به نام خدا
هرچه نگاه میکنم، میبینم بحث حجاب، پیش از هرچیز، وابسته به اصالت و ریشه یک آدم است، تا مذهبش.
آدمی که متعلق به خانواده بااصل و نسبی است و صاحب شئون اجتماعی، نمیتواند نیمهعریان بگردد.
عریانی، فقط از کسی برمیآید که غربتی باشد (درباره غربتی اینجا قبلا نوشته بودم).
آدم باید خیلی بیریشه باشد که بتواند هیچ ابایی از هیچ رفتاری -آن هم در متن جامعه- نداشته باشد.
آدمی که در پوشش اجتماعی چهارچوبی ندارد و از عریانی خانوادهاش شرمنده نیست، به جد خطرناک و غیرقابل اعتماد است؛ قطعا و یقینا.
این آدم به هیچ قیدی پایبند نیست و لذا چیزی برای از دست دادن ندارد.
از چنین موجوداتی باید ترسید.
به نام خدا
شهادتطلبی، با طلب مرگ خیلی فرق دارد. کسی که طالب مردن است، آدم افسردهای است که هیچ شوقی برای حیات در او نمانده. میخواهد نیست شود و از میان برود.
اما طالب شهادت، اتفاقاً به دنبال حیات است. میخواهد نه فقط باشد، بلکه جاودان باشد.
برای این است که عاشقان شهادت، خود را در معرض کشته شدن قرار نمیدهند، بلکه جویای حماسه و ایثارند و برخلاف طالب مرگ -که دچار خمودگی و سکون است- دائم در کار و تلاشند. و در میان این تقلا، تمنای شهادت هم دارند. شهادتی که سعادت است و باید برایش انتخاب شوی و هیچ قادر نیستی خودت ایجادش کنی.
برای شهادت، انتظار میکشی. انتظاری توأم با حسرت، توأم با امید. برای شهادت، شوق داری و به این شوق زندهای و در تکاپو.
شهادت، زندگیآفرین است.
به نام خدا
اینکه فکر کنیم حجاب برای این است که زشت به نظر برسیم یا دیده نشویم و ... خیلی فکر غلطی است. ما درواقع حجاب میگذاریم که دائم مورد قضاوت واقع نشویم. این موضوع در مورد آقایان اصلاً مطرح نیست که بحث حجاب (به آن شکلی که برای ما مطرح است) بخواهد برای ایشان طرح شود.
زنی که حجاب ندارد، باید دائم نگران رنگ و مدل موهایش باشد که مورد پسند و رضایت دیگران هست یا نه. باید دائم نگران اندام و قد و هیکلش باشه که ایرادی از نظر دیگران نداشته باشد. کمکم در جامعه، کارکرد زن محدود میشود به زیبا بودن، لوند و دلربا بودن، مورد تایید و پسند بودن. چنین زنی ناگزیر است دائم نگرانیهایش را با هزینههای مالی و زمانی گزاف جبران کند و دائم در رقابت با دیگر زنان باشد و همیشه مضطرب بماند که چطور قضاوت میشود.
در این رقابت، او ناچار است همیشه گامی جلوتر از دیگری بردارد؛ پس به عملهای -بهاصطلاح- زیبایی عجیب و غریبی که این روزها باب شده، روی میآورد.
چنین زنی، برای اثبات شایستگیهایش ناگزیر است به تن اکتفا کند؛ چون اینهمه توجه به نظر دیگران، فرصتی برای رشد توانمندیهای انسانی او باقی نمیگذارد.
حجاب، باعث میشود راه نگاه و درنتیجه، راه دهان مردم را ببندی و خودت را از مورد قضاوت واقع شدن نجات دهی. حجاب، عین رهایی است. و رهایی، سبب رشد است.
آزاد باشی میتوانی کار کنی و خودت را با شایستگیهای حقیقی وجودت، نه با تن و بدنت، به اثبات برسانی.
به نام خدا
خوب است آدم اگر رفت سمت علم، حتماً بگردد یک استاد اخلاق خوب پیدا کند و تا آخر از او جدا نشود. علم بدون اخلاق، نه بیفایده، بلکه خطرناک است، به شدت!
مثلاً آدم میرود چند و چونی از دینداری یاد میگیرد، دیگر خدا را بنده نیست! سخنور میشود، بیتاب میشود
میشود: من خودم میدانم، من خودم بلدم، من بهترم، من بیشتر میفهمم، من ... من ... من ... .
یکدفعه میبینی همه شد من!
این آدم، غوغای علم را در وجودش تاب نمیآورد؛ سر به عصیان میگذارد، پرخاش میکند، دیگران را میراند و درنهایت، از قله بلند خودبینی، با صورت زمین میخورد.
استاد اخلاق میخواهد که این آتش را فروبنشاند و این غلیان را آرام کند. که آدم را آرام کند. رام کند. ساکت کند. بنشاند سر جای خود.
که آدم را با خاک یکسان کند. با آنچه اصل و اساس اوست. هیچ. خاک و کمتر از خاک.
تا آدمی که چند و چونی از دینداری آموخته، بنده شود.
همینطوری نمیشود.
استاد میخواهد.
به نام خدا
کسی که بیقانونی میکند و تا اعتراض میکنی، اختلاسها را بهانه میکند، هیچ فرقی با اختلاسگر ندارد؛ او آنقدر دستش میرسیده قانونشکنی کند، این اینقدر.
چه بسا اگر این در مسند آن اختلاسگر بود، فسادی به مراتب بیشتر و بدتر به بار میآورد؛ چراکه از کمترین کاری دریغ نمیکند و به هر شکل بتواند، قانون را نقض میکند و تازه طلبکار هم هست!
اگر بگویی چرا در خط ویژه میرانی، میگوید اختلاس. اگر بگویی چرا عریان میگردی، میگوید اختلاس. اگر بگویی واگن زنانه جای آقایان نیست، باز هم میگوید اختلاس.
این آدم دستش برسد، دزدی هم میکند. دزدی کلان هم میکند. مسئله اینجاست که هنوز دستش نرسیده!
به نام خدا
هرچقدر به سمت تاریکی برویم، اضطراب و نگرانی بیشتری به خود تحمیل میکنیم.
آرامش، سمت نور است. سمت روشنایی. جایی که میبینی، میفهمی، درک میکنی.
جایی که روشن است، جایی برای شک و شبهه نمیگذارد و یقین حاصل میکند. شاید به همین سبب، علم را نور گفتهاند و تاکید کردهاند که تنها دلهایی پذیرای علمند که با نور، نسبت دارند.
سمت نور، آرامش است. سکوت است. سکون است. رضاست.
شهدا، مرکز نورند و هرچقدر به این کانون نزدیکتر شوی، بیشتر آرامی.
به نام خدا
یک کلیپی دیدم از مادری که چند روز فیلم گرفته بود از یک لنگه جوراب که روی زمین افتاده و همه اعضای خانواده بی هیچ واکنشی، از کنارش رد میشوند. میخواست ثابت کند که محال است کسی جز او، جوراب را از زمین بردارد.
این درست است که کارکرد مادر در منزل، خدماترسانی به دیگر اعضای خانواده نیست و طبعا هریک از اعضا به تناسب سنوسال و نقشی که در خانواده دارند، مسئولیتهایی دارند.
اما قبول دارید مادر، سبب سکون و امنیت خانه است؟ اینکه بعضی از جزئیات را (مثل مثال فوق) دیگراعضای خانواده درک نمیکنند ولی او میبیند، یک چیز ذاتی است و در نهاد اوست. این لزوما به معنای بیمسئولیتی سایرین نیست. بلکه شاید به این معناست که دیگراعضا، بهقدر مادر حساس و جزئینگر نیستند و این حساسیت مخصوص مادر است.
همین حساسیت خاص مادر است که اضطراب را در نگاه فرزندانش یا غم را در سکوت همسرش درمییابد. همین حساسیت است که او را پیگیر حال و هوای خانه و اهل خانه میکند. و این حساسیت ذاتی، ضروری است، چراکه یقین میآورد که همیشه کسی هست که حواسش به همهچیز هست.
مادر، بیجهت فرشته امن و آرام خانواده نشده. او نماینده خداست و برای این کار، خلق شده است.
به نام خدا
سلام؛
اولا که وَلِنتاین نه و VALENTINO.
دیگه حالا که قرار به خارجیبازیه، بیا مفاهیمو از منبع اصلیش بگیریم. یکی برداشته یه جشن ایتالیایی رو بومیسازی کرده به زبون خودش، اونوقت ما هم ادای اون دومیه رو درمیاریم، ضایع نیست؟
قشنگ شیک بگین VALENTINO (مکالمه رایگان ایتالیایی هم داریم! :) ).
قصهاشم هممون بلدیم دیگه؟ (بابا بچهدبستانیا این روزو به هم تبریک میگن. کیه که ندونه؟) الان ازمون بپرسن کریمخان زند که بود و چه کرد (2 نمره) اطلاع نداریم و مهم هم نیست. به ما چه؟
ولی بپرسن SAN VALENTINO که بود و چه کرد (سوال اختیاری) ششصد صفحه در مورد تمام نقلهای مختلفی که در موردش وجود داره مینویسیم، با ذکر منبع!
بگذریم.
این ولنتاین ولنتاینی که رو زبون ماهاست و برای رسیدنش روزشماری میکنیم و دغدغهی خرس و گل و شکلاتشو داریم، میگن روز عشقه.
چرا؟
اطلاع ندارم.
راستراستی نشد باهاش ارتباط بگیرم.
آخه من جهانسومیام! (نگفته بودم؟)
ما جهانسومیهای خاورنشین، خیال میکنیم روز عشق، روزیه که با هم ازدواج کردیم. واسه همینه که هر سال، به همونی کادو میدیم که پارسال باهاش بودیم. ما آدمهای قوی و مستقلی نیستیم. بلد نیستیم و جرئتش هم نداریم همو بلاک کنیم یا با هم کات کنیم. فوق فوقش، یه خورده قیافه میگیریم. اونم باز دلمون طاقت نمیاره میریم منتکشی.
ما با هم بزرگ میشیم، تجربه میکنیم، یاد میگیریم، میسازیم و گسترش میدیم. اسمشم میذاریم زندگی.
و عاشق این زندگی هستیم.
ما جهانسومیهای خاورنشینِ عاشقِ سادهای هستیم که نه خیانت میکنیم، نه نگران خیانتیم.
هر روز همه آدما عاشقانه،
و هر روز تکتکمون مبارک و پر خیر باد.
پر از گل،
پر از شیرینی،
پر از شادیهای راستراستکی.
به نام خدا
سلام؛
هرچی در مورد "خِیر" گفته شه، باز کلی حرف باقی میمونه. اصن دامنهی خیر، عجیب وسعت داره. آدم درموردش که فکر میکنه میبینه تمومی نداره.
یه چیز خیییلی مهم درمورد خیر -که بیشتر وقتا فراموشمون میشه و خوبه مدام به خودمون یادآوریش کنیم- اینه:
مَن جَاءَ بِالحَسَنَه ... یعنی کسی که بتونه خِیری رو همراه خودش به محضر پروردگارش بیاره.
نه اینجوری نخونین دیگه!
عه!
دوباره از اول:
کسی که بتونه خِیری رو همراه خودش بیاره.
یعنی چی؟
یه وقت هست ما خیلی کار خیر انجام میدیم، خیلی اهل محبت و دلسوزی و کار راه انداختنیم، خیلی بچه خوبی هستیم، ولی درنهایت، همه این خیرات رو همینجا میذاریم و میریم.
عین کسی که یه عالمه سنگ قیمتی جمع کرده تو بغلش و با خودش حمل میکنه، یهو یه تنه میخوره یا پاش میلغزه، همش میریزه زمین و پراکنده میشه و زحمتاش هدر میره.
آدم باید بتونه خیراتشو حفظ کنه و با خودش از مرز رد کنه.
اون نخ تسبیحی که مهرههای خیرات رو حفظ میکنه و نمیذاره گم شن، نمازه.
"نماز"، خیییلی مهمه. بیخود نیست میگن نماز "ستون" دینه. و میگن "اولین عمل"ی که ازش سوال میشه نمازه. و میگن اگه نماز فرد قبول نشه، "هیچ کار خیر دیگه"ای ازش پذیرفته نمیشه.
اول، نمازمونو باید درست کنیم. حیفه زحمت بکشیم، کار کنیم، سرمایه جمع کنیم، و بعد همهشو به باد بدیم.
حیفه.
.....................
پ.ن.
نماز اول وقت، شاهکلیده. هرکس تو زندگیش گرفتار شد (از هر نوعی)، نیت کنه نمازاشو اول وقت بخونه (نماز صبح هم جزو نمازهاست!). نماز اول وقت، همهجور قفلی رو باز میکنه... همهجور... حرف من نیستا... بپرسین.
به نام خدا
سلام؛
یه مطلبی با موضوع "خِیر" نوشتم، همچین به دلم ننشست، حق مطلب ادا نشد!
اینجوری بگم بهتره:
بیایین برای هر خِیری که سر راهمون قرار میگیره، دست و پا بزنیم!
عین آدمی که داره غرق میشه و به هر دستآویزی که گیرش میاد، چنگ میزنه، اونجوری واسه خِیر دست و پا بزنیم.
نمیخواد هم کارهای حاد و بزرگ و ناممکن رو فقط خیر بدونیم. همین که موردی سر راهمون قرار میگیره و به قدر سر سوزنی، به اندازه یه حداقل ممکن، خودمونو بهش وصل کنیم، این مشارکت تو خِیره و یه جایی به دادمون میرسه. ما خییییلی به این خیرات محتاجیم، بیتعارف.
دو تا نکته مهم رو هم یادآوری کنم خیالم راحت شه :)
1. وقتی یه کاری ازمون خواسته میشه یا نه، اصلا بهطور اتفاقی و غیر مستقیم از فعالیت و حرکتی باخبر میشیم، این کاملا برنامهریزی شده است و خواست اهالی بالادست این بوده که این موقعیت نصیبمون بشه. این موهبته و هیچجوره نباید خودمونو ازش محروم کنیم. حتّی ذرهای :)
2.گاهی آدم ناامید میشه میبینه هرکاری میکنه یه روی و ریایی تهش هست و بعیده فردا دستشو بگیره و به کارش بیاد. بله خب، معلوم نیست کدوم کارمون اینقدر از کدورتهای هوا و هوس پاک باشه و اینقدر سبک و نورانی باشه که بتونیم با خودمون ببریمش اونور مرز. ولی حتی اگر اونور هم نشه بُرد، کار خِیر اینقدر برکت داره که همینجا تو زندگی دنیاییمون دیر یا زود اثرشو میبینیم. بالاخره خدا به قدر سر سوزنی به کسی بدهکار نمیمونه و تو مرام کریم نیست که محبتی رو هرچند ناچیز و بیمقدار، چند برابر جبران نکنه.
3. گاهی آدم واقعا هیچ کاری ازش ساخته نیست و دستش کوتاهه. اینجور وقتا همین که دلِ آدم همراهی کنه و برای پیشرفت اون خیر دعا کنه، به اون خیر وصل میشه. اگر هم زمانش گذشته و محروم موندیم، به قدر یه حسرت، یه "یا لَیتَنا کُنّا مَعَکُم" کارسازه.
..............
پ.ن. عه.. شد سه نکته.. ببخشید!
(میخواستم پینوشت خالی نمونه... بسوزه پدر اعتیاد :) )