سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام شکرکم!!! (از اون اصطلاحات بودااااا...!!!)
دستگرمی این عکسا رو داشته باش تا بعد:

تولد دو سالگی ات:
(از موقعیت استفاده می کردی و همین که ما مشغول عکس انداختن بودیم تند تند انگشت می زدی به خامه کیکت... اینقدر این کارو کردی که کله ی موشی موشی به کلی رفت!!)





 
این میز مختصر شاممون بود.. سالاد ماکارونی و ساندویچ سالاد الویه و کشک بادمجون ( فقط برای خالی نبودن عریضه):
تست کن عزیزم... راحت باش!



علی آقا (به قول خودت!!) و فاطمه...


دخترخاله ی مهربون...:



نه ممنون... نوش جان!!!....


بفرما یه کم truccarti....!!..


به زور مجبورت کردم ژست بگیری.. برای عکس کارت تولدت که خودم زحمتشو کشیدم:




:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
خیلی بی ربط:
این جا هم مثل ایتالیا کلی گل و گلدون راه انداختیم با این تفاوت که برعکس اونجا تراس اینجا خیلیییی یعنی خییییییییییییییییییییلییییییییی کوچیکه.. اینقدر که.... خلاصه خیییلی!!
طبق عادت گذشته یه گلدون (با بدبختی) از سقف آویزون کردم و طبق معمول اسم هیچ کدومم نمی دونم چون گلدونای من اسم خودشونو دارن... این که آویزونه برگ قلبیه... ریسه ای آویزون می شه تا پایین... یه طبقه هم بابا حامد زده و سه تا گلدون از جمله یه یاس (گل آرزوم) روشه که چند روزه پر از غنچه شده و حسابی سر کیفم!! بهش گفته بودم اگه تا قبل از پاییز یه گل هم بدی راضی می شم اما حالا پر از غنچه است.. پایین اون طبقه هم یه شمعدونیه و دو تا گل ناز فرانسوی که خودم قلمه زدم... اینقدر این صحنه قشنگه که پرده اتاق خواب رو به کل جمع کردم یه گوشه تا همیشه چشمم بهشون بیوفته.. صبح که بیدار می شم اول گلهای گل نازا رو می شمرم و کلی لذتشو می برم...
اینقدر این تراس کوچیکه که بعید می دونم بتونم یه عکس درست درمون از این منظره بندازم اما اگه انداختم با یه عکس از تراس قبلیمون تو رم می ذارم رو وبت...
تو تموم مدتی که ایتالیا بودم هیچ وقت ندیدم خونه ای تراس نداشته باشه یا حتی تراسش کوچیک باشه... تراس اصلا مهمترین جای خونه است.. درست برعکس ما که آشپزخونه هامونو معمولا بزرگ و دلباز درست می کنیم چون مهمونداریم اما اونجا چون اهل مهمونداری نیستن آشپزخونه ها خیلی کوچیکن و تراسها خیلی خیلی بزرگ... معمولا به اندازه ی یه اتاق خواب یا بزرگتر...
می خواستم اینو بگم:
وقتی گلدونا رو نگاه می کنم خوشحال می شم که چه سالمن... جک و جونور ندارن و خاکشون تمیزه... اما وقتی می خوام خاکشونو عوض کنم یا گلدونشونو بزرگتر کنم تازه می بینم که لابلای ریشه های به هم پیچیده و تو اون جای تنگ چقدر کرم و جک و جونور زندگی می کنن.. کرمایی که هیچوقت از خاک سرشونو در نمیارن... تا حالا فکرشو کردی اینا چه زندگی ای دارن.. زندگی شون شاید اصلا جالب نباشه اما خیلی شبیه به زندگی خیلی از ما آدمهاست...
تاریخ کرمها داستان های خیلی زیادی از کرمایی داره که به دلایل مختلف سر از خاک دراوردن و شکار پرنده ها شده اند و به شکل فجیعی کشته شدن.. یا بلاهای دیگه ای سرشون اومده.. مثلا صاحب باقچه با دیدن اونا باقچه رو سم پاشی کرده.. البته کرمها موجودات بسیار مفیدی هستن (برای خاکها) ولی خوب ما معمولا خیلی چیزا رو نمی فهمیم!!
این شد که امروز کرمها خیلی سر از خاک در نمیارن.. و از زمان تولد تا زمان مرگشون لابلای همون ریشه ها و تو همون جای تنگ زندگی می کنن و هرگز نمی فهمن درست در چند قدمیشون چه دنیای عظیمی وجود داره
چه لذت هایی.. چه هیجاناتی.. چه چیزای جدیدی برای دونستن و یاد گرفتن.. چقدرررررررررررر زندگی!
ما هم همینطوریم.. یه زندگی تعریف شده داریم.. هرروز یه اتفاق میوفته... هرروز باید به یه جای مشخص بریم مثلا مدرسه دانشگاه یا محل کار... هرروز به افراد مشخصی زنگ می زنیم و غذاهای همیشگی رو می خوریم.. آخر هفته مون همیشه عین همه.. حتی اعتقاداتمون تغییری نمی کنه... خلاصه بدون اینکه بفهمیم و بدونیم و بخوایم هرروزمون عین روز قبله.. هر سالمون عین سال قبل... تولدمون که می شه فکر می کنیم چقدر عمرمون زود می گذره و چقدر بزرگ شده ایم در حالی که چیزی نگذشته چون هنوز تغییر زیادی نکرده ایم... فقط چیزایی که به ما زیاد مربوط نمی شن تغییر کردن مثل اعضای بدنمون... و همه چیزایی که به اراده کس دیگری و بر خلاف اراده ما تغییر می کنن...
اینه که ما اصلا زندگی نمی کنیم.. با دین مشخصی به دنیا میایم و تا ابد با اون زندگی می کنیم بدون اینکه بدونیم چرا و این می شه که بچه مسلمونا مثلا هر جا بتونن و ببخشید! چوب بالا سرشون نباشه نمازه رو نمی خونن و روزه هه رو می پیجونن و حجابه رو....
چون می ترسیم بپرسیم چرا.. می ترسیم عادت هامونو تغییر بدیم.. اینه که در مورد همین اعتقاد همه چیز عادته نه عشق (چیزی که باید باشه)
نمی دونم چی شد حرف اعتقادات شد که اصلا از قبل نمی خواستم راجع به این حرف بزنم اما حالا که پیش اومد فقط یه سوال ساده: مگه می شه آدم کسی رو بپرسته که هیچ عشقی نسبت به اون تو دلش نداشته باشه؟!
فکرشو کردی چرا؟
چرا ما مخصوصا ما ایرانیا اینجوری زندگی می کنیم؟
از تجربه ی اتفاقات جدید می ترسیم.. خطر نمی کنیم.. حتی ترجیح می دیم یه غذای تازه رو امتحان هم نکنیم.. ادویه ی جدیدی به غذاهامون اضافه نمی کنیم مبادا... مبادا چی بشه؟ به چه قانونی بر می خوره؟
و این می شه که یهو قاط می زنیم و کن فیکون می کنیم... کلا کافر می شیم... کلا به سبک اروپایی غذا می خوریم.. کلا عین یه آمریکایی لباس می پوشیم و سبک آوازامون می شه افریقایی..  کلا به سبک سرخپوستان عبادت می کنیم و یهو می خوایم آزاد باشیم!!! آزاد یعنی اینکه بدون هیچ بندی... بدون حتی هیچ نخی!! و بدون هیچ مرزی...
خوبه یه کم از این لاک همیشگی و روزمرگی و تکرار بیرون بیایم.. یه چاره اش سفره.. خوبه آدم بدونه تو این دنیا چقدر آدم مختلف زندگی می کنن که با همه ی تفاوت های فرهنگی و اجتماعی و اعتقادی و سیاسی و ... یعنی به طور کلی با همه ی عادت هاشون چقدر همه به هم شبیه اند...
خوبه آدم بدونه تو چه دنیای بزرگ و در عین حال کوچیکی زندگی می کنه.. یه کم اونورتر چقدر اتفاقات جالب میوفته... چه چیزایی انتظارتو می کشه...
بابا اصلا به زبان آدمیزاد: ببین چه خبره.. کی به کیه.. چی به چیه و اینکه کجا وایستادی...
خوبه آدم یه کم از جایی که همیشه هست فاصله بگیره... بره بالا تا جایی که خودشو به اندازه ی یه مورچه ببینه.. اونوقته که تازه می فهمی بزرگترین دغدغه ی زندگی ات چقدر کوچیک و بی ارزشه.. مشغولیت هات (که همش درگیری و سرت شلوغه و وقت نداری) چقدر ابلهانه است... و آرزوهات....
تازه می فهمی کی هستی و چی می خوای...
و کجایی..
و چرا...
تازه چرا ها شروع می شن... و به دنبالش تصمیم ها...
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
خیلی دوستت دارم
روی ماهتو می بوسم.






تاریخ : پنج شنبه 89/5/28 | 4:31 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

سلام عزیزکم...

تولدت مبارک شیرینم!! دو ساله که تو با مایی که انگار همیشه و از وقتی بودم بودی و انگار هم به چشم بر هم زدنی گذشت!! باورم نمی شه که تو موجود کوچولویی که اصلا معلوم نیست یهو از کجا سر و کله ات پیدا شد حالا واسه ی خودت کسی هستی! ابراز وجود می کنی.. امر می کنی.. نه می گی.. قبل از اینکه به حرف زدن بیفتی خودمو کشتم که مامان رو یادت بدم و وقتی اولین بار گفتی ماما می خواستم از خوشحالی بمیرم و حالا اینقدر می گی مامان که گاهی هم کلافه ام می کنی!!

خیلی دوستت دارم خیلی شیرینی..

خیلی زود شعرهایی که برات می خونم یا تو تلویزیون پخش می کنن از جمله تیتراژ این سریال های غمزده رو حفظ می شی و راه می ری شعر می خونی!!

حالا برای عروسکات لالایی می گی.. همین لالایی ای که رو وبلاگت گذاشتم و همیشه برات می خوندم... حالا انتخاب می کنی موقع خواب برات چی بخونم...

گاهی حتی اینقدر شاخ شدی که تهدید هم می کنی: اَدِه دست بزنی منم دعوا می تنم!!

و و و ...

تعریف کردنی که خیلی زیاده اما الان هم که همتی کردم و دارم اینا رو می نویسم مثل همیشه کلی کار دارم و عجله دارم..

یادم باشه تو پست بعدی که برات می نویسم از خاطرات سفر زمینی مون به ایران و ماجراهای دیگه بنویسم البته اگه بازم با عجله نباشه!! یه مقدار هم یادداشت برداری کردم که تو پست بعدی می ذارم.. و البته عکس!! قول قول قول!!!

شیرین دختم باید برم.. این باید برم ها هم همه به تو مربوط می شه... چقدر خوشحال می شم وقتی یاد بعضی از خاطرات قبلاهات می کنم و یادم میوفته که جزئیاتشو برات تو وبت یادداشت کرده ام!! گاهی هوس می کنم سری به این یادداشت ها بزنم چون معمولا با این که زمان زیادی نگذشته اما خیلی از لحظات خاص و شیرین رو فراموش کردم یا بعضی جزئیات از ذهنم رفته و این دفترچه آنلاین خاطرات کمک زیادی می کنه..

دوستت دارم.. خدا تو نعمت بی نظیرو برامون حفظ کنه و کمکمون کنه پدر و مادر خوبی برات باشیم...

تا بعد...






تاریخ : جمعه 89/5/22 | 6:18 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

بر چهره ی گل نسیم نوروز خوش است

بر طرف چمن روی دل افروز خوش است

از دی که گذشت هرچه گویی خوش نیست

خوش باش و مگو ز دی که امروز خوش است

خیام

...............................

سلااااااااااااااااااام گلم... دومین بهار زیبای زندگیت مبارک...

سلام به همه دوستان....سال نو مبارک..

با آرزوی بهترین ها

...............................

...............................................
باد نوروز وزیده است به کوه و صحرا 
جامه عید بپوشند، چه شاه و چه گدا
بلبل باغ جنان را نبود راه به دوست
نازم آن مطرب مجلس که بود قبله نما
صوفى و عارف از این بادیه دور افتادند
جام مى گیر ز مطرب، که روى سوى صفا
همه در عید به صحرا و گلستان بروند
من سرمست زمیخانه کنم رو به خدا
عید نوروز مبارک به غنى و درویش
یار دلدار! زبتخانه درى رابگشا
گرمرا ره به در پیر خرابات دهى
به سروجان به سویش راه نوردم نه به پا
سالها در صف ارباب عمائم بودم
تا به دلدار رسیدم، نکنم باز خطا

امام (ره) 






تاریخ : جمعه 88/12/28 | 6:38 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

سلام عزیزم.

این روزای مصادف با نوروز بدجوری سرمون شلوغه.. خونه هی از کارتونِ خالی پر می شه.. هی کارتون خالیا از وسایل و خرده ریزای خونمون پر می شن.. هی باز خونه خالی می شه انبار پر می شه!!

از یه طرف بدجوری درگیر جمع و جور کردن وسایل هستیم.. از یه طرف بدجوری درگیر درسام هستم و از یه طرف هم بابا بدجوری درگیر مسائل کاریشه.. تو هم این وسط بدجوری گیر افتادی!!

چند وقتیه به خاطر فشارهای کاری و اعصابی حال و روز خوبی ندارم و مدام فشارم پایینه.. از طرفی تو هم که ماشاء الله روز به روز بزرگتر و هوشیارتر می شی بیشتر از همیشه احتیاج به توجه داری.. هوا داره دیگه خوب می شه.. از حالا بوی بهار میاد مخصوصا که تمام خیابونمون که سرتاسرش درختای آلو قرمز و آلو زرده پر شدن از شکوفه های صورتی و سفید که حسابی حال آدمو جا میارن و عطر پارک ویلا آدا که روزا تو خونه می پیچه آدمو حسابی مست می کنه.. خلاصه همه چیز به استقبال بهار رفتن و ما هم با یه تغییر بزرگ داریم نو می شیم...

گاهی احساس دلتنگی می کنم برای همین خونه فسقلی.. برای دوستا و همسایه هامون.. نمی دونم برای همه چیز اینجا همه لحظه های خوبی که داشتیم.. اما بعد یادم میوفته که چقدر سختم بود.. چقدر دوری اذیتم کرد.. و چقدر منتظر این لحظه بودم - که هرچند طولانی گذشت و به جای دو سال شد هفت سال - اما به هرحال گذشت و بالاخره برمی گردیم..

بعد از اینهمه وقت و آشنایی با کلی آدم که هرکدوم مال یه ور این دنیای گرد هستن فهمیدم که این احساس فقط تو ما ایرانیا وجود داره.. فقط ماییم که به این شدت به خاکمون و خانواده مون عشق می ورزیم و اینطور از دوری هرکدام از اینا بی تاب می شیم... بقیه ملیت ها حتی شرقی ها - مثل چینی ها هندی ها ژاپنی ها- هیچ کدوم این احساس تعلق رو ندارن.. خیلی راحت هرجای دنیا که برن خودشونو با همه چیز اونجا تطبیق می دن و بدون هیچ احساس خلأیی زندگیشونو می کنن.. سالیان سال به کشورشون سر نمی زنن و اصلا انتخاب می کنن که کجایی باشن.. یه بنگلادشی اگه تابعیت ایتالیا رو بگیره انگار دنیا رو بهش دادی.. البته تو ایران خودمون هم هستن آدمایی که همچین آرزوهایی دارن اما کمن آدمایی که بتونن سالیان سال دل از وطنشون بکنن -گیرم هیچ کس رو هم تو ایران نداشته باشن- و یادی از وطنشون نکنن و وقتی اسم ایرانو می شنون آه نکشن  وقتی ازشون می پرسن کجایی هستی با غرور نگن ایرانی!

این غروری که گفتم تو هیچ بنی بشر دیگری نیست. جدی می گم.. ما واقعا به تعلقاتمون عشق می ورزیم.. کدوم ایرانی ای حتی اگه از بچگی تو کشور دیگری بزرگ شده باشه سر سال تحویل تو خونش سفره هفت سین نمی ندازه؟ (گیرم تو کشورایی مثل ایتالیا سنجد و سمنو هم یافت نشه اما حتما حتی اگه به اندازه من مبتدی باشه تو سبز کردن سبزه عید متخصص می شه!! و هرجوری هست هفت تا سین برای سفره اش جور می کنه).

خلاصه اینکه ما ایرانیا مثل کبوترای جلد می مونیم.. وقتی نامه رو رسوندیم هرجای دنیا که باشیم برمی گردیم خونه خودمون...

ایتالیا خوبی های زیادی داشت.. چیزی که ناراحت کننده بود دوری بود و دلتنگی و یه کم هم کوچیکی خونه آزار دهنده بود و گاهی شرایط کار بابا و گاهی هم...

اما در مجموع تجربه ای بود که هیچوقت تو ایران به دست نمی آوردم.. همیشه برای اینکه چیزی رو خوب ببینی لازمه کمی هم ازش دور شی.. گاهی لازمه آدم مسائلشو از بالا ببینه.. تا بفهمه چیزایی که اینهمه براش مهمن واقعا چقدرین و چقدر ارزش دارن؟! وقتی از زادگاهت که همه چیزش برات شناخته شده و عادی و یک رنگ شده خارج می شی تازه نگاهت باز می شه.. تازه می فهمی دنیا چه شکلیه... هرچیزی ارزش واقعی شو پیدا می کنه.. قدر خیلی از چیزا رو بیشتر می دونی و خیلی از چیزایی که ناراحتت می کردن و انرژی تو صرفشون می کردی آب و رنگشونو از دست می دن.. حسرت لحظه هایی رو می خوری که براشون ارزشی قائل نبودی و دلت می سوزه برای وقتایی که بی خودی صرف مسائل بیهوده کردی.. خلاصه خیلی خوبه آدم گاهی از لاکش دربیاد و نگاهی به اطرافش بندازه...

حالا از این حرفا بگذریم..

الان سمت راست من کارتونای سر به فلک (= سقف!!) کشیده اند و سمت چپم کنار شوفاژ سبزه های عیدمون که تازه دارن سبز می شن و پشت سرم توی ماه بانویی که خوابیدی...

نمی دونم چرا هرچی جمع می کنم تموم نمی شه! نمی دونم اینهمه وقت اینا رو کجا جا داده بودم؟!!

یه حسن خونه ای به این کوچیکی اینه که تو جا دادن وسایلت ماهر می شی... الان من بهترین طراح دکوراسیون داخلی هستم!! حسن دیگه اش هم اینه که وقتی می ری تو یه خونه هفتاد هشتاد متری احساس می کنی چه تالار بزرگی داری وگرنه سخت بود از خونه پدری بری تو یه خونه اونقدری!! البته صمیمیت هم حسن سوم این خونه است فقط یه کم صمیمیتش زیادیه!!

خب دیگه عسلم من برم.. زیاد شد.. البته خیلی از حرفام هم موند که تو یه فرصت دیگه می زنم.. امروز اگه اشتباه نکنم 25 اسفنده و چهار روز دیگه عیده و احتمالا ما یکی دو هفته دیگه به امید خدا حرکت می کنیم.. اگه خدا بخواد برنامه امون اینه که زمینی برگردیم یعنی با ماشینمون.. تا خدا چی بخواد..

دوستت دارم. برای ما که دعا می کنی هان؟ فعلا که یادگرفتی با اون زبون شیرینت بگی ایلالا (=ایشالله)






تاریخ : چهارشنبه 88/12/26 | 6:9 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

سلام.

تا صبح چشم از خواب باز می کنی و می گم سلاااام عسل دلم! سریع می گی تی تا (ساعتو نشون می دی و می گی تیک تاک) یا مثلا آانه (آیینه) خلاصه یه جوری خودتو می زنی به اون راه و می خندی.

دو سه روزه شدی طوطی.. با همون زبون شیرینت هرچی ما می گیم تکرار می کنی:

داشتیم با بابا حرف می زدیم بابا با خنده گفت آرههه؟!

یهو تو تکرار کردی آدههههههه؟؟!

اصلا حواسمون به تو نبود. اینو که گفتی اینقدر ذوق کردیم که نگو! بعد شروع شد:

-بگو زهرا (با تاکید رو ه که قبلا نمی گفتی)... - دَهههداااا

- بگو مهدی.... - بَههههددِ

- مهیا.... - مَههههننااااا

- نفیسه .... - نَنِه

اما هنوز هم آزاده رو یه جور دیگه می گی که هیشکی نمی تونه مثل تو بگه: آدداددَ

الان بیدار شدی و باید بیام به تو برسم.. عوضت کنم دست و روتو بشورم موهاتو که تازه از ته زده ام! شونه کنم!! صبحونه اتو بدم..

دیشب دوتایی با هم رفتیم فروشگاه. از وقتی اومدیم رم این اولین باری بود که گذاشتی رانندگی کنم اونم با کلی اعمال شاقه!!

اولا که باید جلو بشینی و صندلی ماشینی که برات خریدیم کاملا بی مصرفه. چون حتی اگه عقب هم باشی روش نمی شینی بین صندلی های جلو و عقب وایمیستی!

بعد هم حالا جلو مگه می شستی.. بیچاره ام کردی تا بریم و برگردیم!

یه دستم به تو بود که سرت نخوره جایی.. یه دستم به فرمون و دست سومم!! هم به دنده

فکر کن چجوری رفتیم و چجوری برگشتیم!

خب من باید برم..

 

 






تاریخ : چهارشنبه 88/12/5 | 1:46 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

سلام. اینم یه مدلشه دیگه!

یکی بود یکی نبود. یه شب یه سه چرخه سبز و زرد بود که آواز می خوند اما کسی رو نداشت آهنگاشو گوش کنه.. یه روز یه فاطمه کوچولویی از فروشگاه می گذشت. یه سبد خرید کوچیک هم دنبالش رو زمین می کشید و می زد هر چی خرت و پرت دور و برش بود نابود می کرد (به روی خودشم نمیاورد!!).. خلاصه رفت و رسید به سه چرخه سبز و زرد.. سریع پرید بغلشو و دیگه مگه پایین میومد؟!! جیغ و گریه که با همون سه چرخه فروشگاهو دور بزنیم! ما هم مجبور شدیم سه چرخه رو راه بندازیم تو فروشگاه و خانوم در حال سواری اونجا رو سیر کنن!

وقتی خریدامون تموم شد تصمیم گرفتیم یکی از اون سه چرخه ها رو بخریم اما باید آکبندشو برمی داشتیم... حالا کی می خواست اینو به فاطمه خانوم بفمونه؟!

فروشنده ها دلشون به حال اشکای این خانوم کوچولو می سوخت و دور ما جمع شده بودن که یه جوری این معضل بزرگو با هم حل کنیم و فاطمه خانومو متقاعد کنیم که از سه چرخه پیاده شه.. اما اون فقط اشک می ریخت و می گفت نه.. نه .. نه!! وسط گریه و زاری گفتم فاطمه با خاله ها چااو کن (بای بای ایتالیایی) و فاطمه خانوم چند ثانیه از گریه دست کشید و بااوو بااووو کرد و دوباره شروع کرد گریه کردن... خاله فروشنده ها از خنده غش کرده بودن!

خلاصه به هر مصیبتی بود رفتیم بیرون و فردا صبح اول وقت وقتی بیدار شد دید سه چرخه اش جلوش وایستاده و .... (باقی ماجرا تماشاییه):

 

 

 

داری یه نقشه جدید می کشی هان؟!

قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید....

 






تاریخ : دوشنبه 88/12/3 | 8:25 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

سلام سلام سلام..

خب ما همچنان رم تشریف داریم اما اینبار دیگه بار آخره... جدی جدی این بهار قصد برگشتن داریم و اگه خدا بخواد ایرانیم.

تو الان هجده ماهته.. کسی چه می دونه وقتی داری این پستو می خونی چند سالته و کجای دنیایی.. حتی نمی شه گفت من که دارم برات می نویسم هستم یا نه؟! به هرحال امیدوارم باشم و همچنان لذتتو ببرم.. از طرفی حیف نیست دنیا از وجود نعمتی مثل من بی بهره بمونه؟!!! هرروز اینقدر با دقت نگاهت می کنم که مبادا لحظه ای از تغییراتتو از دست بدم و لذت اولین هاتو نچشم..

الان تو بعضی کلماتو می گی اما هنوز جمله ی کاملی نمی گی..

صبح که چشم باز می کنی دستاتو از هم باز می کنی و می پرسی بابا؟ من هم در جوابت می پرسم بابا کو؟ تو هم می گی نیییی! (=نیست!) گاهی هم می گی یَ (=رفت)

آیینه رو یاد گرفتی و ساعتو می گی تی تا (=تیک تاک) و هر جا تو خیابون ساعت و آیینه (چیزایی که تو خیابونای اینجا به وفور یافت می شن) سریع نشون می دی و می گی آینه.. یا تی تا... و کیف می کنی.. نکته جالبش اینجاست که در این دو مورد و موردهای دیگه ای که بلدی چشمات خیلی ماشالله تیزبینن و گاهی تعجب می کنم که از کجا اون ساعتو مثلا اونور چهارراه تشخیص دادی!! همینطوره در مورد بادکنک که بهش می گی با!! و فرقی نمی کنه کجا باشه و دست کی باشه فقط داد می زنی بِ (=بده) حتی اگه تو تلویزیون ببینی و به هیچ وجه هم کوتاه نمیای!

دیگه اینکه عینکو می گی عِنَ و اینو هم هرجا می بینی رو صورت هرکی باشه سریع نشون می دی و اسم می بری...

عمو رو می گی عَممم و همه هم عمو اند... و اکثر عموها هم عینک دارن مخصوصا اخبارگوهای تلویزیون...

من همچنان داده (=زاهده) و گاهی وقتها هم به اقتضای درخواستهایی که داری مامان یا مامانی هستم و بابا هم که همیشه بابا یا بابایی بوده تازگی ها آمِ (=حامد) شده.

محصولات کیتی رو خیلی دوست داری و هرجا کیتی می بینی کلی ذوق می کنی.. الان یه قولکشو داری که رو کیس گذاشتیمشو سکه هامونو می ریزیم توش..

همه بچه ها هم همچنان علی اند و گاهی هم نی نی می شن!! دختر و پسر هم نداره..

اعضای بدنتو می شناسی و نشون می دی اما نام نمی بری..

راستش موقع نوشتن خیلی چیزا یادم می ره و بینش کلی فکر می کنم.. آخر هم که پستو ارسال می کنم می بینم کلی از قلم افتاده داره...

حسابی بابایی شدی و روزا بهونه باباتو می گیری... دیگه دستت به در می رسه و درو باز می کنی پشت توری وایمیستی و بیرونو نگاه می کنی..

همسایه سمت راستی یه سگ سیاه کوچیک داره اسمش آتیلاست و تو هروقت می بینیش می ری طرفش دستاتو باز می کنی می گی بییییی (=بیا) کجا بیاد مامان جان؟!

فردا باید بریم واکسن هجده ماهگی تو بزنیم امیدوارم زیاد اذیت نشی و تب هم نکنی...

دو سه تا دیگه دندون درآری دیگه از بی دندونی درمیای! کله ملق بلدی و یک دو سه می گی می پری عقب می شینی.. هنوز قدت نمی رسه از تخت یا مبل بالا بری و خیلی تلاش می کنی اما باید زیر پات صندلی کوچیک حمومتو بذارم...

خب دیگه خیلی اخباری شد.. حالا عکسا رو ببین تا بعد بازم یادم اومد بنویسم:

 

پاکتو می ذاری رو سرت و دنبال من می کنی و از اینکه فرار می کنم و مثلا ازت می ترسم کلی ذوق می کنی و جیغ می زنی:

 

خوشبختانه در توری رو باز نمی کنی و همینجور پشتش می شینی بیرونو می بینی.. هوا سرده داره بارون میاد پتوتو پیچیدم دورت.. یه آفتاب ملایم هم افتاده روت که چون عکسمون ضد نورشده زیاد مشخص نیست:

 

پا تو کفش بابا؟!! :

 

دوربینو می خوای؟! :

 

وقتی مایوس می شی زود خودتو می زنی به اون راه و می خوای با هم دوست باشیم:

 

قربون ژستت برم: (اینم همون صندلی کوچولوی حمومته که روش نشستی!)

 

اینقدر وول می خوری همه عکسات تار می شن.. فکر کنم تا یکی دو سال آینده یه عکس درست حسابی نداشته باشی تا یه کم بزرگتر شی و آروم قرار داشته باشی!!

قربونت برم یه مدت جفتمون سرما خورده بودیم و حسابی اوضاعمون قاراش میش بود اما حالا خوبیم.. بعد هم که داشتی دندون درمیاوردی و دو سه روز غذا نخوردی و باز هم لاغر تر شدی.. کجان اون لپات:

اینم کیتی که این روزا دوباره مد شده و همه جا پره و تو هم تا می بینی سریع نشون می دی و می گی ای دی!

 

ببین چه لپایی داشتی همش آب شد:

دوستت دارم جیگرکم...

گاهی فکر می کنم اگه تو نبودی این روزا چه سخت می گذشتن...

 






تاریخ : سه شنبه 88/11/27 | 6:32 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

سلام شیرین دختم! (فقط اصطلاحاتو داشته باش!!)

اولین باری که نقاشی کردیو قشنگ یادمه: هشت ماهت بود، تازه یاد گرفته بودی خوب بشینی و چهاردست و پا بری.. رفته بودیم ایران و خونه مامانی اینا بودیم.. تو همیشه علاقه زیادی نشون می دادی که خودکار یا مدادی که می دیدی بدیم دستت اما از ترس اینکه به چشمت نزنی هیچوقت بهت نمی دادم. رو اُپن مامان اینا همیشه یه خودکار و کاغذ برای یادداشت هست و تو هروقت از کنارش رد می شدیم دست و پا می زدی که بدم دستت.. یه روز گفتم بذار بدم بهش این حوس از سرش بیوفته و بفهمه خبری نیست.. خودکارو که دادم دستت دست و پا زدی که کاغذه رو هم بدم و در کمال ناباوری دیدم خودکارو کشیدی روی کاغذ...!!

خیلی برام عجیب و در عین حال جالب بود و کلی ذوق کردم. اون اولین نقاشیت بود و از اون به بعد همیشه کلی مداد و کاغذ دورته که نقاشی کنی..

اما از همه جالب تر برام این بود که تو هیچوقت مداد یا خودکارو برعکس نگرفتی.. همیشه اول نوکشو نگاه می کنی و بعد از اون طرف که می کشه نقاشی می کنی و هیچوقت ندیدم که با پشتش بکشی رو کاغذ..

الان آثار هنری تو همه جا هست:

روی شوفاژ، دیوار، کمد، دراور، روی دست و پا و لباسات، تو دفتریادداشت مامان و کتابا و خلاصه هر جایی که می شه اثری از مداد یا خودکار گذاشت!!

هنرمند کوچولوی من خیلی دوستت دارم.. نمی دونی تماشای نقاشی کردنت وقتی به زبون خودت چشم چشم دو ابرو رو هم می خونی چه لذتی داره..

راستی عکستو فرستادم برای برنامه خونه به خونه و پخش کردن.. اینقدر ذوق کردم که انگار اولین باره این عکستو می بینم!!

یه چیز جالب دیگه که هنوز از سرت نیوفتاده، نمی دونم قبلا نوشته بودم یا نه:

از وقتی علی (پسر خاله ات) به دنیا اومد( چون ما هیچ بچه ی کوچیکی دور و برمون نداشتیم و فقط تو یه دونه بودی)، هر بچه ای می بینی بهش می گی علی (= نی نی!).. و هرچی هم سعی می کنم یادت بدم که هرکدومشون اسم خودشونو دارن بازم به خرجت نمی ره که نمی ره و این امر بهت مشتبه شده که همه ی نی نی کوچولوها اسمشون علیه!!

دیگه از این برات بگم که خیلی با بابایی ات وابسته شدی! صبح که چشم از خواب باز می کنی اول دستاتو از هم باز می کنی می گی بابا نیییییییییییییییی! (= بابا نیست!)

و من همش یاد اون چهارماهی ام که باباتو ندیدی و پیش خودم غصه می خوردم که تو زبون نداشتی ابراز دلتنگی کنی و خیلی دلم برات می سوزه...

یادم باشه یه نمونه از نقاشی هاتو رو وبت بذارم خوشگلکم!

دوستت دارم.. بوس بوس بوس






تاریخ : چهارشنبه 88/11/7 | 7:12 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

سلام.

بالاخره بعد از هفته های متوالی معطلی برای گرفتن مجوز تظاهرات، دیروز شنبه بعد از پی گیری های متعدد پلیس ایتالیا لطف کرد و مجوز داد و البته این در حالیه که گروهک منافقین و گروهک های وابسته به اونا هر زمانی که مایل باشن به هر علت پیش پا افتاده و غیر موجهی مجوز دارن که جلوی سفارت ایران در رم جمع شن و به اصطلاح تظاهرات برگزار کنن اما ایرانیای مسلمان و شیعیان ایتالیا برای اعتراض به حرمت شکنی روز عاشورا در ایران و برای حمایت از جمهوری اسلامی و ولایت فقیه برای گرفتن مجوز تجمع در مقابل سفارت جمهوری اسلامی در رم اینهمه وقت معطل شدن اما در نهایت جمعیت قابل توجهی جمع شدن که از شهرهای مختلف ایتالیا دور هم جمع شده بودن و در این میان حضور مسلمانان پاکستانی و شیعیان ایتالیایی واقعا غرور آفرین بود. بعد از تصاویر، اخبار را از قول موسسه المهدی متعلق به ایرانیان و شیعیان ایتالیایی و مقیم ایتالیا نقل می کنم چون جریانات رو خیلی بهتر توضیح دادن:

  

  

 

  

 

اون ته تویی بغل بابایی که به خاطر سربند سرخ یا ابا عبدالله ات کلی معروف شدی: 

  

 

تصاویر زیر مربوط به اهانت به موسسه المهدیه:

(کسانی که به ساحت مقدس آقا امام حسین علیه السلام اهانت می کنن دیگه معلومه که شیعیان ایشان را در امان نمی ذارن) 

 

 

اینجا هم فیلم مربوط به اهانت به مرکز اسلامی را ببین.

«با تشکر از دوست خوبم از مرکز اسلامی که این فیلم و عکس ها و گزارش زیر را تهیه کرده است.»

این هم لینک ویدئوی ریناشیتا: کلیک کن.

 

« شبنه 16 ژانویه جامعه ایرانیان مسلمان رم تجمعی را در مقابل سفارت ایران برای محکوم کردن حرمت شکنیهای روز عاشورا و حمایت رسانه های و دولتهای غربی از آشوبگران  برپا کرد.

این تجمع پنجاه و جند نفره متشکل بود از شیعیان ایرانی, ایتالیایی , لبنانی, پاکستانی و افغانی که بعضی از آنان از شهرهای دیگر ایتالیا مثل تراپانی(سیسیل), فوجا, بولونیا, برشا, میلان, تورینو و ناپولی برای شرکت در این تجمع آمده بودند. در این تجمع همچنین عده ای غیر مسلمان ایتالیایی هم از حزب مارکسیست-لنینیست ایتالیا, مجله اوراسیا(دومین مجله ژئوپولیتیک ایتالیا از لحاظ اهمیت), و فدراسیون ملی مبارزان ار-اس-آی (داوطلبانی که در سالهای 1934 تا 1945 در مقابل تهاجم انگلیس و آمریکا از ایتالیا دفاع می کردند) شرکت کرده بودند. گروهها و مؤسسات دیگری نیز حمایت خود را از این تجمع اعلام کردند که از میان آنان می توان مؤسسه اسلامی امام مهدی(عج), مجمع اهل بیت ایتالیا, جامعه شیعیان لبنانی و برخی اساتید دانشگاهها را نام برد.

تجمع کنندگان با در دست داشتن عکسهایی از امام و رهبر و پرچمهای و پلاکاردهایی با مضامین مذهبی و عکسهای وقایع روز عاشورا که در زیر آن با جملاتی خشونتها و خسارتهای آشوب طلبان را محکوم می کردند, و با سر دادن شعارهای عاشورایی و "مرگ بر منافق", "مرگ بر آمریکا, اسرائیل, انگلیس" و "مرگ بر ضد ولایت فقیه" حمایت خود را از انقلاب اسلامی و رهبر عزیزمان نشان دادند.

در حالیکه این تجمع به صورت کاملاً آرام و منظم پیش می رفت خودرویی حامل چند ایرانی از مقابل تجمع عبور کرده و با کلمات رکیک به  تجمع کنندگان توهین کرد ولی چون با بی اهمیتی تجمع کنندکان مواجه شد بعد از مدت کمی یکی از سرنشینان خودر و همراه دختری, این بار پیاده از مقابل تجمع کنندکان عبور کرده و در کنار نیروهای پلیس (که برای برقراری نظم همیشه در تجمعات حضور دارند) ایستاده و با کلمات زشت و رکیک به زبان ایتالیایی به توهینهای خود به جمهوری اسلامی و تجمع کنندگان ادامه دادند ولی این بار نیز با هوشیاری تجمع کنندگان و بی توجهی آنان مواجه شدند. برخی از برادران و تجمع کنندکان به نیروهای پلیس اعتراض کرده و خواستار شناسایی مزاحمان شدند ولی پلیس که در اصل برای همین موضوع در آنجا حضور داشت هیچ عکس العملی نشان نداده و اجازه داد که اخلالگران  بدون هیچ بازرسی به راه خود ادامه دهند. برادران نیز از این رفتار پلیس به مسئول کلانتری رم شکایت کردند.

دو نفر از برادران در مرکز اسلامی امام مهدی(عج) مانده بودند تا برای برادران و خواهرانی که از شهرهای دیگر برای شرکت در تجمع آمده بودند شام حاضر کنند و بعد از آن به تجمع بپیوندند. در همین اثنا و در حالیکه مشغول نماز بودند سرو صداهایی از بیرون شنیدند و وقتی بعد از نماز از مرکز خارج شدند با صحنه عجیبی مواجه شدند! به ماشینها و در و دیوار مرکز رنگ سبز پاشیده بودند و اعلامیه ها و پوسترهایی هم با مضامین توهین آمیز به فارسی و ایتالیایی به در دیوار چسبانده ه و روی زمین ریخته بودند و این حرکت خود را نیز با نام "جنبش سبز برای آزادی- جمهوری دموکراتیک ایرانی" امضا کرده و فرار کرده بودند. ماموران پلیس و پلیس سیاسی ایتالیا (دیگوس) در پی شکایت برادران به محل آمده و از ماجرا صورت برداری و عکس برداری کرده و بعد از صحبت با شاهدان تمامی اعلامیه ها را نیز ثبت و ضبط کرده و با خود بردند.

در اثنای این ماجرا نیز از طرف دیگر, در محل تجمع گروه کوچکی از ایرانیان "موج سبز" در سمت دیگر خیابان و در مقابل سفارت ایران, به خیال خودشان برای ترساندن برادران, شروع به عکس برداری و فیلم برداری از تجمع کنندگان کردند. البته برادران نیز با دیدن این صحنه از این افراد عکس و فیلم گرفتند. در میان آنان یکی از اعضای شناخته شده گروهک منافقین نیز به چشم می خورد. در پایان تجمع نیز دوباره افرادی با اتومبیل از مقابل تجمع عبور کرده و این بار با ریختن بادکنکهای سبز و سفید که روی آنها جملات نخ نما و تاریخ گذشته ای از قبیل "رای من کجاست؟"  و غیره به چشم می خورد.

با وجود اینکه مسئولین برگزاری تجمع (جامعه ایرانیان مسلمان رم و مؤسسه اسلامی امام مهدی) خبر این تجمع را به تمام آژانسهای خبری و روزنامه های مهم ایتالیا فرستاده بودند ولی حتی یکی از این آژانسها نیز خبرنگاران خود را برای پوشش خبری نفرستاد البته خبرنگاران دیگری از شبکه های پرس تیوی, سایت "ریناشیتا", مجله اوراسیا و تعداد قابل توجهی عکاس خبری حضور داشتند.

بعد از پایان مراسم نیز برادران و خواهران به مرکز امام مهدی(عج) رفته و پس از برپایی نماز مغرب و عشا به امامت حجت الاسلام ناصری سفیر محترم ایران در واتیکان از محضر ایشان بهره بردند. در میان حضار نماینده مجله اوراسیا و یکی از اعضای فدراسیون ملی مبارزان آر-اس-آی نیز حضور داشتند که در طی بحث و مکالمه ای طولانی با سفیر محترم واتیکان, حمایت خود از جمهوری اسلامی ایران را ابراز کرده و خواستار برقراری ارتباط و همکاری بیشتر با ایران شدند. حجت الاسلام ناصری هم با صبر و حوصله فراوان به تمامی سوالات آنان پاسخ گفته و در پایان نیز از حضور آنان و دیگر برادران و خواهران در این تجمع تشکر و قدردانی نمودند. » 

در انتها خدا رو شکر می کنم به این خاطر که دشمنان ما رو از بین افراد ابله و نادان قرار داده که خودشون به دست خودشون نابود خواهند شد ان شاء الله.






تاریخ : دوشنبه 88/10/28 | 5:18 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

سلام عزیزکم.

بالاخره فرصتی پیش اومد تا تند تند عکساتو کوچولو کنم و رو وبلاگت بذارم. اینا جدید ترین عکساتن:

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: 

ما که اومدیم محرم بود و عکس زیر مال وقتیه که می رفتیم مدرسه ایرانیا برای مراسم محرم: 

 

این هم حیاط خونمون که تا در خونه باز می شه نمی فهمم کی می پری وسط حیاط و فرار می کنی که برنگردی تو خونه: 

 

اینجا مجموعه روما اِسته که برای روزهای جشن کریسمس و سال نو تزئینش کرده اند:

(فاطیما جان یه دونه!!)

 

سن پیترو روزهای اول سال 2010:

(قربون شکل ماهت برم با اون دست تکون دادنت!)

 

برای اولین بار بی صدا نشستی رو صندلیت و تازه خوابتم برده!!: 

 

وای که تو عاشق این خورشید چرخونی!! از دور که می بینیش جیغ می زنی و می خوای خودتو از کالسکه پرت کنی بیرون و وقتی روش می شینی اینقدر ذوق می کنی که نمی دونی دست بزنی، بای بای کنی یا بوس بفرستی و تا حرکتش آهسته می شه دستاتو از هم باز می کنی می گی تَتتتتتت یعنی تموم شددددددددددد...

 

 

دیگه بقیه اشو زیاد دوست نداری اما بازم سرت گرم می شه (من بیشتر از تو ذوق می کنم!!)

 

این وسایلو برای دو سه هفته تو مجموعه فروشگاههای مختلف می ذارن برای بچه ها: 

 

اونا مال اوشان بودن اینجا کرفوره: 

 

قربونت برم عزیزم. خیلی دوستت دارم.

 






تاریخ : یکشنبه 88/10/27 | 9:21 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.