سلام گل قشنگم...
رسیدیم به حدیث ثقلین و برابر بودن کتاب و عترت و حرکت این دو موازی و هم راستای هم تا قیامت...
«یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک فان لم تفعل فما بلغت رسالته» (مائده، 5/67)
«ای پیامبر آنچه از قبل مأمور رسالت آن شده ای به مردم برسان. اگر این مأموریت انجام نشود در ابلاغ رسالت اسلام ر ا انجام نداده ای»
«الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا» (مائده/3)
«امروز دین شما را برایتان کامل و نعمتخود را بر شما تمام گردانیدم و اسلام را براى شما [به عنوان] آیینى برگزیدم»
باید اول اینو بگم که آیات قران به ترتیب تاریخ نزولشون چیده نشده اند و نحوه چیده شدنشون مربوط به تاریخ نزولشون نمی شه اما برای درک بهتر آیات مهمه که بدونیم این آیه در چه زمانی نازل شده و مربوط به چه واقعه ایه. این دو آیه از سوره مائده در 18 ذیحجه سال دهم هجری قمری که مصادف بود با حجه الوداع پیامبر (آخرین حج پیامبر) و واقعه غدیر خم. در این روز زمانی که پیامبر با گروه کثیری از مسلمانان از حج بازمی گشتند در محلی به نام غدیر خم توقف می کنند و صبر می کنند که همه مسلمونا جمع بشن بعد در اون جمع حضرت علی رو به عنوان جانشین خود معرفی می کنند: هر که من مولای اویم این علی مولای اوست...
خدا به پیامبر می فرماید ابلاغ کن به مردم آنچه تو را به آن مامور کرده بودیم که اگر این کار را نکنی رسالتت را به انجام نرسانده ای.
این چه ماموریت مهمیه که تمام رسالت پیامبر در اون خلاصه می شه؟ چه نگرانی ای وجود داره که نیاز به تاکید خداست و تمام ابلاغ رسالت اسلام به اون برمی گرده؟
واقعا پیامبر همه ماموریتش این بوده که بگه مردم علی برادر منه؟ مثلا بهش احترام بذارین بعد از من؟ ای وای که مدعیان این امر چقدر هم احترام علی و آل علی رو نگه داشتن.. چقدر احترام دختر رسول الله رو نگه داشتن...
یا نه موضوع فراتر از این حرفاست؟ من کنت مولاه فهذا علی مولاه یعنی چی؟ مولا یعنی چی؟ دوست؟ یا نه سرپرست؟ کدوم با عقل بیشتر جور درمیاد؟ خدا آیه ای نازل می کنه که پیامبر به مردم بگو علی دوست شماست؟ اونوقت می گه اگه اینو به مردم نگی تمام سالهای رسالتت و اونهمه مشقات و زحماتت به هدر می ره؟!! عقل هم خوب چیزیه... اما قدرشو نمی دونن الا قلیلا...
و بعد از ابلاغ این رسالت باز آیه ای نازل می شه که امروز دینتونو واستون کامل کردم و نعمتم را بر شما تمام کردم و اسلام را براتون به عنوان دین برگزیدم...
اینها مربوط می شه به این جمله که پیامبر بگه مردم هرکی منو دوست داره علی رو هم دوست داشته باشه؟ این با عقل جور درمیاد؟
پس مساله خیلی فراتر از این حرفاست
ولی یعنی سرپرست نه صرفا دوست
حالا واسه چی اصلا باید بعد از پیامبر کسی به عنوان جانشین وجود داشته باشه؟
گفتیم دین ما آخرین دینه و پیامبرمون آخرین پیامبر... همیشه وقتی پیامبری میومد بعد از مدتی حتی گاها در زمان حضور خود پیامبر، آیینی که میاورد زیر سوال می رفت و تغییر می کرد همونطور که دیدیم در زمان حیات حضرت موسی بنی اسرائیل گوساله پرست شدند!!
بعد از مدتی باز پیامبر دیگه ای میومد جهت یادآوری و حفظ دین
دین چیزیه که احتیاج به محافظت و نگهبانی داره.. کسی باید باشه که قدرت نگهداری و حفظ دین رو داشته باشه... حالا وقتی قرار نیست دیگه پیامبری بیاد تکلیف چیه؟ مگه خدا وعده نداده بود زمین از وجود انسان های کامل خالی نمونه؟
کفار خوشحال بودند که پیامبر به زودی رحلت می کنند و از شر اسلام! خلاص خواهند شد.. می دونی که خیلی ها به ظاهر و اجبارا مسلمون شده بودن اما خداست که از دلها خبر داره..
اما اون روز بالاخره امید کافران به یاس مبدل شد و دین اسلام جاودانه شد.. چون دیگه تا قیام قیامت از فرزندان علی کسی هست که دین رو حفظ کنه و نذاره خدشه ای بهش وارد شه...
می گم بازم واست خیلی طولانیه..
یاعلی
سلام گل قشنگم..
هزار ماشاءالله روز به روز بزرگتر و خانوم تر می شی... باورش سخته وقتی فکر روزی رو می کنم که خدا تو رو بهمون داده بود و روزهایی که هرکدومشون یه خاطره زیبا بودن.. رنگ قشنگ زندگی ام! خیلی خوشحالم از داشتنت و همیشه خدا رو شکر می کنم برای نعمتی به این بزرگی و زیبایی... هرچند گر بر سر من زبان شود هر مویی.. یک شکر تو از هزار نتوانم کرد...
این روزها به سرعت برق و باد گذشتن و حالا فاطمه کوچولو و کپلوی من سه ساله شده.. حرفای بزرگ بزرگ می زنه.. مسائل رو خیلی خوب می فهمه و تحلیل می کنه.. و به زودی اینقدر بزرگ می شی که خوب و بد رو از هم تشخیص بدی ان شاءالله.. اونوقت در مورد دین و مذهبت برات سوال پیش میاد.. می خوای بدونی واسه چی ما شیعه هستیم و دوست داری بدونی چرا دوازده امام داریم و دوست داری در مورد امام غایبمون (عج) بیشتر بدونی و غیره..
واسه همین می خوام امروز واست حقانیت علی و فرزندانش علیهم السلام رو اثبات کنم که پیش پیش جواب همه سوالاتت رو داده باشم.. آخه آدم که از یه لحظه دیگه اش خبر نداره..
بعد از وفات پیامبر بود که اختلافات تو دین بزرگ و خوب ما پیدا شد و اونم سر جانشینی پیامبر.. اون روزها که حضرت علی و حضرت فاطمه مشغول امورات کفن و دفن پیامبر بزرگمون بودن عده ای چنان سراسیمه دنبال تعیین جانشین بودند که اصلا فراموش کردن هنوز جنازه پیامبر روی زمینه و دفن نشده.. اما چرا ما اعتقاد داریم که جانشینی پیامبر حق امامان معصوم ماست و اصلا چرا امامت؟
گل قشنگم، یه قاعده ای تو دنیا وجود داره به اسم قاعده لطف یعنی اینقدر خدا بزرگ و مهربونه و اینقدر نسبت به ما لطف داره که قول داده هیچوقت زمین رو از وجود صالحان خالی نذاره.. می دونی چرا؟ چون اگه یه روزی یکی از این صالحان در بین ما مردم نباشن زمین ساکنانش رو در خودش فرو می بره.. سنگ رو سنگ بند نمی شه.. زمین و زمان به هم می پیچه.. این صالحان واسطه فیض الهی هستند که اگه نباشن ما که به خاطر گناهای زیادمون و نافرمانی های پی در پیمون مستحق شدیدترین عذابهای الهی هستیم نابود می شیم.. تا وقتی اینا هستن همه ما ایمن هستیم.
بر اساس این قاعده همیشه از اول دنیا تا روز قیامت حجتی از حجت های خدا در روی زمین و میان انسان ها وجود داره که از طریق اون ها و به برکت وجودشون بتونیم با خدا پیوند برقرار کنیم برای همینه که همیشه خدا برای هر قومی پیامبری از جنس خودشون فرستاده یعنی انسانی از میان انسان ها، نه فرشته و غیره.. تا اینکه رسید به پیامبر ما که خاتم پیامبران بود. بعد از وفات ایشون اختلاف بر سر جانشین ایشون بوجود اومد که همه ازش باخبریم..
یه عده گفتن کتاب خدا برای ما بسه و احتیاج به مفسر نداریم و شدن سنی، یه عده هم گفتن به دلایلی که در ادامه می گم برات، ما احتیاج به امام داریم و تابع ایشون هستیم و شدن شیعه.
یکی از این دلایل اینه که دین احتیاج به شارع و نگهبان داره. چرا؟ چون کتاب قران حاوی دستورات کلی دینه و امکان بیان جزئیات در اون وجود نداشته و معقول هم نیست که همه چیز نوشته شه چون به اندازه تمام دریاها مرکب و تمام درخت ها قلم و بی نهایت کاغذ احتیاج خواهد بود. به جز اون با توجه به اینکه در زمان های مختلف نیازهای انسان ها تغییر می کنن بنابراین باید قوانین جدیدی هم وجود داشته باشن که نمی شه قبلا اینها نوشته شده باشن چون باعث سردرگمی مردم زمان های گذشته می شدن طبیعتا! پس کتاب قران، کتاب قانونه و این قوانین کلی احتیاج به شخص متخصصی داره که اونو تاویل کنه. تاویل به معنای تفسیر دقیق و کامل آیاته یعنی حقیقت واقعی آیات رو مشخص کنه.
پس این شخص نمی تونه هرکسی باشه و باید تمام خصوصیات پیامبر رو به جز دریافت وحی که مختص پیامبرانه، داشته باشه. یعنی مثلا ملکه عصمت داشته باشه تا از خطا مصون باشه و حقایق آیات رو بدون هیچ خطایی به مردم ابلاغ کنه و علم الهی داشته باشه تا به این حقایق واقف باشه و غیره.
به جز این چنین شخصی نمی تونه مسلما به انتخاب مردم تعیین شه چرا که ولایت تنها از آن خداست و فقط او شایستگی برگزیدن جانشین برای خودش رو داره و خودش بهتر خیر و صلاح بنده ها رو می دونه و خودش بهتر می دونه ولایتش رو کجا قرار بده. ما به خیر و صلاح خودمون هم واقف نیستیم چه برسه که بخوایم برای عالمی تعیین تکلیف کنیم!
پس خدا پیامبر رو انتخاب کرد و به ایشون فرمان داد که جانشینی که خدا براش انتخاب کرده بود رو به مردم معرفی کنه:
خداوند در آیه 67 سوره مائده می فرماید: ”یایها الرسول بلّغ ما انزل الیک من ربّک و ان لم نفعل فما بلّغت رسالته و الله یعصمک من الناس ان الله لا یهدی القوم الکفرین...ای پیامبر آنچه از جانب پروردگارت به سوی تو نازل شده ابلاغ کن و اگر نکنی پیامش را نرسانده ای و خداوند تو را از (گزند) مردم نگاه می دارد.همانا خدا گروه کافران را هدایت نمیکند“
اما چرا خدا مستقیم در قران نفرمود که علی و فرزندانش جانشینان پیامبر هستن و اسمی از کسی نبرد؟ گفتیم که قران دستورات کلیه و جزئیات در اون راه نداره. این قران مفسر داره که پیامبر بودن. تا اینجا که اختلافی نیست؟ پس سخن پیامبر که غیر از وحی الهی عمل نمی کردن حق و حجته. به جز اون این آزمایش الهیه که اونهایی که واقعا ایمان آورده اند از غیر مومنان شناخته بشن چون زمان پیامبر همه به ظاهر مسلمان بودند و خدا فقط از دلهای مردم با خبر بود. پس کسی که مومن و مسلمان واقعی بود باید تابع پیامبر خدا می بود و بدون چون و چرا حرف ایشون رو می پذیرفت و خدا خواست تا از این طریق منافقان ریاکار شناخته شن و تا ابد در ضلالت و گمراهی بمونن.
حدیث ثقلین یه حدیث متواتره که هم شیعه و هم سنی نقلش کردن و متواتر به این معنیه که اینقدر زیاد نقل شده و توسط افراد مختلف که شک و شبهه ای در اون باقی نمی مونه. در این حدیث پیامبر قران و عترت را دو یار جدا نشدنی معرفی کرده و فرموده به این دو چنگ زنید تا رستگار شوید و این دو از هم جدا نمی شن تا کنار حوض کوثر به من بپیوندند. یعنی چی؟ عترت که به فرموده پیامبر اهل بیت ایشون هستن چرا کنار قران و موازی اون باید حرکت کنن؟ این فقط جنبه احترام داره؟ دیدیم که چقدر هم احترامشون نگه داشته شد.
یا جنبه ی حجت و راهنما دارند؟ واسه اینه که علی (ع) فرمود من قران ناطق هستم.. و ای وای بر کسانی که به دروغ توجیه و به دروغ تفسیر می کنن و حرف بی پایه و بی اساس و بی سند می زنن.
لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی: هیچ اصراری در دین نیست هدایت از گمراهی مشخص شده است (آیت الکرسی)
ادامه داره...
گل همیشه بهار زندگی ام، سلام!
تولدت مبارک قشنگم... امسال به امید خدا سه سالت تموم می شه و می ری تو چهار سال... وقتی نگاهت می کنم باورم نمی شه تو همون کپلی گرد تو عکسای سه سال پیشی! خدا رو چقدر شکر کنم کافیه؟
امسال تولدت افتاد تو ماه رمضون ماه قشنگم. به امید خدا پنج شنبه برات تولد می گیریم و به زودی عکس ها رو هم میذارم...
عسلکم برات بهترین ها رو از خدا می خوام... دوست دارم تمام تلاشمو به کار بگیرم تا جلوی خدا شرمنده نشم و امانت دار خوبی باشم...
عزیزم همیشه تو کوتاه ترین راه که راست ترین خطه قدم بردار و مواظب باش گم نشی...
یادت باشه راه برای ما مشخص شده، وظیفه من نشون دادن راهه و باقی اش با خودته... هرجا سرگردون شدی ببین مسیر علی (ع) کدوم وره... دستت تو دست ولایت و گوش به فرمان ولی باشی تمومه... فراموش نکن گلم!
دوستت دارم گل قشنگم... عاشقانه ترین احساساتم تقدیم تو...
.................................
پس نوشت: تولدتو سه شنبه گرفتیم، مامانی و زهرا و مهدی شمال بودن و نتونستن بیان اما بقیه بودن. رفتیم فرحزاد. عکسامون زیاد خوب نشد چون تاریک بود و شماها هم یه دقیقه آروم قرار نداشتین و اینه که اکثرا تار شدن. یه سری عکسا تو دوربین خاله آزاده است که امیدوارم اونا خوب شده باشن. حالا دست گرمی اینو داشته باش تا بعد:
دو سه روز کوچیدیم شمال باز که هم مامانی اینا رو ببینیم هم بیشتر از همه دایی مهدی رو که خیلی وقت بود ندیده بودیمش و دلمون حسابی تنگیده بود... دیدم بابا جونی داره می ره گفتم ما هم باهاش بریم دو سه روزه برگردیم. خاله آزیلا اینا هم اونجا بودن و ما که رفتیم تولد علی رو همونجا گرفتن. امسال تولد شمسی تو (16 مرداد) با تولد قمری علی (6 رمضان) تو یه روز افتاده بود وگرنه تولد شمسی اش 5 شهریوره. اینم عکسای تولد دو سالگی علی آقای جیگر:
تو اولش از این فشفشه ها می ترسیدی و گوشاتو می گرفتی اما وقتی دیدی علی دستش می گیره تو هم زورکی گرفتی دستت و دیدی نه اینقدرها هم که فکر می کردی ترسناک نبوده. همیشه چیزهای ناشناخته ترسناکن و آدم ناخودآگاه واکنش تدافعی در برابرش می گیره. گفتم چیزای ناشناخته یادم افتاد که خدا هم برای ما ناشناخته است اما می دونی چرا ازش نمی ترسیم؟! واسه اینکه نمی دونیم که نمی شناسیمش فکر می کنیم می شناسیمش واسه اینه که نمی ترسیم!
سلام گل خوشبوی من..
عسلکم ما دیشب از یه کوچ سه چهار روزه که نمی دونم چی شد به قدر ده یازده روز کش اومد برگشتیم!!
تیرماه که به خاطر امتحانای من از غافله جا مونده بودیم و همه کوچیده بودن چالوس و ما تنها مونده بودیم بالاخره به آخر رسید و امتحانای منم به حول و قوه الهی تموم شدن و دوشنبه بیست و هفتم یعنی فردای نیمه شعبان رفتیم به سمت چالوس اونم هفت صبح!! حدودای 12 رسیدیم و بر عکس همیشه و دقیقا و عین آمار همیشه!! نه من و نه تو حالمون بد نشد و خیلی راحت رسیدیم.. تا یک شنبه بعدش چالوس موندیم.. تو این مدت تو یه کم حال ندار بودی و سرفه می کردی و اونجا بردمت دکتر.. قبلا هم پیش اون دکتره برده بودمت: دکتر حسینی.. خیلی دکتر خوب و مهربونی بود.. تا گفتم سرفه می کنه گفت هسته زردآلو خورده؟ گفتم تا دلتون بخواد.. اصلا زردآلوها رو باز می کنه که هسته اشو بخوره و خودشو نمی خوره.. گفت که هسته زردآلو حساسیت زاست و به خاطر اونه و خلاصه دارو و البته آمپول داد.. یه مدتیه گل قشنگم به شلوار و شورت هم حساسیت پیدا کرده!! یعنی نه می ذاری پیرهن تنت می کنم زیرش شورت پات کنم نه می ذاری بولیز که تنت می کنم شلوار پات کنم!!!!!!!!
فکر کن!!!
اینه که بهت گفتم این آمپولو بزنی دیگه شورت اذیتت نمی کنه.. آخه وقتی شورت و شلوار می پوشی می گی ادَدیم می کنه: یعنی اذیتم می کنه... اما دو تا آمپول هم افاقه نکرد و هنوز مساله باقیست!!
من کلا به علامت تعجب خیلی علاقه دارم.. جواب می ده!!
ما که رسیدیم چالوس باباجونی و مهدی و مادرجون و خاله آزاده و علی می خواستن برگردن تهران.. دایی مهدی که بهم گفته بود تو اگه بیای می مونم نمی دونم چی شد هوس کرد برگرده و گفت که باید بره شرکت... تقریبا یکی دو ساعت بعد اینکه ما رسیدیم همه برگشتن و یهو خونه خالی شد و ما موندیم و خاله زهرا و مامان جونی...
اما باز جمعه خاله آزاده با عمو احسان برگشتن که برن به سمت اردبیل... تو این مدت که اینا نبودن یه روز هم رفتیم نمک آبرود و من و زهرا سورتمه سوار شدیم که اصلا هم چیز جالبی نبود و اینقدر که اینا تعریف می کردن هیجان انگیز نبود... و به جز اون طبق معمول همیشه یه سر به دزدک و اون استخر کذایی ماهی های قزل آلا زدیم و مثل همیشه گفتیم واییییییییی چقدرررررررر مرغ و خروس داره.. دزدک به چالوس نزدیکه و جای خیلی قشنگیه بیشتر حالت دهات داره و خیلی خبری از ویلاهای آنچنانی نیست اینه که آدم خیلی محلشو دوست داره.. این استخر هم که گفتم تقریبا آخراشه و دیدنش می ارزه.. صاحبش مشهدیه و با خانواده اومده اونجا یه خونه ساخته و یه استخر بزرگ زده و پرورش ماهی قزل آلا داره و آب استخر هم از چشمه های کوهستان تامین می شه.. کلا منطقه ی خیلی زیباییه چون یه طرفش کوهستانه و یه طرفش دریاست اونم چه دریایی .. تمییییییییییییییییییززززززززز... به سمت چالوس که دور می زنیم برگردیم یه جا یه ساحل خصوصی هست که خیلی خلوت و بکره و آب خیلی خوبی داره یعنی تا چند متر جلوتر آب حدودا نیم متر ارتفاع داره و مخصوصا برای بچه هایی مثل تو خیلی خوبه و مهمتر از همه خیلی تمیزه... این شد که تو هم تنی به آب زدی و تنی که چه عرض کنم کلی آب بازی کردی.. بابا حامد که مثل چایی لیپتون تو رو می کرد تو آب و درمیآورد!! خیلی بهت خوش گذشت...
یه پاتوق همیشگی مون هم انار گلاسه چالوسه که این بار دیدم یکی دیگه هم یه خورده جلوتر یه شعبه دیگه زده اما اونی که ما می ریم صاحبش تبریزیه و هم خیلی تمیزه و هم کارش حرف نداره.. یعنی اگه کسی از چالوس عبور کرد و یه انار گلاسه نوش جان نکرد اصلا نگه رفتم چالوس...
خاله زهرا رو بگو تو این مدت کلی سوسک و سنجاقک و پروانه های بیچاره و بی گناه و خلاصه انواع حشرات وحشتناک رو شکار کرده و به چهار میخ (= سوزن ته گرد) کشیده بود.. خاله زهرا حشره شناسی می خونه!! آخه اینم شد رشته؟! هرکدوم از بچه های کلاس باید سیصد نوووووووووووووع حشره جمع آوری کنن هفت نمره داره اونم فقط واسه یه درس لابد دو واحدی!! حساب کردم اگه تو کلاسشون سی تا دانشجو باشن و این پروژه چندین سال موجود بوده باشه باید دیگه کلا نسل حشرات منقرض شده باشه!! تازه همه حشرات رو هم تحویل دانشگاه می دن.. حالا فکر کن این دانشگاه چند صد هزار نوع حشره رو هم تلنبار کرده باشه خوبه؟! تازه حالا اینا همه هیچی.. آخرش که چی؟
به هرحال... اینقدر این مدته سفارش کرده بود که هرچی حشره دیدیم خبرش کنیم دیگه تو تمام مدت سفر چشمامون فقط حشرات رو می دید و کلی مناظر زیبای طبیعت رو از دست دادیم!! جدی می گما.. خنده داره اما یه حشره کوچیک که از کنارمون رد می شد همه اعضای خانواده همزمان می گفتن: زهرااااااااااااااااااااااااا............... بدو تورتو بیار...
عمو احسان بی چاره هم یه پایه ثابت قضیه بود.. آقا احسان، بدو ملخ... آقا احسان بدو پروانه... سفید نمی خواما پنج تا گرفتم .. آخ آخ اون رنگیا رو ببین چه نازن... آخییییییییییی حیوونیا...
بعد نوبت شیشه سم می رسید و حشرات نگون بخت رو می نداختن تو شیشه سم که زودتر دار فانی رو وداع بگن.. این میون بعضی هاشون سخت جون بودن و حالا مگه می مردن؟! کلی حشره رو معطل خودشون می کردن تا جون بدن و گروه بعدی رو بریزن تو سم.. بگذریم بابا این قسمت جزء خاطرات این سفر زیبا نبود..
راستی برات جوجه خریدیم سه تا جوجه محلی خییییییییلی ناز... دو تاشون کلا ناپدید شدن.. آقا تقی می گه اینجا موش خاکی هست و جوجه ها رو می گیره!! اما اون یکی که مونده بود خیلی بانمک بود.. واسه خودش شبا می رفت تو سوراخ دیوار می خوابید و روزا دنبال مرغا می رفت و غذاشونو می خورد.. بعضی وقتا هم پیشی مون میومد پیشش می شست و اون می ترسید اما پیشی کاری بهش نداشت چون کلا بین مرغا بزرگ شده بود.. جالب اینجا بود که اون جوجه هه خیلی زرنگ بود و اصلا نمی شد گرفتش اما تو که می رفتی می شستی تو حیاط میومد تو دامنت می خوابید و تو هی بوسش می کردی و می گفتی آخییییییی جوجو به این مهیبونیییییییییییییییی.... (= مهربونی!)...
شنبه اول مرداد تصمیم گرفتیم که دیگه یکشنبه برگردیم و این شد که با عمو احسان و خاله آزاده رفتیم به سمت کلاردشت که روز آخر سفر یه اتفاقی افتاده باشه!.. وای خدایا چه هوایی.. خنکککککککککککککک.. از گرمای شرجی ناک چالوس و نوشهر زدیم به این هوای خنک با چاشنی یه بارون شدید.. خیلی خوب بود.. کنار یه رودخونه چادر زدیم...
تو راه برگشت با بابا حامد صحبت کردم که اگه می تونه مرخصی شو تمدید کنه که ما هم با اونا بریم اردبیل چون خیلی دوست داشتیم بریم اونوری اما پیش نیومده بود و حالا مخصوصا دست جمعی خیلی خوش می گذشت.. بابا حامد هم با دوستاش تماس گرفت و این شد که از اینجا به بعد کوچمون کش اومد!
یکشنبه 2 مرداد حرکت کردیم به سمت اردبیل.. همون روز جوجوی به اون مهربونی هم ناپدید شد!!...
به لاهیجان که رسیدیم تو یه پارک بزرگ که یه استخر خیلی بزرگ داره نزدیک شهربازی معروف لاهیجان صبحانه خوردیم و یه چرخی زدیم و دوباره سوار شدیم به سمت رشت و بعد تالش باز توقف کردیم برای نهار که رستوران پرویز رو بهمون معرفی کردن که انصافا غذای خیلی خوبی داشت چون ما کلا خانوادگی دست به مسمومیتمون عالیه و همیشه تو شهرهای مختلف از چند جا آدرس رستوران می پرسیم که خیالمون راحت باشه.. پس اگه ما سالم موندیم هرکی رفت تالش رستوران پرویزو یادش نره..
بعد از اون تو آستارا توقف کردیم و یه چرخی تو بازارش زدیم.. خیلی خسته کننده بود به اضافه اینکه خیلی گرم بود و درواقع چیزی هم نیاز نداشتیم و بی خود دور می زدیم انگار که آیه نازل شده!! قیمتاش هم تقریبا همه برابر قیمت تهران بود و چیزی به چشمم نیومد که به کسی پیشنهاد کنم اونجا رو ببینه.. فقط یه بازار ساحلی بزرگ بود که انواع و اقسام اجناس خصوصا ساخت کشور بزرگ چین!! رو داشت و خیلی هم گرم بود...
زهرا بیچاره چشمش به یخ در بهشت افتاد دلش نیومد تنهایی بخوره گفت می رم واستون بگیرم!! نکرد وایسته همه جمع شیم یه جا و با هم بخوریم.. از خود گذشتگی کرد یه سینی یخ در بهشت گرفت و تو اون شلوغی و وانفسا!! دنبال ما می گشت که بهمون بده آخر هم همشو ریخت!! باز خوبه اول مال خودشو خورده بود وگرنه خیلی جوش می آورد!! زهرای مهیبووووووون...
خلاصه از اون جهنم که خلاصه شدیم!! رفتیم به سمت بهشت گردنه حیران و واقعا که بهشتی بود... آدم فقط چند لحظه سکوت کنه و عظمت خدا رو تماشا کنه.. فوق العاده زیبا بود...آدم هرچی ارتفاعات رو بالاتر می ره احساس می کنه به خدا نزدیک تر می شه و من که کاملا حس می کنم اون بالا که به آسمون نزدیک ترم دعاهام مستجاب می شه.. پس یادت باشه اگه باز گذرت به اونورا افتاد منو یاد کنی..
تو هم که راه به راه دستشویی داشتی و البته بعضی جاها هم خوب بود که به هوای تو توقفی می کردیم و از مچالگی تو ماشین بیرون میومدیم و شاید هم گردویی می خوردیم!! تو گردنه حیران ماشین ما و عمو احسان اینا از هم جدا افتاد و موبایل ها هم آنتن نمی داد و از هم خبر نداشتیم تا اینکه فهمیدیم ماشینشون پنچر شده بود و خلاصه بعد از تونل همدیگه رو پیدا کردیم...
بعد از اون رفتیم به سمت اردبیل و شب رسیدیم سرین.. حدود یه ساعتی کنار خیابون معطل شدیم تا جا پیدا کنیم.. از اینش خوشم اومد که یه عده ای با لباس های مخصوص وایستاده بودن برای راهنمایی مسافرایی که دنبال جا بودن و اینجوری آدم خیالش راحت بود که جای بدی رو به آدم معرفی نمی کنن و یه جورایی سر و سامون داشت... و خدایی اش هم جای خوبی گرفتیم.. تو میدون که منتظر بودیم برای شام آش دوغ خوردیم اما اصلا چیز خوبی نبود و همه معده درد گرفتیم.. من که اون شب اصلا نتونستم بخوابم و پدرم درومد... اما زیاد درصد مسمومیتش بالا نبود و صبح خوب شدیم.. همه صبح سرشیر و عسل خوردن به جز من و خاله آزاده که سرشیر اصلا بهمون نمی سازه و یه بیست و چهار ساعتی معده هامونو از کار میندازه! اما عسلش عالی بود... بعد از اون وسایلو جمع کردیم و خانوما رفتن آبگرم سبلان تو همون سرین که می گفتن مجهز ترین آبگرمه و حدودای دوازده اونجا بودیم... تقریبا شلوغ بود و اصلا چیز جالبی برای تعریف کردن نداره چون همین الانشم که داره یادم میاد حس خیلی بدی دارم.. حالا از نظر خاصیتش و جنبه های درمانی اش حرفی نیست و واقعا مفیده اما باید یه فکر اساسی برای جنبه بهداشتی اش هم بکنن... تازه این بهترین آبگرم شمال غرب بود... من که دیگه حاضر نیستم اون تجربه رو تکرار کنم...
پس از این قسمت بدون ذکر جزئیات بگذریم...
بعد از اون مسیر به سمت خلخال بود.. اول تو اردبیل- میدان بسیج- برای نهار توقف کردیم که نون پنیر خربزه بخوریم.. چادر عمو احسانو یه جا تو سایه باز کردیم و تا ما مستقر شیم عمو احسان رفت که لاستیک ماشینشو به تعمیرگاه نشون بده و بابا حامد هم رفت که نون بخره که بعدش زنگ زد و گفت ساندویچ و پیتزا خریده چون خیلی از اون فست فود تعریف می کردن... تو همون میدون بسیج بود و انصافا هم غذاش خیلی خوب بود... ببین من همه آدرسا رو با رستوراناش برات می نویسم که اگه باز گذارت افتاد راحت باشی.. به این می گن یه لیدر حرفه ای!!
بعد از اون حدود سی کیلومتر مونده به گیوی سوئی کنار یه مزرعه توقف کردیم که میوه هایی که می فروختنو ببینیم... یه چیزایی بود شبیه هندونه خیلی کوچیک یعنی به اندازه یه سیب گلاب و اونوقت طعم خیار داشت و با پوست می خوردنش و درنهایت فهمیدیم کمپوزه است... خیلی چیز جالبی بود البته من شخصا یه نصفه بیشتر نخوردم و اونجوری نیست که آدم خیلی هوس کنه اما به امتحانش می ارزه و خوشمزه است.. دقیقا مزه خیار می ده و توش هم شبیه خیاره.. فقط یه کم سفت تره.. بعد از اون باز یه کم جلوتر توقف کردیم چون هوا عالی بود خنک و سایه و مناظر هم واقعا دیدنی و زیبا بودن... زهرا که تورشو برداشت و رفت دنبال حشراتش و عمو احسان هم پا به پاش... و جدا هم که چقدر حشره داشت کلی جمع کردن.. ما هم مشغول چایی شدیم.. این میون یه پسر ده یازده ساله از اونور جاده اومد با لهجه ترکی گفت آب دارید؟ آب که بهش دادیم فهمیدیم گاوها رو از دهشون آورده برای چرا و دوم راهنماییه و درس هم می خونه... یه کیسه گل ختمی جمع کرده بود داد به ما و بعد از یه گپ و گفت کوتاه رفت... خیلی بچه نازی بود خدا حفظش کنه..
و سرانجام رسیدیم به گیوی سوئی و تو هتل کوثر اقامت کردیم که جای نسبتا خوبی بود البته باید بگم بهترین جای منطقه بود یعنی اگه باز گذرت افتاد همونجا برو.. جای قشنگی بود.. از تنوع حشراتش که بگذریم!!!!!!!! شبش ستاره بارون بود... من شب کویرو تا حالا ندیدم اما یعنی بیشتر از شب گیوی ستاره داره؟ واقعا زیبا بود... انگار که خدا دستشو کرده تو رنگ نقره ای و پاشیده به آسمون... پرررررررررررر...
مامان و خاله زهرا سر شب رفتن خوابیدن و ما هم گفتیم لابد خسته اند و سکوت برقرار کردیم و هرجور بود تو و علی رو آروم نگه داشتیم که بخوابن.. یه ساعت بعد دیدم دوتایی پاشدن و تخمه ها رو برداشتن رفتن بگردن!!!!!!!!
فردا صبحش باز همه خواستن برن آبگرم اونجا... من نرفتم خاله زهرا هم نرفت... ما که از خواب پاشدیم اونا برگشتن.. اما می گفتن وحشتناک بود خوب شد نیومدین!!... آبش اینقدر جوش بود که کسی نمی تونست تو آب بره.. بگذریم که عده ای تو همون آب شیرجه می زدن و به جز اون فوق العاده شلوغ و کثیف!... پس یادت باشه از تجربه های دیگران استفاده کن.. اگه خیلی دوست داشتی یه بار آبگرم رو تست کنی همون سرین برو..البته این سرین که من می گم همون سرعینه که من همونجور که گفته می شه نوشتمش... اینم خواصش: کلیک کن... گرمای دائمی این چشمه ها که مثلا در سرعین از کوه سبلان سرچشمه می گیرن به خاطر فعالیت های آتشفشانیه و به همین دلیل خاصیت زیادی داره...
حرکت کردیم به سمت خلخال و بعد از اون در چشمه ازناو توقف کردیم که خیلی زیبا بود و منطقه خنک و خوبی برای توقف بود.. خیلی خوبه به داشته هامون بها بدیم و رسیدگی کنیم.. وقتی اینجور جاها رو میبینم سر و سامون داده اند و رسیدگی می کنن خیلی خوشحال می شم اما چرا با این وجود باید تو این چشمه زیبا که از دل زمین می جوشه و آب به این زلالی و خنکی داره ظروف یه بار مصرف و پوست میوه و آشغال پفک و غیره دیده شه؟! یه صد بار از رو این جمله بنویسیم: همه جای ایران سرای من است... اونوقت یه صد بار روش فکر کنیم.. باور کنیم که اینها همش مال خودمونه.. آخه کی سر مال خودش این بلا رو میاره؟ خیلی زشته واقعا خیلی زشته آدم اینهمه زیبایی رو ببینه و شکرشو اینجوری به جا بیاره.. تو تمام مسیر به این زیبایی که تعریفش گذشت همین صحنه ها بود و خیلی هم بدتر از اینها.. خب وقتی داریم آشغالامونو می ریزیم گوشه طبیعت به این زیبایی یه لحظه هم فکر کنیم کی باید به جای ما اونا رو جمع کنه؟ یعنی واقعا به ازای هر مسافر یه نفر باید راه بیفته و مسئول تمیز کردن جاهایی باشه که اون مسافر توقفی کرده؟ واقعا زشته یعنی واژه ای نمی شه براش پیدا کرد...
حالا که حرف نظافت شد یه گریزی هم به فجایعی مثل دستشویی ها بزنیم! تو مناطق توریستی باید سرویس های بهداشتی مرتب و تمیز با متصدی وجود داشته باشن که هم به نظافتش نظارت و رسیدگی بشه و هم بابت استفاده از اون سرویس مردم ملزم باشن پولی پرداخت کنن مثلا پونصد یا هزار تومن.. اینجوری هم ملزم می شن نظافت رو رعایت کنن هم قدر می دونن.. بابا این چه وضعیه.. دستشویی یه چیز واجبه مخصوصا برای اونایی که بچه کوچیک دارن که نمی تونه خودشو ساعت ها نگه داره.. خب هرکس رعایت کنه.. و به جز اون بعضی جاها هم مسئولین واقعا کوتاهی می کنن.. مثلا همدان کنار غار علیصدر که یه جای توریستی خیلی مشهوره یه سرویس بهداشتی درست حسابی پیدا نمی شه.. این خیلی بده یعنی فاجعه رو رد کرده.. گاهی فکر می کنم توریست های خارجی بدبختا چیکار می کنن؟! دستشویی ما رو که نمی تونن استفاده کنن هیچ امکانی هم براشون در نظر گرفته نشده و فرضا هم که مجبور شن دستشویی ما رو استفاده کنن... فکر کن!!
داشته های ما اینقدر زیاده اینقدر زیاده که حد و حساب نداره خب یه ذره هم محض رضای خدا قدر بدونیم و اهمیت قائل شیم... نظافت دیگه یه چیز اولیه است که هرکسی ملزم به رعایتشه... یه خورده بفهمیم که تمام این برکات و زیبایی ها مال خودمونه و از مال خودمون محافظت کنیم...
بعد از اون همون اطراف یه رستوران خوب رفتیم که الان اسمشو یادم نیست دو تا رستوران کنار هم بودن که اون که ما رفتیم غذاش خوب بود بدک نبود... بعد از اون تو جاده خلخال اسالم باز توقفی کردیم و استراحتی کردیم.. هرکس از اونجا گذر کرد از اون کباب های تازه و خوشمزه حتما نوش جان کنه وگرنه از دستش رفته... خدا رو شکر مردم خوشبختین.. هوای خوب دارن.. مراتع آباد دارن و حیووناشون غذای خوب می خورن و در نتیجه شیر و گوشت خوب دارن.. زنبوراشون به جای آب قند از گلهای کوهستانی شهد می گیرن و عسل خوبی دارن... و در نتیجه مردم سالمی اند.. یعنی تمام این مسیری که وصفش گذشت همینطور بود خصوصا این جاده که می رفت به سمت اسالم.. تو مسیر این جاده پره از کبابی هایی که هم گوشت تازه می فروشن و هم همون گوشتای تازه رو کباب می کنن که فوق العاده لذیذ و عالیه...
دهنم آب افتاد.. چقدر طولانی شد..
جاده اسالم به سمت تالش هم فوق العاده زیبا بود.. سرسبز و خنک... تو جلو پیش من بودی و سرمونو از پنجره می کردیم بیرون و تو جییییییییغ می زدی و کلی می خندیدیم... باز توقفی کردیم و انگور خوردیم که نمی دونم بابا کی خریده بود...
تو زیاد انگورا بهت نساخت و دست و دور لبت حساس شد و خارش گرفت اما زود رفع شد.. بعد از اون نمی دونم چی شد تصمیم گرفتیم بریم سمت ماسوله و این شد که فومن خربزه خریدیم و الکی الکی سر از ماسوله درآوردیم!
ماسوله زیبای من که همیشه می گم مثل بهشت می مونه... خیلی اونجا رو دوست دارم... شب رسیدیم و خوشبختانه جای خوبی گیر آوردیم فقط عجیب این بود که خیلی گرم بود.. یادمه چند سال پیش که رفته بودم اینقدر هوا سرد بود که می لرزیدیم و واسه همینم خیلی شلوغه اما اینبار خیلی گرم بود.. از ماسوله نمی دونم چی تعریف کنم چون سراسر تعریفیه یعنی تمام لحظاتش بی نظیر و پر از زیباییه.. این آمیزش دخل و تصرف انسان و طبیعت بکر اینقدر بی نظیر و بی نقصه که سراسر زیباییه.. سبک ساختن خونه ها و نوع مصالحش و آرامش و گرما و رفاقتی که بین ساکنانش هست، صنایع دستی و بازار خوشگلش، تمام این کوهپیمایی ای که آدم متوجهش نیست و همینجوری می ره بالا و بالا.. و امام زاده عون بن محمد حنفیه فرزند حضرت علی علیه السلام که انگار یه مرکزیتی به تمام شهر داده و از همه جا پیداست مثل طرح های اسلیمی که یه نقطه مرکزی دارن و بعد همه زیبایی ها دور تا دور اون یه نقطه در گردشن... و خلاصه همه چیزش فوق العاده زیبا و تکه.. یعنی باید گفت از در و دیوار این شهر زیبایی میباره... در و پنجره های خوشگل چوبی با اون گلدونهای عموما شمعدونی.. اصلا همینکه می تونی رو بام خونه ها راه بری و باز هم بری بالاتر همه اینها سرشار از یه حس تازگیه که فقط چشم زیبایی می بینه... ماسوله رو هرکی ندیده از دستش نده.. یعنی اگه همه دنیا رو ندیدی برو ماسوله رو ببین.. شاید بزرگ که شی چیزی از این سفر یادت نمونده باشه همونطوری که همین الانشم هیچی از ایتالیا یادت نیست.. خوبه واست می نویسما! خوش به حالت...
صبح تو شهر دوری زدیم و بازار رو دیدیم و خرید کوچولویی کردیم صرفا برای یادگاری و بعد برگشتیم وسایلو جمع کردیم که خونه رو تحویل بدیم.. الهی بمیرم تو هرجا که می رفتیم فکر می کردی خونه خودمونه و مخصوصا اون خونه رو خیلی دوست داشتی... وقتی خونه رو تحویل دادیم و اومدیم بیرون خانومه که صاحب خونه بود کلید انداخت که خونه رو به مسافرای دیگه نشون بده اینقدررررر تو ناراحت شدی که چرا این خانومه رفت تو خونه ما؟! اینجا خونه خودمونه... من ناراحت شدم و ...
اونوقت تمام مسیر رو دست به کمر و با اخم اومدی پایین و مدام می گفتی مامان اینجا خونه خودمون بود... الهی قربونت برم خیلی ناراحت شده بودی.. اینقدر که امروزکه با عمه محیات صحبت می کردی فقط از تمام این سفر همینو تعریف کردی که خانومه کلید انداخت رفت تو خونه ما و تو ناراحت شدی... الهی فدات شم با اون دل کوچولوت...
بعد از اینکه وسایلو گذاشتیم تو ماشین تو رستوران خانه معلم ماسوله نهار خوردیم.. یعنی هرکی رفت ماسوله این رستورانو از دست نده.. ما ماهی خوردیم و میرزاقاسمی که هردوش فوق العاده بود.. یه پیرمردی هم یه تار مخصوص می زد که تو کلی کیف کردی و خوشت اومد چون کلا به آلات موسیقی خیلی علاقه نشون می دی و از تماشاش لذت می بری...
بعد از اون اومدیم به سمت فومن که بیایم تهران و مامانی اینا هم برن چالوس که نمی دونم باز چی شد سر از قلعه رودخان درآوردیم.. البته مسیر ما که می خواستیم بریم تهران حدود پنجاه کیلومتر نزدیک تر شد و در واقع میانبر بود اما چیزی که جالب بود از جایی که ماشینو پارک می کردیم یکی دو ساعت پیاده روی بود تا برسیم به قلعه و خب طبیعتا تو اون گرما و با دو تا بچه کوچیک و خستگی این سفر طولانی کار ما نبود.. اینه که به همون رودخونه اکتفا کردیم و نشستیم کنار آب و کم کم شروع کردیم آب بازی و یهو قضیه جدی شد و هممون سرتاپا خیس خیس شدیم... زهرا همچنان سنجاقک شکار می کرد و تو و علی و حسابی بازی کردین و کلی بهتون خوش گذشت...
یه چیزایی عمو احسان گرفته بود بین طالبی و خربزه و در مجموع چیز خوشمزه ای بود.. بعد از اون دیگه با همسفریامون خداحافظی کردیم و من و تو و بابا حامد اومدیم به سمت تهران و بقیه رفتن سمت رشت که برگردن چالوس.. تو دیگه تو ماشین بیهوش شدی و صندلی عقب خوابیدی و ما رودبار و منجیل زیبا رو رد کردیم و در مجموع سه ساعت و نیمه رسیدیم تهران... خییییییییییییییلی خسته شده بودیم.. یاد سفر ده روزمون از رم به تهران افتادم.. که دیگه تو جاده کرج تهران له له بودیم و فقط می خواستیم برسیم خونه مامانی اینا... دیشب هم دیگه فقط می خواستیم برسیم خونه و بیفتیم... خیلی خسته شده بودیم... نمی دونم ساعت چند بود اما فهمیدم که مامانی اینا حدودای یک رسیده بودن و حسابی هم خسته شده بودن.. ما که رسیدیم اونا تازه رامسر بودن.. فکر می کنم یازده بود که بهشون زنگ زدیم از خونه...
قبل از اینکه لباسمو درآرم غذای ماهی رو دادم که حیوونی ده روز بود غذا نخورده بود و با همه خستگی ام یکی یکی گلدونای بی نوامو گذاشتم تو حموم و سیرابشون کردم.. به هوای اینکه سفرمون سه چهار روزه است به کسی نسپرده بودمشون فقط یاسمو که هرروز آب می خواد گذاشته بودم تو راهرو که همسایه آب بده اما بقیه حیوونی ها هلاک شده بودن.. تو تمام سفر فکرم ناراحتشون بود... اما الان حالشون خوبه به جز محبوبه شبم که حیوونی خشک خشک شد و امیدوارم به زودی باز جوونه بزنه... امروز هم که دیگه از صبح همینجوری داریم جمع و جور می کنیم و باز هم الان که ساعت حدود نه و نیمه همچنان خونه رو هواست.. گفتم اینا رو تا تازه اند بنویسم که جزئیاتش یادم نره...
ببین چقدر دوستت دارم...
تا بعد... به زودی عکسا رو هم می ذارم...
...
به عاشقان نظری کن به شکر این نعمت
که من غلام مطیعم تو پادشاه مطاع
به فیض جرعه جام تو تشنه ایم ولی
نمی کنیم دلیری نمی دهیم صُداع!
.
.
بخشی از شعر حافظ بود که بابا حامد از حافظیه برام تفال زده بود ( آخه ماموریت رفته بود شیراز.. آدم شیراز بره تنها تنها؟!!!!!)
خیلی زیاد از این شعر خوشم اومد مخصوصا این دو بیتی که نوشتم
دوست داشتم همه بخونن
به نظرم اومد این شعر همین امروز سروده شده
صُداع یعنی جهد و جدیت.. یعنی خیلی تشنه دیداریم مهدی جان.. روحی فداک.. یعنی خیلی حسرت حضورتو داریم.. خیلی دوستت داریم اما نمی تونیم خودمونو به زحمت بندازیم! یعنی خیلی زیاد یادت می کنیم اما زیاد هم رو ما حساب نکن! یعنی ما عاشقایی هستیم که دل و جرات عاشقی رو نداریم...
صُداع به معنی سر درد یا همون دردسر (اصطلاح رایج) هم هست
شعبان که شروع می شه آدم انگار روحش تازه می شه، بی اندازه شاد می شیم اما ته تهش یه غمی تو دلمون سو سو می زنه.. یه وقتایی یه بیت شعر تمام غم ها رو از دل می بره
به نظرت اینجوری پیش بره تا چند سال دیگه باید منتظر بمونیم؟
ما که از انتظار خسته نمی شیم نه؟ انتظار که دردسری نداره...!!
سلام بر گل خوشرنگ و بوی زندگی ام.
فاطمه گلی من تو الان نزدیک سه ساله که زندگی ما رو گرما و رونق داده ای.. خیلی دوستت دارم و از گفتنش سیر نمی شم.. دوست دارم همیشه بدونی که من چقدر دوستت داشتم و خواهم داشت
هوای تهران در حد بنز - یا شایدم یه چیزی اونورتر- گرمه... یعنی فاجعه!!!
الان اواسط خردادیم و شانزدهمه.. دقیقا فیت فیت دو ماه دیگه سه سالت تموم می شه و وارد چهارمین سال از زندگی زیبات می شی.. واسه همین تمام زندگی مو صرف به جا آوردن شکرانه ی حضورت کنم بازم وقت کم میارم و شکرش به جا می مونه
خدا رو شکر می کنم دختر نازنینی مثل تو دارم
یه چیزی می خوام اعتراف کنم: نمی دونم چرا ما آدما اینقدررررررررررر همه چیزو سخت می گیریم... گاهی همه چیز اینقدر پیش پا افتاده و ساده است که حد نداره اما اینقدر خودمونو الکی اذیت می کنیم که بعد از گذر زمانی می شینیم حسرت لحظاتی رو می خوریم که با غم و اندوه هدر دادیم.. لحظاتی که می تونن پر شادی باشن
مدتیه یه کلاس آبرنگ می رم با خاله مهدیه.. جو خیلی خوبی داره و بچه های خوبی.. این هفته صحبت از همین سخت گرفتن ها بود و قرار گذاشتیم تا آخر این هفته که دوباره کلاس داریم هر اتفاقی افتاد بی خیال باشیم.. و واقعا فقط در این صورته که آدم می فهمه چقدررررررر همیشه خودشو بی خود و بی جهت آزار داده
می دونی از پمپرز گرفتن تو واسم یه معضل جدی شده بود چون به هیچ وجه همکاری نمی کردی!! و فکر می کردم تا روزی که مدرسه بری هم حاضر نیستی از این پمپرز دل بکنی.. بی خود اینقدر با خودم ناراحت بودم.. بچه های کوچیک ترو که می دیدم دیگه پمپرز پاشون نیست خیلی غصه می خوردم.. تمام لحظاتم به این فکر گذشت که کجای کارم اشکال داره.. در حالی که تمام دستورالعمل هایی که از زمین و آسمون برام می بارید رو به خوبی رعایت کرده بودم
درست تو همین هفته ی بیخیالی تو طی یه اتفاق ساده تصمیم گرفتی دیگه پمپرز نپوشی.. یعنی درست وقتی که این موضوعو به کل رها کرده بودم و دیگه نمی خواستم حرص بی خودی بخورم
یه روز رفته بودیم مثل اکثر صبح ها پارک دم خونمون.. دوستت درسا رو دیدیم.. مامانش در مورد مهد کودکی که تو کوچمونه ازم می پرسید و گفت که می خواد درسا رو بذاره اونجا و من داشتم می گفتم که تعریفشو زیاد شنیده ام و غیره.. درسا حدود یه سال از تو کوچیک تره و پرسیدم که پمپرزش می کنه یا نه و مامانش گفت که خیلی وقته از پمپرز گرفتتش
این مهد کودک هفته ای یه بار بچه ها رو میاره تو کوچه ی ما که بمبسته کف خیابون با گچ نقاشی می کشن و تو خیلی این صحنه رو دوست داری و زود میای دم پنجره که تماشاشون کنی.. در همین حین من از بچه هایی برات می گم که بزرگ شدن و مهدکودک می رن.. از اسباب بازی ها و همه ی چیزای خوبی که اونجا هست... و تعریف می کنم که چقدر به آدم خوش می گذره.. واسه ی همینم آرزوووووووووته که بری مهد کودک
وقتی فهمیدی درسا هم می خواد بره اونجا گیر دادی که تو هم بری.. منم گفتم درسا جیششو تو دستشویی می کنه و اگه کسی پمپرز داشته باشه مهدکودک راهش نمی دن
از همون روز با پمپرز خداحافظی کردی و تا امروز امکان نداره اجازه بدی پات کنم... به اضافه ی این که خودت تنهایی می ری دستشویی و اصلا کاری هم به من نداری
به همین سادگی!!!
حالا به نظرت چقدر موضوع تو زندگی وجود داره که فکر آدمو ناراحت می کنه و مثل خوره به جون آدم میوفته؟ بی خود و بی جهت یه روز زیبا رو پر از کسلی و ناراحتی می کنه و آدمو بی خود دمغ می کنه؟!
همه چیز به همین سادگیه: بی خیال
یه کم هم آدم باید وا بده به زندگی بذاره خودش به خودی خود پیش بره
همیشه همه چی نباید مطابق میل آدم باشه که.. همه چی نباید راس یه ساعت یا یه تاریخ معینی اتفاق بیوفته
گاهی یه تاخیر یا حتی جلو افتادن کار خودش یه گشایش بزرگه
می خوام بگم یه ذره هم بذاریم خدا تو زندگی هامون دخالت کنه.. یه کم هم بسپاریم به خدا و بذاریم بهترین ها رو برامون سوا کنه... بذاریم اون چیزیو که ما معتقدیم برامون خوبه ازمون بگیره و بذاریم اونچیزیو که فکر می کنیم چقدر بده بهمون ببخشه
هرجا آدم خدا رو وکیل خودش تو زندگی قرار داد و همه چیزو سپرد دست خود تواناش برنده می شه
این اصلا به این معنی نیست که دست روی دست بذاریم تا چیزی از آسمون برسه.. دقیقا برعکس.. تلاش کنیم تا فرصت های طلایی زندگی رو ببینیم و ازشون استفاده کنیم.. نهایت استفاده رو..و گاهی هم صبر کنیم.. اما هرگز و هرگز بیکار نشینیم
دوستت دارم یه آسمووووووووووووووووووووووون
فاطمه جونی مهربون خودم
سلام گلکم
سوم اردیبهشت 90 اولین سالگرد ورود تاریخی مون به تهران بود
آخرین سفرمون از ایتالیا به ایران زمینی و با ماشین بود ادامه مطلب...
یا مقلب قلب من در دست توست
یا محول حال من سرمست توست
کن تو تدبیری که در لیل و نهار
حال قلب ما شود همچون بهار
سال نو مبارک
با آرزوی بهترین ها
فاطمه و مامانش
""""""""""""""""""""""""""""""""""""
سلام به گلک خودم
کلی نوشته بودم همش پرید خیلی خورد تو ذوقم اما باز دوباره خلاصه اشو می نویسم
این سومین عیدیه که تو کنار ما هستی و خداوند شیرینی وجود تو رو به ما چشونده
عیدت مبارک شیرین دختم
امیدوارم امسال یکی از بهترین سال های زندگی ات باشه
راستی فردا می ریم شمال پیش مامانی اینا
خاله آزیلا هم هست
تازه کلی هم عیدی گرفتی ناقلا
دیگه برات بگم که سال پیش حمد و سوره رو یاد گرفتی و دعای فرجو
ببینم تا سال دیگه چیا یاد می گیری
یه تغییر دیگه هم رخ داده
پارسال سر سال تحویل زدی ظرف سرکه رو برگردوندی رو فرش و سالمون با بوی خوش سرکه تحویل شد!
امسال دیگه ماشاءالله کن فیکون کردی
هی من سفره هفت سینو چیدم تو هی بهم ریختی
واسه ی خودت ظرف سمنو رو می ذاشتی وسط با انگشت دخلشو میاوردی
بعد می رفتی سر سکه ها
تخم مرغ ها رو هم که امسال دوتایی با هم درستشون کردی که دیگه اصلا مال خودته تعارف نکن
برای خودت ور می داشتی میرفتی باهاشون بازی می کردی
انگار نه انگار که من یه ساعت اینا رو چیدم
از همه جالب تر اینکه برای روشن کردن اونهمه شمع کوچولو که گذاشته بودم فقط دو تا دونه کبریت داشتیم و با یه بدبختی ای روشنشون کردم انگار که آیه نازل شده که اینا همه روشن باشن
اونوقت تو همینجوری که رد می شدی یه فوت هم به اینا کردی و همشونو خاموش کردی
دیگه خلاصه کاملا نشون دادی که نسبت به سال پیش یه هوا بزرگ تر شده ای!!
الهی قربونت برم همه ی کارات شیرین و دوست داشتنیه
البته اونموقع این حس رو نداشتما الان که دارم مرور می کنم این حس رو دارم
کلی زور زدیم تا ساعت 12 شب بیدار موندیم دیدیم نه دیگه نمیشه
گفتیم یه ساعت می خوابیم بعد پا می شیم می ریم امام زاده صالح که سال تحویلو اونجا باشیم
وقتی بیدار شدیم دیدیم خیلی از یه ساعت گذشته!!
از سال تحویل هم خیلی گذشته!!
آخه حدود ساعت 3 نصف شب سال تحویل شد و ما تا حدود ده صبح خواب بودیم!!
می گن سالی که نکوست از بهارش پیداست
بعدش رفتیم خونه ی مادرجون من که از همه نزدیک تر بود و نهار اونجا بودیم
بعد رفتیم خونه ی مامان جون حامد که از همه دور تر بود و پشت در بسته موندیم چون بی خبر رفته بودن شمال!!
فکر کن!!
بعد هم شام رفتیم خونه ی مامان زری
عمه نفیسه و دایی محمد هم بودن
در مجموع برات بگم که هنوز سبزی پلو با ماهی امسالمونو نخوردیم
بلکه بریم شمال مامانی بهمون ماهی بده!!
یه فرق دیگه ای که امسال داشت این بود که سبزه امون نگرفت
حالا یا واسه ی اینه که هوای وطن بهمون خورده بود و خیالمون راحت بود که همه جا سبزه ی آماده فراوونه
یا اینکه به اصطلاح تخصصی اش بذرمون کهنه بوده
خلاصه امسال سبزه امونو آماده خریدیم
به جز اینکه چند تا شیویدی که حاصل تلاشمون برای سبز کردن سه تا ظرف سبزه بود!! رو گذاشتم تو تخم مرغ دادم دست آقا خرگوشه که بلکه یه سبزه ی کدبانو هم تو سفره امو باشه
تو عکسا معلومه
راستی امسال سفره هفت سینمون مزین به دو تا چیز خیلی خوب بود
یکی کاشی حرم حضرت عباس (ع) که خاله مهدیه برامون از کربلا آورده بود
یکی هم هفت سین قرانی که امسال یاد گرفتم که هفت آیه ی قرانه که با سلام شروع می شه و برای تبرک و به نیت سلامتی توی یه ظرف چینی با زعفرون می نویسن و بعد از سال تحویل باهاش شربت درست می کنن و می خورن
امسال تو تقریبا معنی عید و سفره هفت سینو فهمیدی و حالا دیگه می دونی تو سفره هفت سین چه چیزایی می ذارن
خب دیگه خیلی خلاصه شد!!
بریم سر عکسا:
این او سبزه ی کذاییه که گفتم:
البته خرگوششو کلی رنگ آمیزی کردما سفال ساده بود
کلی رفت روش!
اینم اون چهار تا شیویدی که گفتم:
پیشت.... پیشت....
زمینه ی تخم مرغا رو تو با انگشتای کوچولوت رنگ کردی منم خرگوششون کردم:
اینم هفت سین قرانی:
اینم عمر و روح و نفس مامان و باباش:
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
پی نوشت:
هفت سین قرانی شامل هفت آیه ی قرانه که با سلام شروع می شه
در این رابطه وبلاگ چهارده گوهر آسمانی توضیحات خوبی داره:
تنها 7 آیه قرآن با کلمه " سلام " (دقیقا با خود کلمه " سلام " آغاز می شود نه " وسلام " و ..... )شروع می شود که به هفت سین قرآنی معروف است ، می توان این هفت آیه را با زعفران بر روی یک ظرف چینی نوشته و سر سفره هفت سین قرار داد . پس از تحویل سال آن ظرف را با آب شسته و با آب آن شربت درست کرده و مقداری از آن را برای تبرک خانه و شفای چسمی و روحی میل فرمایید . التماس دعا
1-سوره رعد آیه 24 : سلام علیکم بما صبرتم فنعم عقبی الدار
2-سوره یس آیه 79 : سلام قولا من رب الرحیم
3-سوره صافات آیه 79 : سلام علی نوح فی العالمین
4- سوره صافات آیه 109 : سلام علی ابراهیم
5-سوره صافات آیه 120 : سلام علی موسی و هارون
6-سوره صافات آیه 130 : سلام علی اٍل یاسین
7-سوره قدر آیه 5 : سلام هی حتی مطلع الفجر
توجه : برخی از سایتها بجای آیه ?? سوره رعد آیه ?? سوره زمر را عنوان می کنند
شما به قرآن دقت کنید آدرس روبرو :http://www.al-shia.com/html/far/1quran/matn.php
دقت کنید آیه ?? سوره زمر با سلام آغاز نمی شود
وَسِیقَ الَّذِینَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً حَتَّى إِذَا جَاؤُوهَا وَفُتِحَتْ أَبْوَابُهَا وَقَالَ لَهُمْ خَزَنَتُهَا سَلَامٌ عَلَیْکُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوهَا خَالِدِینَ (73)
درحالیکه آیه ?? سوره رعد با سلام آغاز می شود :
سَلاَمٌ عَلَیْکُم بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ (24)
آیه ی دیگری هم هست که مثلا با و سلام علی شروع می شه اما آیه ای نیست که با خود سلام آغاز بشه
فقط دقت کنید که با مراجعه به قران اعراب گذاری صحیح رو رعایت کنید
در تعدادی از وبلاگ ها و همین وبلاگی که نام بردم آیه ی 130 سوره ی صافات رو به اشتباه آل یاسین نوشته اند اما در متن قران اٍل یاسین آمده و مهمه که این اشتباه صورت نگیره
امیدوارم امسال سال پر برکت و خوبی برای همه باشه
مخصوصا امیدوارم امسال رو خدای مهربون سال عزت و سربلندی اسلام و مسلمین قرار بده
و سال صلح و آرامش جهانی و ان شاء الله سال ظهور مهدی فاطمه مقرر کند
امیدوارم بیداری جهان عرب که چند وقتیه با اعتراضات گسترده مردمی در این کشورها همراه بوده همه گیر و جهانی بشه و به زودی زود صلح و آرامش ماندگار دنیا رو فرا بگیره
این زلزله ها نشانه ی آمدن است
فریاد عرب بهانه ی آمدن است
ای زلزله ی بزرگ ایمان، مهدی
وقت است بیا زمانه ی آمدن است
به امید بزرگترین عید آرزوهامون ظهور یوسف فاطمه
سلام گلکم.
این روزا همه دارن کم کم دیگه آخرین گردها رو می تکونن و خودشونو آماده ی اومدن عید می کنن
یه سری برنامه ی مسافرت ریختن و از قبل از نوروز می زنن بیرون
یه سری هم ترجیح می دن از این فرصت خلوت شدن تهران و استشمام هوای پاک استثنایی اون استفاده کنن و همین شهر درندشت خودمونو که روز عادی نمی شه گشت بگردن و احتمالا به دید و باز دید عید مشغول شن
حالا دیگه همه سبزه هاشون قد کشیده و اون ربان کذایی همیشگی رو هم احتمالا بهش زدن و لوازم سفره هفت سین آماده است
پنج روز تا عید مونده و امشب شب چهارشنبه ی آخر ساله
از حدود یه هفته ی پیش انواع و اقسام ترقه ها و سیگارت ها تا بمب ها و کپسول ها امتحانشونو پس دادن تا امشب به اوج انفجارشون برسن
در کنارش بزن و برقص و پریدن از روی آتیش هم از بین اینهمه دود دیده می شه
ما که امروز رو کلا تو خونه حبس بودیم و از ترس صحنه های وحشتناک صدا و سیما پامونو بیرون نذاشتیم
تو تموم عمرم یاد ندارم همچین شبی بیرون رفته باشم مگر اینکه از دم در خونه شاهد ماجرا باشم و نه یک قدم جلو تر
هیچ علاقه ای هم به ایجاد صداهای مهلک ندارم
اما با این رسم جالب هم تا جایی که موجب سلب آسایش دیگران و آسیب رسوندن به خود و دیگران نشه مخالف نیستم
فقط ایکاش برای همچین شبی که هیچوقت خالی از حوادث تلخ نبوده دولت برنامه ی منظم و زیبایی می چید تا اینهمه تلفات نداشته باشیم
مثلا باید به شدت با توزیع کنندگان مواد محترقه ی غیر استاندارد که هیچ آتش بازی زیبایی تولید نمی کنن و فقط در حد بنز تولید دود و صدا می کنن (ببخشید در حد فراری!!) برخورد بشه و جلوی توزیع این مواد گرفته شه
بعد هم میادینی مثل برج آزادی یا میلاد یا مناطق باز رو معین کنن تا مثل خیلی از کشورهای دیگه که شب عید مردم در میادینی خاص جمع می شن همه در مکان های مشخصی جمع بشن و عوض آتیش زدن سطل آشغال و سوراخ سوراخ کردن اسفالت خیابونا شاهد یه آتیش بازی فوق العاده زیبا و هیجان انگیز که دولت ترتیب داده باشن و مواد استاندارد و بی خطری که برای همچین شبایی ساخته شده اند هم در فروشگاه های معتبر بدست مردم برسن و والدین هم مستقیما همراه بچه هاشون تو این جشن ها شرکت کنن تا هم مواظب سلامتی بچه ها باشن و هم دوستانه نظارت مستقیم داشته باشن و به جای اینکه مدام بچه ها رو نهی کنن و با زور و فشار باعث شن که یواشکی و در جاهای پنهانی مشغول ساخت یا نگهداری این بمب ها بشن تشویقشون کنن که از مواد استاندارد استفاده کنن و خودشون پیشگام تهیه ی این وسایل بشن
به هر حال امیدوارم که امشب همه جون سالم از این بلبشو به در ببرن و به همه ی اونایی که آتیش بازیو دوست دارن خیلی خیلی خوش بگذره و فقط خاطرات خوب و خوشش بمونه نه زخم و جراحتی و نه هر چیزی که باعث شرم و پشیمونی بشه
راستش از صمیم قلب آرزو می کنم تا وقتی این جشن به این نابسامونیه که از زمین و آسمون بدون توجه انواع و اقسام بمب ها رو پرتاب می کنن تو هم همچنان مثل امشب از این سر و صداها بترسی و هوس بیرون رفتن نکنی
امیدوارم بالاخره یه بار هم که شده این جشن زیبا به زیبایی برگزار بشه و همه لذت ببرن
دوستت دارم
سلام جیگرییییی............
بعد از غذا می گیم الحمدلله... مرسی خدا جونی اینهمه چیزای خوب خوب بهمون دادی...
بهت می گم خدا کوش؟ با چنگالت بالا رو نشون می دی می گی اون بالاس
می گم می بینیش؟ می گی آره...
می گم چه شکلیه؟ با همه ی اجزای صورتت لبخند می زنی و می گی این شکلیه...
الهی قربون شکل ماهت برم با اون دل صاف و خوشگلت که اینقدر قشنگ همه چیزو می بینی...
حالا دیگه درست صحبت می کنی.. خیلی چیزایی که قبلا جابجا می گفتی مثل روشن و خاموش یا بالا و پایین یا کم و زیاد رو حالا دیگه درست سر جاشون می گی...
وقتی روسری سرت می کنی یا یواشکی رژ مامانو می زنی و احساس بزرگ شدن و خوشگل شدن بهت دست می ده یه دستتو می زنی به کمرت و کسی رو تحویل نمی گیری یعنی که دیگه کسی شدی برای خودت!! همینطور وقتی کسی ازت تعریف می کنه که چقدر دختر خوبی هستی چقدر خانومی یا چقدر خوشگل شدی و ....
وقتی این حرکاتتو تماشا می کنم خیلی جلوی خودمو می گیرم که نخندم ولی آخر سر پقی می زنم زیر خنده و تو هم می خندی می گی مامان چرا می خندی؟ منم زود می گردم یه چیزی دور و بر پیدا کنم و مثلا می گم دارم به اون آقا شیره می خندم که آدمو اینجوری نیگاه می کنه!! و تو در حالی که هنوز داری ریز ریز می خندی می گی داری به من می خندی؟
الهی قربونت برم...
وقتی بزرگ شدنتو تماشا می کنم احساس می کنم زمان به سرعت برق و باد می گذره و باید لحظه لحظه اشو دو دستی چسبید و به یاد سپرد و خوشحالم که خاطراتتو اینجا می نویسم چون همین حالا که فقط دو سال و نیم از داشتنت گذشته وقتی به آرشیومون سر می زنم می بینم چه لحظه های بامزه ای که به این سرعت یادم رفته و به کلی فراموششون کرده بودم...
خدا رو هزاران بار به خاطر داشتنت شکر می کنم...
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
پس نوشت:
گلاب به روتون توی دستشویی چهار تا شمع صورتی گذاشته ام که هر وقت احساس می کنم وقتشه می گم فاطمه جونی بدو بریم شمعا رو فوت کنیم و خوشبختانه دو روزه که این ترفند جواب داده و به هوای شمع ها قدم رنجه می کنی و میای تو دستشویی و وقتی کارتو می کنی شمعا رو فوت می کنی و دست می زنیم!