به نام خدا
انتهای زیارت عاشورا، در سلام بعد از لعن، به جای "علیکم منی سلام الله"، اینبار و برخلاف سلام ابتدایی زیارت، میفرماید "علیک منّی سلام الله".درحالیکه اینجا هم بعد از ذکر نام اباعبدالله، گروهی علاوهبر حضرت "اباعبدلله" نام برده شدهاند: السلام علیک یا اباعبدالله "و علی الارواح الّتی حلّت بفنائک".
همیشه به اینجا که میرسیدم، فکرم مشغول میشد که چرا خدا فقط میفرماید: "علیک" منّی سلام الله، و نمیفرماید: "علیکم"؟
به نظرم اگر "حلّت بفنائک" به معنی این باشد که یاران اباعبدالله علیه السلام در نور وجود ایشان، ذوب و فنا شدهاند، طبیعی است که لفظ سلام، مفرد به کار برده شود؛ چون دیگر کسی جز حضرت اباعبدالله علیه السلام وجود ندارد؛ همه او شدهاند.
و حالا چقدر بهجاست که درست همینجا بگوییم: "و لا جعله الله آخر العهد منّی لزیارتکم" که نه فقط اینبار، که ایکاش هرگز از تو جدایم نکنند؛
"ابداً ما بقیت و بقی اللیل و النّهار"؛
تا هستم و تا هستی پابرجاست؛
که تا ایکاش من هم به تمامی "تو" شوم.
به نام خدا
برای تغییر، بهانه را به وجود بیاور.
نترس از اینکه بگویند: "فلانی! چه خبره؟ متحول شدی!"
بگذار بگویند.
کار مردم بیکاره، سرزنش دیگری و تولید یأس و ترس است.
بیشتر مردم، از تغییر میترسند و همدیگر را هم میترسانند.
تو،
تو یک نفر،
شجاع باش و هر زمان لازم دیدی، تغییر کن.
جلوی روشهای غلط و عادتهای پوچ بایست و راه خودت را بساز.
اگر لازم دیدی، تغییر را با یک سفر شروع کن.
با یک سفر زیارتی مثلاً.
بهانهاش را ایجاد کن.
هرچه بگذرد سختتر میشود.
نگذار دیر شود.
..........
یا مقلّب القلوب و الاحوال ...
به نام خدا
حالا که ماه رمضان است و شیطان در بند، معلوم میشود آدمیزاد، چندان هم نیازمند شیطان نیست.
خودش آتشی در وجودش دارد که چه شیطان در آن بدمد چه ندمد، هست و خانمانسوز هم هست.
دَمِ شیطان جای خود!
با خودمان چه کنیم؟!
أَعُوذُ بِاللهِ مِنْ شَرِّ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلا مَا رَحِمَ رَبِّی وَ أَعُوذُ بِهِ مِنْ شَرِّ الشَّیْطَانِ الَّذِی یَزِیدُنِی ذَنْبا إِلَى ذَنْبِی.
.................
پ.ن.
محض رضای خدا یه شیطون هم نمونده که خرابکاریها رو بندازیم گردنش! چه وضعیه؟!
به نام خدا
سلام؛
یادم نیست چند سال پیش، ولی کتابی خوندم از خانم زویا پیرزاد باعنوان "عادت میکنیم"؛ از اون کتابها که تا مدتها فکر آدم رو مشغول میکنه.
واقعیت اینه که من هرچقدر هم با خودم کلنجار برم نمیتونم باور کنم که ما عادت خواهیم کرد. لااقل درمورد من هیچوقت اینطور نبوده و نشده.
شاید ما گاهی چشم بپوشیم، یا انکار کنیم، یا حتی رؤیایی بسازیم که واقعیت رو از چشممون بپوشونه، و به همه اینها دل خوش کنیم، ولی عادت، هرگز!
ما عادت نمیکنیم ولی ظرفیتمون، قابلیت کشسانی داره و با هر پتکی که بر سرمون فرود میاد، وسیعتر میشیم.
قاعده اینه که بزرگ شیم ولی خب، عدهای هم تو این فرایند خرد میشن؛ به نظرم، اونایی که انکار میکنن؛ اونایی که با لجبازی، چشم میبندن و نمیپذیرن.
و ای کاش به همینجا ختم میشد.
و ای کاش خرد میشدیم و دور ریخته میشدیم و تموم میشد و تموم میشدیم.
ولی قرار بر اینه که بزرگ شیم؛ خوشبختانه یا متأسفانه.
پس باز و بیشتر داغ میبینیم،
و باز و بیشتر کوبیده میشیم،
اینقدر که از یه جایی به بعد میگیم: "انگار دیگه سِر شدم".
این تسلیم و رضا رو چه با اراده بپذیریم و چه با اکراه،
اول و آخرش رزقمون همینه و گریزی ازش نیست.
نه!
عادت نمیکنیم.
ولی از بندگی، گریزی نیست.
به نام خدا
سلام؛
یه پلی هست تو فرانکفورت به اسم پل عشاق که سر تا سرش پر از قفلهاییه که رو سر و کله هم زدن. درواقع کسانی که به هم علاقه دارن، برای استحکام محبتشون، یه قفل روی این پل میزنن. یه حالت سمبلیک داره. اینقدر تعداد این قفلها زیاده که اول شوکه میشی، بعد با خودت فکر میکنی خب که چی؟!
ولی اگر خوب دقت کنی، به نکته مهمی میرسی. این قفلها همه در هم تنیدهاند. چون فضا کمه، خیلیاشون روی قفلهای قبلی نصب شدن و از طریق اونا به پل متصلن. میدونی یعنی چی؟
یعنی استحکام روابط عاشقانه در هر خانوادهای، به استحکام روابط عاشقانه در خانوادههای دیگر مرتبط و بلکه وابسته است. یعنی اگر خانوادهای منحل شه، چندین خانواده دیگه هم تحت تاثیر قرار میگیرن و آسیب میبینن، و بالعکس.
به همین سادگی،
به همین زیبایی.
والا!
دقت نمیکنین دیگه!
به نام خدا
سلام؛
بر خلاف تصور عمومی که" عشق" را اصلیترین سبب تشکیل زندگی مشترک و انسجام آن میدانند، به نظرم هیچچیز بیشتر از "گذشت"، مهم و اثرگذار نیست.
اصلا اشتراک بدون گذشت، ممکن نمیشود. چراکه بالاخره حتما در روند زندگی مشترک جایی دچار تزاحم میشویم و این تزاحم، لزوما هم بد و منفی نیست. آدمیزادیم دیگر. جایی خواستِ ما با خواستِ طرفِ مقابل، جور درنمیآید و لازم است یکی کوتاه بیاید تا جریان طبیعی زندگی، ادامه یابد و دچار تلاطم نشویم.
البته که گذشت در طول زندگی مشترک، فقط زمانی معنا مییابد و موثر است که دوطرفه باشد.
گذشت یعنی جایی تو حق داری، طرف مقابل هم حق دارد؛ و این میان یکی از حق خود بگذرد و کوتاه بیاید. پس جایی که یکی از دو طرف، حق ندارد و خواستش منطقی نیست، گذشت معنا ندارد.
وقتی گذشت اتفاق میافتد، دلخوری معنا ندارد و چشمپوشی همراه با ناراحتی و دلچرکین شدن، اسمش گذشت نیست. گذشت، بزرگداشت و مقدمدانستن حقی بر حقی دیگر است و ناحقی این میان وجود ندارد که بخواهد سبب کدورتخاطر شود.
گذشت باید حتما دوطرفه باشد و هردو اهل گذشت باشند؛ ولی خیلی هم نمیشود درگیر حساب و کتاب شد که کدام بیشتر یا کمتر گذشت کردهایم.
فکر میکنم عشق و محبت حقیقی و عمیق، در چنین زندگیای بهوجود میآید و قوام مییابد و بعد از مثلا پنجاه سال زندگی مشترک، میتوانیم ببینیم که این زوج هنوز عاشقند و به هم مهر میورزند.
و فکر میکنم که فقدان گذشت، عشق و محبتی -اگر بوده- را هم از بین خواهد برد.
زندگیهایتان سرشار از عشق و گذشت.
.............
پ.ن.
بازگشت به سرزمینی که مبدا زندگی مشترکم بوده و پر است از خاطرات زیبا و دوستداشتنی، حتما شیرین و جذاب و خواستنی است و مهاجرت، خصلت زادگان آدمی است که برای ماندن خلق نشدهاند.
به نام خدا
سلام؛
باید ترسید از کسی که از خدا نمیترسه.
و این، حکم عقله.
چون کسی که از خدا نمیترسه،
هییییچ بازدارندهای نداره،
و کسی که هیچ بازدارندهای نداره،
واقعا ترسناکه
و باید ازش دوری کرد.
یک وقت کسی خطا میکنه
و بابت اون خطا
-شده قدر ذرهای -
ته دلش غمگین میشه،
یک وقت هم کسی اصلا ابایی نداره از خطا کردن.
از این دومیه باید دوری کرد.
در عوض، کسی که از خدا میترسه،
آدم قابل اعتمادیه.
چون بازدارندهای داره
که تو خلوت هم حواسش بهش هست.
واسه اینه شاید که اصلیترین معیار ازدواج توی روایات،
تقواست.
تقوا،
یعنی حواست باشه که خدا،
-همیشه و همه جا -
حواسش بهت هست.
به نام خدا
سلام؛
نظرم این است که بچه را باید جوری بار آورد که اگر در بیابان رها شد، نمیرد! بتواند گلیم خودش را از آب بکشد.
بچههایی که مدام حمایت میشوند و مسئولیتی جز درسخواندن ندارند (که آن هم در مورد این دسته، معمولا با ضرب و زور معلم و اولیاست)، بچههای آسیبپذیری بار میآیند. بچههایی که دائم توقع دارند (بخوان طلبکارند)، ولی در بیشتر مواقع توقعاتشان برآورده نمیشود. چون دنیا پر است از آدم طلبکار!
از حدود چهار- پنج سالگی، بچهها میتوانند علاوه بر انجام امور شخصی، یک مسئولیت عمومی هم در خانه داشته باشند. مثلا آماده کردن سفره یا جمع کردن آن، پهن کردن لباسهای شستهشده، یا گردگیریهای ساده. کارهای سادهای که به صورت ثابت و هدفمند، به طور کامل به ایشان سپرده میشود (نه به صورت مشارکتی، بلکه به طور کامل) و انجام شدن یا نشدنش، تبعاتی برای او دارد.
قطعا قرار نیست از بچهها بیگاری بکشیم و یا یک خدمتکار بار بیاوریم بلکه هدف، مسئولیتپذیری است. بچهها با مشارکت در امور منزل، اولا احساس بزرگی و ارزشمندی میکنند و دیده میشوند، ثانیا میآموزند در قبال خدماتی که در این جامعه کوچک (خانواده) دریافت میکنند، وظایفی دارند، ثالثا یاد میگیرند وقتی کاری را بر عهده میگیرند، در قبال صفر تا صدش مسئولند.
مسئولیت دادن به فرزند، باید از جهت حُسن و لطف باشد، نه اعمال زور. همچنین مسئولیتپذیری، با باجدادن ممکن نمیشود. تشویق و تنبیه در این مورد، دیدن رضایت یا عدم رضایت والدین است و همین برای فرزند، کافی است.
فرزندانی که مسئولیتپذیر بار میآیند، در آینده هم در قبال خانواده، شغل، زندگی مشترک، دوستان، و نهایتا جامعه و دنیای پیرامون خود، مسئول و قدردان و وظیفهشناسند.
در مقابل، افرادی را میبینیم در نهایت بیمسئولیتی و بیتفاوتی که به راحتی از زیر هر باری، شانه خالی میکنند و دائم طلبکارند و ناراضی. افرادی که فکر میکنند باید تا ابد، خدمات رایگان دریافت کنند و همه در خدمت ایشان آفریده شدهاند. آدمهایی که قدرشناس و شاکر نیستند و هر لطفی را به حساب وظیفه میگذارند. اینها همان کودکانی هستند که در خانواده، مسئولیتپذیری را نیاموختهاند.
فقط یکی از نتایج چنین تربیتی، میشود همین آمار فاجعهبار طلاق. به همین راحتی، به همین بیمسئولیتی!
...............
پ.ن.
مثلا یه روز گرم که پُری از خستگی و کمخوابی و ناچاری برای کار پیشآمدهای بری بیرون و سر ظهر برسی خونه و فکری باشی که ناهارو چیکار کنی، بعد ببینی دخترت برات ناهار درست کرده. همینقدر خوشمزه، همینقدر دلگرمکننده.
حالا به فرض هم که مجبور شی گاز بشوری و روی کابینتا رو تمیز کنی و یه کووووه ظرف بشوری و آشپزخونه رو جارو کنی!
و به فرض که دیگه آشپزی کردن رو براش قدغن کنی!!
اینا که مهم نیست، مهم اینه که دخترت برای مادر خستهاش آشپزی کرده!
به نام خدا
سلام؛
میگن یکی از علما، وقتی میخواستن میوه بخرن، صبر میکردن غروب میرفتن میوههای لکدار و مونده رو میخریدن.
ازشون پرسیدن، گفتن اگر من اینا رو برندارم، کسی اینا رو نمیخره و فروشنده متضرر میشه.
ببین جان دلم!
تو اگر مثل منی رو برنداری،
کسی خریدارم نیست.
و تو کسی نیستی که راضی به ضرر کسی شی
که امیدی جز تو نداره.
من ضرر کردم و تو معتمد بازاری
بار ما را نخریدند ... تو برمیداری؟
.....................
پ.ن.
اِرْحَمْ مَنْ رَأْسُ مَالِهِ الرَّجَاءُ وَ سِلاَحُهُ الْبُکَاءُ
به نام خدا
سلام؛
درست و غلطش را نمیدانم و نمیخواهم اصرار کنم که چنین است و جز این نیست، ولی نظر شخصیام این است که وقتی کسی مادر شد، نباید کاری ضروریتر از این داشته باشد که برای فرزندانش یک غذای خوب بپزد؛ با آنها بازی کند؛ برای حرف زدن با تک تکشان، یک وقت اختصاصی داشته باشد؛ به اموراتشان رسیدگی کند؛ آنها را ببرد گردش، تفریح، خرید، مهمانی، سفر.
فکر میکنم یک مادر، ضروریترین کارش این است که "باشد" و این بودن، نمایان و محسوس باشد البته، نه سمبلیک (بعضی مادرها هم در عین بودن، غایبند).
از نظرم، این بزرگترین حقی است که یک کودک بر گردن مادرش دارد و برای او، حکم اکسیژن را دارد. اصلا هم اختصاص ندارد به نوزادی و خردسالی؛ هرچند در درجهبندی نیاز، آن سنین حساسترند.
بعد از اینهمه سال که دیگر چهل ساله شدهام و خودم مادر دو فرزندم، هنوز که هنوز است بوی اسپند برای من یعنی امروز جمعه است و مادرم خانه! این خلاها، ماندگاری عجیبی دارند. هرچند مادر شاغل، تمام تلاشش را بکند که نبودش را به هر شکل ممکن جبران کند، ولی این "نبودن" بزرگ، عمیقتر از این حرفهاست.
اینها را گفتم چون جدیدا کنار ساختمانمان، یک مهدکودک باز شده که هر روز، هفت صبح، صدای جیغ و گریه و التماس بچههای کوچولویی که به زور از مادرشان جدا میشوند، آرامشم را گرفته.
دلم میخواهد به این مادرها بگویم که اشتغال مادر، باید یک وجه اضطراری داشته باشد. مثلا حرفهای باشد که هیچ زنی جز تو نمیتواند انجامش بدهد و حضورت، اضطراری است. یا اگر کار نکنی، بچههایت از گرسنگی میمیرند! یا ... چه میدانم؟! اضطرار دیگر! اضطرار!
چقدر از مادران شاغل، از سر اضطرار، فرزندانشان را از داشتن "مادر" محروم میکنند؟!
درست است که زندگی سخت شده و هزینهها بالاست و هرکس دوست دارد درآمد بیشتری داشته باشد، ولی واقعا بیاییم حساب کنیم درآمد یک مادر شاغل، چه هزینههای بیشتری را به خانواده تحمیل میکند؟ آیا واقعا اشتغال او، ضرورت زندگی و سبب آرامش و آسایش بیشتر است؟!
مثلا همین مهد کودکها. مثلا هزینه تهیه غذاهای آماده و ملزوماتش که به صورت آماده، یخزده، و حتی پختهشده فروخته میشوند. و بعد هزینه درمان به سبب عدم وجود رژیم غذایی سالم. از همه بدتر، بچههایی که جایی غیر از آغوش مادر تربیت میشوند و پُرند از جای خالی مادر. از آن بدتر ظرافت و آسیبپذیری بالای زنان و عدم وجود یک برنامه صحیح تغذیهای و تحرکی که بعد برای جبرانش، به انواع عملهای زیبایی رو میآورند (این اواخر که رسما معده را هم میکَنند و میاندازند دور!)
اینها هزینه است و خیلیهایش قابل جبران هم نیست.
دست آخر چه میماند؟!
مادرانِ شکسته، فرزندانِ مادردارِ بیمادر!
................
پ.ن.
1. الحق که حسین صدرا، فرزند خلف پدرشه. چقدر بچه خوبیه. دیشب ساعت ده زنگ زده به دایی حامد که دارم کیک میگیرم برای تولد مامان زری، شما هم بیایین.
حامد خیلی خسته و داغون بود. تازه رسیده بود خونه و واقعا نمیتونست بره خونه مامانش. بچهها هم صبح مدرسه داشتن و باید زود میخوابیدن. ولی در نهایت به اصرار من رفتیم. چون این بچه گناه داشت. با کلی محبت رفته بود کیک خریده بود برای مادربزرگش. تازه چایی هم دم کرده بود. به قول خودش اولین چایی عمرش.
خیلی بچه مهربونیه. واقعا دوسش دارم. اگه نامحرم نبود میشد پسر خودم.
این حسین صدرا هم از اون بچهها بود که با ضجه میرفت مهد. بعد هم که اون زندگی بحرانی. ولی از اونجایی که خدا همیشه هست و هوای بندههاشو داره، چه بچه خوبی از آب درومده. دوستداشتنی، شیرین، مهربون. خیلی مهربون. محبتش خیلی شبیه مادربزرگ پدریشه. خدا رحمتش کنه. چه خانم نازنینی بود.
2. دیگه توی پ.ن. کتابی ننویسم که به رسم الخط فارسی خیانت نمیشه انشاءالله؟!