سلام گل همیشه بهارم...
*با عمه مهیا اینا رفته بودیم بیرون، تو و حسین صدرا تو ماشین با هم نمی ساختین، عمه مهیا برای اینکه بینتون صلح بندازه به حسین صدرا گفت فاطمه رو دوست داری؟ اونم نه گذاشت نه برداشت گفت نه! عمه مهیا گفت: ببین! به این می گن یه پسر با غیرت! تو هم نه گذاشتی نه برداشتی، بلافاصله گفتی: نخیر! به این می گن لُرک!! (= بابا حامد می خواد سر به سر حسین صدرا بذاره، چون پدرش اهل لرستانه، بهش می گه لرک!)
*بابا حامد چند تا برچسب خریده بود می خواست همشو یه جا بهت نده، یکیشو زیر کمدت قایم کرده بود، بهم گفت: l"altro e sotto il como, capito? . (اونیکیش زیر کمده، باشه؟)..... تو بلافاصله جای من جواب دادی: capito!!
*هی می ری میای می گی بیا داداشامون عوض: علی داداش تو باشه، مهدی داداش من! من مهدی رو دوس دارم علی رو دوس ندارم... بعد می گی مامانی و بابا جونی و زهرا و خلاصه همه فامیلو یکی یکی اسم می بری که مال من باشن... می گی آخه تو دیگه بزرگ شدی خودت مامانی نباید مامان داشته باشی... می گم خب پس همه که مال تو شدن، من چی؟ می گی علی مال تو دیگه!
*خونه مامان جون بابا حامد گذاشته بودیمت رفته بودیم خرید... اونا روضه داشتن.. یه خانمی بهت گفته بود: چه دختر نازی! عروس من می شی؟ عمه نهاله تو گوشت گفته بود بگو من الان کوچیکم زوده عروس شم! تو گفته بودی: کی هس؟ اون پسله؟
*به خاله زهرا می گی: این حسین صدرا هرجا می ره آبروریزی می کنه! (نمی دونم اینو کجا شنیدی گاهی هم می گی آبمیوه می گیره! چون کوچولوه میوه که می خوره آبش می ریزه رو لباسش).. زهرا گفته بود چرا؟ گفتی چون لُرکه!
*خلاصه گیر دادی به این پسرا... کلا میونه خوبی با پسرا نداری... تو هواپیما هم پشت سرت یه پسربچه نشسته بود هی به من می گفتی اصلا از پسرا خوشم نمیاد!!
*یه چند روزی خدا خیلی دیگه دوستمون داشت رفتیم مشهد.. خیلی دختر خوبی بودی و پا به پای ما میومدی و با اینکه حسابی اذیت شدی ولی واقعا اذیت نکردی و چقدر هم خوشحال بودی که خونه جدید رفتیم.. هروقت از حرم برمی گشتیم می گفتی کجا می خوایم بریم؟ خونه خودمون یا خونه امام رضا؟ آخه بهت گفته بودم داریم می ریم خونه امام رضا، گفتی غذا هم می خوریم؟ خندم گرفت گفتم آره عزیزم غذا هم می خوریم!
* آب نبات چوبی دوست نداری زیاد.. بابا حامد برات یه دونه خریده بود گفتی نه من قبلا خوردم اینو می برم واسه علی داداشی!! بابا دست و دل باز!!
* بابا حامد داشت آهنگای موبایلشو زیر و رو می کرد هی نوحه می ذاشت... آخرش گفتم حامد جان دیگه عزاداری تموم شده از این به بعد همش عیده! حالا هرچی بهت می گم مثلا مبلا رو کثیف نکن عید می شه می خوایم تمیز باشه، دیوارا رو ببین بابا حامد تمیز کرده بذار واسه عید تمیز بمونه و خلاصه هرچی می گم تو هی راه می ری می گی الان دیگه عید شده خودت گفتی الان عیده!
یادم باشه هروقت فرصت کردم چند تا عکس تو این پست بذارم...
فعلا
سلام گل نازنینم
امسال یه حال و هوای دیگه واسه اومدن بهار دارم. خیلی منتظرشم. دوست دارم زودتر سال جدیدو تحویل بگیرم!!
پارسال واسه سفره هفت سین یه گل سنبل خریده بودیم شنیده بودم اگه پیازشو نگه داریم سال دیگه دوباره سبز می شه. بعد از اینکه خشک شد با همون گلدونش گذاشتمش تو بالکن و تمام سال تو گرما و سرما همونجا بود. خاکش کاملا خشک بود و خبر از پیازی که زیرش پنهان بود نداشتم. کاملا سرد و بی روح...
چند وقت پیش آوردمش تو. بهش آب دادم گذاشتمش بالای هود آشپزخونه که جاش گرم باشه. باورم نمی شد وقتی جوونه اشو دیدم. باز فکر کردم خیلی اتفاق خاصی نمیوفته اما وقتی عطر گل هاش تو خونه پیچید و فضا رو بهاری کرد حس کردم این فقط می تونه معجزه باشه...
از خدایی که روزی خودش این پیازو خلق کرده بود، زنده کردن دوباره اون بعید هم نیست... اما راستش یادم از کِشته ی خویش آمد و هنگام درو...
بهار دقیقا آدمو یاد رستاخیز می ندازه و تعجب می کنم وقتی کسانی رو می بینم که زنده شدن دوباره مرده ها رو باور نمی کنن.
و تعجبم بیشتر می شه وقتی مردمی رو می بینم که از کنار اینهمه معجزه اینقدر راحت و بی اعتنا عبور می کنن...
معجزه یعنی همین امروز صبح که از خواب بیدار شدی... فکر کن... ممکن بود بیدار نشی ولی چون به این اتفاق عادت کردیم نمی بینیمش...
معجزه یعنی همین نفسی که وقتی بعد از اینکه رفت، باز برگشت... ممکن بود برنگرده...
یکی می گفت معجزه یعنی امشب که خوابیدی مثلا علی باشی و فردا هم که بیدار می شی باز علی باشی!!
معجزه یعنی همین من و تویی که از هیچ آفریده شدیم و حالا انگار که همیشه بوده ایم و اینقدر راحت از کنار همه چیز رد می شیم انگار که نه می بینیم و نه می شنویم...
معجزه یعنی تمام ریزش ها و رویش ها...
وقتی می گیم معجزه انگار باید به چشم خودمون ببینیم که سقف آسمون شکافته می شه و یه چیز عجیب غریب که به عمرمون نه دیده و نه شنیده ایم از اون بالا میوفته پایین...
خیلی سطحی نگر شدیم تو پدیده هایی که هرروز کنارمون جریان دارن تفکر که نمی کنیم هیچی لااقل نظری هم نمی ندازیم....
بد نیست آدم یه لیستی از معجزاتی که در طول یک روز از عمرش با چشماش می بینه و با وجودش حس می کنه بنویسه.. شاید بهتر بفهمیم چقدر کوچکیم و شاید یه کم خدا رو بزرگ تر از اون چیزی که تو خیالمون ساختیم بفهمیم و اینقدر تا قد و قواره خودمون پایین نیاریمش...
سال که نو می شه آدم نا خودآگاه توقع داره زندگی چهره جدیدی نشون بده... مثلا همه چیز اتوماتیک وار نو بشه... تلاش هم گاهی می کنیم مثلا دوست داریم خونه هامونو بتکونیم تا حس نو بودن بهمون بده... یا مثلا چیزای جدید می خریم مثل لباس... بلکه نو بشیم!! اما خبری از نو شدن دل هامون نیست... هیچ تکونی به دلامون نمی دیم نکنه یه وقت خدای نکرده آب تو دلمون تکون بخوره... هیچ خبری از پاک کردن اینهمه گرد و غباری که زندگی خواسته نخواسته به دلمون نشونده نیست... (فکر کنم واسه اینه که دلمونو نمی بینیم و چیزی رو که نمی بینیم باور نمی کنیم... البته گاها یه ته اعتقادی به خدایی که نه خودشو می بینیم و نه سعی می کنیم لااقل نشونه هاشو ببینیم داریما ولی خب... بگذریم..)
دنبالشیم خرابی های خونمونو ترمیم کنیم هرچی باشه سال داره نو می شه اما هیچ دنبالش نیستیم که زخمایی که به دلمون نشسته رو هرچی که هست ترمیم کنیم و غم های کهنه رو دور بریزیم و کدورت ها رو پاک کنیم... از امسال تا سال دیگه و سال های دیگه همشو تو این دل کوچیک حمل می کنیم و روز به روزم بارمونو الکی سنگین تر می کنیم.. بعد می گیم چقدر تازگی ها زود خسته می شم...
خیابون ها و فروشگاه ها روز به روز شلوغ تر می شن انگار آیه خرید! نازل شده... مردم تند تند از کنار هم رد می شن و حتی فرصت نگاه کردن به همدیگه رو ندارن تا چه برسه به اینکه به اوضاع و احوال هم نظری بیفکنن! همه عجله داریم فرصت زیادی تا تحویل سال جدید نمونده... قدیما یه دقیقه سکوت به خودمون می دادیم مثلا به احترام فلان کس که فلان چیزو اختراع کرده! یه تنفس دو دقیقه ای این وسط به خودمون بدیم یه کم بقیه رو هم ببینیم...
معجزه می تونه فقط یه عروسک غیر منتظره واسه یه کودک مستحق باشه... یه لباس نو یه جعبه شیرینی یه مشت آجیل... به همین سادگی و به همین مثلا کوچکی... همیشه که نباید معجزه از آسمون بباره... بذار یه بارم از زمین به آسمون بباره چی می شه مگه؟
یه تنفس به خودمون بدیم بلکه چشم دل باز کنیم...
***
امروز رفتیم دور هم حماسه خلق کردیم! انتخابات مجلس بود... گیر داده بودی تو هم انگشت بزنی هی می گم عزیز دلم آخه نمی شه تو خیلی کوچولویی بذار اندازه من بشی اونوقت... مگه زیر بار می رفتی... تازه می خواستی تو برگه نقاشی هم بکشی... آخر سر دادم برگه رو تو بندازی تو صندوق بلکه قانع شی!
بابا حامد ازت عکس انداخته اگه خوب شده بود می ذارمش اینجا حماسه اتو ببینی!!!
خیلی دوستت دارم کوچولوی نازم... خدا حفظت کنه...
سلام گل نازم...
امسال هم جشن 22 بهمن به یاری خدا خوب و با شکوه برگزار شد منتها امسال یه حال و هوای دیگه ای داشت. اینقدر هزار ماشاءالله جمعیت زیاد بود که ما همون اوایل نزدیک صادقیه تو ازدحام جمعیت متوقف شدیم و ممکن نبود جلوتر بریم. خدا رو هزاران بار شکر که ایرانی هستیم و هم خون مردمی به این باغیرتی...
دیگه واقعا نمی دونم چی بنویسم فقط به چند تا عکس از تو و دوستای همسن و سالت اکتفا می کنم!
فاطمه گلی من و پسر عمه گلش حسین صدرا:
اینم عکس دوستای فاطمه جونی:
اقتدار که می گن به این می گن!
چشم دل باز کنید، آیتی بهتر از این می خواهید؟!
خدا همتونو حفظ کنه...
سلام نازگل مامان...
چند وقتیه فرصت نشده واست خاطراتتو بنویسم. بالاخره از شر امتحانا خلاصیدم و فرصت شد یه نگاهی به وبت بندازم. تو الان خوابیدی. سرماییدی اساسی. حال نداری. دو سه روزه به زور تو خونه نگهت می دارم. به هوای این مدته که واسه امتحانا می ذاشتمت خونه مامانی اینا، هرروز که بیدار می شی می گی می شه لطفا منو ببری خونه مامانی؟ ... می گم مامانی نیس... می گی مهدی چی؟!
هوا حسابی سرد شده و بالاخره یه جلوه های زمستونی هم داریم می بینیم... امروز یه ریزه برف اومد و کلی من و تو ذوقیدیم. صبح ژولی پولی از رختخواب اومدی بیرون و از لای چشمای نیمه بازت نگاهم می کنی... با ذوق بهت می گم وای فاطمه داره برف میاد... با همون ژست جدی ات می گی: ددی می دی؟ (جدی می گی؟!)... آره ددی می دم!!!
***
صبح از خواب بیدار شدی با این زبون شیرینت شروع کردی یه داستان طولانی تعریف کردن و منم همینطور که نگاهت می کردم، با دقت تا آخرشو گوش کردم. یه چیزایی در مورد یه هیولای وحشتناک و یه ببر خطرناک ازش فهمیدم. خندیدم گفتم اینا رو خواب دیدی؟ با همون زبونت می گی: نه! با همین چشمام دیدم!!! الهی قربون خودت و اون چشمات برم...
***
یه کاری رو خیلی دوست داری. می گی میای تولدای مردما رو بگیم؟ می گم خب بگو: خاله آزاده؟ می گی ممممم مهر... خاله زهرا... اسپندونه!!... دایی مهدی: اسپندونه!!... من؟ دی.... بابا حامد؟ آبان.... همینجوری همه فامیلو یکی یکی با هم می شماریم و تولداشونو می گی. خیلی این بازی رو دوس داری. جدیدا می گی بیا ماشینای مردما رو بگیم!... باز من یکی یکی ازت می پرسم و تو یکی یکی می گی و کلی ذوق می کنی که اسم ماشینای مردما رو می دونی!!
***
وقتی یکی بهت هدیه ای می ده تو هم هرچی همراهت باشه می بخشی بهش. عید غدیر مامان جون (مادربزرگ باباحامد) بهت عیدی داد.. رفتی کوله پشتیتو گشتی و عیدی ای که آقای حسینی بهت داده بودو درآوردی دادی به مامان جون گفتی اینم عیدی تو باشه!
قلکتو می ریزی بیرون و دوباره سکه هاشو می ریزی توش... بهم می گی من پول خیلی دوست دارم مث تو!... (آره؟!)... می گم اگه پول نداشته باشیم چی می شه؟ یه کم مکث می کنی، می گی می تونیم گاومونو بفروشیم!!! (برگرفته از قصه ی لوبیای سحرآمیز )
***
پیشم دراز کشیدی با دستای کوچولوت نازم می کنی و لبخند تحویلم می دی... یه خورده نگاهم می کنی می گی: خدایا شکرت بهم مامان مهیبون دادی!
***
هرچی من رو گل و گیاهم حساسم، خصومت تو باهاشون بیشتر می شه! بابا حامد یه درختچه انار واسم خریده خیلی دوسش دارم.. سه تا انار کوچولو داشت که یکی یکی افتادن و موند یدونه اش... یه روز یواشکی رفتی کندیش خیالت راحت شد... خیلی از دستت عصبانی شدم و دعوات کردم که چرا این کارو کردی؟ گفتی آخه زمستون شده بود میوه اش خودش افتاده بود!!
***
تو این روزا گاهی که مجبور بودم صبح زود برم دیگه بیدارت نمی کردم و همونجوری تو پتو می پیچیدیمت و می ذاشتیمت خونه مامانی... یه روز عصبانی از اینکه اینجوری گذاشتیمت اونجا، به بابا حامد می گی: منو می پیدی تو پتو میلی بی فکل؟!!
***
وقتی تلویزیون دعا پخش می کنه بهت می گم دستاتو بگیر کنار هم خدا یه چیز خوب توش بریزه... می گی خدا تو دستامون چی می لیزه؟ میگم نور.... می گی نول؟ الان چجوری باید در مورد چیستی نور برات توضیح بدم به نظرت؟!!
***
آدم گاهی می مونه تو کله کوچولوت چی می گذره؟! با بابا حامد رفته بودین مهمونی... تو راه، بی هوا ازش می پرسی: بابا دشمنا با هم دوستن؟ بابا یه خورده فکر می کنه می گه دشمن کیه؟ می گی شیطون و اسرائیل!! می خنده می گه آره دخترم با هم دوستن... باز می پرسی خداها چی؟!!
***
بساطی داریم سر این سرماخوردگی اخیرت... نمی دونم این چجور ویروسیه که همه گرفتن و خیلی هم طولانیه. بدترین جاش اینه که سرفه های خیلی شدیدی می کنی و هرچی می خوام به گیاه درمانی متوسل شم باهام راه نمیای. دست آخر برات نشاسته دم کردم برای اینکه بخوری ریختمش تو قاشق آنتی بیوتیکت قاشق قاشق دادم تا خوردی... دیشب تا صبح درست نخوابیدی و از شدت سرفه چند بار بالا آوردی... الان هم زیاد حال نداری و دراز کشیدی... ان شاءالله زود خوب بشی گل نازم...
و اما عکس، اینا چند تا از جدیدترین عکساته که امروز فرصت کردم حجماشو کم کنم و بذارم رو وبت، چندتاش مال شماله بقیه تهران:
پنجاه تا عکس ازت انداختم تا تو یدونه اش بهم نگاه کنی:
این آخرین برف خوشگلیه که اومد و تا مدت ها هم رو زمین بود. همون روز ما رفتیم حیاط برف بازی و با هم آدم برفی ساختیم:
خوبه ازش عکس انداختم چون چند دقیقه بعد زده بودی با لگد خرابش کرده بودی!!
گاهی مهربون هم می شی با علی:
البته خب برای یه مدت محدود و صرفا چند تا عکس یادگاری!! عزیزم اون گوشو ول کن:
این پیشی ملوسیمونه. تو و علی خیلی دوسش دارین. خیلی اهله:
علی خوشش نمیاد بیاد تو این خونهه، از اول هم دوست نداشت نمی دونم چرا.. به هرحال جنابعالی کسی رو هم راه نمی دی! هرچی که می شد اون تو جا بدی رو مث موش جمع کرده بودی و برده بودی تو خونه ات.. جوری شده بود که هرکی دنبال هرچی می گشت صاف میومد سراغ خونه تو! از دستگیره آشپزخونه تا انواع کنترل ها و گل سرها و روسری ها و خلاصه هرچی که می شد اون تو جا داد!
یه عادت جدیدت اینه که هرجا وارد می شی یه بخشی اش رو به تملک خودت درمیاری. مثلا یه فرش خونه شمال، حیاط خونه ات بود و هیشکی حق نداشت پاشو اونجا بذاره! بساطی داشتیم باهات! یا مثلا سالن خونه مامانی اینا خونه اته و هروقت می ری همه رو از اونجا بیرون می کنی و مث موش هرچی دم دستته جمع می کنی می بری اونجا می چینی! یا تو خونه خودمون خیلی حساسی که حتما در اتاقت بسته باشه می گی خونمونه! حتی نصف شب که برای دستشویی بیدار می شی و چشمات هنوز بسته اند هرجور هست خودتو به در اتاقت می رسونی تا مطمئن شی بسته است!
***
خب عروسکم، این پست یه چند ساعتی وقتمو گرفت چون سر هر خطش پنجاه بار بلند شدم و دوباره برگشتم!
خیلی دوست دارم زود خوب شو شیطونکم.
یاعلی
سلام گل قشنگم...
این روزا بد تو هچل امتحان گیر افتادم!! اما یه وقتایی مطالبی به دستم می رسه که دوست دارم تو هم بخونی. از این دسته است مطلب زیر:
***
یک نفر به چاه افتاد و...
یک دانشمند عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت : این چاه و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاه کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاه بیرون آورد...!
چی فکر می کنی؟!
سلام گل قشنگم.
*1
دیروز یه برف حسابی بارید. آدم یادش می ره پاییزه. یه خورده زود بارید اما چه عیبی داره یه خورده زودتر خوشحال شیم اونم از ته ته دل؟؟؟؟؟
صبح رفتیم برف بازی... یه آدم برفی کامل شدی برگشتیم!! اونم به زور! مگه حالا میومدی بالا؟
به حیاط هم قانع نبودی باید می رفتیم تو کوچه که برفش بیشتره!!!
خلاصه حسابی بهمون خوش گذشت و حساااااااااابی برف بازی کردی...
نشسته بودم پای یکی از کارام که جدیدا شروعش کردم... تو هم دور و برم می پلکیدی و بازی می کردی.. هی بهت هشدار می دادم که زیاد بهم نزدیک نشی... هراز گاهی یه چیزی از تو جامدادی ام کش می رفتی و غیبت می زد..
یهو دیدم رفتی بغل جا کفشی داری رو دیوار خط خطی می کنی!!! واااااااااااااایییییی فاطمه از دست تو!!! دویدم مدادو از دستت گرفتم و دعوات کردم حساااااااااااابی!! بعد نگاه کردم دیدم چه نقاشی قشنگی هم کشیدی!! دیننننننننگگ!
ولی خب باید اقتدارمو حفظ می کردم: بدو برو دستمال بیار پاکش کن بدوووووووووو!! دستمال آوردی و همینجور که گریه می کردی و غر می زدی پاکش کردی البته خب نه کامل ولی بازم لازم بود! صحنه خیلی قشنگی بود آدم یاد یونیسف میوفتاد!!!!
غروب ها که می شه زنگ می زنیم به بابا حامد که پس کجایی باز؟ شب شد نیومدی!! این روزا هم زود غروب می شه و ما زود زنگ می زنیم و زود خوشحال می شیمممممم!
وقتی می زنگیم و تو صحبت می کنی می گی مثلا مامان امروز ازم راضی بودی؟ بعد چشماتو یه خورده کوچولو می کنی و یه لبخند بزرررررررررگ می زنی که وادارم کنی بگم آره.. بعد زود به بابا می گی راضی بود برام برف شادی و پاستیل و پفک بخر!!
اما امان از روزی که کار بد کرده باشی... مثل دیروز که دیوارو خط خطی کردی: تا گوشی رو دیدی دستم دویدی اومدی گفتی: مامان ببخشید دیوارو خط خطی کردم خب؟ منم حواسم به شماره گرفتنه و زیر لب می گم خب! بعد زود می گی حالا به باباحامد بگو من دختر خوبی بودم برام جایزه بیاره!!!!!!!!!!!!..... می مونم که چه سریع محاسبه نفس!! می کنی و چه سریعم توبه می کنی و منم چه مهربون! زود می بخشم!!!!!!... سوءاستفاده گری اونم تو سه سالگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
آخه مگه تو چقدری؟ عزیزکم! کوچولو!!
مگه می شه تو رو نبخشید؟!
فکر کنم باید توبه رو از تو یاد بگیرم! زود بگم ببخشید و سر و تهشو هم بیارم! خدا هم پیش خودش فکر می کنه مگه این بنده من چقدره؟ و می بخشه!
هر چند می دونم که دوباره اونکارو می کنی و هرچند که می دونه که دوباره اونکارو می کنم!!
بهت می گم شیطون از ما بدش میاد می خواد ما رو بندازه تو آتیش بسوزیم! می ره تو دلت هی می گه کار بد کن! مامانتو اذیت کن! خرابکاری کن!
با دقت گوش می کنی و می ری... بعد که یه کار بد کردی می گم چرا اینکارو کردی؟ می گی شیطون بود!! رفت تو شیکمم گفت مامانتو اذیت کن!! بهت می گم خوبه خودت می گی شیطون! پس چرا حرفشو گوش کردی؟ مگه نگفتم حرفشو گوش نکن؟ دوست داری ما رو بسوزونه؟
بعد فکر می کنم من هم دقیقا همین کار تو رو می کنم! می دونم شیطونه! می دونم دشمنی آشکاره! می دونم می خواد نابودم کنه! با اینحال گاهی هم حرفشو گوش می کنم!
اگه من دلم برات می سوزه و می گم حالا ایندفعه عیب نداره... حتما خدا هم دلش برام می سوزه و می گه حالا ایندفعه عیب نداره... من که از خدا مهربون تر نیستم، هستم؟!
***
*2
مامانی و باباجونی می خواستن بیان خونمون... هی می گفتی خب بگو علی (پسرخاله/ نابودگر 2) رو هم بیارن... منم خوشحال! فکر کردم الان چند روزه ندیدیش بالاخره دلت تنگ شده و به فکر صلح افتادی! گفتم یه کم جوشو بیشتر کنم: آخه تو که علی رو دوست نداری بیاد چیکار؟ با تمام شدتی که ازت برمیومد گفتی: می بام بدنم بتشمشششششش!!!! (می خوام بزنم بکشمشششششششششش!!!)
بله خب! اینم می شه!!
***
*3
جدیدا به شدت به تلویزیون علاقه نشون می دی و چشم باز می کنی می گی حالا می شه سی دی بذارم؟ آخه شب ها سی دی رو ممنوع کردم!
می گم بله!! و می دونم که یه روز وحشتناک دیگه شروع شده: سی دی ای که هزار بار دیدی و همه دیالوگاشو حفظم باز هی تو مغزم قراره تکرار شه... جالب اینجاس که هر سی دی جدیدی که برات می گیرم می ری تو قالب شخصیتش و ازش تقلید می کنی: الان جدیدا یوگی خرسه هستی و منم شدم بوبو.... دیگه شخصیت خاصی برای باباحامد پیدا نکردی و موقع تقسیم شخصیت ها یه کم فکر کردی و بهش گفتی تو هم ببئی باش!!!!!!
***
*4
رفته بودیم قم برای کارای دانشگاه (واسه عمره دانشجویی). بعد رفتیم خونه خاله مهدیه که قم زندگی می کنه... دارم باهاش حرف می زنم هی می گی مامان مامان!! جوابتو نمی دم!
داد می زنی: مگه من نی نی تو نیستم؟ چرا جوابمو نمی دی؟.... یا گاهی می گی تو مامان نازنین منی!! یا می گی من دختر نازنین تو ام!!! از این چرب زبونی ها!!!!!!!!!!
عمو هادی طبق عادت همیشگی اش در برخورد با کودکان!! فشارت داد و استخونات صدا داد!! خییییییییییلی ناراحت شدی!! اینقدر بهت برخورد که دیگه نگاهش هم نمی کردی!! تا دم رفتن هرچی اومد سمتت روتو ازش برمی گردوندی و دست به سینه بودی از شدت ناراحتی!!!
بعد رفتیم خونه خاله لیلا که خیییییییییلی دوست داره... خونه اونه آزادی مطلق داشتی تا من و بابا میومدیم یکی از اون چشم غره های معروفمونو بهت بریم!! می گفت نه کاریش نداشته باشین بذارین راحت باشه.. حالا خوبه زیاد نموندیم که یخت کامل باز شه وگرنه دیگه رومون نمی شد اونورا پیدامون شه... حسابی شیطونی کردی و همه جا رو بهم ریختی...
بعد رفتیم حرم حضرت معصومه (س) و چادر گل گیرمیزی ات!! رو سرت کردی و رفتی زیارت!
تو راه برگشت حسابی خسته و کوفته بودیم... شب بود و همینجوری که می رفتیم در مورد اونروز حرف می زدیم... بهت گفتم خونه خاله مهدیه رو بیشتر دوست داشتی یا خاله لیلا رو؟ گفتی خاله لیلا با خاله مهدیه... گفتم خونه خاله مهدیه، عمو هادی!! داره هااااا..... زود گفتی نه فقط خونه خاله لیلا!!
الهی قربونت برم!
***
*5
می دونی من این نکاتو رو یه کاغذ یادداشت می کنم که هروقت فرصت شد بیام یه جا برات بنویسم چون این روزا سرم بدجوری شلوغه... اما از طرفی هم دلم نمیاد اینا رو ثبت نکنم برات...
عید قربان خوشحال از اینکه بابا حامد خونه اس تا دیدیم یه آفتاب خوشگل بعد چند روز بارندگی تابیدن گرفته! گفتم فاطمه رو ببریم پارک ملت حیوونا رو ببینه.. خیلی وقت بود قولشو بهت داده بودم اما نمی شد...
اینقدر با حیوونا حرف می زدی و ذوق می کردی که منم از شادی تو سرحال شدم... می دویدی طرف قفس شتر مرغ ها و بلند می گفتی سلاااااااام خانم شتر مرغ!!
از بزها بیشتر از همه خوشت اومد چون هی میومدن جلو به هوای اینکه چیزی بدی بخورن و خیلی دوسشون داشتی...
اینم تو همین بخش اضافه کنم که از اونجایی که خودمون دور هم مهد کودک زدیم!! دارم بهت زبان یاد می دم و الان رنگ ها رو بلدی و بعضی کلمات مثل سیب و مورچه و تبر و توپ و سلام و زنگوله و زنبور و ماشین و گربه و گاو
خودتم با خودت تمرین می کنی: مثلا طبق پروژه هرروزه! می گی رنگامو بیار نقاشی بکشم (یا گواش یا رنگ انگشتی! کلا با رنگ های بی خطر مثل مداد رنگی میونه نداری باید حتما فاجعه خلق کنی!!) بعد شروع می کنی رنگ ها رو به انگلیسی می گی و با خودت بازی می کنی...
خوبه دیگه! تمرین کن عزیزم یادت نره!!
می گن اگه پنج نفر با ملیت های مختلف و زبان های مختلف با یه بچه ارتباط مستمر داشته باشن و هرکدوم هربار به زبون خودشون با اون بچه حرف بزنن بچه تا پنج تا زبان مختلفو می تونه یاد بگیره... خیلی جالبه... دوست داشتم ایتالیایی یاد بگیری اما چون خیلی کاربردش کمه و همون چند تا جمله که بلد بودی هم یادت رفته دیدم فایده نداره به جز اون می ترسم با انگلیسی قاطی کنی... بزرگ شدی خودت برو یاد بگیر!! همه کارو که من نباید بکنم!!
***
خب دیگه دستم از کار افتاد
دعا کن همه مریضا خوب شن مخصوصا خاله لیلای گل
الهی آمین
یاعلی
سلام بر فاطمه...
شیرین عسلم این روزا هوا زود تاریک می شه و جفتمون روزایی که خونه ایم 5 به بعد دلمون می گیره اینه که می زنیم رو دنده شلوغ کاری و الکی جو شادی درست می کنیم دور هم!!!!!!!!!
گاهی خیلی خسته ام روز شلوغی داشتم و اون ساعت یه کم بی انرژی ام.. اما تو انتظار یه بازی پر سر و صدا و پر از بدو بدو و بپر بپر داری!
نشستم وسط اتاق و دستتو گرفتم دور خودم می چرخونمت... تو به سرعت دورم می دوی و بلند بلند می خندی و جیغ می کشی... می گم: دختره اینجا نشسته گریه می کنه زاری می کنه.... می پرسی: چرا گریه می کنه؟!
ای بابا! می گم: تا حالا بهش فکر نکرده بودم... و می خندم.... تو باز می پرسی چرا؟!....من: تو بگو!... تو: تو بگو!... من: نمی دونم به نظرت چرا گریه می کنه؟! تو: نمی دونم.... مکثی می کنی و ادامه می دی: دلم براش می سوزه! چرا آخه گریه می کنه؟
من: می میرم از خنده... بابا تو چه سوالایی می کنی گیر می دیا! والا ما هم بچه بودیم همه کودکیمون این شعرو می خوندیم و ککمونم نمی گزید که گریه می کنه و چرایی هم برامون ایجاد نمی شد!!
..........................
یه عصر کسل کننده دیگه است... حوصله ات سر رفته... می گم میای کمکم غذا درست کنیم؟ از صندلی کنار گاز بالا میای .. پودر ژله رو می ریزی تو آب و هم می زنی و چشمت به دست منه که دارم مایه کوکو رو می ریزم تو ماهیتابه... می گی: خدایا مامانم چه غذای خوبی برام می پزه...
ید طولایی در امر خودشیرینی داری ولی واسه خودشیرینی یه کم زود نیست؟!
........................
صبح از خواب پاشدی می گم واییییییییییی فاطمه می خوایم بریم خونه خداااااااااااا..... منتظرم بپرسی خونه خدا کجاست یا مثلا خدا کیه؟ از اینجور سوالا دیگه! اما نمی دونم چرا بعضی از مفاهیم احتیاج به توضیح و تفسیر ندارن.. آدم یه چیزایی رو ذاتا می دونه... مثلا کوچیک تر که بودی یه بار ازت پرسیدم خدا کجاست اشاره کردی به آسمون گفتی اونجاست... و خندیدی... نمی دونم چجوریه که بعضی چیزا رو باید کلی توضیح داد که بفهمی اما بعضی از مفاهیم انگار اصلا باهات به دنیا اومده اند و برات ایجاد سوال نمی کنن...
می خندی و قیافه تو یه جوری می کنی که یعنی داری ذوق می کنی... می گی کی می ریم؟ وقتی بخوابیم بیدار شیم؟؟؟؟؟؟؟؟
از بس برای خواب ظهر باهات چونه می زنم و وعده می دم که اگه بخوابی می برمت فلان جا.. یا فلان چیزو بهت می دم و ... فکر می کنی همه اتفاقای خوب بعد از خواب میوفتن!!
.......................
یه عصر طولانی دیگه:
من پیشی شدم و دنبالت می کنم و می گم می خوام بخورمت... می گی تو مامان مهیبونمی (مهربونمی)... می گم نه من می خوام بخورمت... می گی تو دی ای؟ (کی هستی؟).... می گم من پنگولم (پیشی برنامه عروسکی شبکه 5 که عاشقشی).... می گی پندول که نمیتوره (نمی خوره).... می گم پس چیکار می کنه؟ می گی شعر می تونه (می خونه)!!!
آره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!
.....................
از کنار یه شهربازی کوچیک رد می شیم چشمت میوفته به کشتی صبا... می گی وایییییییی مامان دهههههدی (کشتی)... تازگی ها ههههههه رو غلیظ می گی با تاکید مثلا می گی دههههههههههههدا (زهرا).... مهههههههههدی... نکته انحرافی اش اینجاست که کشتی اصلا هههههه نداره!!!!!
می پرسم چییییییییی؟ باز می گی دهههههههههههههدی.... باز من: چیییییییی؟ (کیف می کنم از لحن حرف زدنت دوست دارم هزار بار دیگه بگی)... باز تو: دهههههههههههدی!... بغلت می کنم فشارت می دم می گم دههههههههههدی من!
می گی من ته دههههدی نیددم من باطمه ام! (من که کشتی نیستم من فاطمه ام).... می گم تو فاطمه جیگری! می گی نه من باطمه تبابم! (فاطمه کباب؟!!!!!!)
یه لحظه هنگ می کنم که چه ربطی داشت؟! فهمیدم! از اون لحاظ!! جیگری که من گفتم از اون جیگر سیخی ها نبودااااااااااااااا!!!!!
دینننننننننننننگگگگگ!! (آدمک داره اینجا منتها بسوزه پدر اعتیاد!!)
خدا حفظت کنه نفسم...
خیلی جیگریییییییییییییییییییی
یاعلی
سلام فاطمه جونی
گاهی موقع نوشتن، با خودم فکر می کنم کی می شه تو اینا رو بخونی؟ وقتی داری اینا رو می خونی چند سالته چیکار می کنی کجایی؟ من کنارت هستم یا نه... جوگیر نشو منظورم اینه که شاید رفته باشم مسافرت!!
خیلی به این فکر کردم که چجوری می شه کسی رو تربیت کرد و چیزی بهش یاد داد جوری که زود و راحت براش جا بیفته و بپذیره.. وقتی تو به دنیا اومدی خب تا حدود یه سال و نیم که نمی شد چیزی یادت داد ولی از اون به بعد کم کم که شروع کردم چیزایی رو بهت یاد بدم دیدم خیلی خطا دارم خصوصا وقتی دو سالت شد و رفتی تو سن لجبازی. دقیقا هرکاری می گفتم برعکسشو انجام می دادی و همچنان نیز هم!! اینه که گاهی برعکسشو ازت می خوام تا کار مورد نظرمو انجام بدی. ولی کلا به این نتیجه رسیدم که یاد دادن از طریق گفتار هیچ موثر نیست یا تاثیر خیلی کمی داره..
مثلا یه نمونه اش اینکه دوست داشتم هروقت آب می خوری بگی سلام بر حسین لعنت بر یزید... اما هروقت بهت آب می دادم و می گفتم این جمله رو بگو می خندیدی و با بازی و خنده به شیوه زیرکانه همیشگی ات از زیرش درمیرفتی و هیچوقت نمی گفتی..
حدود یه سال پیش یعنی وقتی حدودا دو سالت بود طبق عادت معمول صبح برده بودمت پارک نزدیک خونمون. یادمه هوا خیییییلی گرم بود احتمالا تابستون بود.. وقتی برگشتیم خونه و این سه طبقه رو با یه جون کندنی اومدیم بالا دو تایی دویدیم آشپزخونه که آب بخوریم... یعنی دیگه نفس نمی تونستیم بکشیم از تشنگی و گرما... یه لیوان آب دادم دست تو و یه لیوان خودم... آبو که خوردم همینجوری که نفس نفس می زدم آروم گفتم سلام بر حسین... تو نگاهم کردی و با همون لحن آروم من گفتی دلام بل اودین!! اینقدررررررررر ذوق کردم دوباره آب خوردم آروم گفتم سلام بر حسین لعنت بر یزید... تو هم خندیدی دوباره آب خوردی و گفتی دلام بل اودین ننت بل یدید!! و دوباره...
اینجوری شد که طی این اتفاق ساده یه چیز مهم یاد گرفتم. هیچ چیزی تاثیر عمل رو نداره. یعنی اگه آدم خودش ملزم به کاری باشه حتما بچه اش هم به اون کار ملزم می شه کاملا غیر مستقیم و حتی بدون زحمت زیاد... حالا هی جز بزنیم که نمازتو اول وقت بخون... وقتی پدر و مادر خودشونو ملزم کنن که با صدای اذان جانمازشونو پهن کنن بچه واسش جا میفته که وقتی صدای اذان بلند می شه وقت نماز خوندنه... حدیث داریم که اگه آدم چیزی رو در بچگی یاد بگیره مثل اینه که اون چیز رو روی سنگ حک کرده باشی... یعنی اینقدر عمیق می شه برای بچه که تا همیشه باهاش می مونه و برعکس آموزه هایی که تو بزرگسالی کسب می کنیم اینقدر عمق و مانایی ندارن... فکر می کنم این حدیث از مولای متقیان حضرت علی علیه السلام بود اگه اشتباه نکنم. تو کتاب حکمت نامه کودک خونده ام که اگه دوست داری می تونی از سایت خوب دانلود کتاب بگیریش...
خلاصه از اون به بعد سعی کردم هرچی می خوام یادت بدم تو عمل بهت یاد بدم... مثلا اگه هرشب همینکه سرمو گذاشتم رو بالش بسم الله بگم یا سه بار سوره توحید رو بخونم و هرشب خودمو به این ملزم کنم تو هم که با اون چشمای تیز بینت که هیچی ازشون مخفی نمی مونه تمام مدت همه چیزو زیر نظر داری یاد می گیری که قبل از خواب بسم الله بگی یا سوره بخونی و ...
اگه من حجاب دارم و دوست دارم دخترم هم محجبه باشه وقتی داریم می ریم بیرون و مثل همه مامانا دوست دارم به سر و وضع دخترم برسم و از همه مهمتر عشق می کنم که موهاشو شونه کنم و واسش گل سر بزنم حالا یهو خانم هوس می کنه چادر سفید گل گلیشو که هیچ با لباساش ست نیست و موهاشو بهم می ریزه سرش کنه باید چیکار کنم؟ اگه نهی ات کنم که نه نمی شه الان وقتش نیست این قشنگ نیست این به لباست نمیاد وااااای موهاتو خراب نکن کلی زحمت کشیده ام و غیره تو این پیامو دریافت می کنی که چادر خیلی هم چیز خوبی نیست... نه اصلا چیز بدیه... زشته... ظاهر آدمو خراب می کنه... لابد مامان هم زورکی داره سرش میکنه... یه کم که بزرگ تر شی می بینی چقدر هم دست و پا گیره.. بابا چه عذابیه... حجاب حجابه دیگه حتما که نباید چادر باشه... پس فردا که به سن تکلیف رسیدی و به حجاب ملزم نبودی باید ارجاع کنم به سه سالگی ات وقتی اون چادر گل گلیه رو نذاشتم سرت کنی....
اینجوریه که تربیت اونم تو این دوره زمونه یه ریزه کاری ها و حساسیت هایی داره که رعایتش خیلی سخته اما سپر روزهاییه که مجبورم مثل همه پدر و مادرها بفرستمت تو جامعه... روزایی که دیگه نمی شه دنبالت باشم و مواظبت باشم... روزایی که تو طوفان های حوادث باید تنهات بذارم و به خدا بسپارمت...
اینه که هر گلی زدیم به سر خودمون زدیم...
****
امروز بالاخره بعد مدت ها فرصت کردم بریم مهد کودکت که وسایلتو بگیرم و تصفیه حساب کنیم چون دیگه به هیچ وجه دلت نمی خواد بری.. منم نمی تونم هیچ اصراری کنم و هیچ اجباری هم نیست هرچی هست صرفا واسه خاطر خودته...
کلی از تو خونه غر زدی که من نمیام مهد... می خوایم بریم مهد؟ من دوست ندارم... خلاصه بهت گفتم که بابا تو بیرون وایستا من می رم وسایلتو می گیرم و میام... تو اصلا تو نیا... فقط می خوام لوازمتو بگیریم... باشه؟
کلی هم تو ماشین چونه زدی... تا رسیدیم... به هیچ وجه حاضر نبودی از ماشین پیاده شی و منم مستاصل مونده بودم چیکار کنم... نه می تونستم به زور ببرمت نه می تونستم تو خیابون تو ماشین تنهات بذارم... اینه که گفتم قربونت برم بیا تو حیاط وایستا من می رم زود میام... با هر بدبختی بود راضی شدی بیای تو حیاط وایستی...
رفتم تو و وسایلتو گرفتم و حسابو بستم... دیدم زدی زیر گریه تو حیاط... اومدم بیرون گفتم آخه چرا گریه می کنی.. گفتی من می ترسم ... الهی قربونت برم با اون زبون شیرینت می گفتی بدنم داره می لرزه می خوام برم خونه اینجا رو دوست ندارم... نمی دونم چرا اینقدر از مهد زده شدی ولی هرچی بود خیلی بهم ریختم اصلا طاقت گریه ی مظلومانه اتو ندارم... خاله شادی و خاله سمانه هم هرچی صدات کردن و باهات حرف زدن حتی نگاهشون نکردی... دست منو کشیدی و رفتیم...
تو راه همه سعی امو می کردم که آروم باشی و خیالت راحت باشه که دیگه قرار نیست بری مهد... اما خیلی ناراحتم... دوست نداشتم اینجوری شه...
بهت گفتم دیدی عزیزم نبردمت تو؟ دیدی وسایلتو گرفتم... ببین این دمپایی زرده که هی می گفتی بیارش واست آوردم... ببین لیوانتو گرفتم... ببین این وسایلتو واست آوردم... دیگه نمی خوایم بریم مهد... دیگه همش می خوایم پیش هم باشیم... اینقدر گفتم تا آروم شدی.. البته دیگه گریه نمی کردی اما بغض داشتی و نگران بودی...
خلاصه بردمت خونه مامانی اینا و به کل قضیه فراموش شد به جز اینکه هروقت دارم با کسی حرف می زنم می گی بگو امروز تو مهد گریه کردم!!
یه عادتی که داری هروقت کوچکترین اتفاقی برات میوفته که ناراحت می شی می گی یه زنگ به بابام بزن واسش تعریف کنم... مثلا دستت زخم می شه.. یا زمین می خوری و ... باید بلافاصله به بابات زنگ بزنی و با بغض واسش تعریف کنی تا اونم از پشت گوشی قربون صدقه ات بره و برات بوس بفرسته تا همه دردات یادت بره!!
راست می گن دختر باباییه...
همه اینا خیلی شیرینن ولی گاهی خیلی تلخ می شن.. چون گاهی آدمو بلا تشبیه یاد بانوی سه ساله کربلا می ندازه... اونوقت شیرین زبونی ها و شیرین کاری هات خیلی آدمو می سوزونه...
بگذریم...
****
اسمت خیلی قشنگه ولی نگهداریش یه کم سخته... بالاخره هر پدر و مادری گاهی از دست بچه اشون عصبانی می شن و دعواش می کنن... وقتی آمپرمو می رسونی به 2000 و یه دفعه سرت داد می کشم، با اینکه واقعا حق دارم و مستحق تنبیه شدنی، ولی همینجوری که تو اون چشمای قشنگ و نگاه معصومت، که دیگه اثری از شرارت توش نیست، خیره شده ام یادم میوفته که تو فاطمه ای... دلم خیلی می سوزه و عصبانیتم زود فروکش می کنه مخصوصا اگه بغض کنی... زود بهت تقلب می رسونم که بگی ببخشید و همه چی سریع تموم شه... و بعد تا مدت ها تو خودم ناراحتم و خودمو سرزنش می کنم... گاهی با خودم فکر می کنم شاید کوتاه اومدنم لوست کنه و نگران می شم که نکنه دیگه ازم حساب نبری... اما فعلا که همه چی داره خوب پیش می ره...
****
بچه ها آیینه پدر و مادرها هستن... هیچ پدر و مادری نمی تونه بگه چرا اینجوری شد ما که اینجوری نبودیم...
آینه چون روی تو بنمود راست... خود شکن، آیینه شکستن خطاست...
به شدت معتقدم از ماست که بر ماست!
اینه که باید برای اولین بار اعتراف کنم مادر بودن خیییییییییییییلی سخته... پدر بودن هم... اما وظیفه مادر خیلی سنگین تره...
خدا حفظت کنه
دوستت دارم یه آسموووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون
*****
اضافات:
بهت می گم شبه الان نمی شه بریم پارک... می گی عیب نداره خوش می گذره بیا بریم اون سرسره زردهههههههههههههههههههههه....
می گم ببین الان هوا تاریکه.... هیچ حوصله ندارم بیخود بهونه میارم... تقصیر تو چیه که خورشید زود غروب می کنه؟!
یه کم فکر می کنی و دو تا دستتو می گیری جلوی صورتت و می گی خب بگو خدایا هوا روشن شه!!
یعنی دعا کن هوا روشن شه!!!
خیلی جیگریییییییییی
******
اضافات 2:
کمرم خیلی درد می کرد. شامو که کشیدم دیگه نتونستم تحمل کنم نشستم رو زمین. اومدی روبروم نشستی و همینطور که از لابلای موهات که ریخته بود رو صورتت نیگام می کردی با یه لحن جدی گفتی: دی دوده؟ (=چی شده؟)... گفتم کمرم درد می کنه... باز با همون حالت پرسیدی: می بای بلیم دتتل؟ (می خوای بریم دکتر؟)... یه خورده نگاهت کردم حس کردم یه بیست سالی تو زمان سفر کردیم و رفتیم جلو... با خودم فکر می کردم تو همون کوچولوی سه ساله ای؟! گفتم آخه تو که ماشین نداری... باز با همون جدیت گفتی: چلا دالم پاسو.. (= چرا دارم پاشو)...
داری بزرگ می شیا... خدا حفظت کنه شیطون بلای مامان...
***
اضافات 3:
در نهایت به این نتیجه رسیدیم که خودمون دور هم مهد کودک بزنیم: یکشنبه ها تو می ری خونه خاله آزاده، چهار شنبه ها علی میاد خونه ما!! اینجوری یه روز در هفته می شینم پای درسم! پنجشنبه ها هم نوبت مهد کودک بابا حامده... خیلی روز خوبیه.... که اونم وقف کلاسم می شه... مامانی هم شنبه و دوشنبه و سه شنبه خونه است و یکی از این سه روز هم اونجا تشریف داری یا داریم!
امروز چهارشنبه است و علی اینجاست... خاله آزاده داره نفسسسسسسسسسسسسسس می کشه... خوش به حالش!!
فعلا همه جا آرومه و هنوز انفجاری صورت نگرفته... فرصت رو غنیمت شمردم چند تا عکس جدید بذارم، همش مال امروزه و اونکه نماز می خونی مال چند روز پیش خلاصه داغ داغه:
فاطمه داوینچی در حال خلق یک فاجعه دیگر!!:
اینا مال قبل از ورود تخریبچی شماره 2 بود، بعدش طبیعتا بردمت حموم!! خودت چی فکر می کنی می شد کار دیگه ای هم کرد؟ بعد هم علی اومد:
تخریبچی شماره یک در حال طرح نقشه یه عملیات انتحاری!:
تخریبچی شماره 2 ، خدا رحم کنه یعنی داره به چی با این شدت فکر می کنه؟
خدایا خودت به خیر بگذرون انگار نقششون به نتیجه رسید:
این کارای شنیع یعنی چی؟!
همیشه هم اینجوری نیستیاااااا.... یه وقتایی هم می شه که اینجوری ای:
خدا امروزه رو به خیر بگذرونه... امان از وقتی شما دو تا با هم به توافق برسین... هر لحظه منتظر یه انفجار مهیبم!!!
خدا حفظتون کنه تخریب چی های کوچولو...
یاعلی
سلام جیگری...
چند روز پیش برده بودمت یه مهد خوب ثبت نامت کنم.. بعد کلی اینور و اونور کردن تصمیم گرفتم بذارمت مهد امام صادق (ع) که مال دانشگاه امام صادقه و مهد خیلی خوبیه هم از نظر محیط سالمش هم از نظر برنامه های آموزشی اش که قران هم توی برنامه هاش هست همچنین زبان انگلیسی و خلاقیت و کامپیوتر و ژیمناستیک و خلاصه برنامه های خوبی داره و از همه مهمتر اینکه هر کدوم از مربیان مربوط به دوره ها کاملا متخصص و شناخته شده اند و مربیان عمومی هم کارشناسان روانشناسی کودک هستند..
بیشتر واسه این دوست داشتم بری که دو روز در هفته با بچه ها باشی چون زیاد با بچه ها تعامل نداری و زیادی با بزرگترها قاطی شدی و دوست داشتم با هم سن و سالات باشی و به جز اون چون شکر خدا از هوش خوبی برخورداری دوست داشتم آموزش هایی ببینی...
روز اول که رفتیم مدیرتون که بهش می گن خاله سوری دستتو گرفت و بردتت مهد رو نشونت داد. تو هم خیلی راحت دستشو گرفتی و برعکس بچه های دیگه که وحشت زده به ماماناشون چسبیده بودن، رفتی و یه گشتی زدی و باز برگشتی و تو این مدت کلی با خاله سوری گپ زدی... خاله شادی هم که معاون مهده ازت پرسید مهدو دوست داری؟ گفتی: بعدسم می بام بلم مدسه بدم دانشداه (= بعدش هم می خوام برم مدرسه بعد هم دانشگاه!!!) .... اینقدر خاله شادی خندید از دستت گفت چقدر این بامزه است... مربی ات هم خیلی راضی بود می گفت با این سن و سالش خوب اجتماعیه اصلا غریبگی نمی کنه انگار نه انگار بار اوله ما رو می بینه!!... نگفتم دیگه آخه این بچه غربته!! کلا بین غریبه ها بزرگ شده!!! دینننننننننگگگ!!
خاله سوری می گفت بعضی بچه ها که واسه پیش دبستانی میارنشون هنوز حتی کوچکترین کار شخصی شون هم بلد نیستن انجام بدن و ما کلی دردسر داریم باهاشون...
دو سه روزی می رفتی و میومدی روزی یه ساعت بعد دو ساعت و خلاصه منم همونجا تو اتاق انتظار می نشستم تا تو بیای... تو هم بازی هاتو می کردی و میومدی و همه چی خوب بود و حتی سراغی هم از من نمی گرفتی... با اینکه بچه های دیگه مدام میومدن سر به مامانشون می زدن و باز دوباره به زور می فرستادنشون تو... ولی تو یه بار هم سراغ منو نگرفتی و واسه خودم کلی خوشحال بودم که چه بچه خوبی تحویل جامعه دادم!!!!!!!!!!!!
روز چهارم که یه روز کامل موندی دلت دیگه تنگ شد و یه کم ناراحتی کرده بودی و از طرفی من هم گذاشته بودمت و رفته بودم طبق درخواست خاله سوری، این شد که از اون به بعد دیگه دوست نداشتی بری.. باز یکی دو بار دیگه بردمت دیدم نه اصلا دلت نمی خواد بری و حتی گریه هم می کردی!!!
جالب اینجا بود که تمام مدت حاضر بودی تو دفتر مدیر بشینی و با خاله سوری و خاله شادی گپ بزنی و بازی کنی و نقاشی بکشی و کاری هم به کار من نداشتی ولی اصلا حاضر نبودی بری سر کلاس!! وقتی ازت پرسیدم گفتی آخه بچه ها جیغ می کشن من سرم درد می گیره!!!
کلا چون نوه اولی خیلی احساس بزرگی می کنی.. علی فقط یه سال از تو کوچیک تره اما به قدری واسش بزرگتری می کنی انگار که تو مادری اون فرزند!! بقیه که دو سه سال ازت کوچیکترن که دیگه هیچی! اصلا به حساب نمیاریشون... فکر می کنی همه نی نی اند و تو دیگه خیلی بزرگتری ازشون!!
به جز اون گفتی که آخه دلم واست تنگ می شه و این ناراحتم کرد... حس کردم شاید الان خیلی برات زود باشه... اینه که با یه مشاور مشورت کردم و نتیجه این شد که باید یه سه چهار ماهی ببرمت پیش بچه ها تا با اونا مشغول باشی مثلا تو پارک و غیره و خودم و بقیه باهات بازی نکنیم تا متوجه بشی که باید با همسن و سالات بازی کنی...
واسه همین فعلا یه مدتی مهدت کنسله تا ببینم چی می شه...
**************
چند وقت پیش کنارت دراز کشیده بودم آروم تو گوشت می گفتم: دوستت دارم... تو هم یواش می گفتی: دوستت دارم
باز گفتم: عاشقتم... تو هم یواش گفتی: عاااااشقتم
بعد گفتم: دیوونه اتم.... یهو جا خوردی.. یه کم فکر کردی بعد یواش در گوشم گفتی: منم نامردتم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! الهی قربونت برم نمکدون من!
*********
هرشب موقع خواب یه لیوان آب میذارم کنار تخت چون تو یه بار قبل اینکه خوابت ببره آب می خوای و یه بار هم دم اذان صبح...
صبح ها که بیدار می شی بعد صبحونه یه چرخی تو اتاقا می زنی که ببینی چه کاری در جهت خرابکاری!! از دستت ساخته است.. یهو چشمت میوفته به اون لیوانه که هنوز نصفش آب داره... درحالیکه لیوان دستته یه لبخند مهربون می زنی و چشماتو کوچولو می کنی و گردنتو کج می کنی می گی: مامان دونم! اداده می دی این آبو بلیزم تو آشپزاونم؟ آب آلیه.... (= مامان جونم اجازه می دی این آبو بریزم تو آَپزخونه ام؟ آب خالیه..) ... مگه چاره دیگه ای هم دارم؟ می گم باشه بریز! خیلی خوشحال می شی و می گی مرسی مامان دونم!
آشپزخونه ات یه جای ظرفشویی داره که به اندازه یه کاسه گودی داره و اونجا آب می ریزی و وسایلتو می شوری... اینکه می گی آب خالیه واسه اینه که تا چند وقت پیش هرچی می دادم دستت فقط کافی بود یه لحظه ازت غفلت کنم می دیدم تو آشپزخونه ات با هم قاطی شون کردی و گلاب زدی اساسی... حالا بیا و تمیزش کن!! همه وسایلتم تا به خودم بجنبم توش شستشو دادی!! برای اینکه عمق فاجعه رو درک کنی یه مثالی می زنم: مثلا شیرکاکائو بهت دادم با بیسکویت یا کیک... برمیداری اینا رو می ریزی تو ظرفشوییت و هم می زنی و بعد تو همه ظرفات می ریزی و به اسباب بازیهات می مالی... پنج دقیقه بعد این فاجعه خشک شده و دیگه کاریش نمی شه کرد... این معجون شامل شیر و بستنی و ماست میوه ای و هزاران هزار خوراکی دیگه هم می شه...
یه بار اینقدر عصبانی شدم گفتم دیگه دست به اتاقت نمی زنم هرکاری می خوای بکن.. بعد دو سه روز، فقط دو سه روز! شده بود میدون جنگ!! اون از آشپزخونه ات! اسباب بازی ها و لباسات تو هم لول می خوردن! هزار جور آشغال و خورده خوراکی ریخته بود کف اتاقت و قاطی وسایلت... رو در و دیوار با ماژیک نقاشی کشیده بودی... تا توی کمدت ماست میوه ای مالیده بودی!!
تو این هیری ویری دایی ام زنگ زد و برای اولین بار می خواستن بیان خونمون!! فکر کن ظهر زنگ زدن و عصر می خواستن بیان!! حالا کارای خونه یه طرف، مهیا کردن وسایل پذیرایی شستن میوه ها و کاهوها و هزار مصیبت دیگه یه طرف، اتاق تو به تنهایی یه طرف!! یعنی گریه ام درومداااا.... تمام دو سه ساعت وقتی که داشتم تو اتاقت مشغول تمیز کردن بودم مگه تموم می شد؟!
بگذریم که اونروز چی به سرم اومد! اما باعث شد دو تا انقلاب بزرگ کنم.. اول این که تمام اسباب بازیاتو جمع کردم گذاشتم تو کمد خودم و درشو قفل کردم فقط چند تا اسباب بازی ساده گذاشتم دم دستت اونم یکی یکی و هروقت یکی شو جمع کنی اونیکی رو بهت می دم... به جز اون یه هشدار جدی بهت دادم که به هیچ وجه من الوجوه حق نداری هیچ چیزی اعم از خوراکی یا غیر اون توی آشپزخونه ات بریزی مگر آب خالی که اونم هیچی نباید قاطی اش بشه به هیچ وجه!!
حالا همه چی آرومه من چقدر خوشحالم.....!!!
دوستت دارم گلی شیطونم... زلزله... عشششششششششششق...
***********************
اضافات:
از امام باقر و امام صادق (علیهم السلام) نقل شده که
در سن سه سالگی از کودک بخواهید 7 بار بگوید لا اله الا الله...
در سن سه سال و هفت ماه و بیست روزگی 7 بار بگوید محمدا رسول الله
در چهار سالگی 7 بار صلوه بفرستد
در پنج سالگی اگر دست راست و چپ را شناخت صورتش را به سمت قبله برگردانده و به او بگویند سجده کن
در 7 سالگی از او بخواهند: صورت و دست هایت را بشوی و نماز بخوان
در 9 سالگی وضو یاد داده شود و بر ترک آن تنبیه شود و به نماز امر شود و بر ترک آن تنبیه شود
................................
تو در جال حاضر تا پنج سالگی پیش رفتی و چند روز پیش بهت یاد دادم سجده کنی و سبحان الله بگی...
زلزله خوبی هستی کوچولو
دوستت دارم!!
خدا حفظت کنه...
سلام بر زیباترین گل دنیا...
شیرین عسلم توی قران آیات زیادی در وصف مولای متقیان حضرت علی (علیه السلام) اومده که به مقام و شان بسیار بالای ایشون اشاره داره.
زمانی که حقانیت حضرت علی (علیه السلام) ثابت شه حقانیت دیگر امامان هم روشن می شه چون هر امامی امام بعد از خودشونو معرفی می کردن و اینجوریه که صاف می رسیم به خدمت حضرت حجت روحی فداه...
اما تعداد ایشون علاوه بر این موضوع، از اخبار متواتر از پیامبر (ص) به ما رسیده که خود بزرگان سنی نقل کرده و مورد تاییدشونه. این موضوعی نیست که ارثی باشه مثل سلطنت، چون گفتیم که خداست که تعیین کننده است و بهتر از هرکسی می دونه که بر مقتضای حکمتش رسالتشو کجا قرار بده و بهتر می دونه کی شایستگی داره:
در قران به اولی الامر منکم و همچنین اهل البیت و ... اشاره شده که مصداق آنها ائمه اطهار هستند و پیامبر هم تعداد و اسامی ایشان را اعلام کرده بودند. مثلا بعد از نزول آیه اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم که از پیامبر سوال می شه اولی الامر چه کسانی هستند ایشان صراحتا به اسامی و تعداد ایشان اشاره می کنن. اینکه سوال می شه چرا اسامی ایشان در قران نیومده از اونجایی که قران احکام و مسائل رو به صورت کلی بیان کرده جزئیات در آن بیان نشده. مثل خیلی دیگه از مسائل که به صورت کلی اشاره شده و بعد پیامبر اونو تفسیر کردند مثلا خدا در قران فرمود نماز بخوانید اما تعداد رکعت ها و غیره رو پیامبر تفسیر کردند و در قران مستقیما اشاره نشده.
خدا می تونست مستقیما اشاره کند و نام ببرد اما چرا این کار رو صلاح ندونست؟ یه دلیلش اینه که اگه این کارو می کرد قران با خطر تحریف مواجه میشد و بی شک معاندان در اون دست می بردن همونطوری که در کتب پیش از این دست برده بودن و چون خدا وعده عدم تحریف قران رو داده به این شکل هم حفظش کرده یعنی جایی برای دست بردن و کم و زیاد کردن باقی نذاشته. به جز اون شاید این امتحان الهیه چرا که مثلا جایی که در قران می فرماید اطیعوا الله و بلافاصله می فرماید و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم منظور اینه که اینها مثل رشته های زنجیر به هم متصلند و پیروی از خدا مستلزم پیروی از پیامبر خدا و اولی الامری است که خدا تعیین کرده پس اگر ما واقعا نیتمون نزدیک شدن به خداوند و خواست اوست باید حتما از دستورات پیامبرش هم بی چون و چرا تبعیت کنیم. پس اگر پیامبر تعداد و اسامی ائمه رو فرمودند باید متوجه باشیم که پیامبر چیزی از جانب خودشون نمی فرمایند و هرچه بگویند سخن خداست که برای ما نقل می کنند و وحی است بنابراین سخن پیامبر برای ما باید حجت باشه و باید اونو حرف و اراده خدا بدونیم. اگه این اعتقاد رو داریم پس نباید بگیم چرا اسامی و تعداد ائمه و بسیاری دیگه از مسائلی که موجب اختلافات ماست در قران نیومده. از همه اینها که بگذریم حق بودن و شایسته بودن امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام رو که کسی کتمان نمی کنه و به اندازه کافی سند و دلیل برای حقانیت ایشون وجود داره و با این حال باز هم مردم به افراد ناشایست رو آوردن و حق ایشون رو ناحق کردند. پس در نتیجه اگه در قران هم با صراحت اسامی و تعداد ایشان آورده می شد ما همچنان اندر خم همون کوچه ای بودیم که الان هستیم
البته شیعه و ثنی در تعداد اختلاف ندارند و به استناد آیات و روایات پیامبر تعداد جانشینان پس از ایشان رو قبول دارند همچنان که قبلا هم در تاریخ تکرار شده بود اما اختلاف در مصداق این جانشینان هست. اینکه این دوازده نفر چه کسانی باید باشند که این موضوع هم در احادیث پیامبر صراحتا بیان شده
احادیث متواتری از رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در منابع شیعه و اهل سنّت نقل شده است که میگوید: خلفای راستین پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دوازده نفرند. البته برخی از اهل سنّت تفسیرهای گوناگونی ارائه دادهاند؛ ولی دانشمندانی از اهل سنّت که بهرهای از انصاف دارند، تصریح کردهاند که مقصود، امامان دوازدهگانه از اهل بیت علیهم السلام هستند که علی ابن ابی طالب علیه السلام در رأس آنها قرار دارد و همگی آنها از قریش یا بنی هاشم میباشند و آخرین آن حضرت مهدی علیه السلام است (احمد حنبل، بیتا: ج2، ص35؛ ترمذی، بیتا: ج2، ص35؛ هیثمی، 1417: ص113؛ حاکم نیشابوری، 1418: ج4، ص510).
بیش از سی روایت از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم رسیده است که میفرماید: خلفای دوازدهگانه از قریش و تبار هاشم هستند. اکنون به دو نمونه از آنها که از اهل سنّت نقل شده، اشاره میکنیم:
ابن ابی الحدید مینویسد:
سخن امام علی علیه السلام با اصول معتزله نمیسازد؛ ولی من سخن علی را قبول دارم؛ چرا که به گونه متواتر ثابت است که پیامبر در شأن او فرمود: «إنه مع الحق و إن الحق یدور معه حیث دار؛ علی، تحقیقاً با حق است، به هر سو بگردد، حق هم به همراه او میگردد» (ابن ابی الحدید، 1404: ج2، ص287).
وانگهی علی و یازده فرزندانش از اهل بیت هستند که به اعتراف بزرگان اهل سنت با احدی از اصحاب و مردم قابل قیاس نمیباشند (ابن جوزی، بیتا: ص212؛ طبری، بیتا: ج3، ص180؛ حسکانی، بیتا: ج2، ص270).
حافظ ابراهیم جوینی با ذکر سند از عبدالله بن عباس نقل کرده است که پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
إن أولیایی و أوصیائی حجج الله علی الخلق بعدی اثناعشر أولهم أخی و آخرهم ولدی. قیل: «یا رسول الله! من اخوک؟» قال: «علی بن ابی طالب». قیل: «فمن ولدک؟» قال: «المهدی. إنه یملأها قسطا و عدلا کما ملئت جوراً و ظلماً»؛
خلفا و اوصیای من و حجتهای خدا بعد از من، دوازده نفر خواهند بود که نخستین آنها برادرم است و آخرین آنان، فرزندم. گفته شد: «ای رسول خدا! برادرت کیست؟ فرمود: «علی بن ابی طالب». گفته شد: «فرزندت کیست؟» فرمود: «مهدی؛ همان کسی که دنیا را پر از عدل و داد کند، پس از این که پر از ظلم و جور شده باشد» (قندوزی، 1418: ص443). 1. ابن ابی الحدید معتزلی از امام علی علیه السلام نقل میکند که فرمود: «إن الأئمة من قریش غرسوا فی هذا البطن من هاشم لاتصلح علی سواهم و لا تصلح الولاة من غیرهم؛ تحقیقاً امامان از نسل قریش در نسل بنی هاشم کاشته شدهاند و غیر آنان، صلاحیت امامت را ندارند و همچنین حاکمان از غیر بنی هاشم صلاحیت و شایستگی برای خلافت ندارند» (حاکم نیشابوری، همان: ج4، ص73).
در کتاب فرائد السمطین از مجاهد و ابن عباس حدیثی نقل شده است که به ترجمه آن میپردازیم:
یک نفر یهودی به نام «نعثل» به حضور پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آمد و پس از پرسش درباره خداوند و پاسخ گرفتن، پرسید: «اکنون از وصی و جانشین خودت بگو که کیست؟ چرا که پیغمبران اولواالعزم همگی وصی و خلیفه داشتهاند و موسی، پیامبر ما یوشع بن نون را وصی خود قرار داد».
پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «وصی من، علی بن ابی طالب است و پس از وی دو سبط من حسن و حسین هستند و پس از آن دو، نه تن از امامان از صلب حسین خواهند بود».
یهودی عرض کرد: «ای محمد! نام و مشخصات آنها را برایم بیان کن». فرمود: «بعد از حسین، پسرش علی است و بعد از او فرزندش محمد و سپس فرزندش جعفر و بعد از او فرزندش موسی و بعد از وی فرزندش علی و بعد از او فرزندش محمد و پس از وی فرزندش علی و بعد از او و پس از او فرزندش حسن و پس از او فرزندش مهدی است؛ اینها هستند امامان دوازدهگانه».
یهودی گفت: «بگو تا بدانم علی و حسن و حسین، مرگشان چگونه است؟» فرمود: «علی با شمشیری که بر فرقش زده میشود، کشته میشود و حسن، به زهر جفا و حسین، سرش از بدنش جدا میشود».
یهودی پرسید: «جایگاه آنان کجاست؟» فرمود: «در بهشت، در مقام من هستند».
یهودی فریاد زد: «شهادت میدهم: معبودی جز خداوند نیست و اینکه تو رسول او هستی و شهادت میدهم که آنان بعد از تو اوصیایت هستند. من در کتابهای پیشین و در آنچه موسی با ما عهد کرده بود، یافتم که در آخر الزمان پیغمبری خواهد آمد که به او احمد و محمد گفته میشود. او خاتم همه پیامبران است و بعد از وی پیامبری نیست و نخواهد آمد و پس از او، اوصیایش دوازده نفرند. اول آنها پسر عمّ و شوهر دختر او است و دوم و سوم، دو برادرند از فرزندان پیغمبر، اولی را به وسیله شمشیر میکشند و دومی را به وسیله زهر و سومی را با عدهای از اهل بیتش با لب تشنه در غربت، شهید میکنند…. نُه نفر از اوصیای پیغمبر اسلام از فرزندان سومی هستند. اوصیای پیامبر به عدد اسباط بنی اسرائیل دوازده نفرند».
پیغمبر فرمود: «آیا اسباط را میشناسی؟»
عرض کرد: بلی. اول از اسباط، لاوی بن برخیا است. هم او بود که شریعت خویش را پس از فرسوده شدن، ظاهر ساخت و با قرطیسای ـ قرشیطا ـ پادشاه جنگید تا او را کشت». سپس پیغمبر فرمود: «در امت من نیز همان واقع خواهد شد که در بنی اسرائیل رخ داد. امام دوازدهم از فرزندان من غیبت میکند و دیده نمیشود. او روزی ظاهر خواهد شد که از اسلام، جز اسمی باقی نمانده باشد و از قرآن و کلام خدا مگر درسی باقی نباشد. در این موقعیت است که خدای متعال، اذن ظهور میدهد، تا او اسلام را تجدید نماید. خوشا به حال آنان که او را دوست داشته باشند و از وی پیروی نمایند! و بدا به حال دشمنان و مخالفان وی و خوش به حال آنان که از وی راهنمایی بجویند! (قندوزی، همان: ص440-442؛ جوینی، همان: ج2، صص132و134).
از نظر عقلی کسی که از جانب خدا منصوب شده و معصومه دیگه نمیاد ببینه مردم چی می گن. حرف اول و آخرو قراره خدا بزنه دیگه پس ما چیکاره ایم. مثل اینه که پیامبر بیاد بین مردم بگه مردم من از جانب خدا به رسالت مبعوث شدم حالا نظر شما چیه؟ بشینین با هم مشورت کنین چون خدا حکم به شورا کرده ببینین دوست دارین من پیامبرتون باشم یانه... اگه شورا قبول کردن وظیفه خطیر پیامبری رو بر عهده بگیره وگرنه به کس دیگه ای که نظر شوراست محول کنه.. این نظر خیلی بچگانه است. با دلایل عقلی ثابت شد که ولایت بعد از نبوت برحقه و لازم. حالا ولی که از جانب خدا وظیفه و تکلیفی بر عهده اشه چکار به شورا و نظر مردم داره؟
حضرت علی اگر سکوت کردند و همچنین دیگر ائمه بزرگوارمون هدفشون حفظ اسلام بود که اگه این کار رو نمی کردن و به دنبال احقاق حقوق خودشون بودن دیگه اسمی از اسلام نمیموند وگرنه فاتح خیبر قدرتشو نداشت که حکومت رو بدست بگیره و بقیه رو سرجاشون بنشونه؟
افلا تعقلون؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!
تا اینجا داشته باش تا برسیم به اصل قضیه یعنی موعود منتظَر به امید خدا...
یاعلی