به نام خدا
سلام؛
خب خب خب
بالاخره این جشنواره هم تموم شد با همه حاشیههاش، با همه بد و خوبش.
مثل همه چیز که گذر، رسم دنیاست.
دیدن آقا رائد و آقای اسماعیلی (اون وقتا رایزن فرهنگی بودن) بعد از اینهمه سالی که مثل باد گذشت، از قشنگیای جشنواره بود برام.
فکر میکنم جشنواره امسال یک انقلاب و تحول اساسی رو تجربه کرد. غیبت عدهای، هرچند تلخ و دلآزار، ثابت کرد که این جشنواره، جلوهای از انقلاب و متعلق به جمهوری اسلامیه، پس مثل اساس و ریشهاش، با من و تو یا بی من و تو، هست، پا بر جا و محکم و استوار. همچنان که امروز، 22 بهمن 1401، شاهد بودیم (چنانکه ایمان داشتیم)، جمعیت بینظیر مردمی رو که همه جوره و همیشه پای عهدشون هستن. مردمی که دلخور میشن، اذیت میشن، ولی حرفشون یکیه. زیر قول و قرارشون نمیزنن. مردمی که مَردند. و امسال به چشم دیدم افرادی رو که اگه تا پیش از این یه خورده شل بودن، چقدر محکم و استوار اومدن پای کار وطنشون ایستادن (قبلا در نورد ریزشها و رویشهای فتنه نوشتم: کلیک کنید)
آقا از این حرفا بگذریم میخوام 2 تا حرف اصلی بزنم. اول اینکه بسیار خوشحالم که فیلم غریب حسابی ترکوند امشب و تو بخشهای مختلف، به حق ازش تقدیر شد. خصوصا جایزهی ویژهی حاج قاسم با عنوان #سرباز که واقعا خوشحال شدم. گوارای وجود آقای لطیفی که با فیلم خوبش #غریب حسابی کولاک کرد.
همچنین خوشحالم برای #بچه_زرنگ و بسیار امیدوارم به اعتلای صنعت انیمیشن کشور عزیزمون (دیگه جزئیات مراسم و جایزهها رو حتما میدونین). فیلم #متروپل هم به حق بهترین فیلم شد و براش خیلی خوشحالم. و البته از اینکه سارا حاتمی دیده شد و بابت درخشش عالیش توی فیلم #کت_چرمی جایزه بهترین مکمل زن رو گرفت.
دوم اینکه خیلی امشب یاد شهدا شد، یاد حاج قاسم عزیز، آرمان عزیز، شهید بروجردی و دیگر شهدای عزیزمون. از خانوادههای شهدا تقدیر شد و در مجموع، بالاخره رنگ و بوی جشنواره، با فجر انقلاب همخوانب پیدا کرد. چیزی که راست راستی دیگه داشت فراموش میشد. حرفای خوبی زده شد، آقای لطیفی که مایه مباهات و افتخارمون هستن چراغ این محفل رو به یاد شهدا روشن کردن و جایزهشونو هدیه کردن به خانواده شهید بروجردی. و سپس تعدادی از عزیزان هم به تبعیت از ایشون، هدایاشونو تقدیم شهدا کردن، از جمله حمید رسولیان برنده جلوههای ویژهی میدانی که سیمرغشو هدیه کرد به خانواده آرمان علیوردی.
پای درد دلهای آقای پورعرب و آقای مجید صالحی نشستیم که حرفای قشنگ و به جایی زدن و ...
اما ای کسانی که موقع تحویل گرفتن سیمرغ، قیافهتونو کج و کوله کردین و سیاه پوشیدین و عین کتک خوردهها عکس گرفتین: یا رومی روم، یا زنگی زنگ. نمیشه تو جشنواره شرکت کنی و جایزه بگیری و همزمان قیافه هم بگیری. یا نیا، یا مثل مرد سرتو بگیر بالا. زشته آدم خودشم ندونه با خودش چند چنده! محید صالحی الگوی خوبیه، حرفی دارید مرد باشید!
به نام خدا
سلام؛
فکرشو نمیکردم ولی "متروپل" واقعا فیلم خوبی بود. خب من که متخصص سینما یا منتقد نیستم. فقط دیدگاههامو به عنوان یه مخاطب عام که فیام براش ساخته شده، مینویسم. جریانات متروپل، آدمو میکشه تو دل قصه و با خودش میبره وسط محاصرهی آبادان تو جنگ تحمیلی. وسط توپ و گلوله و ویرانی، وسط تنش و درگیری و هراس از مرگی که هر ثانیه در کمینه، وسط دوست و دشمن و اونی که تنش با ماست و دلش با دشمن. و یک زندگی معمولی که با همه این اوصاف، این میون جریان داره. جریانات عشق و عاشقی و محبت و رفاقت و تولد. تولد امید و عشق به زندگی و آینده.
طراحی صحنه و لباس و گریم و جلوههای ویژه، بینقص بودن. بازی خوب بازیگرانی نه چندان شهیر و کارکشته، چهره های نو و بکر و بیآلایش که دست روزگار، قلم و چکشی بر تنشون نکوبیده، مضمون قصه و کارگردانی خوب، همگی نمود واقعی و زیبایی بودن از آبادان، چنان که هست.
داستان، ماجرای عدهای از جوانهای آبادانیه که وسط کارزار جنگ و محاصره، میخوان سینمای متروپل رو احیا کنن. جریانات مختلفی رو از سر میگذرونن از تهیه و تعمیر آپارات و ملزومات نمایش و آباد کردن سینما، همچنین پیدا کردن نوارهای فیلمی که تو اون فضای انقلاب، قابل نمایش باشه. از گرفتاریها و کجسلیقگیهایی روایت میکنه که برای نمایش عمومی فیلمها وجود داره و با رنگ و لعاب طنز، کنایهای هم به بحث سانسور و همآهنگسازیهای زورکی با فضای حاکم، میزنه.
در نهایت با همه دغدغهها و گرفتاریها، بنابر اقتضای جنگ، ناگزیر میشن این عشق تازه جان گرفته رو قربانی کنن.
من به شخصه خیلی دوست داشتم فیلمو. و به نظرم با شعار جشنواره همخوانی داره، اما میدیدم که بین تماشاچیان، اختلاف سلیقه زیادی وحود داره. بعضیها مثل من خیلی خوششون اومد و بعضی برعکس، اصلا دوست نداشتن.
ولی هنوز "غریب" به نظرم حرف اولو میزنه.
در مورد فیلم "آنها مرا دوست داشتند" خیلی حرفی ندارم. داستان بدی نبود ولی فراز و فرود خاصی نداشت، یکنواخت و کسلکننده و پر از حرف و شعارهای تکراری. داستان پسر آقازادهای که چون بچهدار نمیشدن، از طریق رحم اجارهای اقدام به فرزندآوری کردن ولی مشکلاتی براشون پیش میاد. فیلم، صحنههای تکاندهنده و دلخراشی از فروش نوزادان و وضعیت اعتیاد داشت ولی خام بود و خوب ساخته و پرداخته نشده بود. بازیها خوب و نسبتا قوی بود ولی نوع روایت، آزاردهنده بود.
............
پ.ن.
آقا سیگار دوست دارین؟! حالم بد شد اینقدرررر تو فیلما دود سیگار موج زد. واقعا حالم بد شد. اینهمه اصرار و تاکید واسه چی آخه؟! یکی هم نیست این وسط، تعارف سیگار رو رد کنه. زن و مرد و پیر و جوون، همه سیگارکشهای قهارن. چه وعضیه؟!!
به نام خدا
سلام؛
امروز چشم باز کردم دیدم شهر یک دست سفیدپوشه. نمیدونم کی باریده اینهمه، ولی ماشینهای اون سمت خیابون که از پنجرهی آشپزخونه درست وسط کادرند، قدر یک وجب بزرگ زیر برفن. حالا چجوری بریم جشنواره؟!
هرچی به ساعت 4 بعد از ظهر نزدیکتر شدیم، برف تندتر و ماشینها کندتر و ترافیک شدیدتر شد. بنابراین به "در آغوش درخت" نرسیدیم.
به "وابل" هم با نیم ساعت تاخیر رسیدیم، اونم با کلی سرسره بازی و سلام و صلوات، ولی خدا رو هزاران بار شکر که دیر رسیدیم. کاش اصلا از دست میدادیمش و اینقدر غصهی زمان هدررفته رو نمیخوردیم!
هیچ دوست ندارم بیش از این از وابل بگم. حیف وقت!
در عوض امشب یه فیلم خوب دیدم که کل فیلمای جشنواره رو شست و برد. "غریب" کار آقای لطیفی با بازی عالی "بابک حمیدیان" و "پردیس پورابراهیمی" و درخشش "مهران احمدی".
از اون فیلمای پر زحمت و سرشار از طراحیهای عالی صحنه و لباس، با یه داستان خیلی خوب و خوش پایان، که واقعا باید دید.
اول غُرهامو بزنم، بعد میرم سر اصل حرف: با دیدن این فیلم، فکر کردم چقدر خوبه نویسندهها مجبور شن یه کار بیکلام بنویسن. بدون دیالوگ. تماما حرکت و سکون و کنش و واکنش و سکوت و سکوت و سکوت. یکی از بزرگترین ضعفهای فیلمای خوب خصوصا در محتوای دفاع مقدس و شهید و موضوعات مذهبی و ارزشی و اخلاقی، همینه که تمام شعارها و ایدئولوژیهامون میان صاف تبدیل میشن به دیالوگ. سیمرغ بلورین اینگونه شاهکارها تعلق میگیره به کارهای آقای "دهنمکی". ایشون استادبزرگ دیالوگسازی از ایدئولوژیها هستن. حرف و حرف و حرف.
این فیلم هم از این ضعف بینصیب نموند متاسفانه!
اما گذشته از این، باید بگم "غریب" بین تمام فیلمهایی که تو جشنواره امسال دیدم، تنها فیلم هماهنگ با شعار جشنواره است: اخلاق، امید، آگاهی.
خصوصا امسال بیش از همه، توی فیلمها دنبال "امید" بودم. امید، گمشدهایه که خیلی وقته به صورت درست و به جا (اون تبلیغ تلویزیونی رو ولش کن که میگفت عوضش بچهام سالمه! که دلت میخواست خودش و بچهاشو ناسالم کنی) بله میگفتم، درست و به جا توی رسانههامون از جمله تلویزیون و سینما، کار نمیشه. یعنی یه حلقهی مفقوده است که جای خالیش زیادی توی چشمه.
"غریب" به بخشی از زندگی شهید بروجردی پرداخته زمانی که برای آروم کردن فضای کردستان، به اونجا سفر میکنه و با فعالیتهای اثربخش و نگاه روشنی که داشته، تنشها رو برطرف میکنه و نهایتا به "مسیح کردستان" معروف میشه.
قصه در فضایی کاملا ملتهب و خشونتبار اتفاق میفته. ترس و تنش و ناآرومی در همهجای قصه موج میزنه اما وسط تمام این ماجراها، اخلاق، امید، و آگاهی، خوش میدرخشن.
دوست دارم دیده بشه برای همین مخصوصا از شرح ماجراها فرار میکنم و به همین مطالب بسنده مینُمایم. ببینید. کار خوبیه. بهش رای میدم :)
............
پ.ن.
وقتی یک فیم یا سریال پرمخاطب میشه و همچنین به کرات پخش میشه، دیگه بازیگراش تو اون نقش تثبیت میشن. مثلا شما اسم بازیگر یوزارسیف رو میدونین؟ همیشه و تو هر نقشی میگیم عه! یوزارسیف!
همچنین است جومونگ. تو هر فیلمی، هر نقشی بازی کنه، واسه ما تا ابد جومونگه.
نقیِ پایتخت، همیشه نقیه. ارسطوشون هم همیشه ارسطوئه.
پس جای تعجب نیست وقتی وسط یه فیلم به این خوبی، یهو بهبود رو ببینی با یه گریم عالی و یه بازی بینظیر، ناخودآگاه بخندی بگی عه این بهبوده که! :))))
به نام خدا
سلام؛
راننده اسنپ، عاشقه:
به سوی تو
به شوق روی تو
به طرف کوی تو
سپیدهدم آیم
مگر تو را جویم
بگو کجایی ...
موزیک، فضای تنگ ماشین رو با صدای بلند پر کرده و سر راننده باهاش موج میخوره.
مجبور شدم امشب علی اکبر رو هم با خودم بیارم. حالا با فاطمه سه تایی نشستیم (بخوان چپیدیم) رو صندلی عقب پراید و تو ترافیک همیشگی تهران، به راست میرانیم، به چپ میرانیم و از خروجیها خارج میشویم.
راننده، همهی آهنگای مورد علاقه منو داره :)
یکی یکی پلی میشن:
دامن کشان ساقی میخواران
از کنار یاران، مست و گیسو افشان، میگریزد ...
از توی آیینه نگاهش میکنم. آدم چه اصراری داره سر در بیاره از قصههای زندگی مردم؟ حدس بزنه، قصه ببافه، تحلیل کنه ...
اصلا فیلمو باید از روی بازیگراش انتخاب کنی. مثلا باید بدونی آقای "نصیریان" آدمی نیست که تن به بازی تو هر فیلمی بده، پس ارزششو داره خودتو هرجوری هست، دقیقهنودی برسونی تا تماشای فیلمو از دست ندی: "هفت بهار نارنج"، کار آقای "فرشاد گلسفیدی".
داستان ماجرای عاشقانهی پیرمردی (نصیریان) به نام شمسه که با وجود آلزایمر شدیدی که داره، همچنان همسرشو به یاد داره و پروانهوار، دور بستر تنی میچرخه که حالا هفت ساله زندگی نباتی داره و هر سال به نشونه این عشق، براش درخت نارنجی کاشته.
داستان، بنا بر زیرساخت سینمای ایران، طبعا تو فاز غمه و توقع دیگهای هم نداشتم، ولی بین همهی فیلمایی که دیدم، این غمنامهی ملایمِ عاشقانه، بیشتر به دلم نشست. تصویربرداری و صحنههای بکر فیلم، از نقاط قوتش بود که به نظرم رو دست "عطرآلود" هم بلند شد. بازی حرفهای آقایان نصیریان و آئیش، و خانمها مستوفی و رسولزاده به باورپذیری قصه و همراه ساختن مخاطب کمک زیادی کرد. کارگردانی خوب در کنار انتخاب دقیق بازیگران و طراحی صحنه و لباس، از نقاط قوت کار بود. در مجموع من شخصا این اثر رو دوست داشتم.
تنها موردی که به نظرم وجود داره که میتونه کار رو زیر سوال ببره و باعث شه عدهای اواسط فیلم، سالن رو ترک کنن، موضوع قصه است. موضوعی تکراری که دیگه شاید خیلی طرفدار نداشته باشه و دغدغه مردم نباشه.
علیاکبر که به فاصلهی یه صندلی از من نشسته و از تکون دادن پاهاش معلومه حسابی حوصلهاش سر رفته، از اون طرف فاطمه خم میشه سمت من و به عادت همهی بچهها، وسط فیلم با صدای بلند میگه:
- مامان فیلمش خیلی مسخره است!
چند نفر از ردیف جلو برمیگردن و میخندن.
داستان، به غایت زیبا است، اما جذاب نیست و فکر میکنم نتونه مخاطب رو نگه داره. حداکثر بعد از یک-چهارم ابتدایی قصه، به سرعت میتونی تا آخرشو بخونی (خیلی هوش فضاییای نمیخواد اگه از همون صحنهی آغازین که پیرمرد کنار همسر جوونش نشسته هم بتونی همهی قصه رو بخونی و بعد فقط منتظر بشینی تا یکی یکی حدسیاتت نمایش داده شه). داستان، فراز و فرود خاصی نداره، خالی از هر هیجان و اتفاق قابل توجهی، یکنواخت و کسلکننده است. داستان، خیلی پیر و فرسوده است و حرکت کندش، کمکم روحتو آزار میده. عین یه موسیقی متن ملایم که دیگه خیلی طولانی و کشدار شده و دوست داری زودتر تموم شه.
در هر حال و با همه این اوصاف، تا اینجا به نسبت فیلمهای دیگهای که دیدم اگه بخوام انتخاب کنم، این کار رو انتخاب میکنم. چون عشق، همیشه آمیخته با امید و زندگیه و بنابراین، دادهی این فیلم، مقبولتر از اونای دیگه بود.
به نام خدا
سلام؛
دیشب هرجور بود خودمو رسوندم به "کت چرمی". البته با ده دقیقه تاخیر که باعث شد شروعشو از دست بدم :(
چه خبر بود سالن. به زور نور گوشی که مواظب بودم تو چشم ملت نندازم، یه صندلی خالی اون پایینا نزدیک پرده گیر آوردم و نشستم. نفر پشتی با صندلی و سینما و تماشاچیان، مشکل اساسی داشت. از هر جای فیلم خوشش نمیومد، یه لگد میزد به صندلی من. و من که محو فیلم بودم، یهو از جا میپریدم. از اونجایی که آدم صبوری هستم، بعد از بیستمین لگد، برگشتم تو چشماش نگاه کردم، از اون نگاههای نافذِ پَدینگتون :) اونم عذرخواهی کرد ولی متوجه اختلالی تو چشماش شدم که باعث شد یه ردیف برم جلوتر تا بیش از این مزاحم لگدپرانیهاش نشم!
و اما فیلم:
فیلم خوب، فیلمیه که باورش کنی. یعنی وقتی داری تماشاش میکنی، حس نکنی داری فیلم میبینی و بازیگر داره بازی میکنه و احساسات تصنعی بهت منتقل شه یا به هر حال، باهاش ارتباط نگیری و محوش نشی.
کت چرمی، فیلم خیلی خوبی بود. بیا در مورد بازی آقای جواد عزتی و پانتهآ پناهیها و سایر بازیگرانی که هر کدوم نقششونو درجه یک ایفا کردن، حرف نزنیم چون از بازیگر حرفهای، توقع دیگهای نمیره (آقای عزتی که واقعا به نظرم بهترین بازی عمرشو به نمایش گذاشت). در عوض بیا در مورد بازی "سارا حاتمی" حرف بزنیم که جدا مبهوتم کرد. حالا نمیخوام با بازی نرگس در فیلم "پرونده باز است" مقایسهاش کنما (هنوز دلم پره) ولی دختر تو چه کردی! اینقدر آدم مسلط و حرفهای و درجه یک؟ یک آن از نقشش بیرون نیومد و متزلزل نشد و خودشو گم نکرد و تپق نزد. این علاوه بر قدرت بازیگر، مهارت قابل توجه کارگردان رو میرسونه. واقعا به نظرم جا داره نامزد بهترین بازیگر مکمل باشه.
داستان فیلم، جریان زندگی مردی بود که توی بهزیستی کار میکنه و تنها دخترش، در اثر مصرف مخدر به تازگی از دنیا رفته و اون تو شوک غمانگیز از دست دادن فرزندشه به علاوه اینکه همسرش هم ترکش کرده.
بدبختی که یکی دو تا نیست. کاش ماجرا به همینجا ختم میشد. اینا میان دخترای معتاد رو تحویل کمپی میدن برای ترک ولی به دلایلی ایشون شک میکنه و متوجه میشه صاحب کمپ داره از دخترا سوءاستفاده میکنه و به عنوان قاچاقچی برای حمل مخدر در بدنشون، اونا رو از مرز بیرون میبره و برمیگردونه. در جریان اثبات این موضوع دچار چالشهای مختلفی میشه از جمله آشنایی با دختر نوجوانی که میتونه به عنوان شاهد در دادگاه حاضر شه. دختر، مادری داره که در شرف اعدامه و شرطش برای شهادت، نجات مادرش از اعدامه.
حجم مصیبتهایی که در این حدود دو ساعت بر سر تماشاچی بینوا، آوار میشه به حدیه که به نظرم دیگه وقتش رسیده یه کم توی قصهها و فیلمنامههامون، تجدید نظر اساسی کنیم.
اصلا کارکرد فیلم چیه؟ آیا مخاطب به خاطر سرگرمی تن به مصائب سینما میده؟ خروجی یک داستان، یک رمان، یک فیلم یا هر روایت دیگهای باید حتما آوردهای برای مخاطب داشته باشه. باید بهش آگاهی و اطلاعات مفید بده. الان کارکرد سینمای ما جز تزریق بدبختی و ناامیدی، چیه؟!
سینمای دنیا پی نمایش ابرقهرمانها و الگوهای امیدآفرینه. ما ته قهرمانمون، آدمیه که خودش مصیبتزده و داغونه، تازه دستشم از همهجا کوتاهه و داره این وسط جون میکنه! یعنی از این مصیبت بالاتر نمیشه متصور بود که خودت تو کار مبارزه با اعتیاد باشی بعد نفهمی بچهات معتاده و یه روز صدات کنن بالای سر جنازهاش!
توی خلاصهی فیلم خوب گفتن که "گاهی وقتها باید بین موندن و رفتن، مردن رو انتخاب کرد…".
فیلم، خوب ساخته شده، کارگردانی، فیلمبرداری، موسیقی، بازیها همه درجه یکه ولی قصه، یه قصهی حرفهایِ بیچارهکننده است. با اینهمه اشکی که از مخاطب میگیریم قراره چیکار کنیم؟!
............
تهیه کننده: کامران حجازی
کارگردان: میرزامحمدی (مشاور: محمدحسین مهدویان)
به نام خدا
سلام؛
راستی بگو دیشب کی رو دیدیم؟ (آدم نوشته رو اینجوری شروع میکنه؟! بععععله بعضیا اینجورین).
منتظر بودیم نه و نیم شه بریم داخل سالن سینما، دیدم یه پیرمردی از دور اومد با کلی سر و صدا با حامد خوش و بش کرد و رفت سراغ علی اکبر و ...گفتم لابد از دوستای حامده دیگه (عادت دارم. یه بار به کرهی ماه سفر کرده بودیم، باز یکی از دوستاش اونجا بود!). وقتی برگشت سمت من، سری از دور تکون دادم ولی یهو تو چهرهاش دقیق شدم دیدم ای وای اینکه رائده! انگار گریمش کردن!
رئیس بخش بین الملل جشنواره است. اون وقتا هم همیشه پیگیر جشنواره و عاشق فیلم بود. خدای من! چقدر گذشته؟!
یه وجب بچهی دیروز، حالا راست راستی غالب موهای سر و صورتش سفید شده. گفتم حسابی پیر شدینا. خندید.
هممون پیر شدیم. چیزی حدود 14-15 سال گذشته و وقتی با یه همچین گذر زمانی رو به رو میشی، تازه میفهمی که ای بابا، چی شد؟ عمرم کجا رفت؟ کی رفت؟ به چی گذشت و حاصلش چی شد؟
گفت که حالا دو تا دختر داره. سارا هم ازدواج کرده و یه دختر شیطون عین خودش داره. غزاله ولی مجرده. مونده وین و حالا استاد دانشگاهه.
اصلا این بچههای آقای فریدزاده عین آکواریوم میمونن. از اینورشون، اونورشون پیداست. این حجم از خالص بودن رو من واقعا تو کسی ندیدم. همینن که داری تماشا میکنی. ظاهر و باطن. وقتی میخندن، از ته اعماق دل میخندن. وقتی حرف میزنن، راست راستکی راست میگن. خودشونن، بی هیچ رودربایستی و تعارف و بی هیچ شیلهپیلهای. واقعی و بکر. درست عین پدرشون.
خیلی خوب یادمه. روز اول که دیدمشون، انگار سالهاست همو میشناسیم. راحت و صمیمی. کلی گفتیم و خندیدیم و خیلی زود خودمونی شدیم.
از آقای فریدزاده پرسیدم. گفتم نمیان جشنواره؟ گفت نه دیگه بابا حوصله جشنواره رو نداره.
بذار باور نکنم مرض قند حسابی رفته تو کار "بابا" و حالا پاشونو رو زمین میکشن. بذار تصورم از آقای فریدزاده، همون مردی باشه که موهای بلند سفیدش، از زیر کلاه کجش، میریخت دو طرف صورتش. همیشه دنبال کلاهفروشیهای خاص بود و کلکسیونی از کلاههای فرانسوی داشت. همونقدر که روسری برای من خط قرمز بود، کلاه برای ایشون. سن و سال پدرم بودن و تو غربت، جای خالی پدر رو برام پر میکردن و من، جای خالی دخترایی که بیشتر وقتا آلمان بودن. همونکه تحت هر شرایطی با هم میرفتیم جشنواره بین المللی فیلم رم و خصوصا فیلمای ایرانی نامزد اسکار رو از دست نمیدادیم. چقدر با هم سفر میرفتیم. اون وقتا که دخترا و رائد با مادرشون از آلمان میومدن و گاهی هم مهمونایی از ایران داشتیم، غالب سفرهامون با هم بود. سفرهای طولانی تو جادههای سرسبز ایتالیا. چقدر رفیق بودیم و ندار. بچهها هروقت باید برای درس برمیگشتن آلمان، "بابا" رو به ما سفارش میکردن. آخر هفتهها، میزدیم به دل طبیعتهای بکر رم و اطرافش. کاری نداشتیم. کسی رو نداشتیم. یه دایره مختصر و محدود بودیم از ایرانیهایی که با هم جور شده بودیم. هر هفته، یکی مهمون میکرد. بساط کباب و تنقلاتمون، برای ایتالیاییها جدید و جذاب بود.
غربت، تو بهترین جای دنیا هم غربته و آدم، لاجرم میگرده دنبال آشناییها. و اینجوری، رفاقتهایی پا میگیره به عمق قوم و خویشیها...
خدمت آقای فریدزاده کار میکردیم. حامد مسئول دفتر بود و من گرافیست که گاهی هم به عنوان فیلمبردار تو یه گروه سه نفره میرفتم به شهرهای مختلف برای مصاحبههایی در حوزهی کتابخانههای ایتالیا و نسخ خطی موجود. سرجو، کارگردان بود و کریستینا، مصاحبه میکرد. یکی یه کیف بزرگ و سنگین دنبالمون میکشیدیم پر از دوربین و لوازم کار. ریختمون عینهو تروریستا بود و خوشمون میومد مردم لفتلفت نگاهمون میکردن! :) بعد هم که برمیگشتیم کل ماجرا رو با آب و تاب برای آقای فریدزاده تعریف میکردیم و ایشون هم مدام قهقهه میزد. اصلا همیشه وقتی یاد آقای فریدزاده و بچههاشون میفتم، خندههای از ته دلشون میاد تو ذهنم. چه روزهایی بود.
اگه قرار بود با حامد برم سفر، بهش میگفتن: زاهده رو با قطار بفرست، خودت با ماشین برو! :) چون حامد معروف بود به تند رفتن و میترسیدن دست آخر منو به کشتن بده. آخرشم زنده موندم ولی!
همیشه تشویقمون میکردن درس بخونیم. اینکه حالا خورهی کتابم، ماحصل نشست و برخاست با ایشونه. فیلسوف بودن اما کتابهاشونو با نام مستعار چاپ میکردن. تو جمع علمی خودشون شناخته شده و خارج از اون، به خواست خودشون گمنام بودن.
چند دقیقه دیدار دیشب، منو کجاها برد. چقدر زمان گذشته. پیر شدیم حسابی.
آقای فریدزاده همیشه بهمون میگفتن از یه وقتی به بعد، نمیفهمین دیگه عمرتون چجوری میگذره.
آره واقعا. اینقدر که حتی یادت میره دلتنگ شی. حتی فرصت فکر کردن و به یاد آوردن نداری. اینقدر که باورت نمیشه تو دوندگیهای هر روزت، زمان دائم ازت جلو میزنه و بعد، وقتی بعد از مدتها کسی رو اتفاقی میبینی، چقدر یهو دلتنگ میشی برای همهچیز و همهکس. دستی انگار یهو، خاطراتتو میتکونه و هوای خاطرت پر میشه از غلظت غبار. بعد کمکم غبارها محو میشن و ماجراها، زنده و شفاف، جلوی چشمت رژه میرن. و اینجاست که تازه میفهمی چقدر پرت شدی از گردش تند زمان.
به نام خدا
سلام؛
واقعا ترکوند. توقع یه همچین کار حرفهای رو اونم تو بخش انیمیشن، حقیقتا نداشتم. از روایت و محتوا تا موسیقی و تکسچر و مسائل فنی واقعا لذت بردم.
بچه زرنگ، انیمیشن جدید کمپانی هنر پویا (سازندگان فیلشاه) هست که شنیدم حدود 250 نفر برای ساختش زحمت کشیدن.
ماجرای یه پسربچهی ماجراجو که با الگو گرفتن از ابرقدرتهای کارتونی (که امروز غالب بچههامون درگیرشون هستن) میخواد جنگل رو از دست شکارچیان نجات بده. انیمیشن یه داستان فانتزی و ماجراجویانه و البته قدری کمدی داره و از فراز و فرودهای خوبی برخورداره. امشب فرصتی دست داد که با گلپسر این کار زیبا رو ببینیم.
اگه بخوام از ضعفش بگم حقیقتا اینقدر قوی و اثرگذار بود که دلم نمیاد ایرادی توش ببینم. واقعا افتخار کردم و فکر میکنم با چنین کار درجه یکی، شاید فقط یه قدم تا جهانی شدن در صنعت انیمیشن فاصله داریم و اون یه قدم هم ضعف محتواست.
اگر بخواییم یه نگاه جهانی به این انیمیشن داشته باشیم، باید بگم درواقع این کار مختص خودمون ساخته شده و مخاطب بیگانه با خیلی جاهاش نمیتونه ارتباط بگیره و درنتیجه، اثرگذاری کار کم میشه.
توی انیمیشنهای قدر دنیا، ما با نمادهای بسیار زیاد مواجهیم که به طور "غیر مستقیم" مطرح میشن و کم کم جاشونو توی دل و ذهن و نگاه مخاطب باز میکنن. این نقطه، محل ضعف این انیمیشنه که کاملا رو و بیپرده یه محتوای معنوی و دروندینی رو تو چشم مخاطب میکنه. در نتیجه تیپهایی مثل من لذت میبرن و بقیه، ارتباط نمیگیرن.
یه بار یه فیلم از آقای مجید مجیدی دیدم که یه کارگر ساده و زحمتکش که تازه اندکدستمزدش رو گرفته، تو راه برگشت به خونه، یه مقدار میوه از یه وانتی میخره. وانتی، سرش شلوغ بود و مشتریها قیل و قال راه انداخته بودن، و در نتیجه، اون اشتباهی مبلغ بیشتری رو به مرد کارگر برمیگردونه. کارگره هم شک میکنه و هرچی تقلا میکنه تو اون شلوغی به وانتی بفهمونه اشتباه کرده، متوجه نمیشه و میگه آقا درسته، برو. اونم خیال میکنه لابد درسته و شونهای بالا میندازه و کیسهی میوه رو میذاره پشت دوچرخهاش و به مسیر ادامه میده. تو راه، یه دستانداز باعث میشه گرهی کیسه تکانی بخوره و شل شه در نتیجه یه قدری از اون میوهها بریزه. درست اندازهی اون پول اشتباهی. تل کارگر بعد از یه روز سخت، نان حروم خونهاش نبره.
صرف نظر از همه تحلیلهای من، فقط این یه صحنه رو تماشا کنین. بعد از اینهمه سال، شیرینی این صحنه هنوز تو خاطر من مونده. نه خبری از حرف و شعارزدگی هست، نه چیزی رو به زور تو چشم مخاطب کرده، خیلی ساده یه جریان اعتقادی رو اینجوری نمایش میده. این کار، مخاطب جهانی داره.
عمیقا آرزو میکنم برای گروه خوب و پرتلاش و دغدغهمندی که بچهزرنگ رو ساختن، که ان شاءالله در جشنواره آتی، با یه کار عالی در سطح جهانی، بدرخشن و بیش از پیش باعث افتخارمون بشن.
به نام خدا
سلام؛
جشنوارهی امسال هیچی نداشته باشه، لااقل قیافهاش یه خورده شبیه شده به "جشنواره فیلم فجر انقلاب اسلامی".
تو برج میلاد که انگاری راهپیمایی 22 بهمن بود. والا. چه خوب شد عدهای تحریمش کردن. با این اغماضی که در قانون پوشش راه افتاده، رسما میشد جشنوارهی مد و پوشاک! ولی حالا با خیال راحت برین فیلم ببینین و دیگه دغدغهی جا و شلوغی هم نداشته باشین که اگه دیر برسیم، رو پلهها جامون میدن یا باید سر پا بایستیم. خدایی فیلمها هم که اول و آخرش قراره تو فاز نکبت و بدبختی و فقر و فلاکت و فساد باشه، همچین زیاد غصه خوردن نداره دیگه!
این دو تا فیلمی که امشب دیدم هم مطابق برنامه تو فاز فلاکت ساخته شده بودن. با درود فراوان به جناب کیومرث پوراحمد، عمیقا تمنا میکنم دیگه فیلم نسازن و بذارن ما همچنان با شنیدن اسمشون یاد قصههای شیرین مجید بیفتیم!
باید بگم فیلم "پرونده باز است" یکی از ضعیفترین فیلمهای ایرانی بود که دیدم. تا اونجا که رسما این درام اجتماعی تبدیل به طنز شده بود و مخاطبان که تو دقایق اول مثل من و فاطمه، زیر زیرکی میخندیدن، اواسط فیلم به قهقهه افتادن!
یک صحنهشو با هم ببینیم:
حسین پاکدل و نسیم ادبی در نقش زن و شوهر داغداری که پسر نوجوانشون در یک درگیری کودکانه کشته شده، تصمیم به قصاص گرفتهاند. شب شده و دوربین داره از روبرو حسین پاکدل را نشان میدهد که روی تخت دراز کشیده و زل زده به سقف. صدای خانم ادبی:
- عبدلله ؟!
دوربین از روی پاکدل حرکت میکنه و روی نسیم ادبی متوقف میشه که کنار او دراز کشیده (خنده ریز حضار). صدای آقای پاکدل:
- بله ؟!
باز دوربین حرکت میکنه میره روی پاکدل (خنده بیشتر حضار).
دوباره صدای خانم ادبی:
- هیچی!
باز دوربین حرکت میکنه سمت نسیم ادبی (قهقهه و خودزنی تماشاچیان)!
هیچی؟!
هیچی؟!
الان اینهمه ما رو بین آقای پاکدل و خانم ادبی چرخوندین: عبدالله، بله، هیچی؟!!!
این صحنه دقیقا چه بار محتوایی یا زیباییشناختی داشت؟ چه ضرورتی در روند داستان داشت؟ هیچی؟! مگه مردم مسخره شمان؟!
این یک صحنه رو مثال زدم که بگم کار به لحاظ کارگردانی بسیار سخیف بود به حدی که بازی خوب پژمان بازغی و خانم ادبی و بازی جذاب پویا نجفی (بازیگر نوجوان نقش قاتل که نسبتا بازی خوبی ارائه داد با اون کاراکتر درجه یکش) و بازی خوب علی باقری، واقعا به حاشیه رفت و دیده نشد.
از اون بدتر انتخاب بازیگران فضایی مانند بازیگر نقش نرگس (احتمالا راشین ربی) و شادی مختاری بود که با بازی بسیار ضعیف و متزلزلشون حسابی فیلم رو خراب کردن.
البته انصافا صحنههای خوب و تاثیرگذاری هم تو فیلم شاهد بودیم. مثلا صحنهی اعدام پویا نجفی، یا معضلات بند بزهکاران نوجوان.
اما حجم بالای شعارزدگیها در باب حقوق مادران، قصاص، بخشش و ... واقعا کار رو خراب کرد. کاری که با موضوع خوبش و انتخاب درست و بازی خوب پویا نجفی میتونست یه اثر درخشان باشه.
حقیقتا با دیدن این فیلم گفتم برگردم و وقتمو بیش از این تلف نکنم چون توقعی هم از جشنواره نداشتم! حتی از پارکینگ هم بیرون اومدم، ولی دلم نیومد چون حامد و فاطمه خیلی دوست داشتن برای فیلم بعدی منم بمونم. و باز برگشتم برای عطرآلود (سومین فیلم هادی مقدمدوست).
اسم قشنگی داشت و برخلاف تصورم، بازیهای خوبی هم دیدیم از مصطفی زمانی و هدی زینالعابدین. صحنههای بسیار زیبایی داشت و برخلاف فیلم قبل که ضعف اساسی در فیلمبرداری داشت (چقدر دلم پره!) فیلمبرداریشو هم دوست داشتم. داستان، یه ملودرام عاشقانه بود در مورد مردی که عاشق عطرسازیه و استعداد زیادی تو این زمینه داره ولی در جریان روزمرگیهاش یهو متوجه میشه سرطان داره و به زودی میمیره و این موضوع، چالشهایی رو براش بوجود میاره.
داستان جالبی بود ولی چند تا ایراد داشت. اول اینکه فوقالعاده کشدار و حوصله سر بر بود. پر از صحنههای اضافی و ماجراهایی که حذفش، خللی در روند قصه ایجاد نمیکنه. دوم اینکه وقتی حرف مرگ و فرصت کوتاه زندگی میشه، ما با توجه به باورهامون منتظر ابعاد معنوی ماجرا هستیم اما تو این قصه برعکس، دست و پا زدن برای مادیات و عدم پیوند روحانی، یک چالش ذهنی ایجاد کرد که میتونست سمت و سوی قشنگتری بگیره. اینجوری بگم: ما (خارج از هر باوری) زنان استیصال، یاد "خدا" میفتیم ولی تو این کار، جای "خدا" به شدت خالی بود و کار یه خلا بزرگ و مشهود داشت.
یه صحنهشو با هم ببینیم:
علی (همون یوزارسیف خودمون!) باید برای قرارداد با شرکتی، عطر خاص خودشو بسازه. به خاطر مسائل شیمیدرمانیش حسابی به این قرارداد نیاز داره ولی تمرکز لازم رو نداره چون به زودی پدر میشه و نگران همسر و فرزندشه که بعد از مرگ اون چه بلایی سرشون میاد.
حالا داره با کمک همسرش شروع میکنه به بازسازی خاطرات عطرآگینش تا بر اساس اون، یه عطر خاص بسازه.
دوربین از بالا یه پسر نوجوون رو نشون میده که توی رختخوابه و نور ابتدای صبح، روش افتاده و حرکت مواج عطری که از زیر پاش داره میاد سمت صورتش. علی داره تعریف میکنه برای همسرش که پدر و مادرم قرار بود شب قبل از مشهد برگردن ولی به موقع نرسیدن و من تا نصف شب از دلواپسی بیدار بودم. صبح با عطر سوغاتیهاشون متوجه شدم برگشتن (دوربین از بالای سر پسر حرکت میکنه تا پایین پاش و میزی رو نشون میده که عطر حرم و مهر و سایر سوغاتیها روش چیده شده و اون حرکت مواج عطرآگین از اونجا نشات میگیره.
اینجا من شخصا توقع داشتم و به نظرم جا داشت یه بعد معنوی به ماجرا اضافه بشه و تا پایان داستان هم منتظر بودم یه بازگشتی به این صحنه اتفاق بیفته برای ساختن اون عطر خاص، اما از دست رفت و ماجرا شکل دیگهای گرفت.
در هر حال فارغ از محتوا، فیلم به شیوهی سریالهای ایرانی بسیار کشدار و کسالتاور بود و شاید با حذف صحنههای زائد، سرعت بهتر و در نتیجه اثرگذاری مطلوبتری داشته باشه.
دوست داشتم فیلم سرهنگ ثریا رو هم ببینم اما واقعا دیگه این حجم از درد و بدبختی برای یک روز کافی بود!
با تشکر از همه نویسندگان، تهیهکنندگان، کارگردانان و تمام عواملی که دغدغهشان افزودن رنج ملت است، میخوام بگم ما به عنوان "مردم" از مصیبتهایی که گرفتارشون هستیم، با خبریم. اگر میسازید که غیر ما با خبر بشن، که خب اون حایزهی اسکار داره، ولی اگر برای ما میسازید، ما نیاز به تزریق امید و شادابی و نشاط داریم.