به نام خدا
سلام؛
حرف اصل و نسب که میشه، همه باید سکوت کنیم و چشم بدوزیم به لبان مبارک "پدر" و گوش بسپریم به کلامش. بیاینکه پلک بزنیم یا نفس بکشیم.
کافیه وسط سخنانی بدین چونان مهمی، یکی روشو برگردونه و خدای نکرده خدای نکرده، دم گوش بغل دستیش پچپچی کنه. پدر به سرعت صحبتش رو قطع میکنه و عینهو اساتید دانشگاه، از اون نگاههای نافذِ توام با سکوتِ خُردکننده حواله طرف میکنه، تا طرف از شرم و خوف، سر به زیر افکنده و عبرتی شود برای سایرین.
پدر همیشه ماجرا رو اینجوری تعریف میکنه، بی کم و کاست، بی کلمهای تغییر:
- ما اصالتاً اهل کُمساریم [هیچکدوممون -جز پدر- نمیدونیم کمسار کجای دنیاست ولی دیگه برای هممون یه مکان مقدسه!]. قدیم، گیلان اینهمه شهر که نداشت. رشت و فومن و شفت و ... همه دهات بودند. مرکز گیلان، کمسار بود و کمسار شهر بود. حتی تیمور لنگ هم توی سفرنامهاش از کمسار و مردم خوبش نوشته [دَمِ تیمور گرم! راضی به زحمت نبودیم!].
و ادامه میده:
- پدربزرگ من، اهل کمسار بود و اون زمان چون املاک زیادی داشت، برای اینکه بالای سر زمین و رعیتش باشه، یه عمارت بزرگ میسازه نزدیک شفت. بچهها که بزرگ میشن، همونجا ازدواج میکنن و تو همون عمارت ساکن میشن. پدربزرگم عاشق کربلا بود و سالی یه بار با اسب میرفت کربلا. بعد مرگش هم طبق وصیتش توی کربلا دفنش میکنن. مادربزرگم هم طبق وصیتش تو قم دفن شد.
همیشه همین قصه عیناً تکرار میشه.
همینطور در مورد اسم خانوادگیمون:
- اون زمان وقتی میخواستن کاری رو در جایی اجرایی کنن، میرفتن پیش بزرگ اون منطقه و از طریق اون، موضوع رو با مردم مطرح میکردن. یه بار مسئول ثبت احوال اومد پیش پدربزگم و گفت میخواییم برای مردم "سجل" صادر کنیم. پدربزرگم هم طبق عادت همیشگیش شروع کرد به سوالپیچ کردن طرف: "سجل چیه؟ به چه درد میخوره؟ برای چی میخوایین رو مردم فامیلی بذارین؟ فامیلیشونو چی میخوایین بذارین؟" و خلاصه طرف که حسابی جواب پس میده، دست آخر میگه ببخشید حالا اجازه میدین فامیلی شما رو بذارم "آگاهی" (چون زیاد سوال میکرد)؟! اون وقتا اینجوری بود. مثلا میرفتن سراغ یکی، میدیدن بالای درخته، فامیلیشو میذاشتن "بالادرختی"! اینجوری فامیلی میذاشتن.
بععععله! خلاصه چُنین شد که ما پدیدار گشتیم.
و چُنینتر شد که فهمیدم خون اجدادمون تمام و کمال در رگهای علیاکبر جاریه و حق بود فامیلیشو میذاشتن "آگاهی". اینقدر که سوال میکنه! ولی خب مامور ثبت احوال که این چیزا سرش نمیشه. رفته دیده اجداد پدری علی اکبر نشستن دستهجمعی مشغول حک کردن هستن، فامیلیشونو گذاشت "حکاکان"!
به نام خدا
سلام؛
علی اکبر اصرار داره روزه بگیره.
شبهای ماه رمضون، من و فاطمه تا صبح بیداریم و نیمههای شب سحری میخوریم.
اصلا برکتی که تو ساعات نیمهشب هست، تو هیچ ساعت دیگهای از شبانهروز پیدا نمیشه. فکر میکنم بازدهی فکری که آدم تو این ساعات داره (به خاطر سکوت بینظیرش و تمرکز و آرامش کاملی که داری) هیچوقت دیگه دست نمیده.
مهمترین و حساسترین و ظریفترین کارها رو توی نیمهشب، بهتر و دقیقتر از هر وقت دیگهای میشه انجام داد.
نیمهشب فقط متعلق به خودته و فقط تویی و خدای خوبت.
خیلی حس خوبی داره. شبنشینی، دل آدمو زنده و با نشاط نگه میداره. حال آدمو خوب میکنه. هرچی صبح میدوی، میدونی که نیمهشب، یه عالمه وقت برات کنار گذاشته و دلت گرمه و خیالت راحت.
در هر حال، اگر با همه این تفاسیر هنوز به نیمهشب ایمان نداری، فقط اضافه میکنم که بعضیا آدم نیمهشباند و من از اون دستهام و هیچ اصرار بیشتری برای چشاندن شهد نیمهشب، به اهل روز ندارم :)
بله میگفتم.
علی اصرار داره با ما بیدار بمونه و سحری بخوره و وقتی علی بیداره ...
- آناکوندا چقدر بزرگه؟
- چی؟!
- آناکوندا! بزرگترین مار دنیا.
الان اینو از کجا پیدا کردی که با قیافه جدی زل زدی به من و متعجب هم هستی از اینکه مامانت با این سن و سالش هنوز نمیدونه اسم بزرگترین مار دنیا چیه؟! لابد الانم داری تو دلت میگی پس تو دانشگاه چی یادتون دادن؟!!
بذار موضوعو خیلی ظریف جمعش کنم:
- نمیدونم والا. ولی میدونم مار بوآ اینقدر بزرگه که میتونه یه فیل درسته رو قورت بده.
با چشمای گرد، همینجور که داره سحری میخوره، منتظر بقیهشه. ای بابا! بدتر افتادم تو دام!
- بعدشم که میخوردش، شیش ماه یه گوشه میخوابه تا غذاش هضم شه. همونجور درسته قورتش میده. بدون اینکه بجوه.
- شیش ماه میخوابه؟؟ پس چجوری میره دستشویی؟!
قاشق همینجوری بین زمین و آسمون تو دستم بلاتکلیف مونده. حقیقتا تا حالا به این قسمت موضوع فکر نکرده بودم! آخه چجوری؟!
- جنگلهها! مارا که نمیرن توالت فرنگی!
میخنده! خیلی بلاست. ولی من خیییلی مامان خوبیام و همچنان سوالاشو جواب میدم!
- وال بزرگتره یا بوآ؟
- به نظرم وال خیلی بزرگتر باشه.
- ولی قدش به درخت سکویا که نمیرسه؟!
خدایا این اطلاعاتو کی به تو فسقلی داده که اینجوری مامانتو آچمز کنی؟! خیال کردی! الان دو تا اطلاعات تخصصی رو میکنم تا ببینی مامانت چههمه چیز بلده (به قول مشهدیها!).
- نه فکر نمیکنم. سکویا بزرگترین موجود زنده دنیاست (دیدی؟!). از وال هم بزرگتره. هیشکی قدش به سکویا نمیرسه (تامام!)
باز منتظر بقیهشه. تموم شد دیگه. اصلا یه جوری سوال میپرسه که یه ساعت جوابش طول بکشه و خودش غذاشو تموم کنه و تو یه ریز واسش حرف بزنی!
آخرشم که خیالش راحت میشه، میگه:
- میشه دراز بکشم؟
الان سحریتو خوردی، جواب سوالاتم گرفتی، دیگه کاری باقی نمونده هان؟! چشماش قرمز شده. صبحها زود بیدار میشه. عادت نداره اینهمه دیر بخوابه.
- دراز بکش. ولی معدهات پره. سرتو بالا بذار.
میخزه رو مبل راحتی و به سه شماره خاموش میشه. انگار یهو برقش میره!
من موندم و سکویا و آناکوندا و بوآ و ...
و دعای سحر!!
دعای سحر!
همون که هی وسطش میگه: بدو الان اذان میشه! (حالا با یه لحن مناسبتر!).
به نام خدا
سلام؛
کسی بخواد تنوع فرهنگی و قومیتی ایران رو بدون زحمت و دردسر و سفرهای مکرر و طولانی، تو یه نگاه بررسی کنه، باید عید نوروز مشهد باشه.
همیشه آدمها حواسمو پرت میکنن. جایی که ازدحام و شلوغی و تردده، تمرکزم معطوف میشه به آدما؛ به اجزای صورتشون، حرکات و اندامشون، به پوشش و نحوه مکالمه و گویشهاشون و ....
از نوع کنشهای افراد نسبت به فرزندان، زنان، و کهنسالان میشه حدس زد هرکدوم اهل کجان. از مدل لباس پوشیدن آدما میشه کل قصه زندگیشونو حدس زد، میشه فهمید این آدم، چجوری فکر میکنه و چجور آدمیه. از نوع راه رفتن و خندیدن آدما، از نوع ارتباط گرفتنشون با دیگران، از لحن حرف زدنشون، میشه تمام وجوه پنهانشونو پیدا کرد. اما چیزی که بیشتر از همه دست آدما رو رو میکنه، چشمهاشونه. چشم انگار حفرهایه که مستقیم میبردت تا قلب طرف. و شاید تنها عنصریه که به هیچوجه نمیتونه دروغ بگه و پنهان کنه. حتی اگر طرف مقابل با وقاحت تو چشمات زل بزنه و بخواد روی دروغ بزرگش پافشاری کنه! چشم، پنجرهی باز قلبه. خوبه آدم چشمهاشو بپوشونه.
آقا وقتی میرین حرم، یه گوشی کفایت میکنه. اینهمه بار و بندیل چرا میبرین که گشتنش دو ساعت وقت بگیره و صفهای طویل درست کنه؟ این وسایل عجیب غریب چیه میذارین تو کیفاتون؟ الان خود من! الگوی خلایقم اصن!
1. توی فرودگاه توی بازرسی سپاه:
- خانم چاقو همراهتونه؟!
- چاقو؟! (دارم فکر میکنم چاقوم کجا بود؟)
- داخل کیف پولتونه!
یادم میفته یه چاقو کارتی خیلی وقت پیش خریده بودم و قاطی کارتهام گذاشتم تو کیف پولم!
فاطمه میگه:
- باز ماموریتت خنثی شد؟!!!!
2. توی فرودگاه، بدو ورود:
- خانم این کیف شماست؟
- بله.
- لطفا چاقوتونو بذارین تو چمدون و تحویل بار بدین. تو هواپیما نمیتونین ببرین.
نمیتونم جلوی خندهامو بگیرم. بازم یادم رفت چاقومو از کیفم بردارم. آخه این کارا چیه!
مامور گیت ورودی چپچپ نگاهم میکنه و اصنم با کسی شوخی نداره.
3. توی فرودگاه، قبل از گیت سپاه:
علی اکبر ویترین اشیاء ممنوعه رو نشونم میده:
- مامان اینا همش مال شماست؟
- بله تقریبا نود درصدشو از من گرفتن! واقعا کارشون زشته!
میخنده و کیف میکنه از داشتن همچین مامان خطرناکی!
- عه چاقو کارتیت!
- آره اینو خیلی دوست داشتم :(
4. ورودی حرم، بازرسی بانوان:
- قیچی ممنوعه!
- عه قیچیمو آوردم؟ یادم رفت برش دارم!
- کبریت هم ممنوعه! ... این چیه؟
- متر.
- متر؟! آخه متر برای چی میذارین تو کیفتون؟
حیف که خنده امون نمیده. آقا چیکار داری لابد ابزار کارمه.
- متر ممنوعه! سوزن؟ اینم ممنوعه. اینا رو ببرین تحویل امانات بدین!
کلا کیفم از یه وجب خودم کوچیکتره. این چیزا چیه میذارم توش آخه؟!
یه قیچی کوچیک، یه بسته کبریت، و یه متر مگنتی کوچولو رو به همراه یه سوزن خیاطی ببرم تو صف وایستم تحویل امانات بدم و دوباره تو صف وایستم بیام یه چیز دیگه تو کیفم پیدا کنی؟! (خبر نداره اون که شبیه جاسوئیچیه و قد دو بند انگشت، کاتره و اون کارت مشکی بین کارتهای بانکیم، چاقو! :) ).
5. تو خونه، پیش از حرکت:
فاطمه:
- مامان، چاقوتو از کیفت درآر.
- آره برداشتم.
- کاتر؟
- اوهوم.
- کبریت؟
- آره آره حواسم هست.
- متر، سوزن، سلاح گرم، سلاح سرد؟؟ مطمئنی پاک پاکی؟
هر دو میخندیم.
- مامان این چیزا چیه میذاری تو کیفت؟ کی همچین چاقویی با خودش حمل میکنه؟ اینا جرمه، میگیرنت!
- بح! این خیلی چاقوی خوبیه. کلی کارمو راه انداخته (بعد از بیست تا چاقویی که در اماکن مختلف لو رفته و ازم گرفتن، حالا یه چاقوی تا شو خریدم در حد جام جهانی. سر ببعی رو هم میبره! خیلی حرفهایه :) ). اصن من بچه جنگلم! و اینا ابزار کارمه. لازمم میشه!
اگه من چاقو نداشته باشم، کی برای راکنها بلال خورد کنه؟ کی سیب قاچ کنه؟ از شاخههایی که رو زمین ریخته، چجوری سرشاخههایی که لازم دارمو ببرم؟ گلها رو باید با چاقوی خیلی تیز هَرَس کرد. تو که این چیزا رو نمیدونی.
تازه اگه من کاتر نداشتم، به چه امیدی تک و تنها تو اون جنگل بکر مخوف دنبالم راه میفتادین و به اون سرچشمه رویایی میرسیدین در حالی که تمام وقت خیالتون راحت بود که من کاتر همراهمه؟ (حالا چه اهمیتی داره بعدا فهمیدین که کاترم اینقدر کوچیکه که عملا جز بریدن کاغذ، کار دیگهای ازش برنمیاد! عوضش خیالتون راحت بود و به سلامت هم برگشتیم به لطف خدا البته، نه اون کاتر کذایی!!).
تازهتر، کبریت لازم نمیشه؟ نخسوزن واجب نیست؟ خوبه وقتی لازمتون شد بهتون ندم؟! این متر میدونی چقدر ضروریه؟ من اگه متر نداشته باشم، سایز لوازم کارمو از کجا بدونم و چجوری چیزی که سایزشو مطمئن نیستم بخرم؟ تازه این متر همیشه ثابت کرده که من هنوز یه سانت از تو بلندترم!
اینا همشون ضروریاند، به علاوه اینکه اصن کیف خودمه، اختیارشو دارم! :)
خب دیگه همه صحنهها رو نشمرم! بدنومی داره!
ولی این چیزا رو تو حرم نبرین دیگه.
لازم نمیشه!
یه خاصیت خوبی که کرونا داشت، اینه که حرم نظم پیدا کرده. دیگه صفهایی تشکیل میشه و مردم میتونن با آرامش برن نزدیک ضریح. آخه ما ایرانیا، خیلی اهل عاطفهایم و اهل عاطفه، اهل آغوش و لمس و بوسیدنن. اهل عاطفه دوست دارن ضریحهای مطهر رو در آغوش بگیرن و ببویند و ببوسند و نوازش کنن و مدل ابراز عشق و محبتشون، اینجوریه.
حالا با این صفها، همه میتونن در کمال آرامش جلو برن و ابراز محبت کنن. من ضریح پایین رو بیشتر دوست دارم چون آرامش عجیبی داره و خلوت و ساکته، در حالی که به قبر مطهر هم نزدیکتره. اونجا صف لازم نیست ولی به رسم بالا، وقتی تعداد زائران اطراف ضریح حدود ده نفر میشه، خادما درخواست میکنن که تو صف بایستین. میبینم که مردم، که شاید تا پیش از این هرگز زیر بار چنین چیزی نمیرفتن، به سرعت صف میبندن و به یه دست رسوندن و بوسیدن قناعت میکنن و به سرعت جا رو برای پشت سریها خلوت میکنن.
پس ما نظمپذیر هستیم. ما میتونیم قانونمدار باشیم. ما میتونیم تو جادهها، خیابونا، تو جنگلها و لب دریاها، زباله نریزیم. ما میتونیم آروم و متین و چهارچوبپذیر باشیم.
هرچند صحن آزادی رو اختصاص دادن به افرادی که همچنان دوست دارن میون ازدحام و فشار و سر و دست شکستن، خودشونو به ضریح برسونن و اینو ترجیح میدن به توی صف ایستادن و آرام و موقر زیارت کردن، ولی در هر حال، اینهایی که این طرف داخل صف ایستادهاند و نگاه تاسفبارشون به اون طرفیهاست، ثابت کردن که میشه و میتونیم و چقدر حیفه که نخواییم.
عیدتون مبارک.
این روزهای زیبای عید در عید، حسابی دعام کنین.
به نام خدا
سلام؛
کار پیش میره. طاقتفرسا و طاقتفرسا و طاقتفرسا.
پر از عشق و امید و شادیام. عین مادری که بار سنگین و سخت کودکی رو در دلش تحمل میکنه و لبخند از لبش محو نمیشه. خیلی خوشحالم. وجودم پر نه، لبریز از شعف و شور و هیجانه. لبریز از انتظار.
گفتم انتظار، یادم اومد باری خواستم بگم انتظار، وابسته به امیده و پیوسته باهاش. یعنی اگر امید نباشه، اصلا انتظاری در کار نیست. اگر چشم به راهی، امید داری که چشم به راهی. اگر منتظر وقوع حادثهای، خبری، رسیدن و شدنی، هستی، بیشک دلت به امیدی گرمه که اینها رو ممکن به نظر آورده و مجال میده منتظر باشی. امید، خیلی چیز خوبیه. خدا امید هیچ بندهای رو ناامید نکنه.
بالاخره بعد از حدود ده روز، فاطمه بانو موفق شد مدیرشونو ببینه و حرفاشو بزنه. دو تا از همکلاسیهاشو که عین بقیه محافظهکار و ترسان و گریزانند هم به ضرب و زور! نه شوخی کردم، انشاءالله که با زبان خوش و طیب خاطر!! با خودش برد که زورش بیشتر شه.
هرچند هروقت حرفی زده، دینا ضربهای به پاش کوبیده که تند نره! ولی باز وجودشون بهش دلگرمی داده.
همه حرفاشو زده از صدر تا ذیل. همه همهشو. و من دلم همینو میخواست. همین که یاد بگیره مسئول در خدمت مردمه نه مردم برده مسئول. پس باید حرف بزنه و حرف حق بزنه و مطالبهگر باشه. و باید نترسه. نه چون دختر منه!!! بلکه چون اصلا چیزی برای ترسیدن وجود نداره.
حالا خیالم راحت شده و خوشحالم و آروم گرفتم.
میتونستم همه این مسائل رو با یه تلفن حل کنم و خیلی فراتر از اینها، ولی خواستم یاد بگیره و رشد کنه.
امروز مدیر دوباره صداشون کرده بود و گزارش پیگیریهاشو داده بود. این بهتر و مفیدتر و قشنگتره یا صندلی پرت کردن باران یا بیحرمتیهای یواشکی بقیه بچهها؟!
خوشحالم.
جلسه شورا رو نپیچوندم چون پیچوندن خیلی کار زشتیه! دیر رسیدم ولی به لطف خدا اینجا ایرانه و هیچ قراری سر موعد مقرر برگزار نمیشه. حتی وقت کردم نماز مغرب و عشا رو بخونم و برم علی اکبر رو که حسابی خسته و کوفته بود، برسونم خونه و دوباره برگردم و تازه برسم به ابتدای جلسه! همین قدر آنتایم!!
دوست دارم مدت زیادی خونه بمونم و بیرون نرم. خیلی دوست دارم. هیچ چیز به اندازه این رفت و آمدها و ارتباطات و گفت و شنودها و دیدارها و نگاهها و هیاهوها و شلوغیها، نفسم رو نمیگیره. دوست دارم از خونه بیرون نرم. یه زمان طولانی.
مردمگریز شدهام. دلگیر و دلزده و نامطمئن.
سال داره تموم میشه و بذار بشه.
بذار سال جدید زودتر بیاد و بذار امید داشته باشیم.
بذار فکر کنیم حال زمین و زمان قراره بهتر شه.
بذار چشمان اشکبارمون رو پنهان کنیم و لبخند زورکی بزنیم و تصاویر غمبار رو از ذهن و دلمون بتکونیم.
بذار زمانه نو شه.
به نام خدا
سلام؛
مقدمه باید در مورد متن باشه حتما؟! عه؟!
خب پس همین اول بگم که این مقدمه کوتاه، هیچ ربطی به متن نداره. البته هیچی هیچی هم که نه...
ببین پارسیبلاگ جان!
کارت خیلی زشته که هر چند وقت یه بار قهر میکنی و هنگ میکنی و وبلاگا رو نمایش نمیدی.
حالا ما وسط اینهمه سرویسدهنده به روز و پرسرعت، به عهد چندین و چند سالهمون با تو وفادار موندیم و پای ایموجیهای عهد بوق و باقی آپشنهای نداشتهات، مو سفید کردیم، دیگه قرار نشد واسمون بازی درآری.
اگه خیال کردی الان اینستا فیلتره و زمانه، زمانه جولان توئه، سخت در اشتباهی. چون هممون فیلترشکن داریم و هیچ بعید نیست همین روزا یهو بزنیم زیر کاسه-کوزه رفاقتمونه و بریم زیر بیرق کفر!
گفتم که خیال نکنی خبریه.
ولی راستش هروقت تو هنگ میکنی، یادم میفته که به جز گلها و کتابهام، یه خط قرمز دیگه هم دارم و اون تویی.
تویی که سالهاست باهات خو گرفتم و زندگیمو آوردم خرد خرد تو دلت ریختم، عین دستگاه خردکن کاغذ.
دیدی چه باحاله؟ کاغذا رو رشته رشته میکنه. پراکنده و در هم. اینجوری، دل دفتر خنک میشه.
منم دلم خنک میشه وقتی حرفامو تو دل تو ریش میکنم. دلم سبک میشه. حالم خوب میشه. اصلا عادت کردم و ترک عادت موجب مرضه و جز اینها، کلی توجیه دیگه هم دارم که بین من و تو، ارتباطی ساخته ناگسستنی!
وقتی خیلی خستهام، خیلی دلگیرم، خیلی بدم، یا وقتی خیلی سرحالم، خیلی خوشحالم، خیلی خوبم، باید بنویسم.
خب، مقدمه تموم شد.
این دو هفته واقعا بهم سخت گذشت. خیلی "خودم" رو اذیت کردم.
"خودم" جان!
حلالم کن!
گناه داشتی... باهات بد تا کردم...
ولی بالاخره گذشت و تموم شد و با اندکی سرم و چند تا ویتامین، از خجالت "خودم" درومدم.
به عنوان حسن ختام هم رفتم ساره رو آوردم پیش "خودم" تا قشنگتر شرمنده روی ماه "خودم" بشم!
ساره؟ دختر آقا باریه.
اون اول که به دنیا اومده بود، یه روز باری با یه دنیا ذوق و شوق اومد جلوی در و عکسشو نشونم داد. تازه از افغانستان برگشته بود و صورت لاغرش، حسابی لاغرتر شده بود. رفته بود ازدواج کنه و بعد هم به سرعت بچهدار شد و حالا اومده بود عکس نوزادی رو نشون بده که کلهشو تراشیدن و دور تا دور چشماشو با سرمه سیاه کردن. چیزی که از بچه معلوم نبود ولی کلی ازش تعریف کردم که چه قشنگه. بعد مدتها رفت که با زن و بچهاش برگرده ولی کارش طول کشید و مدتی موندیم بی سرایدار. سراج اومد، محمد اومد، ولی هیچکس برای اهالی ساختمون، باری نشد و منتظر موندیم تا برگرده.
باری که هست، همهجا برق میزنه. همه کارها روی روال و برنامه است. هیچوقت بیکار نیست. کم میخوابه و از کار نمیزنه. هروقت کارش داری هست و میتونی با خیال راحت صداش کنی تا تو کارا کمکت کنه. بچه خوب و مودبیه. دیگه شده عضوی از خانواده هممون.
باری برگشت با ساره که حالا سه ساله شده بود و خانمی که فرزند دومشو باردار بود، پسر.
خانومش خیلی بچهساله. موقع حرف زدن سرشو پایین میندازه و سرخ و سفیدتر میشه. اگه بتونه پشت باری قایم میشه و نگاهشو از آدم میدزده. این پا و اون پا میکنه که یه جوری از زیر نگاهت فرار کنه. تپل و کوتاه و معصومه. لباسای محلی خودشونو میپوشه. پیرهن بلند پرگل و شلوغ، با یه شال که دور سر و گردنش میپیچه و یه شلوار گلگلی.
- چند سالته آقا باری؟
- 26 سال.
- خانومت چند سالشه؟
- فِکِر کُنَم 20-22 داشتَ باشَ.
فکر کنی؟! میخندم و نگاهش میکنم که با وسواس زنونه، کابینتها رو دستمال میکشه. مرد خوبیه. میدونم عاشق همسرشه و تو مدل عشق اون، شاید تاریخ تولد و تاریخهای قراردادی دیگه، مهم نباشه اما وفاداری و محبت، موج میزنه.
اشاره میکنه به اجاق گاز:
- خانومم بهتر بَشَه، این کارها را خوب انجام میدَ... خَیلی کارگَرَ...
وقتی میگه خانومم خیلی کارگره، ابروهاشو بالا میندازه و سرشو تکون میده، یعنی داره ازش تعریف میکنه. داره یه حسن و یه توانمندی از همسرش میگه. کارگر بودن، حسنه، قوّته. جالبه نه؟
دو شب پیش حال خانومش بد شد و بردنش بیمارستان. وقتی با خبر شدم، زنگ زدم باری که اگه کمک میخواد برم. یاد خودم افتادم و غربت و تنهاییهام. یاد حامد که چقدر دستتنها اذیت شد، و خواستم کس و کارشون باشم که احساس غربت نکنن.
- چرا خبرم نکردی؟
- یَک دَفعَهای شُد. نَتَوانِستَم خَبَرِتان دَهَم.
- چجوری رفتین بیمارستان؟
- آقا و خانومی ریضایی آمَدَند.
- ساره رو چیکار کردی؟
- آوَردَم اینجا. الان تویی ماشینی آقایی ریضایی هَستَ.
- میاوردیش اینجا. بیار بذارش پیش من. هر کاری داشتی بهم بگو. منم جای خواهرتون.
- دستی شوما دَرد نَکُنَد. به آقایِ ریضایی گفتَم بَر شوما عادَت دارَد و با علیاکبَر جور اَستَ.
- آره بگو بیارنش اینجا... نگرانش نباش...
- نَه پیشی شوما خیالَمان راحَت استَ.
شب، آقا و خانوم رضایی، همسایه طبقه پنجم، با ساره از راه میرسن. بچه خسته و غمزده است. الهی بمیرم. چه غربتیه یهو از پدر و مادرش جداش کنن و بیفته تو بغل غریبه.
- ساره جان! بیا مامان. بیا بریم کارتون ببینیم... بهت شکلات بدم؟ علی جان برو توپتو بیار با ساره بازی کنیم...
به هیچ صراطی مستقیم نیست. ته آسانسور چسبیده و سرشو بلند نمیکنه. هرچی میگم، همونجوری سر تکون میده و نمیاد.
خانوم رضایی میگه میبرمش خونه خودمون، اگه بیتابی کرد میارمش. خونه اونا بیشتر رفته و حتما باهاشون جورتره. سن پدر و مادرم هستن و دو تا دختر بزرگ تو خونه دارن. حتما اونجا بیشتر بهش میرسن.
- باشه... هر کاری پیش اومد، من تا دیروقت بیدارم...
صبح باز بهش زنگ میزنم.
- خوبی آقا باری؟ خانومت چطوره؟
- دیشَب زایمان کَردَ. آقا و خانومی ریضایی دوبارَه نصفَ شَب آمدند بیمارستان.
- خب به سلامتی. خدا رو شکر. چشمت روشن. حالشون خوبه؟ بچه خوبه؟ مشکلی که نبود؟
- نه فقط بچَه درشت هَستَ، سیزارین کردَن. 4 کیلو بود.
- ماشاءالله. به سلامتی. مبارک باشه. ببین من امروز خونهام. دارم ناهار میذارم. ساره رو بیار اینجا.
- چَشم. دستی شوما درد نکنَ.
فاطمه یکشنبهها زود میرسه. ساعت یک خونه است. کلاس زبان داره. نگران میشم که چرا بچه رو نیاورد. باز زنگ میزنم.
- کجایی؟
- آمدم بیمارَستان.
- ساره کجاست؟
- با خودم آوردمَش.
- بچه رو بردی بیمارستان چیکار؟ آلوده است، مریض میشه! چرا نیاوردیش اینجا؟
رودرواسی میکنه. آدم ملاحظهکاریه. حالا ساره حسابی کلافهاش کرده و تو دست و بالشه. مِن و مِن میکنه.
- بچه گشنهاش میشه. گناه داره. میخوای بیام دنبالش؟
با لحن شرمساری میگه:
- آرَه اگر بیایین خیلی خوبه... اینم دست و پا گیرم شده... دستَش را همَه جا میزنَه...
ناهارمو برگردوندم تو قابلمه و به فاطمه گفتم تو بخور تا من برگردم. اسنپ میگیرم. به نظرم میرسه برای باری هم یه کم غذا ببرم. معلوم نیست اونجا چی میخوره.
تا ولنجک راهی نیست، ولی ترافیکه و بیست دقیقهای طول میکشه تا برسم. زنگ میزنم تا بچه رو بیاره جلوی در. زود میاد. ساره رو ازش میگیرم و ظرف ماکارونی رو میدم دستش.
- بیا بابا... اینو ببر واسه مامان... زود بیا... باشه؟
ظرفو میگیره و با کلی تشکر و رودرواسی، زود میره. ساره در جا به گریه میفته.
- گریه نکن عشقم... بریم پیش علیاکبر بازی کنیم؟ ببین برات چی آوردم... شکلات نمیخوای؟ بیا ببین تو گوشیم چی دارم...
آروم نمیشه. باری زود میرسه. انگار اصلا نرفته بود.
- چی شده بابا؟ چَرا گَریَه میکنی؟
ساره رو میدم بغلش. چه بابای مهربونیه. دلش نیومده بچه رو با گریه ول کنه.
تو این فرصت که دستم آزاده، تو گوشی کارتون میذارم میدم دست ساره. در دم انگار از عالم امکان جدا میشه. دیگه جز کارتون نه چیزی میبینه نه میشنوه. بغلش میکنم و سوار ماشین میشیم.
- مامان ناهار خوردی؟ ساره جان؟ غذا خوردی مامان؟
اصلا تو این عالم نیست. یه شکلات باز میکنم تا برسیم خونه ضعف نکنه. نمیخوره.
راننده از تو آیینه نگاهمون میکنه و لبخند میزنه. گاهی برمیگرده به ساره نگاه میکنه و میخنده و سر تکون میده.
- بهونه باباشو میگرفت؟ مامانش مریضه؟
با لحنی که مخاطبم ساره باشه، میگم:
- مامانش داره واسش یه داداش خوشگل میاره، اومده بیمارستان، زود برمیگرده.
- حتما شما هم خالهشی.
- نه... من... باباش سرایدار ساختمونمون هستن. افغانستانین. اینجا غریبن.
- باز خدا خیرتون بده که هواشونو دارین. این طفلیا خیلی غریبن...
یه کم سکوت میکنه و صدای کارتون ساره تو ماشین میپیچه. یه ته لهجه خاصی داره. نمیفهمم ولی مال کجاست. باز میگه:
- ما هم غریبیم. چهل روزه زن و بچهمو ندیدم. از آذربایجان غربی اومدم برای کار. اونا رو نیاوردم. تهران جای زندگی نیست. عوضش کار هست.
دقیق میشم به چهرهاش. به ابروها و ریش و سبیل پرپشتش که تو آینه پیداست. به شیشه جلوی پراید که از چند جا ترک خورده.
یاد ارومیه میفتم. یاد خوی. اون آب و هوای بینظیر. اون سرزمین دور دوستداشتنی. اون سرسبزی و طراوت و خاک دلانگیز. اون آسمون آبی دستنیافتنی. اون مردم پاک و ساده و مهربون. چقدر دلتنگ میشم.
- چجوری اون آب و هوا رو گذاشتین اومدین تهران؟
خوشروئه. دائم میخنده. چشماشم یه لبخند دائمی دارن. با همون حالت میگه:
- چیکار کنم؟ اونجا همه چیش خوبه، فقط کار نیست. زندگی نمیگرده. خرج بچهها نمیرسه. چهل روزه ندیدمشون. چهل روزه تو همین ماشین زندگی میکنم. همینجا هم میخوابم. نمیشد اونا رو بیارم. حالا چند ساعت فاصله است بینمون.
سه تا انگشتشو نشون میده:
- من سه تا بچه دارم. الان این کوچولو رو دیدم دلم واسشون تنگ شد.
باز برمیگرده ساره رو نگاه میکنه. معلومه تو این گردن کشیدنا توی آیینه، نمیتونه ببیندش. آخه خیلی کوچولوئه. جوجه!
- خدا حفظشون کنه. بله شهرستانا شرایط زندگی خیلی بهتره ولی وقتی کار نیست...
- آره... نه ترافیکی... نه دودی... خیلی هوا خوبه. هروقت میام تهران، تا بیام به این هوا عادت کنم، تا چند روز گلو درد دارم.
- حق دارین...
یه ماشین میپیچه جلوشو و بوق ممتد میزنه و رانندهاش یه چیز نامفهوم حواله میکنه.
با دست نشونش میده:
- مردم معلوم نیست چشونه... همه دیوونه شده.
- ترافیک و شلوغی همه رو کلافه کرده.
- وضع زندگیا خیلی خراب شده. همه چی چند برابر شده. مردم خیلی تو فشارن.
- بله... خیلی... خدا از باعث و بانیش نگذره.
میرسیم. اول ساره رو پیاده میکنم. امانته. دست و دلم میلرزه از امانت. همینجور سرش تو گوشیه و عین عروسک کوکی دنبالم میاد و من دو دستی و نیمهخمیده، دور و برشو دارم که زمین نخوره، از پله بالا بره، از آسانسور پیاده شه، و خلاصه وارد خونه شیم.
تو خونه چرخی میزنه و فاطمه رو میبینه.
- پَدَرَم کجا هَستَ؟
ای خدا! بالاخره حرف زدنتو دیدم! هیچ وقت حرف نمیزد. باری میگفت من و مامانشو کلافه میکنه اینقدر حرف میزنه. با علی اکبر هم حرف میزد ولی جلوی من سایلنت میشد.
به سرعت بغض میکنه و پر از اشک میشن چشمای درشتش که عین مامانش، هیچ شباهتی ندارن به اون تصویری که از افغانستانیها تو ذهنمون حک شده.
حالا که شلوغیها تموم شده و رسیدیم خونه، تازه دارم با دقت میبینمش. زیر چشماش گود افتاده و به کبودی میزنه. سر و وضعش خیلی کثیفه. لباساش بو میدن. معلومه مامانش فرصت نکرده حموم ببردش. البته هوا هم سرده و حمومشون، بیرون اتاقک ده-دوازده متریه که تو حیاط برای سرایدار ساختن. شستن لباس با دست هم واقعا کار سختیه.
- بابا زود میاد. بیا ماکارونیمونو بخوریم، برات کارتون بذارم... الان علی اکبر هم میاد... کلی بازی میکنیم...
با لحن بچهگونهش میگه:
- دِلَم دَرد میکُنَ... دستم درد میکُنَ...
چند تا جوش ریز رو صورتشه. نکنه آبلهمرغون گرفته. یقه لباسشو کنار میزنم تا کتف و بازوشو ببینم. یه هودی و شلوار پشمی زرد تنشه. همیشه با همین لباس دیدمش.
چیزی رو تنش نیست. زیر هودی، یه بولیز سفید پوشیده.
- اینو درآر مامان.. گرمه...
- نِی! مادَرَم گفتَ اینو نَکَن.. دعوا میکُنَ.. مرا میزَنَ!
دوباره دستشو چک میکنم. نکنه میزننش که تنش درد میکنه. جای زخم و کبودی نمیبینم.
ناهارشو میارم. وقتی ماکارونیها رو با دست برمیداره، و دست و صورتشو چرب میکنه، تازه میفهمم دیگه اون آدم سابق نیستم! راست میگفت آقای فریدزاده که هر چیزی بهاری داره.
من دیگه اون آدمی نیستم که سر تا سر سالن خونه، سفره سفید پهن میکرد و انواع رنگ انگشتی و ماژیک و مداد شمعی رو میریخت روش تا فاطمه -که یکی دو ساله بود- زمین و زمان و سر تا پای خودش و خودمو نقاشی کنه. دیگه اونی نیستم که با علی اکبر، دونههای انار رو روی سنگ اتاق میترکوند و نقاشیهای سرخرنگ میکشید و غمی هم نداشت، چون تمیز کردنش برای دستمال پیر آشپزخونه مث آب خوردن بود. دیگه اونی نیستم که همراه بچههاش، با دست غذا میخورد و کیف میکرد از ریخت و پاش و کثیفی و تجربههای ناب تکرارنشدنیشون.
نه! دیگه حوصله و ظرفیت این چیزا رو ندارم.
مواظبم دستای چربشو روی فرش نکشه. توی سفره مینشونمش تا هم اون و هم خودم، راحت غذا بخوریم.
خیلی کم غذا میخوره و باز از درد دل و تنش شکایت میکنه. نکنه بچه مریضه طفلی؟
شماره باری رو میگیرم:
- ساره مریضه؟ دارو باید بخوره؟
- نَ مریض نیستَ.. فقط خیلی خَستَ شدَ.. خوب نخوابیدَ.. از صبح هم اینجا کلافَ شدَ...
راست میگه. این چشمای گود افتاده و این بهونه گرفتنا، یعنی خسته است. از باباش اجازه میگیرم حمومش کنم ولی حالا حتما باید بخوابه. رمق نداره. نق میزنه و نمیخواد بخوابه. تو بغلم راهش میبرم. میریم تو بالکن، پرندههام و گلا رو نشونش میدم. رو دستم میخوابونمش و آروم آروم تابش میدم. نمیخوابه.
علی اکبر هم رسیده. میگم بره یه بالش بیاره. روی پام تکونش میدم. طول میکشه ولی بالاخره میخوابه. حدود سه ساعت میخوابه! همونجا گوشه سالن آهسته از رو پام میذارمش پایین.
- هیس! سر و صدا نکنینا! خیلی خسته است. بلند شه گریه میکنه... علی جان! اینجا توپ بازی نکن... میخوره بهش..
تو این فاصله، به بعضی از کارام میرسم که این مدته به هوای کسالتی که داشتم، رو هم تلنبار شده. بعد از مهمونی بزرگ قرن! که سالی یه بار میگیرم و حدود صد نفر رو دعوت میکنم، همیشه دو سه روزی میفتم. اما باز هر سال، روزشماری میکنم تا شعبان برسه و میدونم پیام دعوتم، حسابی فامیلو ذوقزده میکنه. فامیلی که اکثرا همین سالی یه بار تو خونه ما همو میبینیم. سخت و شیرینه.
ساره که بیدار میشه، میبرمش حموم. شیر آبو باز میکنم تو بزرگترین تشتی که پیدا کردم و یه توپ هم میندازم توش تا زیر شیر، چرخ بخوره. توپ رنگی رنگی، با فشار آب تند تند توی تشت میچرخه و ساره ذوق میکنه. ولی نمیاد تو. جلوی در حموم وایستاده. میگه مریض میشم. حالا که خوب خوابیده سرحالتر شده. گاهی بهونه میگیره ولی کمتر.
فاطمه یه عروسک کوچیک میاره که حمومش کنیم. بازم نمیاد تو. به دستام شامپو میزنم و انگشت اشاره و شستمو مثل حلقه به هم میچسبونم و فوت میکنم. از دیدن حبابها ذوق میکنه و میاد تو. کم کم دستاشو تو تشت میکوبه و آب بازی میکنه.
- عه! لباست خیس شد که... بذار درش بیارم بذارم خشک شه...
آروم آروم لباساشو درمیارم و نم نم سرشو میشورم...
خودش هم خودشو میشوره. عین آدم بزرگ سرشو چنگ میزنه، تنشو دست میکشه. چقدر بزرگونه است کاراش. بچههای ما عین عروسک میشینن یکی بشوردشون. سه سالشه همش! خیلی ریز و جوجه است. نمک خالصه.
بعد از حموم، تشت رو خالی میکنه و کف حموم رو تند تند دست میکشه تا آب خالی شه!
- دست نزن! دستت کثیف میشه... زمین آلوده است...
دوباره دستاشو میشورم و میپیچمش توی حوله و همونجور که غش غش میخنده میریم بیرون. لباساشو میریزم تو ماشین. حالا چی تنش کنم؟ یه تیشرت و شلوارک از کشوی علی میارم. بزرگه واسش ولی چارهای نیست. میخواد لباس خودشو بپوشه. گریه میکنه. اینا رو نمیخواد.
- اونا خیس شدن... بذار خشک شه تنت میکنم... الان اینا رو بپوش... زشته نمیشه لخت باشی که...
هرجور هست تنش میکنم. به شلوارک، یه سنجاق قفلی بزرگ میزنم که رو تنش بند شه. سشوارو از دستم میگیره و آروم آروم موهای خرمایی روشنش رو با هم خشک میکنیم. موهاش بلند بود. همیشه دم اسبی میبست. باباش تازگی برده موهاشو کوتاه کرده. تازه میخواست تیغ بندازه سرشو! و میدونستم بیفایده است اگر بگم که تیغ زدن، موهای دخترتو پرپشت و قوی نمیکنه.
شام رو معمولا 6-7 میخوریم. املت میذارم. هنوز سرپا نشدم. گیج میخورم. خستگی از تنم نمیره. ساره لب به غذا نمیزنه. همینجوری که غذا میخورم دور و برم میچرخه و با اون موهایی که عین خرگوش بستم، جست و خیز و شیطونی میکنه. منم بهش پا میدم و از صدای خندههاش کیف میکنم.
هر چند دقیقه یکبار بهونه میگیره، گریه میکنه، و یه ترفند جدید برای سرگرم کردنش پیدا میکنم.
گربه میشم و دنبالش میکنم. بادکنک بازی میکنیم. ادای گریه کردنشو درمیارم و میخنده. آهنرباهای عروسکی رنگی رو از رو در یخچال بهش میدم. با علی توپ بازی میکنه. میره تو اتاق فاطمه و کمدا و کشوهاشو میبینه که پر از ریزه میزههای رنگارنگ دخترونه است. همه رو با نظم و دقت خاصی میچینه و از بچگیش، همیشه تمیز کردن اتاقش با خودش بوده. هیچ وقت نمیذاشت کارگر بره تو اتاقش و اگه یه دکمه تو اتاقش جابجا میشد، به سرعت میفهمید و قیامت میکرد.
برای ساره لاک میزنه. هر انگشتش یه رنگ. بهش عروسک میده.
میگه:
- من گوشوارَ ندارم ... گوشوارمو گوم کردم..
وقتی حرف میزنه، وسط حرفاش نفس میکشه و با هر دم، یه خورده از حرفاشو قورت میده.
یه جفت گوشواره بدلی طلایی میندازم تو گوشش. خودشو تو آیینه میبینه. ذوق میکنه. حالا میخواد بره خونشون، گوشواره و گلسرشو نشون مامانش بده. دوباره شروع میکنه. همینجور دورش میگردم.
فاطمه میگه:
- ولش کن مامان... اینقدر لوسش نکن... یه کم دعواش کن ساکت شه... خستهام کرد!
- گناه داره فاطمه... خودتو بذار جاش... نه مادربزرگی، نه خالهای، هیچ آشنایی کنارش نیست... بچه دلش میگیره... ترسیده...
آخر شبه. چشمام خسته است. به زور باز نگهشون داشتم. چراغا رو خاموش کردم و گذاشتمش روی پام تا تو این تکونها بخوابه. ولی دائم گریه میکنه. دلم کباب شده از گریههاش. خدایا چیکار کنم؟
به نظرم میرسه ببرمش دم بیمارستان، نیم ساعت باباشو ببینه. شایدم تو ماشین خوابید. بچهها معمولا تو ماشین خوابشون میبره. فاطمه نمیذاره تنها برم. اصرار میکنه بیاد.
- نه اصلا! فردا مدرسه داری. دیروقته. برو بخواب. منم یه چرخی میزنم و میام.
- این وقت شب تنها خطرناکه. صبر کن بپوشم منم بیام.
دستبردار نیست. علی خوابیده.
راه میفتیم و هرازگاهی، برمیگردم امیدوارانه تا شاید خوابیده باشه. بهش میگم چشماتو ببند تا برسیم. اینقدر ذوق داره همونجور نشسته چشماشو میبنده و تا وقتی برسیم هم هروقت میبینمش چشماش بسته است!
زود میرسیم. خیابونا خلوته. هرچی زنگ میزنم باری برنمیداره. با یه امیدی این بچه رو آوردم. حالا چیکار کنم؟ خیلی معطل میشیم و هزار بار زنگ میزنم ولی برنمیداره. مجبور میشیم برگردیم (فکر میکنم شاید خوابه طفلی. از صبح خیلی بدو بدو داشته. ولی بعدا میفهمم اینقدر بیمارستان شلوغ بوده متوجه زنگ گوشی نشده).
ساره هی میپرسه پس بابام کو؟ چی جوابشو بدم؟ همینجور سرگردون اتوبان نیایش رو متر میکنم بلکه بخوابه. خیلی خستهام. خودم داره خوابم میبره!
ناگزیر برمیگردم خونه. هی میپرسه چرا اومدیم اینجا؟
آهسته میریم بالا. میبرمش تو اتاق خودم. بهش میگم:
- هرکی چشماشو ببنده، صبح میشه، پدرش میاد.
بعد هم تو فیدیبو یه کتاب صوتی براش میذارم. همون قصهای که علی اکبر خیلی دوست داشت و هزار بار گوش میکرد. زودتر از چیزی که فکرشو میکردم خوابش میبره. من ولی حسابی خسته و بیخواب شدم.
صبح، لب به صبحانه نمیزنه. نه ناهار درستی خورده، نه شام، نه حالا صبحانه. خیلی میترسم. نکنه طوریش شه. براش میوه میارم، تنقلات و شیرینی و خوراکی و ... هیچی! هیچی نمیخوره. فقط میگه موهامو خوشگل میکنم (یعنی برام گلسر بزن) و همینجور انتظار میکشه و امید داره که الان باباش میاد. قربون دل کوچیکش برم. دلم خون شد از غصهاش. پای کارتون، روی مبل خوابش میبره. اینقدر که ضعف داره. همینجور اضطراب دارم. یهو به ذهنم میرسه براش کباب بگیرم. بچههای بدغذا معمولا کباب رو خوب میخورن. مامانشم از بیمارستان میاد، خوبه براش.
خوب شد. حسابی غذا میخوره. ماست و سبزی هم دوست داره. وای خدا داشتم دق میکردم. این که میخوره، انگار عصارهاش میره تو جون من. قربون صدقهاش میرم. تا حواسش پرت میشه، قاشقو پر میکنم میذارم دهنش. سریع قاشقو میگیره. یه بار هم نمیذاره من غذا بذارم دهنش. عین آدم بزرگا.
بالاخره ساعت سه باری میاد و بچه رو تحویلش میدم:
- کَجا بودی پَدَر جان مَن دلَم بَرایَت گرفت؟
همین؟! بعد هم میره تو آسانسور! الان باید بپری بغلش، گریه کنی، بوسش کنی. اینهمه پَدَر پَدَر کردی! همین؟ خیالَت راحَت شد؟ (خدایی لهجه گرفتم!)
شب، سوپ میذارم و با بچهها میریم دیدنشون. خونه کوچیکشون خیلی مرتبه. همه چیز یه نظم و چینش خوبی داره. همینه که ساره، اهل ریخت و پاش نیست و برخلاف بچههای دیگه، با هرچی بازی میکنه، جمعش میکنه و بعد یه چیز دیگه برمیداره.
سهیل، که اسمشو به پیشنهاد خانوم و آقای رضایی انتخاب کردن، خیلی بانمکه. قیافه مردونهای داره. موهاشم نشونم میدن. روی پرپشتی مو تعصب دارن اصن! خیلی شیرینه.
بوی تند عود تو خونه پیچیده. نگرانم بچه آسم بگیره!
زن و شوهر بچهسال با خجالت و محبت، تشکر میکنن. به قول خودشون، تشکر زیاد. ساره ذوقزده است. جست و خیز میکنه و خوشحاله رفتیم خونشون. مامانش میگه وقتی از خونه آقای رضایی اومد بیمارستان، خیلی حالش بد بود. ولی خونه شما معلومه بهش خوش گذشته. میخندم و کل مصائبم تو یه لحظه از جلوی چشمم رد میشه.
- ساره بریم آب بازی؟
ریز میخنده و سرشو تکون میده که یعنی آره! وقتی به هم نگاه میکنیم، آشناییهایی تو چشمامون رد و بدل میشه که خیلی شیرین و دلچسبه. آشناییهای بیکلامی به کوتاهی یک روز و نیم ولی به عمق یه عمر. اندازه یه تاریخ و یه فرهنگ و یه تمدن مشترک. آشناییهایی به وسعت عشق.
به نام خدا
سلام؛
بچه که بودم، عااااشق موسیقی بودم. موسیقی، با تکتک نُتهاش به جونم مینشست و همیشه با تمرکز و دقت زیادی، به موسیقی گوش میکردم؛ موسیقیهایی که از هر جایی میرسیدند: رادیو، تلویزیون، یه نوازنده دورهگرد، زمزمههای نامفهوم مادربزرگم که زیر لب آوازهای محلی میخوند، هر جا.
خصوصا عاشق سهتار و چنگ و تار و این مدل آلات موسیقی بودم، هم به خاطر قیافهاش، هم به خاطر نوای نرم و دلنشینی که داشت، و هم خصوصا مدل نواختنش وقتی انگشتهات روی تارهای نازکش میرقصیدند.
آرزوم بود روزی یه سهتار داشته باشم، اما پدرم مخالف سرسخت موسیقی بودن و به هیچ وجه اجازه نمیدادن آلت موسیقی وارد خونمون بشه. اصلا جای بحث و گفتگو هم نداشت. ممنوع بود، سفت و سخت.
پدرم از اون آدمایی هستن که وقتی باوری براشون حاصل میشه، دیگه زمین به آسمون برسه حاضر نیستن دوباره روش فکر کنن یا بررسی کنن یا تجدید نظر. ابدا. انگار که این باور -از هر جا و به هر شکل که دست داده- وحی منزله بر قلب مبارک رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم).
خب ولی عشق، عین چشمه است، خلاصه روزنی برای جوشیدن پیدا میکنه. پس یه روز از کابینت آشپزخونه، یه کاسه استیل کوچیک رو برداشتم که شکل بیضی بود (نه به کوچیکی ماستخوری، نه به بزرگی آبگوشتخوری) راحت تو دستای کوچیکم جا میشد. خیلی بچه بودم یادم نیست چند سالم بود. چند تا کش ماست که همیشه تو کشوی آشپزخونه فراوون پیدا میشد، برداشتم و دور کاسه جوری تاب دادم که بعضی رشتههاش، نازکتر و بعضی، ضخیمتر باشه تا صدای زیر و بم تولید کنه. قسمت بالای کاسه که خالی بود، کشها به صدا درمیومدن و صداشون تو دل استیل، اکو میشد و قند شیرینی تو دلم آب میکرد. مدتها باهاش آهنگ میساختم و لذت میبردم و این لذت، یه روز، یه جا، تموم شد. هیچ اتفاق بدی هم نیفتاد.
تموم شد.
همین!
هرگز سهتار نخریدم و بعدها هم دیگه اینقدر گرفتار شدم که اصلا به موسیقی فکر نمیکردم. فقط وقتی فهمیدم حامد عاشق سنتوره، یه روز با هم رفتیم براش یه سنتور خریدیم (هرچند وقت نذاشت یاد بگیره، ولی گاهی بداهه میزد و هر دو کیف میکردیم). اونجا توی مغازه، سهتارها رو نگاه میکردم و روی تارهای نازکشون دست میکشیدم و صدای دلنشینشون رو نرمنرمک به کام دلم میریختم، ولی واقعا دیگه دلم سهتار نمیخواست. نه که بدم بیاد، ولی دیگه اون حس رو نداشتم و دیگه اونجوری طالبش نبودم. نمیدونم شاید چون به قول آقای فریدزاده، هرچیزی یه بهاری داره.
و اون بهار رویایی من، دیگه گذشته بود.
یه وقتایی پیش میاد آدم ناخودآگاه و واقعا ناخواسته، سختگیریهایی میکنه. بعد که فکر میکنه میبینه چه اشکالی داره؟ چرا دارم بابت این موضوع، خودم و بقیه رو آزار میدم؟ چرا چهارچوبهای تنگ و بیمورد میتراشم و الکی روش پافشاری میکنم، در حالی که واقعا مهم نیست و اتفاق بهتری تو زندگی رقم نمیزنه، و اگر بهش پایبند نباشیم هم واقعا هیچ جنایتی اتفاق نمیافته.
اینجور وقتا همیشه یاد سهتار میافتم.
...............
پ.ن.
وقتی خیلی خستهام و کار دیگهای ازم برنمیاد، مینویسم!
به نام خدا
سلام؛
تا فاطمه از راه رسید پرسیدم رفتی پیش مدیر؟
گفت بهم چهارشنبه وقت دادن، 20 دقیقه!
- مگه کاخ ریاست جمهوریه!
میگه مامان یه چیز باحال واست بگم. امروز قدیانی (ناظم دیگه) از صبح باهام مهربون شده بود، مث پروانه دورم میگشت و هی میگفت "فاطمه جان" خوبی؟ جات تو کلاس خوبه؟ ...
- پوف! خب کادر مدارس غیرانتفاعی معمولا فک و فامیلن و لابد به گوشش رسوندن که حکاکان میخواد بره پهلوی مدیر زیرآبتو بزنه! خصوصا که تو جلسه آخر منم حسابی بهش توپیدم و احتمالا آمار اومده دستش.
- ولی اینقدر مهربون شده بود، دلم واسش سوخت!
با هیجان و خندهای که هیچقت نمیتونم قایمش کنم میگم: الان با دو تا "فاطمه جان" شل شدی و آرمانهاتو!! فراموش کردی و دیگه اعتراض نداری؟!
زود میگه نههههه میرم... رفتنش که میرم ... البته خب بهار نمیاد. مامانش باهاش دعوا کرده که حق نداری بری (بهار؟ خواهر دوقلوی بارانه دیگه، همون که دیروز نیمکت پرت کرد!)
- خب نیاد. تو برو. همهشو هم بگو. اینم بگو که چرا اردو نمیبرنتون.
.........................
اصلا هیچ اولویت دیگهای تو زندگیم ندارم جز اینکه حرف زدنتو ببینم. میخوام نترسی. بری حرف حقت رو بزنی. میخوام بلد باشی از خودت دفاع کنی. میخوام اعتماد به نفستو ببینم. وسط اینهمه مشغله، وسط اینهمه دوندگی، جداً منتظر چهارشنبهام و میخوام ببینم تو دختر خودمی.
به نام خدا
سلام؛
زیاد صحبت میکنیم با فاطمه بانو. گفتم که بچههام هوش کلامیشون بالاست!!! :)
وقتی شروع میکنه، اول تون صداش آرومه. قشنگ معلومه هیچ حرفی ندارهها. ولی میخواد با هم گپ بزنیم. بعد موتورش روشن میشه و هی تندتر و تندتر حرف میزنه و با هیجان دستاشو تو هوا تکون میده و حالت چهرهاش، کاملا جدیه.
چقدر بزرگ شده. گاهی وسط گفتگو سعی میکنم چهره تپل و معصوم بچگیاشو تو این صورت جدید، پیدا کنم تا مطمئن شم این همون فاطمه کوچولوی خودمه.
خوب حرف میزنه، قشنگ استدلال میکنه، خوب میتونه مسائل رو تحلیل کنه، ولی یه پاکی و زلالی خاصی داره که ته تهش، باعث میشه دلم براش بسوزه و نگرانش بشم.
امروز، روز پرتنشی تو مدرسه داشتن. بچهها تو سن نوجوانی هستن و بعضیاشون مشکلات جدی زیادی دارن که آدم واقعا دلش میسوزه. همون اول که نگاهشون میکنی، میفهمی این بچه تو یه خانواده متشنج داره روزاشو شب میکنه و شباشو روز.
خیلی غصه میخورم. خیلی لجم میگیره از مامان باباهایی که هنوز قدرت حل مسئله و رفع اختلافات رو ندارن، هنوز بیمسئولیتن، و اونوقت بچههایی تا این حد مظلوم و بی پناه دارن که ناچارن معضلاتشونو هر روز، قاطی کتاب دفتراشون بریزن تو کولهپشتیهاشون و به مدرسه بیارن.
یه ناظم دارن که برخورد تند و بیادبانهای داره و به قول فاطمه، اصن شان دانشاموزو در نظر نمیگیره. دانشآموز که هیچی، خودم چند بار پرم به پرش گیر کرده و این بار آخری، دست از خانومی کشیدم و حالشو کردم تو قوطی! یه لحن زننده و تحقیرآمیزی داره. چیزی بسیار شبیه بیشعوری. فقط هم این یه نفر تو کادر مدرسه، وصله ناجوره.
بچهها پشت سرش بد و بیراه میگن و رو تخته کلاس، بهش توهین میکنن ولی جلوش موش میشن. امروز یکیشون که از دست ناظم عصبانی بود، نیمکت خودشو پرت کرده اون طرف کلاس و کلی وقت جیغ کشیده. بعد هم خودش ساکت شده.
فاطمه میگه: میخوام فردا با فلانی و فلانی برم پیش مدیر و از رفتار بد ناظم شکایت کنم. بهش بگم در شان ما نیست بعد از زنگ تفریح هلمون بده که چرا نمیرین سر کلاس، یا باهامون با لحن دعوا حرف بزنه. ما دبیرستانی هستیم. شخصیت داریم ...
بعد از هیجان میفته و با صدای آروم میگه: به نظرت برم؟
میگم: اره حتما برو و همه حرفاتو بزن.
میگه: اگه اون دو تا نیومدن چی؟ اخه اونا میترسن ازشون انضباط کم کنن!
میگم: اگه هیچ کس نیومد، تنهایی برو. ترس نداره. برو کاملا محترمانه همه حرفاتو بزن. اصلا نترس. اونی که میترسه، حق اعتراض نداره. حقشه بهش توهین شه، حقشه تحقیر شه، و هر روز یه آدم بدرفتار و بیتربیت رو تحمل کنه. تو ولی اعتراض کن. هیچ اتفاقی نمیفته.
باز آرومتر میگه: مامان نکنه واقعا انضباطمو کم کنن!
کارد بزنی خونم درنمیاد!
وای فاطمه تو دختر منی! از چی میترسی؟ باید بری ناراحتیتو بیان کنی. درموردش حرف بزن. هر اتفاقی بیفته مهم نیست. لازم باشه خودم پا میشم میام مدرسه.
اغتشاش وقتی راه میفته که آدم حرفشو از مجرای صحیحش نمیزنه و پیگیر حقش نمیشه. بعد تو خلاءهای قانونی و هر فرصتی که دست بده، عصبانیتشو با تخریب و فحاشی و آزار و اذیت سایرین نشون میده.
اگه امروز باران به جای پرت کردن نیمکت و جیغ کشیدن رو سر همکلاسیهای بیگناهش و ناراحت کردن اونا، به ناظم بابت رفتار زشتش اعتراض میکرد و نهایتا شکایتشو پیش مدیر میبرد، مفیدتر نبود؟
اگر بچههایی که روی تخته فحاشی میکنن و تو جمع خودشون و پشت سر ناظم بد و بیراه میگن، فردا همشون با هم برن پیش مدیر، معقولتر و اثرگذارتر نیست؟
نمیدونم چرا دوست دارم امیدوار باشم که نسل آینده مثل ما برای مطالبه حقش، دست به اغتشاش نمیزنه و خرابی بر خرابی نمیریزه و نسل تعقل و تفکر و اصلاحه.
نمیدونم چرا.
ولی امیدوارم.
به نام خدا
سلام؛
- بلدین خودتون سِرُم رو بکشید؟
- جان؟ بله بله، تخصص دارم...
و میخندم.
فاطمه هم که تا حالا داشت از درد اشک میریخت، پقی میزنه زیر خنده. خانم پرستار هاج و واج نگاهمون میکنه. کوتاه و چاقه و موهای نامرتب کوتاهشو، چند روزی هست که نشسته. عوضش لاکهای صورتیش، تازه و قشنگن. صورت نمکینی داره. چشم و ابروی مشکی کشیده و ... باقیش زیر ماسکه. نگاهش مهربون و لحنش خودمونیه.
میگم: دفعه قبل یه خانم پرستاری زحمت سرم فاطمه رو کشیدن و بعد گفتن کشیدنش راحته. تموم شد در بیارین و چسب بزنین. منم گفتم باشه. سرم که تموم شد، 5 دقیقه طول کشید تا بتونم آنژیوکت رو از دستش بیرون بکشم، وقتی بالاخره درومد فشارم افتاد، خیلی حالم بد شد. من اصلا استعداد خون و خونریزی ندارم!
هر سه میخندیم.
میگه: یک: این پیچ رو به سمت پایین بکش تا سرم قطع شه، دو: این چسبو آهسته دربیار، سه: این پد رو بذار رو محل آنژیو و با دست دیگهات آهسته درش بیار. حله؟!
بععععله که حله! یعنی من لنگ مراحلش بودم؟ آقا من هنرمندم! دل این کارا رو ندارم. به کی بگم؟! هرکسی را بهر کاری ساختند...
الانم نشستم اینجا، بالا سر فاطمه که حالا زیر سه تا پتو خوابیده، و چشمم به سرمه که رو به پایانه! پرستار هم که رفته. خدایا حالا چیکار کنم؟
یکی دو روزی هست حالش خوب نیست. انگار مسموم شده. با دو تا پزشک متخصص تلفنی مشورت کردم و نسخه گرفتم.
از صبح هوا به هم پیچیده، کولاکه. برف، به زانو نرسیده ولی از صبح یک بند میباره. من که همیشه از برف ذوق میکنم ولی با مدرسه لابی کردم کلاسا رو مجازی کنن. کی تو این هوا میره مدرسه؟ آخ وزیر آموزش و پرورش دیشب تو جشنواره فجر بود. کاش یه عرض ارادتی بهش میکردم!
نسخه رو برام فرستاده بودن، ولی دلم نیومد تو این هوا آقا باری رو بفرستم داروخانه. عصری جلسه شورای فرهنگی بود. با چه وعضی رفتم (خودم میدونم وضع چجوری نوشته میشه!). بعد از جلسه که نه تو تایمش شروع شد، نه تو تایمش تموم شد (به رسم همیشگی ملت شریف ایران که نمیدونم چرا تو کت من یکی نمیره) رفتم از داروخانه داروهاشو گرفتم.
باورم نمیشد کسی تو این کولاک بیاد برای تزریق ولی خدا خیرش بده، بالاخره یکی ساعت 11 شب اومد.
خوابش برده.
سرم داره تموم میشه.
یکی بیاد سرمو بکشه!
به نام خدا
سلام؛
میدونی سختترین قسمت دخترداری چیه؟ اینکه دخترت جلوی چشمات قد بکشه و هر روز صبح با تعجب وراندازش کنی و نخوای باورت شه که راست راستی بزرگ شده. هی بری باهاش قد بگیری تا ثابت کنی هنوز تو یه سانت بلندتری.
اینکه هنوز باورت نشه مدت زیادی از ازدواج خودت گذشته و حالا همونا که دیروز پاگشاتون میکردن، یکی یکی به بهونههای مختلف بیان خونهت و از سن و سال و مدرسه و رشتهی تحصیلی دخترت بپرسن و زیر زیرکی و رو روئکی ورندازش کنن و هی ایشالا ماشالا تحویلت بدن.
اینکه دلت نخواد این مدل تازهی نگاههای چسبنده و لبخندهای کجکی و واژههای قنداقپیچ رو تحمل کنی و دلت نخواد باور کنی بزرگ شده و خواه ناخواه یه روز باید به همهی اینها تن بدی.
آخ چقدر سخته.
مادر زن شدن چه ریختیه؟!
.............
پ.ن.
هنوز 14 سالشه و آدم، وقتی این حرفا پیش میاد انگار قراره بچهشو ازش بگیرن. انگار قراره از دستش بده. دیگه مامان و بابا یه جوری با دخترشون مهربون میشن و تو نگاهشون، یه حس و حال دیگهایه. مثل وقتی که برای اولین بار میخواست ازمون جدا شه و بره مدرسه. دل آدم پایین میریزه. حسی شبیه این سوال تو دل آدم وول میخوره که یعنی قراره اینهمه ساعت تو مدرسه بدون من چیکار کنه؟
مامان و بابا با هم پچ پچ میکنن و موقع حضور سرزده دختر، موضوعو عوض میکنن و نگاهشونو ازش میدزدن و خودشونو به کار دیگهای مشغول میکنن. در حالیکه گاه و بیگاه، ناخودآگاه، آه میکشن!
با فاطمه که بیرون میریم، بهش میگم اینقدر جلوی بقیه مامان مامان نکن، میفهمن چقدر پیر شدم!! :)
معمولا کسی باور نمیکنه ما مادر و دختر باشیم و اظهار تعجبشون فاطمه رو ناراحت میکنه. خیال میکنه چون شبیه نیستیم تعجب میکنن. میگه: چرا من شبیه تو نیستم؟! همهی دخترا شبیه ماماناشونن!
خب آره همهی دخترا اینجورین ولی منم شبیه مامانم نبودم! بعد هم بهتر نیست عوض این حرفا آدم خیال کنه مامانش هنوز جوونه؟! عه!
آدم همینجوری هی جوونه و هی جوونه بعد یهو بیهوا میشه مادربزرگ! دندوناش میریزه، یه عینک گنده میاد رو صورتش و یه مشت نخودچی کیشمیش میره تو جیبش. یهویی!