سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا

سلام؛

الحمدلله.. خدا رو صد هزار مرتبه شکر.. حرف دیگه ای نمی شه زد..

http://harruz.persiangig.com/93/bahman/DSC_0028.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/bahman/DSC_0037.JPG

 

تصاویر زیر از خبرگزاری تسنیم هستند:

http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1393/11/22/139311221517094614733944.jpg

http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1393/11/22/139311221517263414733944.jpg

http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1393/11/22/139311221517264814733944.jpg

http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1393/11/22/139311221517394134733944.jpg

http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1393/11/22/139311221517274014733944.jpg

http://newsmedia.tasnimnews.com/Tasnim//Uploaded/Image/1393/11/22/139311221517503654733944.jpg

 






تاریخ : چهارشنبه 93/11/22 | 10:43 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام؛

الهی قدتو برم عروسک قشنگمبووووس.. عکس مدرسه به مناسبت دهه ی فجر:

http://harruz.persiangig.com/93/bahman/DSC_0025.JPG

پارک ملت؛ فاطمه بانو و محمد امین:


http://harruz.persiangig.com/93/bahman/DSC_0001.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/bahman/DSC_0011.JPG

این الان وضع زندگی ماست! شوخیالبته قبلا تو هال بازی می کردیم ولی به این نتیجه رسیدیم که چسب کاغذی رو موکت بهتر می چسبه!چشمک

اون خونه صورتیه سمت چپ که ماشین جلوش پارکه خونه ی ماست، اونوقت سمت راست تصویر کلا خونه ی فاطمه بانو ایناستپوزخند:

http://harruz.persiangig.com/93/bahman/DSC_0016.JPG

وقتی برف نمیاد مجبور می شیم با جوراب آدم برفی درست کنیم دیگه!!عصبانی شدم!:

http://harruz.persiangig.com/93/bahman/DSC_0005.JPG

بدون شرح! فقط همینقدر اشاره کنم که ساعت 6 صبحه! همین!خسته کننده:

http://harruz.persiangig.com/93/bahman/DSC_0021.JPG

فرشته ی قشنگمبووووس... این عکسو واسه پاسپورتت گرفتم:

http://harruz.persiangig.com/93/bahman/DSC_0026.JPG

اولین غذای آقا علی اکبر:

http://harruz.persiangig.com/93/bahman/DSC_0036.JPG

اولین غذا دادن خواهرجونی!بووووس آفرین:

http://harruz.persiangig.com/93/bahman/IMG_2948.JPG

بدون شرحگیج شدم:

http://harruz.persiangig.com/93/bahman/IMG_2959.JPG

دالیییی ...مؤدب :

http://harruz.persiangig.com/93/bahman/IMG_2929.JPG

وقتی خواهرجون مدرسه استچشمکپوزخند:


http://harruz.persiangig.com/93/bahman/IMG_2918.JPG

- ئه! مهرم کو پس؟!یعنی چی؟:

http://harruz.persiangig.com/93/bahman/DSC_5591.JPG

کی شما رو به این روز درآورده؟! وااااایخواهرجونی؟!جالب بود

http://harruz.persiangig.com/93/bahman/DSC_5573.JPG

پسر خوب! آفرین:

http://harruz.persiangig.com/93/bahman/DSC_5568.JPG

بلبلبلو

http://harruz.persiangig.com/93/bahman/DSC_0092.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/bahman/DSC_5606.JPG








تاریخ : چهارشنبه 93/11/22 | 10:32 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام؛

روزها به سرعت برق و باد می گذرن و این میون تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که کلاهمو سفت بچسبم..

لذت تماشای رویش شما اینقدر منو به وجد میاره که به کلی از گذر عمرم (که زمانی غصه اشو می خوردم) غافل شدم و حتی گاهی که دوستی از سن و سالم می پرسه، کمی مکث می کنم تا یادم بیاد چند سال از زندگی ام گذشته!

به نظرم در تمام دنیا هیچ لحظه ای شیرین تر از لحظاتی که من می گذرونم وجود نداره..

هیچ نگاهی دل نوازتر از نگاه هایی که من غرقشونم وجود نداره..

هیچ لبخندی شیرین تر از لبخندهایی که من دریافت می کنم وجود نداره..

هیچ موسیقی ای روح بخش تر از آنچه در خانه ی من جاری است وجود نداره..

و زندگی زیباتر از این ممکن نیست..

***

آخه این چه وضعیه خواهرجون؟! من دخترم؟!

من پسرم! تازه سیبیل هم دارم!

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0750.JPG

آقا علی اکبر جدیدا می تونه به تنهایی بشینه و تعادلشو حفظ کنه.. البته هنوز هم گاهی میوفته و باید مواظب بود..

واژه هایی مثل بابا، ماما، آبَ و ... رو هم می گه بدون این که مفهوم خاصی براش داشته باشه..

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0552.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0720.JPG

این تیپ فاطمه بانو تو خونه است!

همیشه در حال معلم بازیه و این مدلی خودشو درست می کنه:

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0543.JPG


اینم داداش علی گل و مهربون که خیلی علی اکبرو دوست داره:

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0174.JPG

اولین روروئک سواری آقا علی اکبر گل؛

چه خوشحال هم هست:

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0619.JPG

یه پارک ملت خاطره انگیز؛

خیلی خوش گذشت.. من و فاطمه بانو با هم رفتیم سینما چهاربعدی و مردا نشستن تو آفتاب از برکات ویتامین دی استفاده کردن!

اولش نگران بودم که فاطمه بانو بترسه اما به روی خودم نمیاوردم، فقط با متصدی ش صحبت کردم که کم هیجان ترین فیلمشو بذاره..

به فاطمه بانو هم گفتم هروقت دوست داشتی عینکتو درآر..

خیلی براش جالب بود و کلی ذوق کرد.. کلی با هم خندیدیم و شوخی کردیم و جک و جونورایی که میومدن تو صورتمونو می گرفتیم!

از همه مهم تر این که فقط ما دو تا تو سالن بودیم!!

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0635.JPG

دریاچه ی مامان زری:

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0589.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0607.JPG

حاضر شدیم بریم خواستگاری دایی مهدی؛

- منم بیام؟

- بیا..

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0491.JPG

-تازه اگه پسر خوبی باشی واسه ی تو هم می ریم خواستگاری..

-آخ جووووووووووووووون:

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0502.JPG

عاقا عکس نگیرین نامزدم راضی نیس!

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0671.JPG

پارک جوانمردان؛

فاطمه بانو و محمد امین که عااااااشق حیووناس:

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0758.JPG

تو رودربایستی محمد امین، فاطمه بانو هم پرید بالا:

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0774.JPG

ما کلا ملتی هستیم که خیلی جنبه ی استند و فضای سبز و این چیزا رو نداریم؛

اینا رو از دسترس ما خارج کنین لطفا!

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0794.JPG


***

مشهد؛

اولین سفر زیارتی آقا علی اکبر گل؛

آب بازی تو این سرما؟! نچ نچ نچ نچ نچ:

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0008.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0129.JPG

خواهر برادر دیگه از خوشحالی نمی دونستین چیکار کنین.. غلت می زدین تو حرم..

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0143.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0147.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0150.JPG

به موجب این سفر، ما داشتیم دستی دستی از کلاس سیرمطالعاتی حذف می شدیم؛

بچه های کلاس از خودم ناراحت تر بودن.. البته به خاطر وجود آقا علی اکبر.. من هم به خاطر این که ممکن بود کلاسا رو از دست بدم خیلی مضطرب بودم..

اما به حول و قوه ی الهی، دعاهای دوستان اجابت شد و با وجود سخت گیری خاصی که استاد روی نظم و قانون کلاس دارن نمی دونم چجوری شد که دلشون به رحم اومد و گذشت کردن..

این هم از برکات وجود این آقا کوچولو..

***

این مربوط به طرح صبحانه ی خوشمزه است که جدیدا تو مدرسه راه افتاده و این عکس اولین خلاقیت مامانه در حد جام جهانی اونم شش صبح:

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0880.JPG

***

اینم کاردستی های مشترکمون:

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0413.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0181.JPG

***

دلم می خواست یه بخش از وبلاگو به آموزش آشپزی اختصاص بدم که در آینده برای فاطمه بانو بمونه منتها دیدم چیزی که به راحتی در دسترسه همین آموزش های آشپزیه که به راحتی با یه سرچ ساده انواع و اقسامش در دسترسه..

احساس کردم کار بیهوده ایه.. فقط جهت دلایل خاصچشمک بعضی از عکس های خاص رو می ذارم؛

این همون کیک گوشت کذاییه که با اون داستان ویژه اش پوزخندبرای تولد بابا حامد پخته شد و قرار بود عکسشو بذارم:

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0273.JPG

و این هم شیرینی تولد که شامل همون داستان ویژه استشوخی:

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0254.JPG

تولد مامان جونی امسال به دلیل تعمیرات! چشمکدر منزل ما برگزار شد:

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0508.JPG

این قیمه نثار جریانات داره؛

دو سال پیش رفتیم قزوین و همه مون از این غذای محلی ویژه خیلی خوشمون اومد..

حدود شش هفت نفر آدم رو نشوندم پوست پرتقال خلال کردن به این امید که روزی براشون قیمه نثار درست کنم؛

نشون به اون نشون که دو سال بعد به حول و قوه ی الهی تونستم از خجالت جمع دربیام و این غذای رویایی رو براشون بپزم!جالب بود میزان شور و شعف مهمانان از این پذیرایی باشکوه! وصف ناپذیره!!پوزخند

*

کوکوی دو رنگ:

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0458.JPG

دست پیچ:

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0457.JPG

جدیدترین پیش غذای مک دونالد لعنه الله علیه!

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0396.JPG

مانتی سیب زمینی:

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0476.JPG

کیک یخچالی:

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0460.JPG

و مسقطی انار (اون انار کوچولوها محصول باغه هاچشمک):

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0419.JPG

و اما کدو تنبل بر خلاف اسمش که چندان جالب نیست خواص شگفت انگیزی داره که هر کی استفاده اش نکنه سرش کلاه رفته؛ 

خصوصا الان که فصلشه؛

فکر می کنم این دو مورد دیگه آموزشش تو وب نباشه:

راستش نمی دونم این اسمش چیه؟! یه اسم اجق وجقی شمالی ها می گن من هی یادم می ره اما فوق العاده خوشمزه است؛

طرز تهیه اش: کدوها رو پخته (فوت پختن کدو پایین تر اومده) و له می کنیم و با دو تا تخم مرغ و کمی آرد(تا به غلظت حلیم شه) و کمی هم شکر ترکیب می کنیم و مثل پن کیک با مقدار خیلی کمی روغن سرخ می کنیم:

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0870.JPG

این که بعضی عکسا تارن دیگه بچه داریه دیگه.. ممکنه با موارد جویده شدن عکس ها هم در آینده مواجه شیم!

اینم همون کدوهاست که به این شکل برش داده و سرخ می کنیم (با پوست) و با مرغ یا گوشت سرو می شه و طعم عالی ای داره:

http://harruz.persiangig.com/93/Dei/DSC_0874.JPG

این کدوها رو به همین شکل برش داده کف قابلمه یا ماهیتابه ی در دار بچین و به قدر یک سانت آب ریخته و روی حرارت کم با در بسته بپز.. یه کم هم شکر بزن اگه دوست داشتی..

من که خیلی دوست دارم علاوه بر خاصیتش خیلی هم خوشمزه است..شوخی

دیگه چند مورد قیمه و قورمه سبزی و زرشک پلو و .. هم بلد بودم ولی نمی خوام همه رو یه جا رو کنم!مؤدب

باشه واسه پست های بعدی!!!پوزخند









تاریخ : چهارشنبه 93/11/1 | 12:22 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام؛

چند وقته آقا علی اکبر صبح ها که از خواب بلند می شه شروع می کنه با خودش حرف زدن و سر و صدا راه انداختن.. با یه سختی ای همه ی توانشو به کار می گیره که یه آغون بگه.. کلی دست و پا می زنه نفس نفس می زنه تلاش می کنه که یه صدایی از خودش دربیاره.. کلی هم ذوق می کنه..

چند وقت پیش توی مراسم مادرجون سرما خورده بود و اولین آنتی بیوتیک زندگیشو دریافت کرد!

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0060.JPG

بعد هم واکسن دو ماهگی شو با تاخیر (به خاطر سرماخوردگی) زد که خیلی دردناک بود!

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0069.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0144.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0254.JPG

بابا حامد امسال هم ما رو قال گذاشت و خودش تنهایی تاسوعا عاشورا رفت کربلا!

هعیییی...

ما هم چند روزی تنها بودیم و با خاله آزاده اینا می رفتیم مراسم..

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0283.JPG

جمعه هم رفتیم مراسم حضرت علی اصغر (ع) تو مصلا:

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0304.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0309.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0325.JPG

فاطمه بانو می گفت مامان اینجا که علی اکبرو بقل کردم یهویی یه عالمه دوربین اومد از ما عکس انداخت.. چیک چیک.. چیک چیکجالب بود:

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0327.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0338.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0350.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0369.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0382.JPG

فاطمه بانو از مدرسه اومد.. وقتی ساعت دو و ربع می شه من همینجوری کنار پنجره وایستادم تا فاطمه بیاد.. گاهی پنج دقیقه طول می کشه.. گاهی ده دقیقه.. تا سرویسشو از دور می بینم می دوم درو باز می کنم.. چون خیلی نگرانه که حتی یه ثانیه تو کوچه معطل شه.. البته الان خیلی بهتره.. اوایل که بساطی داشتیم..

صبح که می خواد بره می گم من همینجا پشت پنجره منتظرت می مونم تا زود برگردیبووووس...

شکر خدا خودم هم به روال عادی برگشتم و البته خب سخت تر از گذشته اما در هر صورت سعی می کنم به برنامه هام برسم..

یه روز در هفته با آقا علی اکبر گل می ریم کلاس دکتر غلامی.. فاطمه بانو که از مدرسه اومد با هم می ریم خونه ی مامان جونی، فاطمه بانو رو تحویل می دیم خاله زهرا رو تحویل می گیریم بعد با هم می ریم کلاس.. بچه ها خیلی دوسش دارن و از این نظر زیاد تو کلاس اذیت نمی شم چون کمک زیاد دارم.. موقع نماز هم همیشه یکی هست که نگهش داره مؤدب

فقط ساعتش طولانیه و تا برسم خونه ی مامان جونی باید سریع یه شامی بخوریم و بریم خونه که فاطمه بانو زود بخوابه تا صبح راحت بتونه بره مدرسه..

فردا چهلم مادرجونه.. این مدته همش خواب می دیدم که می رم خونش می بینم جاش خالیه و همه دارن گریه می کنن.. باورم نمی شه.. فقط خدا می دونه ما چه گوهری رو از دست دادیم.. فردا می ریم سر خاک و جمعه هم خونشون مراسمه..

مامان جونی هم پاشو از گچ درآورده ولی هنوز خیلی درد داره..

خاله زهرا جدیدا می ره کلاس آرایشگری.. یه شب بالاخره موفق شدیم با کلی ترفند فاطمه بانو رو قانع کنیم موهاشو کوتاه کنه.. یه حدود یه ساعتی زیر دست خاله زهرا نشست تا موهاشو کوتاه کوتاه کرد.. اما بعدش خیلی ناراحت شد.. موهای قبلیشو بیشتر تر دوست می داشت.. منم همینطور.. اصلا دلم نمیومد موهای قشنگشو کوتاه کنم خیلی حیف بود..

خاله آزاده هنوز می ره دانشگاه کاشان و دو سه شب در هفته تهران نیست.. علی هم خونه ی مامان جونی می مونه.. به شدت همه امیدواریم که بتونه مهمان شه یکی از دانشگاه های تهران و از این وضعیت راحت شه.. خیلی بهش سخت می گذره و روحیش خراب شده..

دایی مهدی هم این روزها قصد ازدواج داره ظاهراجالب بود

فعلا کار ما شده با خواستگارای خاله زهرا بیرون رفتن و به دایی مهدی مشورت دادن! از اون طرف هم که مامان جونی اینا بنایی دارن..

خلاصه قاراشمیشیه واسه خودش.. فعلا همه چی در همه! یکی هم این وسط به داد من برسه احیانا خیلی سپاسگزار خواهم بود!

تولد بابا حامد یه وضعی بود.. دیدم نمی شه بچه ها رو بردارم برم بیرون خرید.. رفتم از سایت گل باختر گل سفارش بدم وامونده کار نمی کرد! هی ارور می داد!

اومدم کیک گوشتی برای شام آماده کنم که تازه یاد گرفتم و خیر سرم می خواستم سورپرایزشون کنم، همه کارشو کردم ریختم تو یه ظرف مربعی که قشنگ تر بشه مثلا اما اینقدر خسته بودم که فراموش کردم ممکنه تمام ظرف های شیشه ای پیرکس نباشن! دیگه می شه حدس زد تو فر چه فاجعه ای اتفاق افتاد! ساعت هشت شب زنگ زدم حامد جان لطفا یه چیزی برای شام بگیر!!

اومدم شیرینی قیفی درست کنم خامش معلوم نبود محتوی چه ماده ای بود که هرچی می زدم شکل نمی گرفت آخر با خامه ی وا رفته درستش کردم.. البته خیلی خوشمزه شد ولی خیلی قشنگ نشد..

دیدی یه وقتایی قراره کلا همه چی نشه؟! از اون روزا بود خلاصه..

فردا شبش وقت دکتر داشتم.. کیک گوشتو درست کردم و بعد رفتیم دانشگاه دنبال بابا حامد که با هم بریم دکتر.. رفتیم دکتر منشی اشون گفت یه کم معطلی داره.. گفتم چه کم؟! گفت یکی دو ساعت! چشمای گرد من و نگاه شرمناک منشی! ...آخه امروز خانم دکتر عمل داشتن یه خورده دیر شد!.. یه خورده؟!

هیچی دیگه برگشتیم خونه کیک گوشتمونو خوردیم! ولی خیلی خوشمزه شده بودا...پوزخند

عکساشو بعدا آپلود می کنم.. طفلی علی اکبر دیگه صداش درومد!






تاریخ : چهارشنبه 93/8/28 | 2:52 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام؛

روز دوم شهریور.. همین شهریوری که گذشت.. لطف بی انتهای خداوند مهربون زندگی مونو به قدم های کوچولوی آقا علی اکبر گلمون روشن تر از پیش کرد و شادی و سرورمونو صد چندان کرد..مؤدب

ساعت هفت صبح بیمارستان بودیم و از اونجایی که فاطمه بانو که این اواخر بیشتر از قبل بهم می چسبید به هیچ وجه حاضر نبود پیش کسی بمونه باهامون راه افتاد کله ی صبحی اومد بیمارستان... مجبور شدیم از مامان زری بخوایم زودتر بیان تا پیش فاطمه بانو بمونن که وقتی من اتاق عملم و بابا حامد گرفتار کارهای بیمارستان، فاطمه بانو تنها نمونه..

خلاصه ساعت 8:52 صبح فاطمه بانو صاحب یه داداش خوشگل کوچولو موچولو شد که 3 کیلو و 310 گرم وزنش بود و 51 سانتی متر قدش.بووووس

شادی و شعفی که تو وجود هرکدوممون بود قابل وصف نیست اما این میون فاطمه بانو دو جور احساس رو هم زمان داشت: از طرفی خیلی خوشحال بود و از طرفی قدری نگران..

ادامه مطلب...




تاریخ : چهارشنبه 93/7/30 | 3:20 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام؛

.

(1)

.

دارم فایل صوتی گوش می دم با کیفیت پایین و صدای بم و در عین حال تند تند یادداشت بر می دارم.. مجبورم هی عقب جلو کنم و چند بار گوش کنم و احتیاج به تمرکز دارم.. تو هم بازی ت گرفته و هی دور و برم می پلکی و می خوای به تو توجه کنم..

می گم وقتی دارم درس می خونم سر به سرم نذار.. الان سر کلاسم!

می گی پس معلمت کو؟!

می گم وقتی تو کلاس قرآن می رفتی (مجازی) معلمت کجا بود؟! تو کامپیوتر دیگه!

می گی ولی این یه حاج آقای معلوم نشده است!!! (آخه تصویر نداشت!)

بعد از چند دقیقه دوباره بر می گردی و کنار دستم می شینی و شروع می کنی از روی نوشته های من توی دفترت می نویسی.. در واقع باید بگم نقاشی نوشته های منو می کشی! اونم از چپ به راست!

خیلی از این کارت خوشم میاد و خلاصه باعث می شی برای چند دقیقه دست از کار بکشم و برم تو بحر کارای تو!

 

 

http://harruz.persiangig.com/93/05/IMG_2272.JPG

 

 

 

ادامه مطلب...




تاریخ : جمعه 93/5/10 | 11:25 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام؛

بالاخره تموم شدددددددددددددددددددددد؛

اینم اون کاری که مدت ها بالای دکور خاک می خورد و نمی رسیدم تمومش کنم و عذاب وجدان داشتم؛

بالاخره تمومش کردم.. یعنی یه باااااری از رو دوشم برداشته شد؛

رنگ عشق:

http://harruz.persiangig.com/khordad%2093/IMG_2186.JPG

صبغه الله.. و من احسن من الله صبغه.. و نحن له عابدون..


http://harruz.persiangig.com/khordad%2093/IMG_2190.JPG

http://harruz.persiangig.com/khordad%2093/IMG_2191.JPG

http://harruz.persiangig.com/khordad%2093/IMG_2192.JPG

http://harruz.persiangig.com/khordad%2093/IMG_2193.JPG

http://harruz.persiangig.com/khordad%2093/IMG_2194.JPG

http://harruz.persiangig.com/khordad%2093/IMG_2195.JPG

 

 

این اولین باره که معرق کاغذو رنگی کار می کنم.. و اولین باره که از تماشای کارم لذت می برم و احساس می کنم همونی شده که می خواستم..شوخی

***

برای فاطمه بانوی نازنینم:

امسال نشد تولدت رو قمری بگیرم.. شرایطم جور نبود.. عوضش یه کیک کوچولو گرفتیم و یه جشن مختصر داشتیم؛

تولدت مبارک عسلم.. بووووس(اون ته عکس هم مهمونامون نشستن..جالب بود)

http://harruz.persiangig.com/khordad%2093/IMG_2156.JPG

خب آخه عزیزم کبریتو که اینجوری نمی گیرن.. دیدی دستت سوخت.. هی می گم پا تو کفش بزرگ ترها نکن!بلبلبلو

خیلی دلم می خواست تولدتو (میلاد حضرت ابوالفضل علیه السلام) مولودی بگیرم.. امسال که قسمت نشد ان شاءالله سال های دیگه اگه عمری بود..

*

بابا جونی برای تو و علی موشک کاغذی درست می کنه و کلی وقت سرگرم بازی با اونا هستین.. خیلی تمرین می کنی که موشکتو جوری بندازی که از علی بهتر برهخسته کننده.. مامان جونی که می بینه حسابی سرگرم شدین می گه عجب موشک های خوبی بابا جونی براتون درست کرده.. می گی موشکه خوب نیست مهارت من که می ندازمش خوبه..پوزخند

*

شنبه شب خونه ی مامان جونی موندیم که فرداش بری واکسن ورود به مدرسه بزنی.. انگار دنیا رو بهت داده بودن.. همیشه آرزوت بود یه شب اونجا بمونی.. تا نصف شب که حسابی شیطونی کردی و زورکی خوابیدی.. صبح هم اولین نفر بیدار شدی از ذوقت.. یاد خودم میوفتم که خونه ی مادرجونم می موندم..چقدر خوش می گذشت.. با خاله آزاده و دختر خاله هام.. تا نصف شب می گفتیم و ریز ریز می خندیدیم و خوراکی می خوردیم و شیطونی می کردیم.. تا خلاصه صدای یکی درمیومد و مجبور می شدیم بخوابیم..پوزخند

اون شب خیلی بهت خوش گذشت.. اما در هر صورت آخرشم واکسنتو نزدی..ساعت یازده صبح واکسن هاشون تموم شده بود!! نمی دونم لابد روزی ده پونزده تا سهمیه ی واکسن می دن به درمانگاه ها و لابدتر اگه چند تا بیشتر بدن و تا فردا بمونه تاریخ مصرفش می گذره و .. خلاصه همینجوری می شه چندین لابد مختلف رو شمرد.. این ها مهم نیست مهم اینه که آخرشم واکسنتو نزدی!خوابم گرفت

*

قبل از تولد داداشی به همه اولتیماتوم دادم که فقط هوای تو رو داشته باشن نکنه خیال کنی نو که رسید به بازار...

در راستای همین تمهیدات، خاله آزاده بهت می گه: علی اکبر که به دنیا بیاد من فقط برای تو کادو میارم.. حتی برای مامانتم هیچی نمی خرم.. فقط می خوام واسه تو یه چیز خوشگل بخرم (چه تابلو!! جالب بود)

می گی: نخییییییر! باید برای مامانم بخری! اگه برای مامانم نخری دیگه دوستت ندارم!قابل بخشش نیست

می گم: این بچه تربیت شده است! چی خیال کردی؟!پوزخند فقط برای مامانش.. مؤدب

*

باید مثل قدیم بعضی از خاطرات نکته دارتو! یادداشت کنم که وقتی می خوام بنویسم یادم نره.. گاهی می نویسم بعدش یادم میاد که چیزی رو از قلم انداختم اما دیگه تنبلیم میاد دوباره بیام و اضافه اش کنم..

قبلا نکته برداری می کردم و چیزی یادم نمی رفت.. حالا اگه یادم اومد همین قسمت اضافه می کنم..

*

اضافات:

1.

بالاخره رفتی واکسنتو زدی و بزرگــــــــــ شدی! :) عزییییییزم! اینقدر خانوم بودی .. مث خانوما نشستی هفت تا واکسن زدی (سه تا دست راست، سه تا دست چپ، یه قطره هم میل کردی) در حالی که به زور جلوی اشکاتو گرفته بودی اما هیچی نگفتی و دردشو تحمل کردی.. اینقدر دلم برات سوخت.. بووووس

2.

سهواً زدی تو دلم!

عِتاباً گفتم: دلممممم....! عصبانی شدم!

با چاشنی خنده های ریزت گفتی: دلمممم ز صومعه بگرفت و خرقه ی سالووووس... جالب بود (تازه کله اتم تکون دادی! قابل بخشش نیست)

یا مثلا کلافه و گیج دارم دنبال یه چیزی می گردم می گم فلان چیز کجاست؟!! یعنی چی؟

می گی: کجااااااست دیر مغااااان و شراااب ناااااب کجا... پوزخند

یعنی که چه! مگه من با تو شوخی دارم بچه؟! دهههععععععع مشکوکم

3.

مامان جونی رفته مشهد و به قول بابا حامد دوباره خونه ی باباجونی اینا بی روح شده. رفتیم دنبال خاله زهرا که یه چرخی بزنیم دلش باز شه. باباجونی که روزه بود نیومد دایی مهدی هم که کلا ایالت خودمختاره واسه ی خودش از صبح با دوستاش کن بود! آخر شب که می خواستیم خاله زهرا رو برگردونیم خونه هی گفتی ما هم بریم یه کمی بالا یه چایی ای بخوریم! یه بازی ای بکنیم زود بریم! بووووس

می گم: نه دیگه آخر شبه.. باباجونی اینا می خوان بخوابن.. خاله زهرا هم خیلی خسته اس صبح باید بره سر کار..

می گی: آره خاله زهرا ؟!!

اونم نه گذاشته نه برداشته می گه: آره خاله جون خیلی خسته ام.. شما هم دیگه برین خونتون بخوابین!!خوابم گرفت

تو که اصلا توقعشو نداشتی، خنده ات می گیره و می گی: بی تربیت! لااقل یه تعارفی می زدی! همینجوری می گه برین خونتون!جالب بود

اتفاقا منم می خواستم همینو بگم.. چه دوره زمونه ای شده! جالب بود

***

اینم از باغ (!) یک در نیم متر من پوزخند:

http://harruz.persiangig.com/khordad%2093/IMG_2096.JPG

http://harruz.persiangig.com/khordad%2093/IMG_2100.JPG

زمستون که می شه درخت انارم همچین خشک می شه که دیگه امیدی به سبز شدن دوباره اش ندارم.. اصلا یه جوری خشک می شه..دلم شکست

ولی دم دمای بهار، اولین گیاهی که جوونه می زنه همین درخت قشنگمه که دنیا شادی و امید برام میاره؛مؤدب

بعد هم نوبت غنچه های کوچولوشه که سر در بیارن و شادیمو مضاعف کنن دوست داشتن(نمی دونم تو عکس پیداست یا نه):

http://harruz.persiangig.com/khordad%2093/IMG_2097.JPG

بعد هم سر و کله ی یکی از زیباترین گل های باغم! پیدا می شهآفرین:

http://harruz.persiangig.com/khordad%2093/IMG_2131.JPG

این روزها هم گل برگ ها دارن می ریزن و کم کم انارهای قشنگش پیدا می شن..

این جریان یکی از زیباترین رویدادهای زندگی منه که از تماشا کردنش سیر نمی شم..دوست داشتن

***

برای آقا علی اکبر گلم:

امروز که مصادف با میلاد شاهزاده علی اکبر (ع) هم هست شما حدود 29 هفته داریبووووس.. حسابی شیطونی می کنی و فعلا که به اندازه ی کافی جا داری می خوای حداکثر استفاده رو از فضات بکنی..چشمک

چند روز پیش سونوگرافی بودم و الحمدلله همه چیز خوب بود.. با اینکه خودم خیلی وزن نگرفتم اما وزنت هم خوب بود و خیالم راحت شد..

یه خورده کمردرد اذیتم می کنه و فعلا هم که طبق دستور پزشک استراحت هستم و باید تو خونه بمونم.. خیلی از کارامو تو همون حالت دراز کشیده انجام می دم.. از جمله نوشتن همین مطالب! و این اواخر اون تابلوی بالا رو هم به همین شیوه اجرا کرده ام! فکر کن!!جالب بود

اما با وجود همه ی این ها به فعالیت های سابقم برگشتم و کم و بیش مطابق برنامه هام پیش می رم و از این جهت روحیه ام خیلی بهتر شده..مؤدب

بی صبرانه در انتظار اومدنت هستیم و هرچی زمان بیشتری می گذره دلشوره و اضطرابم هم بیشتر می شه..

وقتی فاطمه بانو رو باردار بودم یکی از بزرگ ترین دغدغه هام این بود که حالا کدوم مدرسه ثبت نامش کنم؟!!! همین سوال که شاید برای اون موقع خیلی زود بود و شاید حتی خنده دار به نظر برسه کلی از برنامه های زندگیمونو زیر و رو کرد.. تا جایی که حتی محل زندگیمونو هم عوض کردیم و خلاصه جریاناتی رقم خورد که دست تقدیر الهی برامون چیده بود و ما خواسته نخواسته تو مسیرش جاری شدیم..

الان هم خیلی نگرانم که از پس تربیتتون برمیام یا نه..

دست آخر که دیدم تو تربیت خودم هم موندم! جفتتونو به خود خدا سپردم و امر تربیتتونو دادم به دست های مبارک حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها.. (ان شاءالله که قبولتون کنن)

حالا دیگه از بابت تربیتتون خیلی خیالم راحته و دلم گرمه..

وقتی فاطمه بانو سن تو رو داشت یه مشکلی برام پیش اومد و بیمارستان بستری شدم.. فکر کنم دیگه خسته شده بود و دلش می خواست زودتر به دنیا بیاد..

از فکر این که بچه ام هفت ماهه به دنیا بیاد که طبیعتا بدون مشکل نبود داشتم دق می کردم.. دلداری پرستارها که از تجهیزات پزشکی بیمارستان می گفتن و این که چقدر علم پیشرفت کرده و در صورت تولدش مشکلی متوجهش نیست به اندازه ی سر سوزنی آرومم نمی کرد.. به پهنای صورتم اشک می ریختم.. خوب یادمه که دم اذان مغرب بود و تلویزیون اتاقم هم داشت حرم حضرت معصومه سلام الله علیها رو نشون می داد.. همون موقع متوسل شدم به ایشون و ازشون خواستم که خودشون حفظش کنن.. الحمدلله خطر رفع شد و دیگه تا تولش هیچ مشکل دیگه ای پیش نیومد..

شما رو هم بیمه ی برادرشون امام رضا علیه السلام کردم.. هرچند خیلی وقته توفیق زیارتشونو نداشتم اما همیشه از همین راه دور باهاشون صحبت می کنم و ازشون می خوام شماها رو حفظ کنن..

می گم : ببین آقا جون، پسرم که هم نام شما و هم نام پدر بزرگوارتونه.. دخترم هم هم نام خواهرتون و مادر بزرگوارتونو.. هر جفتشونو سپردم دست خودتون.. فاطمه بانو بیمه ی خواهر و مادر نازنینتون و علی اکبرم هم بیمه ی خودتون و پدر بزرگوارتون..

دلم پر می کشه برای حرم.. گاهی که خدا توفیقشو می داد، روبروی ضریح زیباشون وایمیستادم و اینقدر محو تماشا می شدم که الان با گذشت این همه وقت می تونم نقش گل و بوته های حک شده روی ضریح رو به یاد بیارم.. یادآوری ش آرومم می کنه.. حالا تو ذهنم تماشا می کنم.. حتی گاهی خواب می بینم که رفتم حرم.. همیشه هم تو خوابم حرم خلوته و یه دل سیییییییییییر زیارت می کنم.. دو بار هم توی خوابم تو رو بردم کنار ضریح و سپردمت دست آقای مهربونم..

چهارشنبه باید برم پیش دکتر.. امید فراوان دارم که اجازه بده از قرنطینه دربیام و از این وضعیت اسفناک راحت شم.. اون وقت یه برنامه می ریزم خدا بخواد برم زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السلام..

***

این بود خاطرات خرداد ماه ما.. پوزخندگل تقدیم شما






تاریخ : دوشنبه 93/3/19 | 6:52 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

سلام گل نازم؛

بالاخره فارغ التحصیل شدی! بووووس

از دوشنبه تعطیل شدین و بساط من شروع شده!!

حالا هی حوصله ات سر می ره و به قول خودت آتیش می سوزونی!

روزای آخر مدرسه:

مامان دیرم می شه بذار برم!!:

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_2007.JPG

آخرین نمایشتون تو مدرسه (اگه گفتی کدومی؟!) :

http://harruz.persiangig.com/93/DSC_0118.jpg

کاردستی زبان (اشکال دایره و مثلث و مربع):

http://harruz.persiangig.com/93/DSC_0002.jpg

آخیییییییی! طلا و حنا!! فقط یه هفته نگهشون داشتیم:

http://harruz.persiangig.com/93/DSC_0037.jpg

اینم کیک فارغ التحصیلیت:بووووس

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_2024.JPG

فاطمه بانو تو بیمارستان محل تولدش:دوست داشتن

http://harruz.persiangig.com/93/DSC_0231.jpg

- خب، من حاضرم، بریم!

- اینا چیه آوردی؟

- وسایلمه دیگه لازمشون دارم! :شوخی

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_2009.JPG

- اتاقت مرتبه؟!باید فکر کرد

- نه! الان زودی مرتبش می کنم:

http://harruz.persiangig.com/93/DSC_0093.jpg

http://harruz.persiangig.com/93/DSC_0100.jpg

- خب، حالا بریم! :پوزخند

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_2014.JPG

در روزگاری که همه ما رو پیچوندن رفتن مسافرت، ما هم خودمونو از تنگ و تا ننداختیم و رفتیم باغ پرندگان (لویزان)؛

الهی قدتو برم خوشگلم:بووووسدوست داشتن

http://harruz.persiangig.com/93/DSC_0145.jpg

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_2039.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_2052.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_2055.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_2057.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_2058.JPG

چه ژستی! :

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_2059.JPG

می شه آب بریزم رو سرشون؟! :

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_2072.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_2077.JPG

زنگ زدیم عمه نهاله اینا هم با مامان زری اومدن؛

فاطمه بانو و حسین کوچولو جیگر من (خیلی این عکسو دوست می دارم):

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_2090.JPG

- تو رو خدا وایستا یه عکس ازت بگیرم!

- اینجوری خوبه؟! :چشمکجالب بود

http://harruz.persiangig.com/93/DSC_0174.jpg

- اینجوری چی؟! :بووووس

http://harruz.persiangig.com/93/DSC_0186.jpg

خلاصه اینطوریاست! پوزخند

http://harruz.persiangig.com/93/DSC_0068.jpg






تاریخ : جمعه 93/2/26 | 12:23 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

سلام عسلکم؛

خیلی گذشته می دونم اما بالاخره به حول و قوه ی الهی موفق شدم عکساتو آپلود کنم!

مدرسه ات که برای تعطیلات نوروزی تعطیل شد گازشو گرفتیم رفتیم شمال.. دو سه روز اول هوا سرد بود و بارندگی بود برای همین خیلی خلوت بود.

اولین بار بود که شهرو اینقدر خلوت می دیدم!

***

علی! دستات یخ می کنه هاااا!

http://harruz.persiangig.com/93/DSC_0012.jpg

ببین اینجوری هم می شه:پوزخند

http://harruz.persiangig.com/93/DSC_0014.jpg

دیدی چه خوبه؟! دستاتم دیگه یخ نمی کنه:جالب بود

http://harruz.persiangig.com/93/DSC_0018.jpg

http://harruz.persiangig.com/93/DSC_0057.jpg

این سبزه رو تو مدرسه درست کردین، هفت سین قرآنیه، هنرمند کوچولوی من: بووووس

http://harruz.persiangig.com/93/DSC_0071.jpg

اینم سنبلتونه (چون خوندن بلد نیستین روی کاراتون به جای نوشتن اسم، عکس می چسبونین):

http://harruz.persiangig.com/93/DSC_0075.jpg


آستان مقدس امام زاده سید عبدالوافی از نوادگان امام سجاد علیه السلام؛

خیلی جای با صفایی بود خصوصا با نم بارونی که میومد..

نماز ظهر اینجا بودیم:

http://harruz.persiangig.com/93/DSC_0171.jpg

این درخت حدود هزار سال قدمت داره و پشت ساختمان بود:

http://harruz.persiangig.com/93/DSC_0187.jpg

http://harruz.persiangig.com/93/DSC_0182.jpg

چقدررررررر اینجا رو دوست داشتم:دوست داشتن

http://harruz.persiangig.com/93/DSC_0192.jpg

پارک سی سنگان، با دایی مهدی:

http://harruz.persiangig.com/93/DSC_0116.jpg

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_1567.JPG

خیلی شیطونی می کردین فرستادمتون برای مطالعه و جمع آوری گونه های گیاهی!پوزخند

این یکی از انواع نادریه که کشف کردی:

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_1617.JPG

برگشتنه از سمت رشت اومدیم و اول رفتیم فومن پیش عمه مهیا اینا (روستای دارباغ)؛

خیلی جای قشنگی بود، مسیرش یه خورده برای من سخت بود اما در مجموع خیلی خوش گذشت مخصوصا به تو:

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_1721.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_1905.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_1906.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_1916.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_1951.JPG

موقع برگشتن بارون گرفت و اونهمه زیبایی رو چند برابر کرد:

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_1959.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_1963.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_1966.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_1970.JPG

آخیییی حیوونیا:

http://harruz.persiangig.com/93/IMG_1972.JPG

سفر خیلی خوبی بود و الحمدلله خیلی خوش گذشت.

وقتی حالم روبراه شد باید یه بار دیگه برم دارباغ! اینجوری نمی شه!

تو که حسابی کیف کردی.. اینقدر این کوه ها و تپه ها رو بالا پایین کردی که می ترسیدم آخر گم شی!

عمو مسعود اینا می گفتن باورمون نمی شه فاطمه اینقدر نترس باشه! بووووس

خونشون یه کلبه ی روستایی بود و آب گرم نداشت. توی حموم پر بود از قورباغه های کوچولو به اندازه ی یه بند انگشت که سرتاسر دیوار و سقف و حتی روی دوش صف بسته بودن!

اینقدرررر این منظره قشنگ بود که حد نداشت! بذار ببینم بابا حامد اگه ازشون عکس انداخته باشه می ذارم.

توی برکه ها پر بود از قورباغه های بزرگ و کوچیک و مارهای آبی و حتی لاک پشت.

خلاصه خیلی بکر بود.

این بود ماجرای سفر نوروزی ما! مؤدب






تاریخ : جمعه 93/2/26 | 11:51 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

 

به نام خدا

سلام داغ و سوزانم رو از میون کپسول های سفیکسیم و استامینوفن و کبودی حاصل از سرم پریشب و صدایی که دیگه در نمیاد و ... خلاصه پذیرا باش! : ))

اصلا من نمی دونم چرا جدیدا همه چیزو کپسولی ارائه می کنن؟!! انگار مخاطب باهاشون شوخی داره! یا انگار کپسول آتش نشانیه که اسپری کنیم تموم شه!

باور بفرمایید می خوایم قورتش بدیم و این گلوی ما همون تنگه ی باریک هرمزه و اگر بر اثر فرسایش باریک تر نشده باشه عریض تر هم نشده! آخه استامینوفن هم کپسولی؟! تازه کاش بعد از مصیبت بلعیدنش یه خورده هم اثر کنه!

اصلا من نمی دونم این ویروس های جدید چیه؟! تمام پاییز و زمستون مریض نشدم این بهار از اول سال هی مریض می شم هی هم می گن ویروسه! آخه ویروس یه روز دو روز! نه دو هفته سه هفته!

می گم ویروسا هم آپ تو دیت شده اند آیا زمان آن نرسیده که داروها هم آپ تو دیت شوند؟! (نه از نظر سایز و حجماااا! از نظر محتوای داخلی!!)

فاطمه بانو که امروز بعد از دو روز استراحت، مدرسه ای رو به حضورش مفتخر کرد.

آقا علی اکبر هم که الحمدلله دیشب پیش دکترش بود و وضعیتش خوب بود.

بامزه خانم دکتر می گه تو چرا می ری دیگه نمیای؟! : )) خب اینقدر که هر دفعه میام آزمایش و غربالگری و سونو و ... بابا آدمیزادیم به خدا! موش آزمایشگاهی که نیستیم! علم پیشرفت می کنه که رفاه ما بیشتر شه من نمی دونم چرا روز به روز عذابمون بیشتر می شه! باور بفرمایید اگه قرار باشه تمام فرزندان ایران صحیح و سالم به دنیا بیان این پیشرفت های علمی نمی ذارن!!

خب الان دیشب که رفتم چی شد؟! هیچی دیگه.. همه چی خوبه.. برو آزمایش قند بده! ای بابا! اعصاب نمی ذارن واسه آدم!

تمام مدتی که زیر سرم بودم فاطمه بانو نشسته بود و تماشام می کرد.. هی می گفت دردت می گیره؟! می گفتم نه! اصلا احساس نمی کنم..

باز می گفت: می خوای گریه کنی؟! می گفتم: نه! واسه چی گریه کنم؟! : )

حالا هم که تموم شده هی می گه ببینم جای سرمتو.. درد داره؟! : )

الهی قربونت برم که اینقدر جیگری!

البته ناگفته نمونه که آقا علی اکبر هم از اون شب ابراز همدردیشونو با مشت و لگد اعلام می کنن.. فکر کنم یه خورده آب بدنم زیاد شده این بچه جاش باز شده داره نفس می کشه! : )

فاطمه بانو که می ره میاد بوسش می کنه و از الان ناز و نوازش خواهرانه اشو شروع کرده.. وقتی هم که حرکاتشو احساس می کنه اینقدرررر ذوق می کنه و اظهار محبت می کنه که آدم یادش می ره خودش هنوز کوچولوئه! البته امیدوارم که این فقط مال این دوران نباشه و بعد هم که به دنیا بیاد همچنان در صلح و آرامش باشن.. : )

یه خورده تغییرات اساسی باید تو خونه بدیم از جمله اتاق فاطمه بانو که ان شاءالله به زودی یه مهمون جدید داره و باید یه خورده فضاش بازتر بشه.. و اینکه کلی کار عقب افتاده رو هم تلنبار شده که نمی دونم از کجا شروع کنم.. یه سری از مطالبمو باید دسته بندی و ویرایش کنم.. همه ی عشقم نوشتنه.. خدایا زمانشو ازم نگیر! کتابای نازنینم دارن خاک می خورن و به زودی نمایشگاه کتابه و مجبورم خودمو تنبیه کنم!! اون طرحی که عاشقش بودم همچنان بالای دکور در همون وضعیت اسفناک داره خاک می خوره.. فایل های صوتی استاد هم که مدت هاست از کلاسش محروم شدم همچنان انتظارمو می کشن و الان که حرفش شد یادم افتاد چقدر مشتاقشونم اما ..

اصلا این پست انرژیمو می گیره!

خب دیگه فعلا غُرهام تموم شد.. تا بعد! : )


http://www.up.98ia.com/images/y3s3rooay9l0admgobht.jpg

 

 






تاریخ : سه شنبه 93/2/2 | 1:12 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.