونه گریه کردی اما همین که رسیدیم و گذاشتمت روی تخت سریع خندیدی و آروم شدی...
اما همون شد که از فرداش مریض شدی و اینقدر سینه ات خرابه که گاهی به زور نفس می کشی و از خواب می پری.. من هم از همان روز سرما خورده ام و دو تایی با هم افتادیم!
بردمت پیش دکترت و گفت که مشکل خاصی نداری و فقط برات آنتی بیوتیک نوشت... فرداش یعنی دیروز که دیدم آبریزش بینی و چشم داری بازم بهش زنگ زدیم و برات قطره نوشت..
یه کمی هم تب داری...
اما بازم اینقدر مهربونی که همش می خندی...
دکتر گفت از این به بعد باید شروع کنیم بهت کم کم غذا بدیم... اولین غذات هم با یه سوپ سبزیجات شروع می شه که شامل کدو و هویج و سیب زمینی و یه کم پنیر پارمیجانو و ... است.. عزیزم! آخه من باید از این به بعد برای تو فیسقیلی هم غذا بپزم!!
راستی امروز سالگرد ازدواج خاله آزیلا است یادم باشه بهش زنگ بزنم...
خب دیگه من این پست رو می فرستم و بعدش هم بلافاصله دوباره پست مربوط به غزه رو می فرستم که مهم تره..
دوستت دارم.
دیگه نگی برام عکس نذاشتیاااا. اینم عکس!
سعی می کنم از این به بعد بذارم.
خدا کنه زودتر خوب شی.
می بوسمت..