چقدر دلم محرم میخواد.
دلم هیئت میخواد.
توی تلخترین، سختترین، و بغضآلودترین روزهای زندگیم، هیچوقت دوست نداشتم کسی اشکم رو ببینه.
هرچی همیشه ساده و بلند بلند خندیدم، گریههام مال خودم بود و توی خلوت و تنهایی.
توی بدترین شرایط.
حتی وقت شهادت حاج قاسم، که تمامقد فرو ریختم و هرگز داغش سرد نشد.
حتی وقت شهادت آرمان، روح الله.
تمام اشکها و بیقراریهام مال خودم بود.
تنها جایی که بی هیچ ملاحظهای بلند بلند گریه کردم، فقط هیئت بوده. فقط محرم.
چقدر دلم هیئت میخواد.
دلم محرم میخواد.
دلم جایی رو میخواد که گریههام کسی رو اذیت نکنه.
خسته نکنه.
پروردگارِ "قد نری تقلب وجهک فی السماء"، طاقت نمیآرم جفا، کار از فغانم میرود ...
از بلیِ روز الست، ما را مبتلا پسندیدی و ظلوم و جهول بودیم بیخبر از زخمهای پیدرپی که در پاسخ عشق دریافت خواهیم کرد. غریب، تنها، بیچاره و بیپناه.
ما را هیچ میبینی؟
ای آسمان، راست بگو! در پس تو هیچ چشمی هست که پاسخ نگاه مضطرب ما را بدهد؟
پروردگارِ "قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّمَاء" اگر از احوال ما خواسته باشی، حالمان خیلی بد است و هر لحظه تمنای پایان این کابوس عمر را داریم. اگر از احوال ما خواسته باشی، باید بگویم که ما تمام شدهایم، تمام.
خوش به حال آنکه گفت: "حال خراب من دگر خرابتر نمیشود". ما لحظه به لحظه خرابتر و خرابتر و خرابتر میشویم و برای این زخمهای مکرر، مرهمی نمییابیم.
شهادت، رزق آن وجودی است که در قالب تنگ تن، قرار نمییابد و حیف است بال و پر بسته بماند. آن وجودی که سراسر خیر و برکت است، باید که بال یابد و آزاد شود. باید بشکند این ظرف تن و جاری شود؛ تا شود خیر جاری.
و شهید، خیر جاری است.
شهادت، ظرفیت یک وجود عظیم را آزاد میکند تا بهتر و بیشتر خیر برساند و این چنین است که شهادت، پایان نیست، فقدان نیست، بلکه گستردگی در زندگی حقیقی است.
گشایش است، زندگی است.
و شهید، حق است و زنده است و جاوید.
رهیده از تنگنای زمان و مکان.
که حالا با دست و دل باز، بی هیچ حد و حصری، به خدمت ادامه خواهد داد.
شهادت، از دست دادن نیست، به دست آوردن است.
این اشکها هم بالاخره روزی، بالاخره روزی، پایان خواهد یافت و این داغها هم بالاخره روزی، مرهمی.
دور نیست.
صبوری کن ای دل.
در این مدت کوتاه عمر، چهها که بر سرمان نباریدی ای روزگار!
امان بده! قدری فرصت نفس بده!
امروز داغ حاج قاسم تازهتر شد.
داغ آرمان، داغ روح الله ...
آتش دلم را شعلهورتر کردی #خادم_الرضا .
چرا بیقرار نباشم؟
چطور صبر کنم؟
دیگر قوتی نمانده.
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا؟
بیتابی، سهم دلهایی است که به سوی نور چرخیدهاند.
مبارکمان باد این بیتابی.
گوارایمان این آتش.
گوارایمان.
به نام خدا
خیلی برایم سنگین است همه را ببینم الا تو.
خیلی برایم سنگین است که راه هر زمزمهای از تو بر من بسته باشد.
عَزِیزٌ عَلَیَّ أَنْ أَرَی الْخَلْقَ وَ لا تُرَی،
وَ لا أَسْمَعَ لَکَ حَسِیسا وَ لا نَجْوَی.
چقدر سنگین است که نمیتوانم حتی تمنای تو را داشته باشم.
سنگین است و طاقت میبَرد دلی که بیتاب است و تنگی قفس، راه نفسش را بسته.
کاش بریزند این دیوارها.
کاش خراب شوند.
کاش رها شوم.
کاش به سوی تو مفرّی بیابم.
لَیْتَ شِعْرِی أَیْنَ اسْتَقَرَّتْ بِکَ النَّوى؟
بَلْ أَیُّ أَرْضٍ تُقِلُّکَ أَوْ ثَرى؟
کاش تو را،
بالأخره تو را،
فقط تو را،
کاش و ای کاش بیابم.
به نام خدا
سلام؛
میگن وقتی چیزی از خدا میخوای، دعا کن اول ظرفیتشو بهت بده.
اما من فکر میکنم خدا چیزی خارج از ظرف وجودی ما و بیش از اون بهمون نمیده چون محال به نظر میاد. ما باید قابلیت دریافت داشته باشیم دیگه.
پس اینکه گاهی میبینی کسی ظرفیت موقعیت یا داشتههاشو نشون نمیده، به این علت نیست که عطای پروردگار بیشتر از ظرف وجودیش بوده، بلکه ما درواقع "بیظرفیتبازی" درمیاریم!
یعنی خدا چیزی به ما عطا کرده که باید شکرگزار و قدردانش باشیم اما بیجنبهبازی درمیاریم و رفتار عجیب و غریبی نشون میدیم.
پس بیظرفیت نبودیم، اما علاقه داریم بیظرفیتبازی درآریم.
...............
اصلا چالش چیز جذابیه:
اگر بنا باشه خدا بر اساس ظرفیت ما بهمون ببخشه، آیا این اسمش لطف و کرمه؟ آیا من اگر ظرفیت دریافت چیزی رو داشته باشم، مستحق دریافت اون نیستم و حق من نیست که اونو داشته باشم؟
مثال: من یه کاری انجام دادهام و بابت اون از کارفرمام پولی گرفتهام. آیا این پول، دستمزد و حق منه یا لطف کارفرما؟؟
پس اگر من ظرفیتی دارم، حق منه که مطابق اون نعمتی دریافت کنم: علت و معلول.
پس نقش خدا چیه؟
آیا خدا کریم و جواد نیست؟ و آیا در شان کریم و جواد نیست که بدون چشمداشت ببخشه و بدون توقع و حتی پیش از درخواست کسی، بهش عنایت کنه؟
پس آیا سزا نیست که به ظرف طرف نگاه نکنه و عنایت کنه؟ یا اصلا نعمت رو با ظرفش ببخشه؟
اندیشناکمندانه!
به نام خدا
سلام؛
چقدر روضههایت تازه شده،
چقدر یاد تو پیچیده،
عزیز دلم.
یادت چه طوفانی به پا کرده.
عزیز دلم.
بیا و برگرد.
خذ الدمَّ واصعَدْ، بنصرٍ مؤزّرْ
ونَمْ مُطمئناً، فحتماً سَنَثْأرْ
سنثأرْ سنثأر
أصنامُ «أمریکا» معَ العـارِ
حتماً سنُصْلیها لظى النارِ
لن نستهینَ بالدمِ الجــاری
أبشِــرْ «سُلیمـانیُّ» بالثـارِ
که انتقام هم داغ تو را سرد نمیکند؛
که تو جبران نمیشوی،
حتی به گریههای عمیق ...
به نام خدا
سلام؛
همیشه وقتی فکرشو میکنم، به این نتیجه میرسم که اگه آدم خوب باشه، میتونه روی دیگران هم اثر خوب بذاره. میتونه کلام و سکوت و نگاه و عملش، الگو باشه و دیگران ازش اثر بگیرن. وگرنه کسی که خودش کُمیتش لنگه، نمیتونه بقیه رو راه ببره.
گاهی که گفتگو میشه درمورد وضعیت فرهنگی جامعه، خصوصا این روزها که حجاببرداشتنِ عدهای، خیلی تو چشم میزنه، میگم حتما ما به اندازه کافی خوب نیستیم که نتونستیم جامعه خوبی بسازیم.
حتما هم همینطوره. خوب بودن به حفظ ظاهر نیست. یه حقیقت و یه عمل قلبیه. همینجوری به یه سری ظواهر خودمونو سرگرم کنیم و تظاهر، خوب نخواهیم بود. کسی میخواد ببینه چقدر خوبه، باید ببینه چقدر میتونه روی دیگران اثر مثبت بذاره و در جهت رشد، نه فقط خودش خوب حرکت کنه، که دیگران رو هم با خودش همراه کنه. به هر اندازه که چنین قدرتی داشته باشیم، همونقدر خوبیم.
کسانی که نسبت به دیگران بیتفاوتند و دیگری رو "خود" نمیدونند، کسانی که رنج و فقر و گمراهی بقیه، زندگیشونو به هم نمیریزه و آب از آب روزمرگیهاشون تکون نمیخوره، آدمای بدی هستن!
دیگری، خودِ ما هستیم. تکهای از پیکره واحد انسانیت. اگر دیگری بده و اهل خطا، من بدم و اهل خطا. باید به خودم رجوع کنه و چاره رو در خودم جستجو کنم. اگر رفیق و همکلاسی و همسایه من، به اندازه کافی خوب نیست، من به اندازه کافی خوب نبودم که اونم همراهم بالا بیاد. اگر جای دیگری اسفل السافلینه، منم همراه و همسایهشم. درک این حقیقت، پنجرههای زیادی رو مقابلمون باز میکنه. مثلا شاید بهتر بفهمیم که چرا اباعبدالله علیه السلام تا آخرین لحظهای که نفس داشت، تلاش میکرد یک نفر رو از سپاه یزید نجات بده. باید دست و پا زد برای نجات دیگری. و این درک نمیشه، مگر وقتی که بفهمیم اون دیگری، خود منم. چنانکه وقتی عضوی از بدن آسیب میبینه، دست و پا میزنیم تا درمانش کنیم و به حال خودش رهاش نمیکنیم. یا نتیجه میده و خوب میشه، یا ناچاریم برای حفظ سایر اعضا و برای بقای حیات، حذفش کنیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
وَذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغَاضِبًا فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیْهِ
فَنَادَى فِی الظُّلُمَاتِ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ
فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ
وَکَذَلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنِینَ
آخه به این سرعت؟!
............
سلطان ماست آنکه بدون غرور و ناز
دورش شلوغ بود و سراغ گدا گرفت
به نام خدا
سلام؛
خیلی طول کشید تا مزارتان را پیدا کنم.
چیزی حدود دو ساعت، تمام حرم حضرت عبدالعظیم را راه رفتم.
در حالی که در سایتها و اخبار، در لابلای گفت و شنودهایی که در ذهنم مانده بود، و میان همه آنچه از شما خوانده بودم و به خاطر داشتم، دنبال نشانی بودم.
اینقدر از خادمان حرم، سوال کردم، سرشناس شده بودم و هر بار که برای هزارمین بار از جلوی چشمانشان رد میشدم، میگفتند و یا پنهان میکردند و در نگاهشان میجستند که تو هنوز داری میگردی؟!
نشانیها، حوالهام داده بودند به مزار امامزاده حمزه و دور تا دور، میچرخیدم و میچرخیدم. داخل حرم میرفتم و به حیاط برمیگشتم. از روی عکسهایی که از تشییع پیکر پاکتان در سایتها جسته بودم، سر از حیاط امامزاده درآوردم و ردیف به ردیف، قبرها را خواندم. از شناخت جسته و گریختهای که داشتم، دنبال سنگهای برجسته و پر نقش و نگار نبودم. پی سنگی ساده چشم میگرداندم.
از کفشداری تا اوقاف، هر که را دیدم پرسیدم. یعنی هیچکس شما را نمیشناسد؟ یادم افتاد استادم گفته بودند در جوار شهدایید. سراغ شهدا را گرفتم و سر از شبستان امام خمینی درآوردم.
چه جای خوبی! حرارت تنم از آفتاب داغ حیاط، در خنکای شبستان سرد شد. سراغتان را از رفقای شهیدتان گرفتم. بیپاسخ، دور تا دور شبستان را گشتم. همه سنگها را خواندم. به همه سلام کردم. نشانی جستم. نه! خبری نبود.
خسته شدم. نشستم کنار مزار شهیدی که همراه حاج قاسم بود. گفتم لابد روزیام نیست. چشمم افتاد به سنگهایی که جسته و گریخته از زیر فرشها پیدا بودند. دانستم که مزارهایی هم زیر فرشها پنهانند و در دلم آمد که از مثل شمایی چه بعید که اینهمه پنهان باشید؟!
حرف میزدم با کسی که نمیدانستم کجای این شبستان بزرگ دنبالش بگردم. بلند شدم بروم، خادم تازهای را دیدم که تا به حال از او سوال نکرده بودم! پرسیدم و همراهیام کرد تا تلفنی که روی دیوار چسبیده بود. شمارهای گرفت و اسم را گفت. مدتی طول کشید و ناامید شدم. بعد از دقایقی که فرد آن سوی خط در جستجو بود، نشانی را یافتم:
17، 56
برگشتم و روی اولین سنگی که پیش چشمم بود، اعداد را یافتم. فرش را کنار زدم و کنار مزار زیبایی بر زمین نشستم. توقع نداشتم. نه، توقع نداشتم که عنوان شهید روی مزارتان ببینم. توقع نداشتم، ولی دلم خیلی شکست. آخر ما جانبازها را شهید زنده میدانیم و بعد از وفاتشان، شان آنها را در کلام حفظ میکنیم و شهیدشان مینامیم. و برای این ادای احترام، سند از بنیاد و غیر آن نمیخواهیم.
ولی شما، خودتان خواستید که اینهمه غریب باشید در قربت نورانیتان.
و خودتان خواستید که به اندک مواهب گلآلود دنیا، آلوده نشوید،
و بهحق دانستید که آنچه خواهانش بسیارند، خسرانش بهمراتب بیشتر است از لطفش، و خواستید دست و دل پاک بمانید.
آنقدر شفاف و نورانی، که حرارتش قلبهایمان را به آتش بکشد و جانمان را لبریز محبت و حسرت کند.
کنار سنگی نشستم که شهرت صاحبش در میان آسمانیان، میارزد به اینهمه غربت او در میان ما خاکنشینان خاکآلود. میارزد و بسیار میارزد.
خوش به حالتان. کاش از آنچه روزیتان شده، به مسکین و اسیر و در راه ماندهای ببخشید. خوشا به حال خوبتان. کاش زودتر یافته بودمتان.
#شهید_جهانگیر_خسروشاهی