سلام گلکم.
به عادت این چند ساله که از خیلی چیزا محروم بودیم امسال هم سبزه عیدمونو خودم گذاشتم. امروز تازه یه کم جوونه زده. حالا تا عید خیلی راهه.. خصوصا که عدس خیلی زود جوونه می زنه و زود رشد می کنه..
خیلی لذت داره که آدم سبزه ی عیدشو خودش درست کنه و تا وقتی از خریدن حاضریش محروم نشی خیلی کم پیش میاد همچین چیزی رو تجربه کنی.. اما به همه پیشنهاد می کنم این تجربه ی لذت بخش و بسیار ساده رو از دست ندن.. و مخصوصا به تعداد اعضای خانواده در ظرف های جدا سبزه سبز کنن که سالی سرشار از سلامتی و شادابی و تندرستی داشته باشن.. ان شاءالله
به زودی عکسای سبزه هامونو رو وبت می ذارم...
برای اونایی که دوست دارن:
بذرهای مناسب برای سبزه:
از بذر انواع سبزیجات میتوانید کمک بگیرید؛ هر کدام که دمِ دست باشند. مقداری عدس، ماش، گندم در هر خانهای پیدا میشود. در مورد سبز کردن سبزه، ارزان بودن بذرهای تهیه شده اهمیت دارد بخصوص موقعی که بخواهیم در چند بشقاب یا در چند سینی سبزه سبز کنیم. بذر گندم و جو ارزانتر از سایر بذرها هستند. یادتان باشد که این گونه بذرها باید سالم و تازه باشند. اگر آنها را چند سال در خانه نگهداری کردهاید دیگر قوه رشد خود را از دست داده و سبز نمیشوند.
روش سبز کردن سبزه:
برای یک بشقاب سبزه حدودا پنجاه تا صد گرم بذر کفایت میکند. بذرها را در آب خیس کنید. بعد از یک شبانهروز که کاملاً خیس خوردند آنها را لای یک پارچه مرطوب پیچیده و در بشقاب قرار دهید. نباید بشقابی که این پارچه در آن قرار دارد از آب پر شود فقط باید مرتب پارچه را خیس کنیم تا رطوبت کافی به بذرها برسد. در این مدت هر روز مقداری آب روی پارچه میریزیم و بذرها را به وسیله پارچه از نور محافظت میکنیم. اگر پاشیدنِ آب را فراموش کنید بذرها دچار مشکل گشته و سبز نمیشوند. با وجود رطوبت کافی و تاریکیِ مطلق، بذرها به تدریج جوانه میزنند. وقتی بذرها جوانه زدند آنها را در یک بشقاب گود ریخته و با دست پهن میکنیم طوری که روی هم انباشه نشوند؛ اما باز هم برای مدت یک شبانهروز پارچهای روی بشقاب میکشیم، مقدار کمی آب در بشقاب میریزیم و پارچه را خیس نگه میداریم. روز بعد پارچه را برداشته و بشقاب را در محل پر نور و آفتابی قرار میدهیم. به تدریج سبزهها سبز شده و رشد میکنند. در این مدت مرتب به آن آب میدهیم. هر بار در موقع آبیاری آبهای اضافه را که در زیر بشقاب جمع شده خالی کنید و آب تازه به آن بدهید.
سعی کنید در کفِ بشقاب آب زیاد جمع نشود زیرا موجب پوسیدگی سبزهها میگردد. در مقابل نور آفتاب سبزهها به سرعت رشد میکنند. اگر بخواهیم تا سیزده نوروز سبزه را نگه داریم بهتر است اجازه ندهیم که سبزهها با سرعت زیاد رشد کنند. برای اینکه سبزه به تدریج رشد کند میتوان آن را در محل خنک قرار داد. سرما از رشد سریع سبزه جلوگیری میکند.
سبزههای کوزهای:
کوزه سبز نیز جالب است. با استفاده از یک کوزه سفالی و مقداری بذر ترهتیزک (شاهی) میتوانیم سبزه کوزهای درست کنیم. ابتدا کوزه را از آب پر میکنیم و برای مدت یک شبانهروز آن را همانطور پر از آب نگه میداریم تا جدار کوزه کاملاً خیس شود. سپس یک جوراب نایلونی روی کوزه میکشیم. بذر شاهی را که قبلاً برای مدت بیست و چهار ساعت در آب خیس کردهایم به آرامی با دست روی نایلون میکشیم طوری که بذرها که حالا دیگر بعد از خیس شدن کاملاً ژلهای شدهاند به طور یکنواخت همه جا پخش شوند.بذر شاهی به آسانی به سطح جوراب نایلونی میچسبد. کوزه را همواره پر از آب نگه میداریم. چون هر روز مقداری از آب کوزه تبخیر میشود باید به طور مرتب در آن آب بریزیم.. آب از داخل کوزه به جداره آن راه یافته و به بیرون تراوش نموده جوراب را مرطوب میکند به این ترتیب بذر شاهی جوانه زده و ریشهها به سطح بیرونی کوزه میچسبند. کوزه را در محل پر نور قرار دهید و گاهگداری آن را بچرخانید تا نور به همه جای آن برسد. بعد از چند روز کوزه سبز شده و از تماشای آن لذت خواهید برد.
سلام عسلکم.
پست قبلی در مورد طرز تهیه ی رنگ انگشتی و خمیر بازی در منزل بود و این پست نشون می ده که خواستن توانستن است!!
بالاخره هرچی باشه سال همت مضاعف و کار مضاعفه.... همتش را شما بکنید کاراش باشه برای من بیچاره!
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
شما بزرگ ترها: رنگ انگشتی رو طبق فرمولی که در پست قبلی نوشتم تهیه کنید و اجازه بدهید تا خوب خنک شود بعد در ظرف های مختلف در دار (مانند شکل بریزید)... ما ظرف های رنگ انگشتی قبلی رو که به رحمت الهی رفته بودن نگه داشتیم واسه یه همچین روزی!!
شما کوچولوها: توی هر ظرفی یه کم از هر رنگی که دوست دارید اضافه کنید... (بزرگ ترها یادتون باشه که رنگ ها باید حتما حلالشون آب باشه و رنگ های روغنی مناسب نیستن چون بعد موقع شستشو به سختی پاک می شن و دردسر سازن.. انواع گواش برای این کار مناسب تره...)
شما کوچولوها: محتویات هر ظرف رو خوب هم بزنین تا کاملا رنگ بگیره...
و باز هم شما کوچوها: حالا می تونین رنگاتونو تست کنین!!
رنگای ما خیلی خوب از آب درومد و مثل همون رنگ انگشتی ای که خریده بودیم به راحتی با آب پاک می شد... (تعجب نکنین که چرا از افعال ماضی استفاده می کنم!! چون این رنگ ها هم در عرض سه روز به رحمت الهی رفتن!!.... اینه که آدم مجبور می شه هنرشو به کار بندازه تا جیبش خالی نشه هااااا...)
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
حالا خمیر بازی:
شما بزرگ ترها: طبق دستور ساخت خمیر که در پست قبلی نوشته بودم خمیر رو آماده کنید.
شما کوچولوها: خمیر رو خوب ورز بدین.... بیشتر.... بیشتر ..... تا حسابی یه دست بشه....
و باز هم بیشتر.....
خمیر درست شده رو به تعداد دلخواه ازش گلوله درست کنید... به تعداد رنگ هایی که می خواین... مثلا پنج شیش گلوله درست کنید... بعد هر گلوله رو کف دستتون باز کنید و وسطش یه مقدار کمی رنگ بریزید... و بعد دوباره گلوله اش کنید و حسابی ورزش بدین تا کاملا یک دست رنگ بگیره... حالا نوبت گلوله های دیگه است...
خب حالا شما کوچولوها برین با چیزایی که ساختین مشغول باشین... و شما بزرگ ترها تا شب زندگی رو بسابین!!
موفق باشین...
سلام گلکم...
امروز بالاخره موفق شدیم بعد از ماه ها که تو این خونه مستقر شدیم و مثلا به مادرجون نزدیک شده ایم توی کلاس های هفتگی مادرجون شرکت کنیم! قربونت برم خیلی خانوم بودی.. تو کوچک ترین شرکت کننده بودی و بعد هم البته من!! اما خیلی خوب بود.. برام جالب بود. تو که تا می ریم خونه ی مادرجون می دوی اتاق کوچیکه و اسباب بازی ها رو از زیر تخت می کشی بیرون و واسه ی خودت مشغول می شی.. بعد که دیدی قران سفیده رو از تو کیفم دراوردم خوشحال شدی و اومدی نشستی پیش من... شاید چون زیپ داره خیلی دوسش داری و هروقت من یا بابا حامد قران می خونیم تو هم زود می گی اون قران سفیده رو به من می دی؟! اما هر کاری کردم قل هو الله نخوندی.. خجالت کشیدی... هرچند اگه هم می خوندی فقط من می فهمیدم چی می گی!! ... الهی قربون اون زبون شیرینت برم.. خیلی دوستت دارماااا..
خب از اونجایی که رنگ انگشتی شما تموم شده و عزای عمومی اعلام شده!! و از اونجایی که اگه هر دفعه قرار باشه اینهمه پول رنگ انگشتی بدیم و جنابعالی چند روزه دخلشو بیاری به این نتیجه رسیدم که خودم دست به کار بشم و برات رنگ انگشتی درست کنم... این روزا یه کتاب می خونم به اسم همه ی کودکان باهوشند اگر... خیلی کتاب خوبیه و خوندنشو به همه ی پدر و مادرایی که بچه های صفر تا پنج سال دارن توصیه می کنم.. تو این کتاب ساختن بازی های خونگی از جمله رنگ انگشتی رو نوشته که من برای همه ی مامان باباهای گلی که دوست دارن هنرشونو به کار بندازن و تو مخارجشون صرفه جویی کنن دستورشو اینجا می نویسم..
..........................................................................
خب.. یادداشت کنید:
رنگ انگشتی خوراکی برای بچه ها!!
75 گرم آرد چاودار یا آرد گندم ساده را با مقداری آّب در یک تابه مخلوط کنید. درحالی که دائما مخلوط را بهم می زنید آن را به نقطه ی جوش برسانید. مقداری آرد ذرت که با 4 قاشق غذا خوری آب مخلوط شده است را به آن اضافه کنید بگذارید این مخلوط سرد شود و سپس آن را با مقدار کمی رنگ خوراکی یا مواد غذایی رنگ آمیزی کنید.
.........................................................................
جالبه که خمیر بازی رو هم می شه به صورت خوراکی و بی خطر درست کرد:
خمیر بازی کودک:
425 گرم آرد، 120 میلی لیتر روغن سالاد و 120 میلی لیتر آب را در یک ظرف بزرگ مخلوط کنید. آن را خوب ورز دهید و در صورت لزوم آب بیشتری اضافه کنید تا مخلوط چسبنده شود. اگر تمایل داشتید آن را با رنگ خوراکی رنگ آمیزی کنید.
........................................................................
اینم از طرز تهیه ی دو تا وسیله ی بسیار سرگرم کننده برای بچه های بالای دو سال.
تو که شخصا وقتی با رنگ انگشتی نقاشی می کنی به معنای واقعی کلمه روحت ارضا می شه و چنان لذتی می بری که فکر می کنم هیچ چیز تو دنیا به اون اندازه برات لذت بخش نیست.
این اواخر چند تا رنگ انگشتی تو گذاشته بودم تو دستشویی که بلکه به هوای اونا قدم رنجه کنی تشریف بیاری دستشویی!!
چند تا هم تو حموم بود که قبل از اینکه بشورمت می ذاشتم حسابی خودتو کثیف کنی و رو در و دیوار نقاشی بکشی و بعد یه حموم حسابی می بردمت...
خوبیش اینه که این رنگ ها خیلی راحت از روی کاشی های دستشویی و حموم و همچنین لباس و دست و بدنت پاک می شن و اثری ازشون نمی مونه.. حتی بعد از اینکه حسابی خشک بشن...
خب دیگه تا همین جا رو داشته باش تا بعد..
دوستت دارم یه آسمووووووووووووووووووووووووووووون..
سلام روح مامان...
امسال 22 بهمن عجب یوم اللهی بود! خییییییییییییییییییییلی شلوغ بود. خودم که ایرانیم باورم نمی شد همچین جمعیتی اصلا تو تهران وجود داشته باشن... خیلی شورانگیز بود... سال قبل نه سال قبلش هم ایران بودیم اما خب تو کوچولو بودی و تو بغلم بودی و مسافت کمی رو با بابا جونی اینا رفتیم و برگشتیم. اما امسال هزار ماشاءالله دیگه بزرگ شدی و تو هم راهپیمایی می کردی... اینقدر شلوغ بود که مجبور شدیم ماشینو یه جایی حوالی صادقیه بذاریم و بعد پیاده تا آزادی رفتیم و برگشتیم... البته ریا نشه!!!! .... هنوز هم پام درد می کنه.. یعنی اینقدر دیدن این جمعیت و این صمیمیت و یکپارچگی با شکوه و شورانگیز بود که اصلا دلمون نمیومد برگردیم... یه چیز جالب یادم اومد: دو سال پیش هم بعد از راهپیمایی 22 بهمن خونه عمه محیا دعوت بودیم امسال هم همینطور و بعد از راهپیمایی رفتیم خونه عمه محیا اینا...
اما یه شور دیگه ای که امسال داشت قیام مردم مصر و پیروزیشون درست در همین روز بود.. خیلی برام جالب بود که این حسنی به قول آقا نا مبارک هم درست در همین روزی سرنگون شد که یه روزی انقلاب اسلامی ما پیروز شد و شاه مستبد ایران سرنگون شد... الحمدلله که نشانه ی دیگری از ظهور آقامون هم بروز کرد و تو این همهمه ی سختی ها و مصیبت ها که از در و دیوار بر سر مسلمونا و خصوصا شیعه ها می باره نوری دلگرم کننده بر دلهایمان تابید و خوشحالمون کرد...
خب حالا بریم سراغ عکس ها:
روح مامان خیلی دوستت دارم...
سلام عمر مامان.
اینم عکسایی که قول داده بودم:
چالوس: اون لاک پشته که رو لاکش گوش ماهی داره رو من و تو با هم ساختیم.
کلا راحت باش... سر تا پات شن خالی شده بود اما گذاشتم حسابی لذت ببری آخه این روزا دیگه تکرار نمی شن!
عشقت اینه که بریم لب دریا و تو سنگا رو پرت کنی تو آب و زودتر از اینکه صدای قلپش در بیاد داد بزنی: اُلُپ
_____________________________
خب اینجا دیگه تهرانه... اتاق خودت... نظرت چیه؟!
بهت گفتم عکس منو بکش اینو کشیدی:
بعد گفتم حالا عکس بابا حامدو بکش:
واسه اینه که عاشق نقاشیاتم.
این که داری روش نقاشی می کنی یه بنر قدیمیه که بابا حامد برات آورده.. تقریبا مثل سفره می مونه.. خوبیش اینه که با همه چی می شه روش کشید.
میکلانژ کوچولوی من:
قدتو برم:
اینجا دوستای دوران دانشگاهم اومده بودن خونمون: خاله محبوبه و خاله هانیه و خاله سمیرا و خاله مرضیه... اون روزا هیچوقت فکر نمی کردیم یه روزی اینجوری دور هم جمع بشیم در حالی که هر کدوممون صاحب فرزندی شده ایم و حالا دیگه اینقدر سرمون به اینها گرمه که از خودمون غافل می شیم....
از چپ به راست: پرنیا دختر محبوبه که یه سال و نیم از تو بزرگتره و حدود چهار سالشه.. فاطمه ی گلم عشق و روح و نفس مامان زاهیلا.. رومینا دختر هانیه که دوم دبستانه و روی پاشم علی آقا پسر خاله ی گلت نشسته که نفس خاله اشه و آخر از همه هم علیرضا پسر سمیرا که حدود پنج سالشه....
رومینا اول از همه اتون به دنیا اومد (طبیعتاً!!)... اون موقع که ما همکلاسی بودیم فقط هانی بینمون متاهل بود و یادمه وقتی رومینا به دنیا اومد اینقدر ذوق داشتیم و اینقدر دوست داشتنی بود که نگو... اون موقع دیگه درسمون تموم شده بود و من و خاله محبوبه دفاعیه امون هم تموم شده بود... بعد علیرضا اومد و اونم با همه ی جزئیاتش خاطراتشو خوب یادمه و بعد هم که پرنیای گلم به دنیا اومد و من اینقدر ذوق داشتم که رفتم بیمارستان و اونجا دیدمش.. فکر کنم یکی دو روز دیگه اش می خواستم برگردم ایتالیا و دیگه ندیدمش تا اومدم ایران و تو به دنیا اومدی که عکسش حتما تو وبت هست...
بچه ها برای تولدم که چند روزی ازش گذشته بود کیک خریده بودن و شماها رو به زور نشونده بودیم که ازتو عکس بگیریم در حالی که دلتون پر می زد که شمع هایی رو که خودتون روش چیدین زود فوت کنین و خامه هاشو با انگشت بخورین.. مخصوصا تو که استاد این کارایی و اگه بچه ای هم بلد نباشه از این کارا بکنه جنابعالی راهش می اندازی...
چند تا عکس که گرفتم (که البته از بس وول می خوردین بیشترش تار شد) گفتم حالا بیایین فوت کنین و در نتیجه صحنه ی زیر خلق شد:
تو این کتابای روانشناسی نوشته اند که این سن یعنی دو و نیم سالگی سن نقاشیه و برای پرورش خلاقیت و هوش فاطمه بانو تا می تونین باید انواع و اقسام وسایل نقاشی رو جلوش بریزین که تا می تونه نقاشی بکشه... الان این یکی از اون اقسامه!.. بهش می گن رنگ انگشتی... ما که بچه بودیم از این چیزا محروم بودیم اما به حول و قوه ی الهی هنرمند از آب درومدیم... ببینیم شما با اینهمه شکوفایی چه می کنید!
این همون بنر کذاییه که تعریفش رفت و اونهم انگار جنابعالی هستید اما در مورد چیزی که خلق می کنید نظری ندارم!!
به هر حال می گن گاهی این کتابای روانشناسی سبب خیر هم می شن.. مثلا این رنگای انگشتی رو گذاشتم تو دستشویی که بلکه به هوای اونا که روحت براشون پر می زنه لطف کنید و قدم رنجه ای بفرمایید و پا تو دستشویی بذارین که به شدت ازش گریزانید!!!
بماند که روزی چندین بار دیوارهای دستشویی رو می شورم... بازم خدا خیرشون بده که خیلی راحت با آب پاک می شن و اثری ازشون نمی مونه..
این ترفندو برای حموم هم به کار بردم.. چون چند وقتیه از حموم هم گریزانی!! این شد که لختت کردم و گفتم می تونی همه جا رو رنگ کنی و وقتی نگاهت می کردم به وضوع می دیدم که رووووحت تخلیه می شه و از اعماق وجودت لذت می بری و البته حق هم داری!!! حتی گفتم رو دست و پاهات هم نقاشی بکشی و قلمو ام رو هم که خیلی حسرتشو داشتی دادم که نابود کنی!!!
من هم باشم لذت می برم عزیزم!!
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
خب بگذریم نظرت در مورد عکس پایین چیه؟ از این روزا چیزی یادت مونده؟ اینجا پنج شش ماهت بود.. ببین هزار ماشاء الله چقدر تغییر کرده ای! عزیز مادر ان شاء الله صد و بیست سال عمر با عزت کنی توام با سلامتی کامل....
فالله خیر حافظا وهو ارحم الراحمین
دوستت دارم یه آسمووووووووووووووووووووووووووووووووون.. خوشحال و شاد و خوب بمون!!
سلام گلکم.
خدا رو صدهزار مرتبه شکر می کنم که امسال محرم را بالاخره بعد از سالها آرزومندی ایران بودیم و این توفیقو بهمون داد که توی مراسم ایرانی و پر شور محرم شرکت کنیم. خیلی لحظات زیبایی بود. البته سه سال پیش هم که تو رو حامله بودم باز هم توفیق شد که چنین روزهایی رو ایران باشم. مراسم اینجا یه حال و هوای دیگه ای داره. ایتالیا که بودیم مراسمی مثل محرم و دیگر عزاداری ها و همچنین جشن ها رو توی مدرسه ایرانیا برگزار می کردن که خب خیلی رسمی و به قول معروف دیپلماتیک بود. اکثر شرکت کننده ها دیپلمات ها و کارمندای سفارت های رم و واتیکان بودن و تعدادی هم ایرانی های مقیم و تعدادی هم افغانی و دیگر مسلمون های شیعه و حتی سنی. اما خب به خاطر اون اکثریت غریب به اتفاق که در واقع بانی های مراسم هم محسوب می شدند و با کت و شلوار و یقه سه سانتی میومدن مرتب می نشستن و خیلی محترمانه گاهی هم در همون حالت سینه ای هم می زدن خیلی مراسم شور و حال نداشت و فقط محض حضور بود که شرکت می کردیم و برای احترام به ساحت مقدس امام حسین علیه السلام..
به جز مدرسه ایرانی ها در رم یه حسینیه هم بچه های شیعه ی ایرانی و ایتالیایی و همچنین افغانی و پاکستانی و غیره تشکیل داده بودن که همه همت و زحمتش رو دوش خودشون بود و مصائبشو هم تنهایی به دوش می کشیدن از جمله اینکه این اواخر فرقه سرسبز ایرانی چقدر اهانت کردن به این حسینیه و چقدر بچه ها رو اذیت کردن... مراسم اونها خیلی گرم تر و صمیمانه تر بود اما متاسفانه خیلی جاشون تنگ بود برای اینکه مشکل مجوز گرفتن و غیره داشتن و نمی تونستن هرجایی مراسمو به پا کنن و همچنین همون جای تنگ هم کلی هزینه کرایه و برق و غیره داشت.. برای همین بیشتر آقایون شرکت می کردن و جای مناسبی برای خانوم ها وجود نداشت.. توی آرشیو وبلاگت در این مورد حتما نوشته ام چون حدودا شش ماهت که بود چند بار تو همچین روزایی رفتیم اونجا...
اما خب اینجا خیلی شور و حال داره.. امسال تو هم بیشتر می فهمی و با دیدن دسته ها یا حتی شنیدن صدای طبل هاشون کلی ذوق می کردی و ما هم پا به پای تو کلی کیف کردیم... تو فکر می کنی دسته یعنی این زنجیری که می گیرن دستشون و خلاصه اینقدر ابراز احساسات کردی که خاله آزاده زنجیر علی رو برات آورد که این روزا دستت باشه و تو هم کلی ذوق می کنی و به قول خودت دسته می زنی!!
یه حسنی که این دسته داشت باعث شد که تو داروهاتو مثل خانوما بخوری و دیگه اصلا اذیت نمی کنی.. یه ده روزی شمال بودیم چون هوای تهران بدجوری خراب بود و من نگران بودم که تو صدمه ببینی.. بابا حامد دو سه روزی بود و بعد هم دایی مهدی اومد پیشمون.. بعد که برگشتیم تهران جفتمون مریض شدیم... هوا به قدری وحشتناک بود که اصلا نمی تونستم باور کنم این مه غلیظی که حتی کرجو کاملا گرفته بود دود و آلودگی باشه...
یه شب که دسته داشت از جلوی خونمون رد می شد اصرار کردی که بریم ببینیمش.. تازه از بیرون اومده بودیم و خیلی سخت بود دوباره سه طبقه بریم پایین.. بهت گفتم اگه بشینی داروهاتو مثل خانوما بخوری بابا حامد می بردت دسته رو ببینی.. اولش دو دل بودی از طرفی هی صدای طبل ها نزدیکتر می شد و از طرفی هم داروها تلخ و بدمزه بودن.. گفتم ببین زود می ریزم تو دهنت و قووورررت تموم می شه!!.. تو هم قبول کردی و وقتی ریختم تو دهنت همونجوری با دهن پر گفتی قوووررررت!!! چقدر خندیدیم از اینهمه نمکت! .. اما خب بابا حامد در کمال ناباوری مجبور شد به وعده اش عمل کنه و ببردت دسته رو ببینی...
یه چیزی که این روزا خیلی فکرمو به خودش مشغول کرد این بود که تو بعضی از مراسم می دیدم که یه سبک خاصی نوحه خونی می کنن.. شایدم نشه اسمشو گذاشت نوحه خونی چون بیشتر آدم یاد دی جی ها میوفتاد.. مثلا دو سه نفر با هم شور می گرفتن (به اصطلاح!) یکیشون یه شعری رو با آهنگ خاصی می خوند یکی دیگه زیر صدای اون جوری حسین حسین می کرد که انگار دارن دوبس دوبس می کنن و یکی دیگه هم زیر صدای اینها نفس نفس می زد و صداهای خاصی اضافه می کرد که در مجموع انگار کنسرت یه دی جی رو داری گوش می کنی تا نوحه خونی محرم...
این موضوع خیلی اول تعجب انگیز و بعد ناراحت کننده بود.. باید مواظب بود به هوای حالا جذب جوون ها یا هر توجیه دیگه ای حرمت ها رو نشکنیم و بعضی از مرزها رو نگه داریم و ازشون تجاوز نکنیم. خیلی مهمه که فرق باشه بین مداحی که قصد جذب جوون ها رو داره با خواننده ای که همین قصد رو داره.. باید مرز بین کسی که قصد داره جوونی رو به خدا نزدیک کنه و کسی که قصد داره اونو تو فساد بندازه کاملا روشن و واضح باشه درست مثل دو رنگ سیاه و سفید که وقتی کنار هم دیگه هم قرار می گیرن مرز کاملا مشخصی دارن و جای تردیدی باقی نمی ذارن.. سبک جذب کردن یه دی جی با یه مداح اهل بیت باید زمین تا آسمون متفاوت باشه.. در مجموع نباید فراموش کنیم که هیچ وقت هدف وسیله را توجیه نمی کند!
و یه چیز دیگه که باید چنین روزهایی خیلی بیشتر بهش توجه کرد و تذکر داد اینه که حواسمون باشه که ما عزادارا همگی در محضر خدای بزرگ و پیامبر اعظم و ائمه اطهار هستیم و خیلی باید رعایت ادب و تواضع رو بکنیم مخصوصا که این روزا خیلی یاد از سلطان ادب آقا ابوالفضل العباس می شه.. باید حواسمون باشه توی شعر ها و شورها وقتی اسم از حضرت زینب می بریم یا حضرت رباب یا دیگر بانوان حتما از خطاب های مودبانه و متواضعانه استفاده کنیم مثل بی بی زینب خانوم زینب بانوی کربلا و غیره اما این روزها متاسفانه شاهد بودم که مثلا در روضه حضرت رباب همه دم می گرفتن رباب .. رباب .. رباب... خیلی ساده است اگه یه کم فکر کنیم و ببینیم ما کدام بانوان را با اسم کوچک و بی عنوان صدا می زنیم و آیا بزرگواران کربلا در حدی هستن که ما به خودمون اجازه بدیم با اسم کوچک و بدون پسوند و پیشوند صداشون کنیم؟ اگه حواسمون باشه که امام حسین علیه السلام شاهد و ناظر هستن و حضرت عباس می بینن و می شنوند هم به خودمون اجازه می دیم هیچ کدام از بانوان کربلا رو اینطور صدا بزنیم؟ خیلی باید حواسمون باشه و دقت کنیم خیلی مهمه که به نکاتی از این دست دقت کنیم حتی اگه خیلی کوچک هم باشند و به چشم نیان همه جا باید حواسمون به رعایت ادب و احترام باشه...
یه چیز دیگه هم این روزا خیلی نمود داشت و برای خودم خیلی تاثیر گذار بود اینکه بعضی از هیئت ها که بعد از مراسم نهار یا شام می دادن این مشکل رو داشتن که خیلی ها غذاهای نیم خورده اشونو باقی می ذاشتن و می رفتن. این موضوع خیلی توجهمو جلب نکرده بود تا اینکه یه شب یکی از بانیان هیئت داشت به دوستش می گفت ببین چطور برکت خدا رو حیف و میل می کنن.. مسیحیا میان یه پرس غذای امام حسینو می گیرن تو فریزرشون نگهداری می کنن و برای یه سال ذره ذره از اون غذا رو با غذای منزلشون ترکیب می کنن به عنوان تبرک و خیلی به این موضوع اهمیت می دن اونوقت ما شیعه ها غذای امام حسینو که تبرکه و خیلی ها حسرتشو دارن اینجوری حیف و میل میکنیم...
این حرفش خیلی برای شخص من تاثیر گذار بود و دیدم ما از چه چیزای مهمی سهل انگارانه می گذریم..
دیروز یه کم شله زرد پختم برای سوم امام و همچنین نذر کردم که خدا ان شاء الله علی کوچولوی ما رو شفا بده و این بچه ی یه ساله کارش به جراحی نرسه.. از همه ی کسانی که این مطلبو می خونن هم التماس دعا دارم.
یه چیز دیگه هم می خواستم بنویسم: خیلی از بچه ها گاهی چند قدم از پدر و مادرشون عقب میوفتن البته هستن بچه هایی که خیلی پیش تر از پدر و مادرهاشون قدم بر می دارن از جمله شهدای نوجوان و جوانی که تقدیم انقلاب شدند اما چیزی که مهمه اینه که پدر و مادرها خیلی باید حواسشون باشه جایی بایستند که چند قدم عقب ترش پرتگاهی نباشه تا اگه بچه ای جاموند و چند قدم عقب تر موند سقوط نکنه و نابود نشه...
دوستت دارم..
التماس دعا
سلام نوگلکم!!
اعتراف می کنم بی تعارف که روزای سختی رو می گذرونیم.. من و بابا حامد که جای خود تو هم این روزا حال چندان خوبی نداری...
امان از این تهران!! هرچی بیشتر می گذره اعتقادم راسخ تر می شه که داریم تو یه کارخونه صنعتی زندگی می کنیم که تنها چیزی که توش دیده می شه دود و شلوغی و سر صدا و همهمه است...
اعتراف می کنم که هیچوقت فکرشو نمی کردم که زندگی اینجا به این وحشتناکی باشه...
هرچند ما خیلی هم از این محیط دور نبودیم و تو تموم این سالها سالی یک بار میومدیم اما به قول دوستی تا زندگی نکنی نمی فهمی.. همیشه مهمون بودیم و بعد هم فرصتو غنیمت می شمردیم و سفری می کردیم و خلاصه یکی دوماهی که ایران بودیم مثل برق و باد می گذشت و چیزی که می موند خاطره های خوشش بود و بعد هم دلتنگی و لحظه شماری برای سفر بعدی...
حقیقت اینه که تهران واقعا جای زندگی نیست... همانطور که ایتالیا هم به کل جای زندگی نبود... اما موضوع اینه که تهران فقط یه شهر صنعتیه که کارگرانش باید صبح زود بیان و کار کنند و شب ها به شهرهاشون برگردن و اصلا جای اینکه یه خانواده بخواد توش زندگی کنه نیست.. واقعا تعجب می کنم که اینهمه آدم چطور اینجا زندگی می کنن.. بعد از هفت ماه که از اومدنمون می گذره تو خونه ی خودم چشمام می سوزه بس که هوا فاجعه است... جالب اینجاست که هیچ کس برای هشدارهایی که مسئولین می دن پشیزی ارزش قائل نیست و مثلا روزی که می گن هوا فاجعه است بچه ها و پیرا بیرون نیان می تونی مطمئن باشی که تمام پارک های شهر مملو از وجود بچه ها و پیرهاییه که اصلا متوجه عمق فاجعه نیستند.. و روزی که طرح زوج و فرد برای ماشین ها می ذارین می تونی کاملا اطمینان داشته باشی که احدی به این طرح احترام نمی ذاره و همه ماشین ها اعم از زوج و فرد، تک سرنشین، چند سرنشین و یا شاید هم بی سرنشین!! دود زا و تاریخ مصرف گذشته تا فراری و غیره همه به صورت مسالمت آمیز در آن واحد در شهر دارن طردد می کنن و هیچ اتفاق خاصی هم نمیوفته!!
اینکه در تهران مردم برای حرف مسئولا که هیچی برای جون خودشون و عزیزاشون پشیزی ارزش قائل نیستند یک مبحث پیچیده ی جامعه شناسی و روانشناسیه که جا داره جدی در مورد مباحثه بشه!! البته با حضور همین مردم!!
اما راستی می خوام بدونم که تو شهرهای دیگه هم همین شرایط وجود داره.. البته در مورد آلودگی هوا که هیچ شهری تو دنیا به گرد پای این تهرون خودمون نخواهد رسید... شک نکن!
اما اینهمه خیره سری راستی چرا؟
فقط می دونم از وقتی پام به ایران رسیده جدا به معنای واقعی کلمه دارم دور خودم می چرخم.. به قدری گیجم که انگار افتادم وسط گردباد.. باورت می شه تو این هفت ماه هیچ برنامه خاصی انجام نداده ام؟ حالا سه چهار ماهشم برای اسباب کشی و جابجایی تخفیف!! تو سه چهار ماه اخیر من اصلا نمی دونم باید چکار کنم؟! حتی یه برنامه تفریحی ساده مثل مثلا استخر برام یه معضل پیچیده و بزرگه... فقط اینو می دونم که به هیچ وجه وقت ندارم!! اما اگر بپرسی چیکار می کنی که وقتت اینقدر پره واقعا خودم هم توش می مونم!!
یه احساس سردرگمی توام با ناامنی دارم... نا امنی از این نظر که هیچ اعتباری به آینده نیست!
خلاصه من یه جور درگیرم بابا حامد بدتر از من و تو هم این وسط به هرحال تحت تاثیر قرار می گیری
دارم یه فکر جدی می کنم که از این تهران فرار کنیم
اما هرچی فکرشو می کنم به این نتیجه می رسم که باید با همه ی فامیل یه جا اسباب کشی کنیم و از تهران در بریم وگرنه فایده نداره
اگر قرار به این بود که هم غربت بکشیم و هم دور باشیم که همون ایتالیا می موندیم
این روزا قراره یه پروژه بگیرم.. دانشگاه مجازی هم کم و بیش مشغولم و هرچند نمی رسم خوب و مرتب درسا رو بگیرم اما همچنان مشغولم.. باز اگه این پروژه هه جور شه یه کم برنامه دار می شم...
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
هنوز پمپرزت می کنم اما دیروز یه چند ساعتی بازت گذاشتم اما چشم ازت برنمی داشتم و هر طور بود هراز گاهی می بردمت دستشویی و تو هم کم و بیش همکاری می کردی .. باز جای شکرش باقیه که جایی نجس نشد.. باید بزنم پشتش هرجور شده از شر این پمپرز خلاصت کنم...
خیلی خوب صحبت می کنی و خیلی سریع هم حرفها رو تقلید می کنی
نقاشی هات یه جورایی سر و سامون گرفتن و دو تا چشم می کشی که خیلی برام جالبه دو تا ابرو هم زیرشون می کشی و بعد هم یه دماغ دراز می ذاری وسطشون و یه کم اونطرفتر هم خط خطی می کنی که لابد موهاشه
خیلی نقاشی هاتو دوست دارم
دوستت دارم
می گم خوب خوش به حالت شده هااااا.... جمعه روز جهانی کودک بود و امروز هم که روز ملی دختره... تو باید دوبل کادو بگیری جیگری!
اینجاست که علی آقا و حسین صدرا و محمد امین فرقشون با تو مشخص می شه! آخه یه دونه ای دردونه ی من!
برای روز جهانی کودک پارک نیاوران برنامه بود.. چقدر نی نی اومده بود و چه خبرررررررررررر بود.. البته به نظرم بیشتر مادر پدرا رو در نظر گرفته بودن تا نی نی هاشونو!! هوا خیلی سرد بود و ملت رو پله های سنگی آمفی تئاتر پارک نشسته بودن اما خب گرمای مراسم اینقدر بود که تا دوازده شب مردمو اونجا نگه داره! مخصوصا که جمشید مشایخی هم یه سر اومد و همه رو حسابی خوشحال کرد و گرمای مراسمو هم چند برابر... حسام نواب صفوی هم یه سر اومد.. طفلی شناسنامه اشو گم کرده و هرچی ملت خواستن بدونن چند سالشه _البته بخش مونث ملت_ طفلی خبر نداشت اما خب قولشو داد که اگه رونوشتی از شناسنامه اش پیدا کرد زود سنشو خبر بده... همینجا من این کار انسان دوستانه رو انجام می دم و از این فضای عمومی استفاده کرده اعلام می کنم هرکی هر نشونی ای از شناسنامه ی مفقود حسام خان پیدا کرد بهش اطلاع بده و یه مژده گونی حسابی هم ازش بگیره.. اگه مژده گونی هم نداد بازم چیزی از دست ندادین می تونین شناسنامه اشو پیش خودتون نگه دارین و به همه پزشو بدین!!!!!!!!!
خب بگذریم... چقدر به تو خوش گذشت... مراسم شاد و بامزه ای بود مخصوصا آخرش که نمایش سایه بود که یکی با دستش بازی می کرد و تو هم عاشق سایه بازی هستی و خیلی خوشت اومد... تازه آخر سر به همه ی بچه ها جایزه هم دادن... منتها چون فرداش روز ملی دختر بود واسه ی اینکه دل پسرا نسوزه به همه بچه ها اعم از دختر و پسر توپ فوتبال دادن!! که مصیبتی شده.. چون خیلی سنگینه و تو هم کلا با پا به توپ نمی زنی و دوست داری پرتش کنی.. هرچی هم می گیم همسایه ها سرشون درد می گیره به خرجت نمی ره...
دیروز یه سری به پیشی کوچولومون زدیم تو پارکینگ.. چند وقتیه دیگه مامانش پیداش نیست.. اینه که هر از گاهی که زیاد میو میو می کنه من و تو واسش غذا می اندازیم پایین (آخه سخته سه طبقه بریم پایین و بیایم بالا.. امان از هرچی ساختمون بدون آسانسوره.. اصلا من موندم چجوری این آپارتمونا مجوز می گیرن!..)
امروز هم علی لهراسبی به مناسبت روز ملی دختراااا تو برج میلاد کنسرت داشت که ما نرسیدیم بریم یعنی دیگه دیر متوجه شدیم وگرنه که حتما به خاطر تو هم شده می رفتیم.. تو عاشق کنسرتی.. یعنی اصلا به موسیقی خیلی علاقه داری.. و حافظه خوبی هم تو حفظ کردنشون داری... هم ریتمو خوب می گیری هم شعرها خوب یادت می مونن.. صرف نظر از اینکه جدیدا چه آهنگای مزخرفی با مجوز یا بدون مجوز میاد بیرون اما نوعش فرق نداره چه سنتی چه پاپ چه جینگیل مستون (سبک نوینیه که فعلا با این اصطلاح ازش یاد می کنیم شاید در آینده اسم بهتری روش بذارن مثلا بذارن سبک سفید مثل شعر سفید!! .... سوسن خانوم و ... از این دستند!) تو کلا ریتمو خیلی خوب می گیری.. همین سوسن خانوم که وصفش رفت از اون آهنگ های عمیق مفهومیه که تو خیلی زود یعنی در عرض دو دقیقه ای که پشت چراغ قرمز طویل خونه مامانی اینا معطل شده بودیم از شیشه باز ماشین بغلی شنیدی و فرداش دیدم داری با خودت زمزمه می کنی... چقدر خندیدم بماند.. جالب اینجاست که آموخته هاتو آکبند نگه نمی داری و ازشون استفاده می کنی.. مثلا در باب همین سوسن خانوم مشهور، دو سه روز پیش داشتی با اسباب بازیهات حرف می زدی (عاشق این حرف زدناتم که توشون همیشه یه چیز تاپ پیدا می شه که سوژه یه هفته من و بابا حامد و گاهی هم بقیه می شه..) داشتی می گفتی: امش دی بوووود؟ (اسمش چی بود؟).. بعد خودت گفتی: اَمی علی! (امیر علی).. دوباره گفتی: امش دی بوووود؟... و باز خودت گفتی: آذر آنووووم.. ابببووو کمون.. چش عدلی... آنوم آنووم.... (به دلایل امنیتی از ترجمه آن معذورم!)

از بحث های فامیلی که بگذریم باید همینجا از تمام کسانی که تجربه ای اندر دانش پیچیده ی از پمپرز گرفتن نی نی ها دارن عاجزانه درخواست کنم این بنده ی کمترین را از علمشان بهره مند کرده راهنمایی بفرمایند که با این معضل بزرگ چه کنم؟!
از همه ی اینا که بگذریم:
"روز جهانی کودکو به همه ی نی نی های خوشگل دنیا تبریک می گم مخصوصا به ماه بانوی خودم و روز ملی دخترو هم به همه ی دخترای خوشگل ایرونی تبریک می گم باز مخصوصا به شیرین عسل خودم!"
خیلی دوستت دارم..
چند وقت پیش بابا حامد داشت اصلاح می کرد که یهو چند تا از موهای سبیلش کنده شد و خیلی دردش گرفت.. من داشتم می خندیدم که اومدی پرسیدی بابا حامد چی شدههههههه؟ گفتم سبیلش کنده شده..
دوباره پرسیدی و من باز جواب دادم ... باز پرسیدی و این پرسیدن ها ده مرتبه تکرار شد و من هم هر بار همون جوابو دادم.. و می دونستم که تو هنوز نفهمیدی چی شده؟! یا کجای این خنده داره!!
بار آخر که پرسیدی خسته شدم گفتم بابا جون! سبیل مبارکش کنده شده... و تو با تعجب چشماتو گرد کردی و گفتی سبیل مبارکش؟!!
بعد رفتی دم در دستشویی و از بابا حامد پرسیدی چی شدههههههههه؟ گفت هیچی!! آخه دردش گرفته بود و حوصله نداشت جواب بده!!!... باز تو پرسیدی و اون گفت هیچی! بار دهم خودت گفتی سبیل مبارکت داغون شده؟!!!
اینقدر خندیدیم که بابا حامد به کلی یادش رفت چقدر دردش گرفته...
جدیدا وقتی یه چیزی دستته و نمی خوای بدی پشتت قایم می کنی و می گی پیشی برد!!! .... اینو از بابا حامد یاد گرفتی که حواسش نیست تو چقدر بزرگ شدی!
هی خودتو قاطی حرفای ما می کنی و بدون اینکه بفهمی داریم راجع به چی حرف می زنیم تند تند می پرسی چیییی؟ کییییی؟ چی شدههههه؟ .... و با خنده های ما بدون اینکه بدونی به چی می خندیم غش غش می خندی...
الهی قربونت برم...
و وقتی شیرین کاریهاتو برای کسی تعریف می کنم زود میای می گی کییی؟ فاطمهههه؟ و کلی ذوق می کنی...
شب ها برای اینکه راضی ات کنم بیای بخوابی می گم بدو بیا برات قصه بگم و یه قصه من درآوردی سمبل می کنم که نمی دونم تو چرا اینقدر خوشت میاد!! و برای اینکه جذاب باشه و فرار نکنی با انگشتام ادای شخصیت هاشو هم درمیارم! بنابراین بیشتر قصه هامون در مورد حشراته چون مثلا خرس رو نمی شه با انگشت نشون داد اما کفش دوزک رو می شه!! دیگه بزرگترین شخصیت داستانامون کلاغه است که همه انگشتامو می بندم و فقط انگشت شصت و اشاره بازن که ادای منقار کلاغه رو در میارن موقع حرف زدن... خلاصههههه.... جدیدا تو هم انگشتاتو مثل من تکون می دی و می گی این کلاغه است یا مثلا ملخیه (ملخ!) یا سوسکیه! یا مثلا کفش دوزکه!!
چند وقت پیش کنسرت سراج دعوت بودیم اما فقط دو تا بلیط داشتیم و روش هم نوشته بود که بچه های زیر پنج سال رو نبریم... خیلی دلم سوخت آخه دختر من فرق داره... خودش موزیسینه... و اصلا هم شلوغ نمی کنه چون به کنسرت رفتن عادت داره و علاوه بر عادت خیلی هم علاقه نشون می ده و اینور اونور نمی ره و شلوغ هم نمی کنه... اما ما هم قانونمند!!! تو رو گذاشتیم خونه مامان زری و نبردیم.. اما چقدر پشیمون شدیم وقتی دیدیم نصف سالن بچه هاشونو آوردن و حتی ردیف اول هم بچه نشسته!! حالا رئیس جمهور که نمی خواست بخونه خب تو هم میومدی به قول خودت چی می شه مگه؟!
البته جسارت به آقای سراج نشه که هم من و هم تو و هم بابا حامد شیفته آهنگهاشیم و برامون خیلی قابل احترامه...
""""""""""""
این روزا کلی منظم شدم!! صبح ها زود از خواب بلند می شم و تو مدتی که تا بیدار شدن تو فرصت دارم درسامو می خونم... یعنی دو سه ساعت... و بعد که تو بیدار می شی همزمان که به تو می رسم به کارای خونه هم می رسم و برنامه می ریزم که بیرون بریم و خلاصه تا وقتی بابا حامد بیاد برنامه رو پر می کنم...
این روزا یه کم سخت می گذره... با این تحول بزرگی که تو زندگی مون ایجاد شده (که تا قبل از این واقعا فکرشو نمی کردیم اینقدر بزرگ باشه!) گاهی کم میارم... تو هم همینطور.. بابا حامد هم همینطور...
تقریبا دیگه در طول هفته که بابا حامد سر کار می ره روزی سه چهار ساعت می بینیمش و این برای من و تو که به این قضیه عادت نداریم خیلی سخته... ایتالیا که بودیم بابا حامد برای نهار میومد خونه و در طول روز هم هروقت مشکل جدی ای پیش میومد همیشه در دسترس بود اما حالا وقتی می ره یعنی تا هشت و نه شب دیگه نمی شه روش حساب کرد و هر اتفاقی بیوفته من و تو تنهاییم! اینقدر مسیرها دوره ... یعنی دور هم نیستا خیلی ترافیکه... نه خیییییییییییییییلللیییییییی ترافیکه!! اینقدر که آدم اصلا دلش نمی خواد پاشو از خونه بیرون بذاره... رم شهر چراغ های راهنمایی بود یعنی اول خیابون که بودی می تونستی تا جایی که چشم کار می کرد لا اقل ده تا چراغ راهنمایی رو پشت سر هم ببینی اما تهران شهر چراغ های راهنمایی طولانی مدته... یعنی از این چهار راه تا چهار راه بعد فقط یه چراغ هست اما یه نیم ساعتی پشتش معطلی!
یه کم اوضاعمون قاطی پاتیه یعنی بعد از شیش ماه هنوز گیج می زنیم و زندگیمون رو دور نیفتاده... هنوز نمی تونیم برنامه خاصی بریزیم و در کل یه کم هنوز سردر گمیم!
"""""""""""""""""
فکر کردم بذارمت مهد کودک تا یه صبح تا ظهر مال خودم باشم اما خیلی زود پشیمون شدم!
راستی یادم رفت بگم که جدیدا موقع غذا خوردن بسم ا.. می گی هر چند به زبون خودت و دست و پا شکسته اما راستش خییییییییییلی ذوق می کنم...
الان مهرماهه و شب ها یه کم هوا خنک می شه و تو خیلی سختته که یه ژاکت روی لباسات بپوشی.. یعنی مثل من یه کم که لباسات سنگین می شن احساس بدی پیدا می کنی و راحت نیستی!!
یاد اون وقتا افتادم که تازه راه افتاده بودی و یه کاپشن سر همی تنت می کردم و عین پنگوئن راه می رفتی!!
خدا نکنه یه روز حال نداشته باشم یا غمگین باشم... اینقدر ناراحت می شی که نگو.. هی میای دور و برم مثل بچه گربه می چسبی بهم و هی می پرسی چی شدهههه؟ اینقدر بغلم می کنی و بوسم می کنی که به کلی همه ی غم هامو فراموش می کنم.. جدیدا دوست داری چشمامو بوس کنی و می ری و میای چشمامو می بوسی... تا قبل از این موقع بوس کردن می گفتی اینور و سمت راست گونه امونو می بوسیدی.. بعد می گفتی اونور و سمت چپو می بوسیدی.. بعد می گفتی بالا و پیشونی رو می بوسیدی و بعد هم می گفتی پایین و چانه رو می بوسیدی و خیالت راحت می شد می گفتی خوب شدی دیگه!!!!!!!!!! حالا چشم ها هم به این روال اضافه شدن و کلی خوش به حالمون شده!!
جیگرم دوستت دارم
خدا رو روزی هزاران مرتبه به خاطر داشتن دسته گلی مثل تو شکر کنم باز هم کمه..
صدای اذانو که می شنوی می دوی از تو کشو جانماز کوچولوتو که عمو احسان برات از مشهد خریده بود میاری و وایمیستی به نماز و به ما هم می گی نمازه...
از وقتی یه کمی هوش و حواست جمع شده بود همینطور به صدای اذان حساس بودی جوری که وقتی چند ماهت بود برای اینکه موقع عکس انداختن ازت حواستو به دوربین جلب کنیم به جای اسمت می گفتیم الله اکبر.. و تو زود برمی گشتی نیگاه می کردی!! در این باره حتما توی ماههای پیش رو همین وبلاگت مطلب گذاشتم..
شیش دنگ حواست هست که ما چی می گیم و مدام وسط صحبت های ما می پرسی چی؟ کی؟ چی شده؟
و یا اینکه عروسکاتو میاری می گی بیا باته آنوم... (اینو خاله زهرا یادت داد.. تازه که به حرف زدن افتاده بودی یعنی تقریبا یه سال پیش یه عروسک آورد و به زبون خودت گفت باته آنوم یعنی فاطمه خانوووووم و با همون زبون از طرف عروسکه باهات صحبت کرد و تو خیلی خوشت اومد و از اون موقع همیشه عروسکاتو میاری و می گی بیا باته آنوم و کلی با هم صحبت می کنیم.. البته یه حسن هایی هم داره مثلا وقتی غذا نمی خوری و بازیگوشی می کنی عروسکت حکم رقیبو داره و ودارت می کنه به هوای رقابت هم که شده بشینی غذاتو بخوری یا وقت خواب زود بیای بخوابی و ....)
یکی دو ماه قبل از اینکه دو سالت تموم شه از شیر گرفتمت و همون روز هم که با دلهره -به خاطر وابستگی زیادی که داشتی- تصمیم گرفتم از شیر بگیرمت قسمت شد یه دفعه ای که بعد از مدتها بریم مشهد و چون تو تابستون بود با اینکه خیلی وقت بود آرزوشو داشتم اما دو دل بودم که نکنه تو این مدت که اونجاییم و هی می خوایم بریم بیرون تو گرمازده شی یا خدای نکرده اسهال استفراق بگیری اما در نهایت سپردم به خود امام رضا (ع) و رفتیم و واقعا هم خدا خیلی کمک کرد و برخلاف چیزی که تصور می کردم خیلی راحت تونستم ترکت بدم و مشکلی هم پیش نیومد...
اما در عوض جات خالی هنوز نتونستم از پمپرز بگیرمت.. چند روز پیش تو مهمونی تولد هانی سادات از چند تا از بچه دارا پرسیدم و اونا هم گفتن باید بازش بذاری اینقدر همه جا رو کثیف کنه تا یاد بگیره... این شد که تو یه اقدام انقلابی من هم پمپرزتو باز کردم و کلی باهات صحبت کردم.. اول از همه نشسته بودی رو ماشین لگوهای چوبی ات و گلاب به روت.... بردمت دستشویی سر تا پاتو آب کشیدم باهات صحبت کردم لباستو عوض کردم لباسای کثیف و اسباب بازیهاتو آب کشیدم و تو بالکن پهن کردم و تا اومدم تو دویدی اومدی گفتی مامان دوباره جیش کردم!! اینبار تو هال جلوی مبل کثیف شده بود.. خودت جاشو نشونم دادی... سعی می کردم خونسردیمو حفظ کنم برات توضیح دادم که این کار بده می خوایم دستشویی کنیم کجا می ریم؟ گفتی دستشویی... !! و دوباره بردمت لباساتو عوض کردم و آب کشیدم و پهن کردم و تا اومدم تو دیدم نیستی!... دو زاریم افتاد که دوباره خراب کاری کردی هی گشتم پیدات نکردم صدات کردم دیدم تو کمدت نشستی و درشم بستی و از لای درشم یه مایعی داره می ریزه رو موکت اتاقت!!! وای خدایا... تو کمد؟!!!
دوباره و سه باره و صد باره آب کشیدم و توضیح دادم و تمیز کردم و ....
دیگه یه لحظه ازت چشم برنداشتم.. کنارت نشستم تو اتاق خودمون بازی کردیم که دوباره... وای خدایا دیگه داغ کردم و دعوات کردم... تو هم گریه می کردی و می گفتی مامان دعوا نکن!!
خلاصه به کل پشیمون شدم و دوباره پمپرزت کردم و واقعا موندم این مشکلو چه جوری حل کنم..
هزار ماشاء الله خیلی دختر فهمیده ای هستی... هر کی می بیندت می گه بیشتر از سنت می فهمی و واقعا هم همینطوره.. اما تو این مورد اصلا دوست نداری همکاری کنی و فکر می کنم داری لج می کنی و از اونجایی که دو سالگی سن لج کردنه کاریت نمی شه کرد...
.......................................................
بگذریم...
از دیگر شیرینیهات اینه که حافظه خوبی تو حفظ کردن شعرها مخصوصا اونایی که با آهنگ همراهند داری و تیتراژ سریال ها رو زود حفظ می شی و یه چیزی می گیری دستت مثل تمبک یا دف می زنی و می خونی.. ریتم آهنگ ها رو هم خیلی خوب و کامل می گیری و اجرا می کنی!! چون خیلی کوچولویی و لحن بچه گانه ی شیرینی داری این کارت خیلی برای دیگران جالب و باورنکردنیه...
اما بابا حامد حالشو می بره... هر وقت کسی می پرسه دخترتون حرف می زنه زود می گه حرف می زنه؟ شعر می خونه... قران می خونه... حافظ می خونه... مربیشم مامانشه..
و خلاصه کلی با ذوق و شوق ازت تعریف می کنه...
سوره توحیدم حفظی و شب موقع خواب اگه حوصله اشو داشته باشی با هم می خونیم...
حافظ هم الا یا ایها الساقی رو با آهنگ می خونی...
شعر های بچگانه هم که جای خود دارن مخصوصا شعرهای عمو پورنگو...
و یه سی دی که خاله آزاده داده بود:
*دامن من چین چینیه.. آبی آسمونیه... ستاره های ریز داره... فقط مال مهمونیه.. وقتی که من چرخ می زنم... تموم چیناش وا می شن.... تو آسمون دامنم... ستاره ها پیدا می شن.
*تو چشمای مادرم.. عکس خودم رو دیدم.. چشمای مادرم رو ... تو دفترم کشیدم.. مثل یه آیینه بود.. من اون تو پیدا شدم... اما آخه چه جوری.. تو چشم اون جا شدم..
و ...
وقتی هم که محبتت گل می کنه میای می گی مامان دوستت دارم و پشتش می خونی: دوستت دارم یه آسمون خوشحال و شاد و خوب بمون...
..................
خیلی دوستت دارم عزیزم..
دوست دارم واقعا برات وقت بذارم و از اینهمه استعداد خدا دادی بی بهره نمونی...
گاهی می شینم پاستل های گچیمو که یه زمانی جزو عزیزترین داشته هام! بود و کسی جرات نداشت بهش دست بزنه رو میارم و با هم دوتایی روی مقوا نقاشی می کشیم و دستامون گچی می شن و صورتا و لباسامون اما واقعا احساس لذتی که از این نقاشی مشترک بهم دست می ده خیلی بیشتر از همه طرح هاییه که شب و روز روشون کار کرده ام... یا پازل فومی بزرگی که عمه نفیسه برات خریده رو تکیه می دم به دیوار و یه فضای یک متر در یک متر برای نقاشی با ماژیک برات درست می کنم و خودم هم کنارت می شینم و تا جایی که خراب کاری نکنی اجازه می دم حالشو ببری!!!
اما خب متاسفانه از این صحنه های ناب و خوشگل نمی تونم عکسی بگیرم که تو وبت بذارم.. چون خودم هم با تو مشغولم و کسی هم نیست که ازمون عکس بگیره.. اما همین که می نویسم تصویرش تو ذهنم می مونه...
....
دو سه روز پیش دیدم نیستی و صدات هم نمیاد.. همه جا رو آروم گشتم که اگه تو حال خودتی و مشغول بازی هستی بازیتو خراب نکنم و بذارم به حال خودت باشی اما پیدات نکردم تا اینکه صدای نفس نفس زدنتو از تو تختت شنیدم.. واقعا نمی دونم چجوری خودت تنهایی از تخت نرده ایت بالا رفتی و توش خوابیدی اما کلی خندیدم و فشارت دادم..
تو داری روز به روز بزرگتر می شی یا من دارم پیرتر می شم؟!
از دیدن کارات لذت می برم...
الان اومدی می گی بیا منو کمکت کن.. خسته شدم.. دست منو بگیر... بلند شوو.. ااااا...
خب اومدم..