به نام خدا
سلام؛
الحمدلله.. خدا رو صد هزار مرتبه شکر.. حرف دیگه ای نمی شه زد..
تصاویر زیر از خبرگزاری تسنیم هستند:
به نام خدا
سلام؛
الهی قدتو برم عروسک قشنگم.. عکس مدرسه به مناسبت دهه ی فجر:
پارک ملت؛ فاطمه بانو و محمد امین:
این الان وضع زندگی ماست! البته قبلا تو هال بازی می کردیم ولی به این نتیجه رسیدیم که چسب کاغذی رو موکت بهتر می چسبه!
اون خونه صورتیه سمت چپ که ماشین جلوش پارکه خونه ی ماست، اونوقت سمت راست تصویر کلا خونه ی فاطمه بانو ایناست:
وقتی برف نمیاد مجبور می شیم با جوراب آدم برفی درست کنیم دیگه!!:
بدون شرح! فقط همینقدر اشاره کنم که ساعت 6 صبحه! همین!:
فرشته ی قشنگم... این عکسو واسه پاسپورتت گرفتم:
اولین غذای آقا علی اکبر:
اولین غذا دادن خواهرجونی!
:
بدون شرح:
دالیییی ... :
وقتی خواهرجون مدرسه است:
- ئه! مهرم کو پس؟!:
کی شما رو به این روز درآورده؟! خواهرجونی؟!
پسر خوب! :
به نام خدا
سلام؛
روزها به سرعت برق و باد می گذرن و این میون تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که کلاهمو سفت بچسبم..
لذت تماشای رویش شما اینقدر منو به وجد میاره که به کلی از گذر عمرم (که زمانی غصه اشو می خوردم) غافل شدم و حتی گاهی که دوستی از سن و سالم می پرسه، کمی مکث می کنم تا یادم بیاد چند سال از زندگی ام گذشته!
به نظرم در تمام دنیا هیچ لحظه ای شیرین تر از لحظاتی که من می گذرونم وجود نداره..
هیچ نگاهی دل نوازتر از نگاه هایی که من غرقشونم وجود نداره..
هیچ لبخندی شیرین تر از لبخندهایی که من دریافت می کنم وجود نداره..
هیچ موسیقی ای روح بخش تر از آنچه در خانه ی من جاری است وجود نداره..
و زندگی زیباتر از این ممکن نیست..
***
آخه این چه وضعیه خواهرجون؟! من دخترم؟!
من پسرم! تازه سیبیل هم دارم!
آقا علی اکبر جدیدا می تونه به تنهایی بشینه و تعادلشو حفظ کنه.. البته هنوز هم گاهی میوفته و باید مواظب بود..
واژه هایی مثل بابا، ماما، آبَ و ... رو هم می گه بدون این که مفهوم خاصی براش داشته باشه..
این تیپ فاطمه بانو تو خونه است!
همیشه در حال معلم بازیه و این مدلی خودشو درست می کنه:
اینم داداش علی گل و مهربون که خیلی علی اکبرو دوست داره:
اولین روروئک سواری آقا علی اکبر گل؛
چه خوشحال هم هست:
یه پارک ملت خاطره انگیز؛
خیلی خوش گذشت.. من و فاطمه بانو با هم رفتیم سینما چهاربعدی و مردا نشستن تو آفتاب از برکات ویتامین دی استفاده کردن!
اولش نگران بودم که فاطمه بانو بترسه اما به روی خودم نمیاوردم، فقط با متصدی ش صحبت کردم که کم هیجان ترین فیلمشو بذاره..
به فاطمه بانو هم گفتم هروقت دوست داشتی عینکتو درآر..
خیلی براش جالب بود و کلی ذوق کرد.. کلی با هم خندیدیم و شوخی کردیم و جک و جونورایی که میومدن تو صورتمونو می گرفتیم!
از همه مهم تر این که فقط ما دو تا تو سالن بودیم!!
دریاچه ی مامان زری:
حاضر شدیم بریم خواستگاری دایی مهدی؛
- منم بیام؟
- بیا..
-تازه اگه پسر خوبی باشی واسه ی تو هم می ریم خواستگاری..
-آخ جووووووووووووووون:
عاقا عکس نگیرین نامزدم راضی نیس!
پارک جوانمردان؛
فاطمه بانو و محمد امین که عااااااشق حیووناس:
تو رودربایستی محمد امین، فاطمه بانو هم پرید بالا:
ما کلا ملتی هستیم که خیلی جنبه ی استند و فضای سبز و این چیزا رو نداریم؛
اینا رو از دسترس ما خارج کنین لطفا!
***
مشهد؛
اولین سفر زیارتی آقا علی اکبر گل؛
آب بازی تو این سرما؟! نچ نچ نچ نچ نچ:
خواهر برادر دیگه از خوشحالی نمی دونستین چیکار کنین.. غلت می زدین تو حرم..
به موجب این سفر، ما داشتیم دستی دستی از کلاس سیرمطالعاتی حذف می شدیم؛
بچه های کلاس از خودم ناراحت تر بودن.. البته به خاطر وجود آقا علی اکبر.. من هم به خاطر این که ممکن بود کلاسا رو از دست بدم خیلی مضطرب بودم..
اما به حول و قوه ی الهی، دعاهای دوستان اجابت شد و با وجود سخت گیری خاصی که استاد روی نظم و قانون کلاس دارن نمی دونم چجوری شد که دلشون به رحم اومد و گذشت کردن..
این هم از برکات وجود این آقا کوچولو..
***
این مربوط به طرح صبحانه ی خوشمزه است که جدیدا تو مدرسه راه افتاده و این عکس اولین خلاقیت مامانه در حد جام جهانی اونم شش صبح:
***
اینم کاردستی های مشترکمون:
***
دلم می خواست یه بخش از وبلاگو به آموزش آشپزی اختصاص بدم که در آینده برای فاطمه بانو بمونه منتها دیدم چیزی که به راحتی در دسترسه همین آموزش های آشپزیه که به راحتی با یه سرچ ساده انواع و اقسامش در دسترسه..
احساس کردم کار بیهوده ایه.. فقط جهت دلایل خاص بعضی از عکس های خاص رو می ذارم؛
این همون کیک گوشت کذاییه که با اون داستان ویژه اش برای تولد بابا حامد پخته شد و قرار بود عکسشو بذارم:
و این هم شیرینی تولد که شامل همون داستان ویژه است:
تولد مامان جونی امسال به دلیل تعمیرات! در منزل ما برگزار شد:
این قیمه نثار جریانات داره؛
دو سال پیش رفتیم قزوین و همه مون از این غذای محلی ویژه خیلی خوشمون اومد..
حدود شش هفت نفر آدم رو نشوندم پوست پرتقال خلال کردن به این امید که روزی براشون قیمه نثار درست کنم؛
نشون به اون نشون که دو سال بعد به حول و قوه ی الهی تونستم از خجالت جمع دربیام و این غذای رویایی رو براشون بپزم! میزان شور و شعف مهمانان از این پذیرایی باشکوه! وصف ناپذیره!!
*
کوکوی دو رنگ:
دست پیچ:
جدیدترین پیش غذای مک دونالد لعنه الله علیه!
مانتی سیب زمینی:
کیک یخچالی:
و مسقطی انار (اون انار کوچولوها محصول باغه ها):
و اما کدو تنبل بر خلاف اسمش که چندان جالب نیست خواص شگفت انگیزی داره که هر کی استفاده اش نکنه سرش کلاه رفته؛
خصوصا الان که فصلشه؛
فکر می کنم این دو مورد دیگه آموزشش تو وب نباشه:
راستش نمی دونم این اسمش چیه؟! یه اسم اجق وجقی شمالی ها می گن من هی یادم می ره اما فوق العاده خوشمزه است؛
طرز تهیه اش: کدوها رو پخته (فوت پختن کدو پایین تر اومده) و له می کنیم و با دو تا تخم مرغ و کمی آرد(تا به غلظت حلیم شه) و کمی هم شکر ترکیب می کنیم و مثل پن کیک با مقدار خیلی کمی روغن سرخ می کنیم:
این که بعضی عکسا تارن دیگه بچه داریه دیگه.. ممکنه با موارد جویده شدن عکس ها هم در آینده مواجه شیم!
اینم همون کدوهاست که به این شکل برش داده و سرخ می کنیم (با پوست) و با مرغ یا گوشت سرو می شه و طعم عالی ای داره:
این کدوها رو به همین شکل برش داده کف قابلمه یا ماهیتابه ی در دار بچین و به قدر یک سانت آب ریخته و روی حرارت کم با در بسته بپز.. یه کم هم شکر بزن اگه دوست داشتی..
من که خیلی دوست دارم علاوه بر خاصیتش خیلی هم خوشمزه است..
دیگه چند مورد قیمه و قورمه سبزی و زرشک پلو و .. هم بلد بودم ولی نمی خوام همه رو یه جا رو کنم!
باشه واسه پست های بعدی!!!
به نام خدا
سلام؛
چند وقته آقا علی اکبر صبح ها که از خواب بلند می شه شروع می کنه با خودش حرف زدن و سر و صدا راه انداختن.. با یه سختی ای همه ی توانشو به کار می گیره که یه آغون بگه.. کلی دست و پا می زنه نفس نفس می زنه تلاش می کنه که یه صدایی از خودش دربیاره.. کلی هم ذوق می کنه..
چند وقت پیش توی مراسم مادرجون سرما خورده بود و اولین آنتی بیوتیک زندگیشو دریافت کرد!
بعد هم واکسن دو ماهگی شو با تاخیر (به خاطر سرماخوردگی) زد که خیلی دردناک بود!
بابا حامد امسال هم ما رو قال گذاشت و خودش تنهایی تاسوعا عاشورا رفت کربلا!
هعیییی...
ما هم چند روزی تنها بودیم و با خاله آزاده اینا می رفتیم مراسم..
جمعه هم رفتیم مراسم حضرت علی اصغر (ع) تو مصلا:
فاطمه بانو می گفت مامان اینجا که علی اکبرو بقل کردم یهویی یه عالمه دوربین اومد از ما عکس انداخت.. چیک چیک.. چیک چیک:
فاطمه بانو از مدرسه اومد.. وقتی ساعت دو و ربع می شه من همینجوری کنار پنجره وایستادم تا فاطمه بیاد.. گاهی پنج دقیقه طول می کشه.. گاهی ده دقیقه.. تا سرویسشو از دور می بینم می دوم درو باز می کنم.. چون خیلی نگرانه که حتی یه ثانیه تو کوچه معطل شه.. البته الان خیلی بهتره.. اوایل که بساطی داشتیم..
صبح که می خواد بره می گم من همینجا پشت پنجره منتظرت می مونم تا زود برگردی...
شکر خدا خودم هم به روال عادی برگشتم و البته خب سخت تر از گذشته اما در هر صورت سعی می کنم به برنامه هام برسم..
یه روز در هفته با آقا علی اکبر گل می ریم کلاس دکتر غلامی.. فاطمه بانو که از مدرسه اومد با هم می ریم خونه ی مامان جونی، فاطمه بانو رو تحویل می دیم خاله زهرا رو تحویل می گیریم بعد با هم می ریم کلاس.. بچه ها خیلی دوسش دارن و از این نظر زیاد تو کلاس اذیت نمی شم چون کمک زیاد دارم.. موقع نماز هم همیشه یکی هست که نگهش داره
فقط ساعتش طولانیه و تا برسم خونه ی مامان جونی باید سریع یه شامی بخوریم و بریم خونه که فاطمه بانو زود بخوابه تا صبح راحت بتونه بره مدرسه..
فردا چهلم مادرجونه.. این مدته همش خواب می دیدم که می رم خونش می بینم جاش خالیه و همه دارن گریه می کنن.. باورم نمی شه.. فقط خدا می دونه ما چه گوهری رو از دست دادیم.. فردا می ریم سر خاک و جمعه هم خونشون مراسمه..
مامان جونی هم پاشو از گچ درآورده ولی هنوز خیلی درد داره..
خاله زهرا جدیدا می ره کلاس آرایشگری.. یه شب بالاخره موفق شدیم با کلی ترفند فاطمه بانو رو قانع کنیم موهاشو کوتاه کنه.. یه حدود یه ساعتی زیر دست خاله زهرا نشست تا موهاشو کوتاه کوتاه کرد.. اما بعدش خیلی ناراحت شد.. موهای قبلیشو بیشتر تر دوست می داشت.. منم همینطور.. اصلا دلم نمیومد موهای قشنگشو کوتاه کنم خیلی حیف بود..
خاله آزاده هنوز می ره دانشگاه کاشان و دو سه شب در هفته تهران نیست.. علی هم خونه ی مامان جونی می مونه.. به شدت همه امیدواریم که بتونه مهمان شه یکی از دانشگاه های تهران و از این وضعیت راحت شه.. خیلی بهش سخت می گذره و روحیش خراب شده..
دایی مهدی هم این روزها قصد ازدواج داره ظاهرا
فعلا کار ما شده با خواستگارای خاله زهرا بیرون رفتن و به دایی مهدی مشورت دادن! از اون طرف هم که مامان جونی اینا بنایی دارن..
خلاصه قاراشمیشیه واسه خودش.. فعلا همه چی در همه! یکی هم این وسط به داد من برسه احیانا خیلی سپاسگزار خواهم بود!
تولد بابا حامد یه وضعی بود.. دیدم نمی شه بچه ها رو بردارم برم بیرون خرید.. رفتم از سایت گل باختر گل سفارش بدم وامونده کار نمی کرد! هی ارور می داد!
اومدم کیک گوشتی برای شام آماده کنم که تازه یاد گرفتم و خیر سرم می خواستم سورپرایزشون کنم، همه کارشو کردم ریختم تو یه ظرف مربعی که قشنگ تر بشه مثلا اما اینقدر خسته بودم که فراموش کردم ممکنه تمام ظرف های شیشه ای پیرکس نباشن! دیگه می شه حدس زد تو فر چه فاجعه ای اتفاق افتاد! ساعت هشت شب زنگ زدم حامد جان لطفا یه چیزی برای شام بگیر!!
اومدم شیرینی قیفی درست کنم خامش معلوم نبود محتوی چه ماده ای بود که هرچی می زدم شکل نمی گرفت آخر با خامه ی وا رفته درستش کردم.. البته خیلی خوشمزه شد ولی خیلی قشنگ نشد..
دیدی یه وقتایی قراره کلا همه چی نشه؟! از اون روزا بود خلاصه..
فردا شبش وقت دکتر داشتم.. کیک گوشتو درست کردم و بعد رفتیم دانشگاه دنبال بابا حامد که با هم بریم دکتر.. رفتیم دکتر منشی اشون گفت یه کم معطلی داره.. گفتم چه کم؟! گفت یکی دو ساعت! چشمای گرد من و نگاه شرمناک منشی! ...آخه امروز خانم دکتر عمل داشتن یه خورده دیر شد!.. یه خورده؟!
هیچی دیگه برگشتیم خونه کیک گوشتمونو خوردیم! ولی خیلی خوشمزه شده بودا...
عکساشو بعدا آپلود می کنم.. طفلی علی اکبر دیگه صداش درومد!
به نام خدا
سلام؛
روز دوم شهریور.. همین شهریوری که گذشت.. لطف بی انتهای خداوند مهربون زندگی مونو به قدم های کوچولوی آقا علی اکبر گلمون روشن تر از پیش کرد و شادی و سرورمونو صد چندان کرد..
ساعت هفت صبح بیمارستان بودیم و از اونجایی که فاطمه بانو که این اواخر بیشتر از قبل بهم می چسبید به هیچ وجه حاضر نبود پیش کسی بمونه باهامون راه افتاد کله ی صبحی اومد بیمارستان... مجبور شدیم از مامان زری بخوایم زودتر بیان تا پیش فاطمه بانو بمونن که وقتی من اتاق عملم و بابا حامد گرفتار کارهای بیمارستان، فاطمه بانو تنها نمونه..
خلاصه ساعت 8:52 صبح فاطمه بانو صاحب یه داداش خوشگل کوچولو موچولو شد که 3 کیلو و 310 گرم وزنش بود و 51 سانتی متر قدش.
شادی و شعفی که تو وجود هرکدوممون بود قابل وصف نیست اما این میون فاطمه بانو دو جور احساس رو هم زمان داشت: از طرفی خیلی خوشحال بود و از طرفی قدری نگران..
به نام خدا
سلام؛
.
(1)
.
دارم فایل صوتی گوش می دم با کیفیت پایین و صدای بم و در عین حال تند تند یادداشت بر می دارم.. مجبورم هی عقب جلو کنم و چند بار گوش کنم و احتیاج به تمرکز دارم.. تو هم بازی ت گرفته و هی دور و برم می پلکی و می خوای به تو توجه کنم..
می گم وقتی دارم درس می خونم سر به سرم نذار.. الان سر کلاسم!
می گی پس معلمت کو؟!
می گم وقتی تو کلاس قرآن می رفتی (مجازی) معلمت کجا بود؟! تو کامپیوتر دیگه!
می گی ولی این یه حاج آقای معلوم نشده است!!! (آخه تصویر نداشت!)
بعد از چند دقیقه دوباره بر می گردی و کنار دستم می شینی و شروع می کنی از روی نوشته های من توی دفترت می نویسی.. در واقع باید بگم نقاشی نوشته های منو می کشی! اونم از چپ به راست!
خیلی از این کارت خوشم میاد و خلاصه باعث می شی برای چند دقیقه دست از کار بکشم و برم تو بحر کارای تو!
به نام خدا
سلام؛
بالاخره تموم شدددددددددددددددددددددد؛
اینم اون کاری که مدت ها بالای دکور خاک می خورد و نمی رسیدم تمومش کنم و عذاب وجدان داشتم؛
بالاخره تمومش کردم.. یعنی یه باااااری از رو دوشم برداشته شد؛
رنگ عشق:
صبغه الله.. و من احسن من الله صبغه.. و نحن له عابدون..
این اولین باره که معرق کاغذو رنگی کار می کنم.. و اولین باره که از تماشای کارم لذت می برم و احساس می کنم همونی شده که می خواستم..
***
برای فاطمه بانوی نازنینم:
امسال نشد تولدت رو قمری بگیرم.. شرایطم جور نبود.. عوضش یه کیک کوچولو گرفتیم و یه جشن مختصر داشتیم؛
تولدت مبارک عسلم.. (اون ته عکس هم مهمونامون نشستن..
)
خب آخه عزیزم کبریتو که اینجوری نمی گیرن.. دیدی دستت سوخت.. هی می گم پا تو کفش بزرگ ترها نکن!
خیلی دلم می خواست تولدتو (میلاد حضرت ابوالفضل علیه السلام) مولودی بگیرم.. امسال که قسمت نشد ان شاءالله سال های دیگه اگه عمری بود..
*
بابا جونی برای تو و علی موشک کاغذی درست می کنه و کلی وقت سرگرم بازی با اونا هستین.. خیلی تمرین می کنی که موشکتو جوری بندازی که از علی بهتر بره.. مامان جونی که می بینه حسابی سرگرم شدین می گه عجب موشک های خوبی بابا جونی براتون درست کرده.. می گی موشکه خوب نیست مهارت من که می ندازمش خوبه..
*
شنبه شب خونه ی مامان جونی موندیم که فرداش بری واکسن ورود به مدرسه بزنی.. انگار دنیا رو بهت داده بودن.. همیشه آرزوت بود یه شب اونجا بمونی.. تا نصف شب که حسابی شیطونی کردی و زورکی خوابیدی.. صبح هم اولین نفر بیدار شدی از ذوقت.. یاد خودم میوفتم که خونه ی مادرجونم می موندم..چقدر خوش می گذشت.. با خاله آزاده و دختر خاله هام.. تا نصف شب می گفتیم و ریز ریز می خندیدیم و خوراکی می خوردیم و شیطونی می کردیم.. تا خلاصه صدای یکی درمیومد و مجبور می شدیم بخوابیم..
اون شب خیلی بهت خوش گذشت.. اما در هر صورت آخرشم واکسنتو نزدی..ساعت یازده صبح واکسن هاشون تموم شده بود!! نمی دونم لابد روزی ده پونزده تا سهمیه ی واکسن می دن به درمانگاه ها و لابدتر اگه چند تا بیشتر بدن و تا فردا بمونه تاریخ مصرفش می گذره و .. خلاصه همینجوری می شه چندین لابد مختلف رو شمرد.. این ها مهم نیست مهم اینه که آخرشم واکسنتو نزدی!
*
قبل از تولد داداشی به همه اولتیماتوم دادم که فقط هوای تو رو داشته باشن نکنه خیال کنی نو که رسید به بازار...
در راستای همین تمهیدات، خاله آزاده بهت می گه: علی اکبر که به دنیا بیاد من فقط برای تو کادو میارم.. حتی برای مامانتم هیچی نمی خرم.. فقط می خوام واسه تو یه چیز خوشگل بخرم (چه تابلو!! )
می گی: نخییییییر! باید برای مامانم بخری! اگه برای مامانم نخری دیگه دوستت ندارم!
می گم: این بچه تربیت شده است! چی خیال کردی؟! فقط برای مامانش..
*
باید مثل قدیم بعضی از خاطرات نکته دارتو! یادداشت کنم که وقتی می خوام بنویسم یادم نره.. گاهی می نویسم بعدش یادم میاد که چیزی رو از قلم انداختم اما دیگه تنبلیم میاد دوباره بیام و اضافه اش کنم..
قبلا نکته برداری می کردم و چیزی یادم نمی رفت.. حالا اگه یادم اومد همین قسمت اضافه می کنم..
*
اضافات:
1.
بالاخره رفتی واکسنتو زدی و بزرگــــــــــ شدی! :) عزییییییزم! اینقدر خانوم بودی .. مث خانوما نشستی هفت تا واکسن زدی (سه تا دست راست، سه تا دست چپ، یه قطره هم میل کردی) در حالی که به زور جلوی اشکاتو گرفته بودی اما هیچی نگفتی و دردشو تحمل کردی.. اینقدر دلم برات سوخت..
2.
سهواً زدی تو دلم!
عِتاباً گفتم: دلممممم....!
با چاشنی خنده های ریزت گفتی: دلمممم ز صومعه بگرفت و خرقه ی سالووووس... (تازه کله اتم تکون دادی!
)
یا مثلا کلافه و گیج دارم دنبال یه چیزی می گردم می گم فلان چیز کجاست؟!!
می گی: کجااااااست دیر مغااااان و شراااب ناااااب کجا...
یعنی که چه! مگه من با تو شوخی دارم بچه؟! دهههععععععع
3.
مامان جونی رفته مشهد و به قول بابا حامد دوباره خونه ی باباجونی اینا بی روح شده. رفتیم دنبال خاله زهرا که یه چرخی بزنیم دلش باز شه. باباجونی که روزه بود نیومد دایی مهدی هم که کلا ایالت خودمختاره واسه ی خودش از صبح با دوستاش کن بود! آخر شب که می خواستیم خاله زهرا رو برگردونیم خونه هی گفتی ما هم بریم یه کمی بالا یه چایی ای بخوریم! یه بازی ای بکنیم زود بریم!
می گم: نه دیگه آخر شبه.. باباجونی اینا می خوان بخوابن.. خاله زهرا هم خیلی خسته اس صبح باید بره سر کار..
می گی: آره خاله زهرا ؟!!
اونم نه گذاشته نه برداشته می گه: آره خاله جون خیلی خسته ام.. شما هم دیگه برین خونتون بخوابین!!
تو که اصلا توقعشو نداشتی، خنده ات می گیره و می گی: بی تربیت! لااقل یه تعارفی می زدی! همینجوری می گه برین خونتون!
اتفاقا منم می خواستم همینو بگم.. چه دوره زمونه ای شده!
***
اینم از باغ (!) یک در نیم متر من :
زمستون که می شه درخت انارم همچین خشک می شه که دیگه امیدی به سبز شدن دوباره اش ندارم.. اصلا یه جوری خشک می شه..
ولی دم دمای بهار، اولین گیاهی که جوونه می زنه همین درخت قشنگمه که دنیا شادی و امید برام میاره؛
بعد هم نوبت غنچه های کوچولوشه که سر در بیارن و شادیمو مضاعف کنن (نمی دونم تو عکس پیداست یا نه):
بعد هم سر و کله ی یکی از زیباترین گل های باغم! پیدا می شه:
این روزها هم گل برگ ها دارن می ریزن و کم کم انارهای قشنگش پیدا می شن..
این جریان یکی از زیباترین رویدادهای زندگی منه که از تماشا کردنش سیر نمی شم..
***
برای آقا علی اکبر گلم:
امروز که مصادف با میلاد شاهزاده علی اکبر (ع) هم هست شما حدود 29 هفته داری.. حسابی شیطونی می کنی و فعلا که به اندازه ی کافی جا داری می خوای حداکثر استفاده رو از فضات بکنی..
چند روز پیش سونوگرافی بودم و الحمدلله همه چیز خوب بود.. با اینکه خودم خیلی وزن نگرفتم اما وزنت هم خوب بود و خیالم راحت شد..
یه خورده کمردرد اذیتم می کنه و فعلا هم که طبق دستور پزشک استراحت هستم و باید تو خونه بمونم.. خیلی از کارامو تو همون حالت دراز کشیده انجام می دم.. از جمله نوشتن همین مطالب! و این اواخر اون تابلوی بالا رو هم به همین شیوه اجرا کرده ام! فکر کن!!
اما با وجود همه ی این ها به فعالیت های سابقم برگشتم و کم و بیش مطابق برنامه هام پیش می رم و از این جهت روحیه ام خیلی بهتر شده..
بی صبرانه در انتظار اومدنت هستیم و هرچی زمان بیشتری می گذره دلشوره و اضطرابم هم بیشتر می شه..
وقتی فاطمه بانو رو باردار بودم یکی از بزرگ ترین دغدغه هام این بود که حالا کدوم مدرسه ثبت نامش کنم؟!!! همین سوال که شاید برای اون موقع خیلی زود بود و شاید حتی خنده دار به نظر برسه کلی از برنامه های زندگیمونو زیر و رو کرد.. تا جایی که حتی محل زندگیمونو هم عوض کردیم و خلاصه جریاناتی رقم خورد که دست تقدیر الهی برامون چیده بود و ما خواسته نخواسته تو مسیرش جاری شدیم..
الان هم خیلی نگرانم که از پس تربیتتون برمیام یا نه..
دست آخر که دیدم تو تربیت خودم هم موندم! جفتتونو به خود خدا سپردم و امر تربیتتونو دادم به دست های مبارک حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها.. (ان شاءالله که قبولتون کنن)
حالا دیگه از بابت تربیتتون خیلی خیالم راحته و دلم گرمه..
وقتی فاطمه بانو سن تو رو داشت یه مشکلی برام پیش اومد و بیمارستان بستری شدم.. فکر کنم دیگه خسته شده بود و دلش می خواست زودتر به دنیا بیاد..
از فکر این که بچه ام هفت ماهه به دنیا بیاد که طبیعتا بدون مشکل نبود داشتم دق می کردم.. دلداری پرستارها که از تجهیزات پزشکی بیمارستان می گفتن و این که چقدر علم پیشرفت کرده و در صورت تولدش مشکلی متوجهش نیست به اندازه ی سر سوزنی آرومم نمی کرد.. به پهنای صورتم اشک می ریختم.. خوب یادمه که دم اذان مغرب بود و تلویزیون اتاقم هم داشت حرم حضرت معصومه سلام الله علیها رو نشون می داد.. همون موقع متوسل شدم به ایشون و ازشون خواستم که خودشون حفظش کنن.. الحمدلله خطر رفع شد و دیگه تا تولش هیچ مشکل دیگه ای پیش نیومد..
شما رو هم بیمه ی برادرشون امام رضا علیه السلام کردم.. هرچند خیلی وقته توفیق زیارتشونو نداشتم اما همیشه از همین راه دور باهاشون صحبت می کنم و ازشون می خوام شماها رو حفظ کنن..
می گم : ببین آقا جون، پسرم که هم نام شما و هم نام پدر بزرگوارتونه.. دخترم هم هم نام خواهرتون و مادر بزرگوارتونو.. هر جفتشونو سپردم دست خودتون.. فاطمه بانو بیمه ی خواهر و مادر نازنینتون و علی اکبرم هم بیمه ی خودتون و پدر بزرگوارتون..
دلم پر می کشه برای حرم.. گاهی که خدا توفیقشو می داد، روبروی ضریح زیباشون وایمیستادم و اینقدر محو تماشا می شدم که الان با گذشت این همه وقت می تونم نقش گل و بوته های حک شده روی ضریح رو به یاد بیارم.. یادآوری ش آرومم می کنه.. حالا تو ذهنم تماشا می کنم.. حتی گاهی خواب می بینم که رفتم حرم.. همیشه هم تو خوابم حرم خلوته و یه دل سیییییییییییر زیارت می کنم.. دو بار هم توی خوابم تو رو بردم کنار ضریح و سپردمت دست آقای مهربونم..
چهارشنبه باید برم پیش دکتر.. امید فراوان دارم که اجازه بده از قرنطینه دربیام و از این وضعیت اسفناک راحت شم.. اون وقت یه برنامه می ریزم خدا بخواد برم زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السلام..
***
این بود خاطرات خرداد ماه ما..
سلام گل نازم؛
بالاخره فارغ التحصیل شدی!
از دوشنبه تعطیل شدین و بساط من شروع شده!!
حالا هی حوصله ات سر می ره و به قول خودت آتیش می سوزونی!
روزای آخر مدرسه:
مامان دیرم می شه بذار برم!!:
آخرین نمایشتون تو مدرسه (اگه گفتی کدومی؟!) :
کاردستی زبان (اشکال دایره و مثلث و مربع):
آخیییییییی! طلا و حنا!! فقط یه هفته نگهشون داشتیم:
اینم کیک فارغ التحصیلیت:
فاطمه بانو تو بیمارستان محل تولدش:
- خب، من حاضرم، بریم!
- اینا چیه آوردی؟
- وسایلمه دیگه لازمشون دارم! :
- اتاقت مرتبه؟!
- نه! الان زودی مرتبش می کنم:
- خب، حالا بریم! :
در روزگاری که همه ما رو پیچوندن رفتن مسافرت، ما هم خودمونو از تنگ و تا ننداختیم و رفتیم باغ پرندگان (لویزان)؛
الهی قدتو برم خوشگلم:
چه ژستی! :
می شه آب بریزم رو سرشون؟! :
زنگ زدیم عمه نهاله اینا هم با مامان زری اومدن؛
فاطمه بانو و حسین کوچولو جیگر من (خیلی این عکسو دوست می دارم):
- تو رو خدا وایستا یه عکس ازت بگیرم!
- اینجوری خوبه؟! :
- اینجوری چی؟! :
خلاصه اینطوریاست!
سلام عسلکم؛
خیلی گذشته می دونم اما بالاخره به حول و قوه ی الهی موفق شدم عکساتو آپلود کنم!
مدرسه ات که برای تعطیلات نوروزی تعطیل شد گازشو گرفتیم رفتیم شمال.. دو سه روز اول هوا سرد بود و بارندگی بود برای همین خیلی خلوت بود.
اولین بار بود که شهرو اینقدر خلوت می دیدم!
***
علی! دستات یخ می کنه هاااا!
ببین اینجوری هم می شه:
دیدی چه خوبه؟! دستاتم دیگه یخ نمی کنه:
این سبزه رو تو مدرسه درست کردین، هفت سین قرآنیه، هنرمند کوچولوی من:
اینم سنبلتونه (چون خوندن بلد نیستین روی کاراتون به جای نوشتن اسم، عکس می چسبونین):
آستان مقدس امام زاده سید عبدالوافی از نوادگان امام سجاد علیه السلام؛
خیلی جای با صفایی بود خصوصا با نم بارونی که میومد..
نماز ظهر اینجا بودیم:
این درخت حدود هزار سال قدمت داره و پشت ساختمان بود:
چقدررررررر اینجا رو دوست داشتم:
پارک سی سنگان، با دایی مهدی:
خیلی شیطونی می کردین فرستادمتون برای مطالعه و جمع آوری گونه های گیاهی!
این یکی از انواع نادریه که کشف کردی:
برگشتنه از سمت رشت اومدیم و اول رفتیم فومن پیش عمه مهیا اینا (روستای دارباغ)؛
خیلی جای قشنگی بود، مسیرش یه خورده برای من سخت بود اما در مجموع خیلی خوش گذشت مخصوصا به تو:
موقع برگشتن بارون گرفت و اونهمه زیبایی رو چند برابر کرد:
آخیییی حیوونیا:
سفر خیلی خوبی بود و الحمدلله خیلی خوش گذشت.
وقتی حالم روبراه شد باید یه بار دیگه برم دارباغ! اینجوری نمی شه!
تو که حسابی کیف کردی.. اینقدر این کوه ها و تپه ها رو بالا پایین کردی که می ترسیدم آخر گم شی!
عمو مسعود اینا می گفتن باورمون نمی شه فاطمه اینقدر نترس باشه!
خونشون یه کلبه ی روستایی بود و آب گرم نداشت. توی حموم پر بود از قورباغه های کوچولو به اندازه ی یه بند انگشت که سرتاسر دیوار و سقف و حتی روی دوش صف بسته بودن!
اینقدرررر این منظره قشنگ بود که حد نداشت! بذار ببینم بابا حامد اگه ازشون عکس انداخته باشه می ذارم.
توی برکه ها پر بود از قورباغه های بزرگ و کوچیک و مارهای آبی و حتی لاک پشت.
خلاصه خیلی بکر بود.
این بود ماجرای سفر نوروزی ما!
به نام خدا
سلام داغ و سوزانم رو از میون کپسول های سفیکسیم و استامینوفن و کبودی حاصل از سرم پریشب و صدایی که دیگه در نمیاد و ... خلاصه پذیرا باش! : ))
اصلا من نمی دونم چرا جدیدا همه چیزو کپسولی ارائه می کنن؟!! انگار مخاطب باهاشون شوخی داره! یا انگار کپسول آتش نشانیه که اسپری کنیم تموم شه!
باور بفرمایید می خوایم قورتش بدیم و این گلوی ما همون تنگه ی باریک هرمزه و اگر بر اثر فرسایش باریک تر نشده باشه عریض تر هم نشده! آخه استامینوفن هم کپسولی؟! تازه کاش بعد از مصیبت بلعیدنش یه خورده هم اثر کنه!
اصلا من نمی دونم این ویروس های جدید چیه؟! تمام پاییز و زمستون مریض نشدم این بهار از اول سال هی مریض می شم هی هم می گن ویروسه! آخه ویروس یه روز دو روز! نه دو هفته سه هفته!
می گم ویروسا هم آپ تو دیت شده اند آیا زمان آن نرسیده که داروها هم آپ تو دیت شوند؟! (نه از نظر سایز و حجماااا! از نظر محتوای داخلی!!)
فاطمه بانو که امروز بعد از دو روز استراحت، مدرسه ای رو به حضورش مفتخر کرد.
آقا علی اکبر هم که الحمدلله دیشب پیش دکترش بود و وضعیتش خوب بود.
بامزه خانم دکتر می گه تو چرا می ری دیگه نمیای؟! : )) خب اینقدر که هر دفعه میام آزمایش و غربالگری و سونو و ... بابا آدمیزادیم به خدا! موش آزمایشگاهی که نیستیم! علم پیشرفت می کنه که رفاه ما بیشتر شه من نمی دونم چرا روز به روز عذابمون بیشتر می شه! باور بفرمایید اگه قرار باشه تمام فرزندان ایران صحیح و سالم به دنیا بیان این پیشرفت های علمی نمی ذارن!!
خب الان دیشب که رفتم چی شد؟! هیچی دیگه.. همه چی خوبه.. برو آزمایش قند بده! ای بابا! اعصاب نمی ذارن واسه آدم!
تمام مدتی که زیر سرم بودم فاطمه بانو نشسته بود و تماشام می کرد.. هی می گفت دردت می گیره؟! می گفتم نه! اصلا احساس نمی کنم..
باز می گفت: می خوای گریه کنی؟! می گفتم: نه! واسه چی گریه کنم؟! : )
حالا هم که تموم شده هی می گه ببینم جای سرمتو.. درد داره؟! : )
الهی قربونت برم که اینقدر جیگری!
البته ناگفته نمونه که آقا علی اکبر هم از اون شب ابراز همدردیشونو با مشت و لگد اعلام می کنن.. فکر کنم یه خورده آب بدنم زیاد شده این بچه جاش باز شده داره نفس می کشه! : )
فاطمه بانو که می ره میاد بوسش می کنه و از الان ناز و نوازش خواهرانه اشو شروع کرده.. وقتی هم که حرکاتشو احساس می کنه اینقدرررر ذوق می کنه و اظهار محبت می کنه که آدم یادش می ره خودش هنوز کوچولوئه! البته امیدوارم که این فقط مال این دوران نباشه و بعد هم که به دنیا بیاد همچنان در صلح و آرامش باشن.. : )
یه خورده تغییرات اساسی باید تو خونه بدیم از جمله اتاق فاطمه بانو که ان شاءالله به زودی یه مهمون جدید داره و باید یه خورده فضاش بازتر بشه.. و اینکه کلی کار عقب افتاده رو هم تلنبار شده که نمی دونم از کجا شروع کنم.. یه سری از مطالبمو باید دسته بندی و ویرایش کنم.. همه ی عشقم نوشتنه.. خدایا زمانشو ازم نگیر! کتابای نازنینم دارن خاک می خورن و به زودی نمایشگاه کتابه و مجبورم خودمو تنبیه کنم!! اون طرحی که عاشقش بودم همچنان بالای دکور در همون وضعیت اسفناک داره خاک می خوره.. فایل های صوتی استاد هم که مدت هاست از کلاسش محروم شدم همچنان انتظارمو می کشن و الان که حرفش شد یادم افتاد چقدر مشتاقشونم اما ..
اصلا این پست انرژیمو می گیره!
خب دیگه فعلا غُرهام تموم شد.. تا بعد! : )