سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

به نام خدا

سلام گل پسرم؛

عزیز دلم، بالاخره روزها انتظار و کنجکاوی تموم شد و فهمیدیم مهمون کوچولوی ما یه پسر تپل مپل و خوشگله؛

آقا علی اکبر گلم که عاشق اسمتم، خوش اومدی عشق مامان..

خیلی از داشتنت خوشحالم خصوصا که این اواخر گاهی هم حرکاتت رو هرچند به ندرت احساس می کردم و علاقه و اشتیاقم بهت صد برابر می شد..

هرروز صبح که فاطمه جونم می ره مدرسه منم بلند می شم و صبحونه می خورم اما امروز که تعطیل بود منم صبحونه نخوردم و فقط بعد نماز صبح یه لقمه خوردم و خوابیدم تا ساعت ده. یهو دیدم یکی داره با مشت و لگد کوچولوش اعتراض می کنه که چه خبره بابا بلند شو دیگه.. گشنمه.. صبحونه می خوام!

نگو پسر کوچولوی شیکموم گشنه اش شده..

اینقدر این حرکت امروزت که محسوس تر از همیشه بود برام جذاب و شیرین بود که زودی فاطمه جونی رو صدا کردم که بیاد دست بذاره رو شکمم تا حرکاتتو ببینه.. اونم اینقدرررر ذوق کرد که حد نداشت..

همیشه اینقدر حرکاتت ظریف و دور بودن که خیلی به سختی احساس می کردم.. تازه همینم خیلی به ندرت اتفاق میوفتاد.. اما امروز راهشو پیدا کردم.. حتما باید گشنه ات بذارم تا خوشحالمون کنی؟؟!!! عزییییییییزم!

خیلی وقته می خوام بیام بنویسم ولی نمی دونم چرا اصلا حس نوشتن ندارم.. بیچاره کامی این روزا همش خاک می خوره.. جالب اینکه حس خوندن هم نداشتم و الان مدت کمیه دارم دوباره رو دور کتابخونی میوفتم.. این دیگه واقعا از عجایب خلقته و باید جزو عوارض بارداری به ثبت برسه!

یه کتابی عمه نهاله برای تولدم بهم داده بود شاید حدود دویست صفحه بیشتر نبود اما از دی ماه تا همین چند وقت پیش خوندنش طول کشید! حالا دارم کم کم راه میوفتم ..

فعالیتم هم بهتر شده.. تحرکم بیشتر شده و شکر خدا از اون بد حالی و بی رمقی درومدم..

امروز فاطمه بانو رو بردم پارک.. هوا خیلی خوب بود.. این روزا بیشتر میل دارم برم بیرون.. حتی خیلی از کارهایی که قبلا می تونستم انجام بدم اما خیلی رغبتی بهشون نداشتمو الان حسابی مشتاقشون شدم.. مث شنا! اینقدر دلم شنا می خواااااد! اما نمی تونم که!

یکی از کارهام هم نصفه کاره مونده بالای دکور خاک می خوره.. تو این فکر بودم که یه خورده رو دور افتادم و برنامه هام منظم شد اونم تموم کنم.. خیلی دوسش دارم..

الان حدود بیست و یک هفته داری و دیگه برای خودت کسی شدی! اثر انگشت منحصر به فرد داری و حتی می تونی طعم ها رو تشخیص بدی.. ضربان قلبت اینقدر واضح شده که دیگه نیازی به داپلر نداریم و با یه گوشی ساده هم می شه به این موسیقی قشنگ گوش کرد.. من هم از اینکه حدود نیمی از راهو پشت سر گذاشتم خوشحال و آرومم و دارم کم کم به شادابی و نشاط قبلی ام بر می گردم..

پیش از سال نو باید یه آزمایش دیگه می دادم و اون موقع بود که فهمیدم صاحب پسر شدیم..

بعد هم با هم رفتیم شمال.. اگه فرصت شد تو یه پست دیگه در موردش می نویسم..

فکر می کنم از این به بعد خوبه جفتتون مخاطب هر نوشته باشین به نظرم اینجوری بهتره تا هربار برای یه کدومتون بنویسم..

پس احتمالا این آخرین پست اختصاصیته.. قدرشو بدون! : )

خیلی دوستتون دارم..

هرچقدر خدا رو بابت وجود نازنینتون شکر کنم کم کردم..

امیدوارم همیشه سلامت و خوب و شاد باشین..

 






تاریخ : دوشنبه 93/1/25 | 10:7 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام جیگرم؛

نگاش کن! کی می گه تو عکس بندازی؟! قیافه ات که پسرونه است.. با خاله زهرا شرط بستم که پسری.. اون می گه دختری..

ببینیم خلاصه علی اکبر می شی یا مائده..

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/DSC_0035.jpg

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/DSC_0040.jpg

اینجا برای غربالگری سلامت رفته بودم.. الحمدلله شرایطت خوب بود.. ولی پدرم درومد.. از یازده و نیم صبح رفتم ساعت هشت شب رسیدم خونه..

آزمایش خون و سونوگرافی و مشاوره ژنتیک و .. خلاصه یه وضعی..

اما عوضش اینقدر از دیدنت ذوق کردم.. باباحامد و فاطمه بانو هم دیدنت.. فعلا که خیلی آرومی و اصلا تکون نمی خوری

حالا تا بعد ببینم کم کم مث فاطمه رو دور میوفتی یانه..

بهش می گم عید دو هفته تعطیلی.. می گه آخ جووووون شیطونیییییییییییییییی... وقتی شیطونی می کنم چی می گی؟ آتیش می زنم؟!

می گم: آتیش می سوزونی!

می خنده می گه آخ جوووووووووون.. کلی آتیش می سوزونم!!

: )

خیلی برای اومدنت چشم به راهه.. کلی اسباب بازی هاشو برات کنار گذاشته و کلی طرح و نقشه چیده واست..

امیدوارم تا آخرش همینطور سلامت و خوب باشی و این دوران برای هممون راحت طی شه..

خیلی دوستت دارم جوجه کوچولو..







تاریخ : پنج شنبه 92/12/22 | 8:13 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا 

سلام؛ 

چند وقتیه نمی تونم شنبه ها بیام جلسه ی مادران و این جلسه ی اخیر که نبودم گویا بچه های پیش دبستانی اجرای سوره ی فیل و سرودشو داشتن و تو حساااابی از این که من در جمع مادران نبودم پکر شده بودی.. کلی درد دل داشتی از اینکه همه ی مامانا بودن و دوستات ماماناشونو به تو نشون دادن و من نبودم و ... کلی باهام دعوا کردی و خط و نشون کشیدی و قول گرفتی که برای برنامه ی یکشنبه حتما حتما حتما حتما حتما بیام !

یکشنبه جشنواره ی بازی و مهارت داشتین. غرفه های متعددی بود که تو هرکدوم مهارت هایی که در طول سال یاد گرفته بودید ارائه می شد و بچه ها همراه مادراشون شرکت می کردن و مسابقه می دادن و ..

خیییییلی برات مهم بود و منم که بی خبر از برنامه ی شنبه خیلی به خاطر ناراحتی ای که برات پیش اومده بود غصه خورده بودم هرجور بود عزممو جزم کردم و اومدم..

خیلی برنامه ی خوبی بود خیلی به هممون خوش گذشت.. تو که دیگه تو پوست خودت نمی گنجیدی.. اولش که اومدیم تو سالن، شماها روی سن مرتب و منظم نشسته بودین که یکی از سرودهاتونو اجرا کنید.. من از پشت پرده می دیدمت اما تو منو نمی دیدی.. می خواستم بهت بگم که اومدم که استرس نداشته باشی و خیالت راحت شه.. پرده ها که باز شد و شروع کردین به اجرا، زیر چشمی بین مادرا گشتی که منو پیدا کنی.. تا منو دیدی برات ادا درآوردم خنده ات گرفت زود روتو برگردوندی!

بعد از سرود، خاله فاطمه خوش آمد گفت و ادامه داد که این قسمت برنامه یکی از مهم ترین بخش های برنامه ی امروزه و بعد یه دکلمه ی کوتاه در مورد مادر خوند و بعد از اون گفت که شماها مدتیه دارید تلاش می کنید برای مادرهاتون گردنبند درست کنید و حالا هرکدومتون می خواین اونو به مادرتون هدیه بدین.. خیلی از زحمت هایی که سر ساختن این گردنبندها کشیدین گفت و اینکه هرطور بود برای امروز آماده اش کردین و چقدر اهمیت دادین که رنگ مورد علاقه ی مادرتون باشه و ...

بعد یکی یکی صداتون کرد و هرکدوم می پریدین بغل ماماناتون و هدیه شونو می دادین.. خیلی صحنه ی قشنگی بود.. منم که احساساتیییییییییییییییی..

بعد از اونم به بخش های مختلف جشنواره رفتیم و دیدم اووووووووووووووووووه این مدته چقدر چیزای خوب خوب یاد گرفتی.. از مهارت های خوندن و هوش و هنرهای دستی تا مهارت های زندگی و ...

حالا دیگه تقریبا تمام کارهای شخصی تو خودت انجام می دی و اینو بعد از لطف خدا مدیون مشاور خوب مدرسه تون و زحمات معلم هات هستیم. خیلی خوشحالم که می بینم به سرعت پیشرفت می کنی و بزرگ تر و خانوم تر می شی.

 خب..

ببینیم اینجا چی داریییییم؟!!

این مال همون روز جشنواره است که خسته و کوفته رسیدی خونه.. تو یه غرفه باید مادرها رو صورت بچه هاشون نقاشی می کشیدن : ) اینقدرررر کیف داششششششششت..

گفتی منو موش کن:


http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/DSC_0272.jpg

این دستبندی که دستته از سر همون گردنبندیه که واسه من ساختی.. هر کدومتون یه دستبندشم واسه ی خودتون ساختین.. اون یکی هم تو یکی از غرفه ها با کش های چهل گیس می بافتین.

.

اینم گردنبند من.. زرشکی و سفیده.. کاغذ پاکتش هم سبز-آبیه.. پشت کاغذه هم برام نقاشی کشیدی و به قول خودت چون خیلی دوستم داری یه عالمه قلب هم برام کشیدی:

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/DSC_0253.jpg


http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/DSC_0250.jpg

این بهترین هدیه ی زندگی م بود.. اینقدر دوستش داشتم که همونجا گردنم کردم.. می تونم تصور کنم که با اون دستای کوچولوت چه زحمتی برای ردیف کردن این مونجوق های ریز کشیدی.. به قول معلمتون، با وجود سختی اش با یه عشقی اینا رو درست کردین.. خیلی برام با ارزشه.. رنگ و مدلش رو هم به سلیقه ی خودتون انتخاب کردین.. هر کدومتون یه مدل..

.

این هم کارت دعوتی بود که برای مراسم اون روز واسه مادراتون درست کرده بودین:

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/DSC_0258.jpg

.

خب حالا بریم سراغ عکس های قدیمی تر:

یه روز افتادیم رو دنده ی هنرمندی و با هم کیک درست کردیم،

بعد که پخت و خواستیم بخوریم تو هی اصرار کردی که باهاش شیر بخوریم،

منم یه لیوان شیر برای تو ریختم و کاشف به عمل اومد که شیره ترش شده!

با اینکه تا همون روز تاریخ داشت اما خب از بد روزگار! خراب شده بود..

بدتر از همه می دونی چی بود؟ اینکه این کیک ها رو هم با همون شیر درست کرده بودیم!! : (

خوبه لااقل ازش عکس گرفتم!!

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/DSC_0013.jpg

.

این نقاشی رو با چند تا کاردستی دیگه، برای تولد دایی مهدی درست کردی.. خییییلی ازش خوشم اومد.. خودمونو کشیدی که رفتیم تولد دایی مهدی:


http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/DSC_0068.jpg

اسمامونم گفتی من روش نوشتم؛ از سمت راست اول تویی، بعد منم، بعد اونکه اون وسط رو مبل نشسته دایی مهدیه، بعدی هم علی..

اون پایین هم از راست زهراست و عمو احسان و مامان جونی که داره دست می زنه : )

بهت می گم پس خاله آزاده کو؟ می گی رفته دستشویی!!!!! : )

می گم پس باباجونی چی؟! می گی اونم خوابیده!

.

اینو نمی دونم قبلا گذاشته بودم یا نه ولی چون خیلی دوسش داشتم به فرض تکراری بودن دوباره می ذارمش :

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/IMG_1374.jpg

حاصل خمیر بازی مامان زاهده و فاطمه بانو!! : )

.

وااااااااااااییییییی اینجا رو ببین:

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/DSC_0296.jpg

اولین برف زمستونی که اومد اینقدر تو پوست خودمون نمی گنجیدیم، اینقدر تو پوست خودمون نمی گنجیدییییییم که رفتیم گشتیم و گشتیم تا بالاخره یه جا رو پیدا کردیم که اندکی برف نشسته باشه آدم برفی مونو بسازیم خیالمون راحت شه!!

رفتیم آبشار همت.. اون بالا کلی برف بود و حسابی بازی کردیم.. من و تو و بابا حامد..

بعد بابا حامد رفت به ورزش مفید و مفرح و لازم الاجرای کوه نوردی بپردازه و من و تو هم مشغول خلق این اثر هنری شدیم.. این که تموم شد دیدیم بابا حامد قله رو فتح کرده!! اینقدرررر تو ذوق کردی که بابا رو تو اون ارتفاع دیدی.. بعد هم گیر دادی که الا و بلا ما هم بریم بالا! شانس آوردم بابا حامد زود برگشت وگرنه منو می کشیدی تا قله!

.

اما این که امروز بعد از مدت ها کسالت و چند روز مریضی که مضاف بر اون شد الان می بینی سرحالم واسه ی اینه که وقتی داشتم عکس ها رو مرتب می کردم رسیدم به این عکس ها که مال مهرماه امساله که رفته بودیم شمال.. کلی از دیدنشون به وجد اومدم و روحیه ام عوض شد.. تازه فهمیدم چقدرررر حرفه ایم دقت نکرده بودم!! :

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/IMG_0953.jpg

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/IMG_0943.jpg

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/IMG_0981.jpg

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/IMG_0916.jpg

شما کلا راحت باشید:

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/IMG_0956.jpg

می دونی عزیزم! آدم ها تیپ های شخصیتی مختلفی دارن.. یه عده هستن همین که چشمشون به دریا میوفته.. یک... دو... سه.. می پرن وسط آب..

تو و علی از اون دسته اید!

یه عده فجیع ترند: چشمشون که به آب میوفته.. یک.. دو.. سه.. عریان می شن و می پرن وسط آب...

الحمدلله ما نداریم از این دسته!! ولی این دسته، کلی وقت منو گرفتن چون برای آپلود کردن این عکس ها مجبور شدم مدت ها بشینم پای سانسور!

یه عده هم خیلی آدم های با شخصیتی هستن.. خیلی متین و موقر به آب چشم می دوزن و کلا تو مایه های فلسفی و عرفانی سیر می کنن..

بعد از یه مدت شروع می کنن با پاشون روی شن ها خط خطی کردن و .... دیگه خیلی از خود بی خود شن و نتونن خودشونو کنترل کنن نهایتا از این حرکات می کنن:

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/DSC_0387.jpg

: ) اینا همه بن مایه های فلسفی داره و حاصل سیر و سلوک عرفانیه.. حالا بزرگ می شی یادت می دم!

تازه یه لاک پشت هم درست کردیم اما از نبود امکانات نشد ازش عکس بگیریم.. بعد هم که علی دوید رفت خرابش کرد خیالش راحت شد!

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/DSC_0422.jpg

بیاین پایین ببینم! مگه همه چی مال بازیه؟!! دههههععععع

اون شال زرده مال خاله آزاده بوده..البته تو الان فسیلشو سرت کردی! ولی خودمونیم زررررد خیلی بهت میاد! نمی دونم یهو از کجا پیداش کردی که همش دیگه اونو سرت می کردی.. کلا رفتی تو خط شال و جدیدا هم یه شال صورتی خریدی.. همچین می بندیش که انگار سال هاست شال سرت می کردی.. گاهی هم یه عینک آفتابی روش سوار می کنی!

.

.

.

و چنین شد که به حول و قوه ی الهی کلی از عکس هایی که مدت ها بود می خواستم برات بذارمو گذاشتم! نگی نذاشتیا!!

دوستت دارم..








تاریخ : پنج شنبه 92/12/22 | 8:0 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام عسلکم؛

دیروز طی یک عملیات انتحاری موفق شدم بیام مدرسه دنبالت.. اینقدررررر ذوق کردی که مسئول دفترتون گفت: خدا رو شکر امروز چقدر خوشحاله!

بعد هم با کلی خوشحالی گفتی: مامان! من خانم نظم شدم!

منم با کلی ذوق مضاعف گفتم: راست می گی؟ باورم نمی شه! بالاخره خانم نظم شدی؟ می دونستم به قولت عمل می کنی.. من واقعا به تو افتخار می کنم..

تو هم دیگه تو پوست خودت نمی گنجیدی.. می گفتی اینقدر جیغ زدم که خاله عطیه اومد گفت چی شده فاطمه؟ سوختی؟ (آخه کارت خانم نظمو دوستت آورد تو آبخوری بهت داد)

دیگه کلی پروژه داشتیم سر این موفقیت عظیم.. بعد از مدرسه چون شام خونه ی خاله آزاده دعوت بودیم (برای تولد خاله زهرا) دیگه یه راست رفتیم اونجا که من مجبور نشم هی این پله ها رو بالا پایین کنم..

اونجا هم کلی ذوق و شوق و ... کارتتو به همه نشون دادی و تا آخر شب همش تو گردنت بود.

هی از دیروز راه می ری می گی: مامان خیلی خوشحالی من خانم نظم شدم؟! می گم: خیییییییلی خیییییییییلی... واقعا بهت افتخار می کنم..

از صبح تا شب کارتش تو گردنته... می گم این امانته ها باید خیلی مواظبش باشی..

خانم نظم دوره ایه.. هرکی منظم تر باشه تو کلاس، به مرور زمان امتیاز می گیره و وقتی به حد نصاب رسید می شه خانم نظم. تو هر دوره دو نفر خانم نظم می شن که مسئول نظم کلاسن: باید سفره پهن کنن، جمع کنن، خرده های غذا رو جمع کنن، پلی کپی ها و کتابا رو بین بچه ها پخش کنن و ...

چون یکی از موفقیت های پایه ات بود خیلی بهش اهمیت می دادم و ازت توقع داشتم خیلی زود خانم نظم شی.. برای همین برای تو هم خیلی اهمیت پیدا کرده بود و از اینکه می دونستی من چقدررر خوشحال می شم کلی ذوق کردی..

راستی یه دندون دیگه ات هم افتاده.. یه روز صبح داشتی گز می خوردی گفتی مامان تو گزش استخون داشت! گفتم مگه تو گز استخونه؟!.. یهو یادم افتاد که دندونت لق شده بود.. گفتم کو استخونش؟ دیدم دندون کوچولوته که افتاده..

گذاشتیمش تو یه قوطی که هروقت خواهر/ برادر جونت به دنیا اومد بدیم بهش.. آخه اون دندون نداره!

دیشب با اینکه خیلی خسته شدم اما خیلی خوش گذشت..

بعد هم که اومدیم خونه مراسم انتخاب نام داشتیم. هرچی سر اسم تو توافق داشتیم سر این یکی دعوا داریم! آخه دست زیاد شده تو هم نظر می دی!

اولش که می گفتی باید اسمش یا زهرا باشه یا مهدی! چطور اسم خواهر برادر تو زهرا و مهدی باشه مال من نباشه؟!

بعدش مهدی شد امیرسجاد که نمی دونم یهو از کجا به ذهنت خطور کرد!

بابا حامد هم با زهرا و امیرحسین موافق بود و البته یه گزینه هم به نام حورا داشت که با مخالفت بسیاااااار شدید من کنسل شد!!

من هم زهرا رو خیلی دوست داشتم منتها چون با خاله زهرا قاطی می شد دوست داشتم یه اسم دیگه بذارم، گزینه های من خیلی زیاد بودن: زینب، نرگس، ریحانه، مائده، کوثر و ...

اما برای پسر فقط و فقط علی اکبر.. رد خور هم نداشت. یعنی اگه پسر باشه دیگه جای بحث وجود نداره! :)

بین اسمایی که من انتخاب کردم بیشتر با مائده موافق بودم چون بر وزن زاهده و فاطمه است می شیم سه - یک!

تو هم بعد از فهمیدن رمز و راز انتخاب این اسم، به سرعت برق و باد تغییر موضع دادی و دیگه رسما کوچولو رو مائده صدا می زنی!

بابا هم با مائده موافق بود و قرار شد برای برطرف شدن هرگونه شک و شبهه ای، اسمای مورد نظرمونو بذاریم لای صفحات قران و تو یکیشو انتخاب کنی.

سه تا اسم پسر گذاشتیم (هرچند رد خور نداشت ولی دیگه گذشت و فداکاریه دیگه چیکار کنم؟!) : امیرحسین، امیرسجاد و علی اکبر

دو تا هم اسم دختر: زهرا و مائده

اسمارو گذاشته بودیم لای قران.. دیشب که رسیدیم خونه بهت گفتم حوصله داری الان انتخاب کنیم؟ زود پریدی و اومدی.. گفتم بسم الله بگو.. یکی از دخترا بردار یکی از پسرا...

دختر شد "مائده" پسر هم شد "علی اکبر" :) کلی جیغ جیغ کردیم و جشن پیروزی گرفتیم!

موقع خواب پاشدی اومدی پیش من.. گفتم بدو بیا بوسمو بده برو بخواب.. گفتی: آخه می دونی مامان! بابا امشب می خواد دیر بخوابه منم خیلی خسته ام نمی تونم منتظرش بمونم تا بیاد قصه امو بخونه.. مجبورم امشب پیش تو بخوابم!!

بعد هم مطابق معمول، مث بچه گربه خزیدی زیر پتو و خودتو جا کردی!!

بهم می گی: روتو کن به من.. آخه نمی تونم چشمای قشنگتو ببینم!!

اگه تو این زبونو نداشتی چیکار می کردیم؟!

باز می گی: مامان خیلی خوشحالی خانم نظم شدم؟! می گم معلومه! آرزوم بود.. می گی منم آرزوی دومم بود! می خندم می گم اولیش چی بود؟ می گی این بود که شعر "یار دبستانی من" رو یاد بگیرم! :)

کشتی منو با این شعر! اولش که بیچاره ام کردی که یادت بدم.. حالا هم که یاد گرفتی مدام می گی مامان میای با هم بخونیمش؟!

خواهر/ برادر جونت الان تو سیزده هفته است.. به اندازه ی یه سیب کوچولو حدودا..

منم شکر خدا بد نیستم.. خدا خیلی کمکم می کنه.. همین که از حصر خونگی راحت شدم و می تونم گاهی بیام دنبال تو جای شکر داره..

22 بهمن هم هرجور بود رفتیم راهپیمایی.. مامان جونی که بچه های مدرسه رو برده بود و خاله زهرا هم که مشهد بود و ما هم رفتیم دنبال باباجونی که با هم بریم.. نزدیکای انقلاب یه جا پارک خوب پیدا کردیم و چون نمی تونستم زیاد راه برم، یه خورده جلوتر همونجا بین جمعیت نشستم روی جدول خیابون. تو هم سریع رفتی با بابا حامد بادکنکتو خریدی و به وظیفه ی انقلابی ات عمل کردی خیالت راحت شد!! :)

حدود نیم ساعت اونجا بودیم و بعد برگشتیم.. چون همش سخنرانی بود فرصت شعار دادن پیش نیومد برگشتنه گفتی: ما که مرگ بر آمریکا نگفتیم!! گفتم عزیزم امسال مرگ بر آمریکا نداریم! باید بگیم روحانی مچککککریییییم! :)

روز خیلی خوبی بود.. من خیلی 22 بهمنو دوست دارم.. خیلی با شکوهه.. وقتی اینهمه جمعیت پای بند به ارزش های انقلابو می بینم واقعا به وجد میام..

تو هم همینجور! هی می گی مامان بیا "ای ایران" رو با هم بخونیم! :)

دهعععععععع!










تاریخ : پنج شنبه 92/12/1 | 12:46 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام توت فرنگی؛

دیشب بعد از یه هفته استرس توام با بدحالی و دپرسیته ی شدید! بالاخره با دیدن تپش های قلب کوچولوت خیالم راحت شد..

این مدت خیلی بهم سخت گذشت.. همه ی خستگی ها و دردها و ناراحتی ها یه طرف، این یه هفته ای که تو خونه حبس بودم و محکوم به استراحت اجباری یه طرف!

من که همیشه دنبال یه لحظه وقت خالی برای کتاب خوندن بودم تو تمام این مدت نتونستم یه صفحه کتاب بخونم..

حالا که دیگه خیالم راحت شده، از فکر اینکه فاطمه بانو به توان دو می رسه خییییییلی خوشحالم : )

الان تو هم پا داری هم دست هم چشم و هم حتی پلک! فکر کن! باورت می شه؟! (نمی دونم شاید هنوز باورت شکل نگرفته باشه)

فاطمه بانو زرنگ تر از این بود که بذارم روزهای آخر بهش خبر وجود تو رو بدم! با همه ی فشاری که به خاطر کسالت من متحمل می شه خیلی خوشحاله..

تازه اسمم برات انتخاب کرده: مهدی و زهرا! بگو چرا؟! چطور اسم خواهر و برادر من مهدی و زهرا باشه اسم خواهر برادر فاطمه نباشه؟!!! نمی شه که! اینکه می گن دختر هووی مادره اینه!

هفته ی پیش که رفتم دکتر گفت ضربان قلبتو نداره.. البته دیر هم نشده منتها دیگه باید تا هفته ی دیگه ضربان قلبو ببینه.. از طرفی که بهم استراحت داده بود و باید تو خونه می موندم.. دیشب خدا خدا می کردم که هم ضربان قلبتو ببینه هم بی خیال استراحت بشه.. که خدا رو شکر همینطور هم شد.. حالا قلب تو با ضربانی حدود دو برابر ضربان قلب من می تپه.. البته همچنان باید استراحت کنم منتها خطر خاصی وجود نداره و می تونم گاهی بیرون برم..

این روزها فاطمه بیشتر احتیاج به توجه من داره.. سعی می کنم هر طور که هست کسالتم روی روحیه ی شاد اون تاثیر نذاره..

راستی یادم باشه این دفعه عکستو از دکتر بگیرم.. الان هشت هفته داری.. حدودا به اندازه ی یک توت فرنگی:

هووووووومممم چه عکس خوشمزه ای:

http://media.jamphoto.jamnews.ir/Larg1/1392/02/01/IMG19560068.jpg

خیلی دوستتون دارم..







تاریخ : سه شنبه 92/11/1 | 2:26 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
تاریخ : شنبه 92/10/28 | 3:38 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

 

به نام خدا

سلام ماه قشنگم؛

تو:

روزهایی که بعد از مدرسه می خوابی، شب دیگه تا دیروقت بیداری.. هی می گم بخواب! صبح نمی تونی بیدار شی.. گوش نمی دی!

یکی از همین شب ها برات قصه می گفتم که بخوابی.. اینجور وقتا مستاصل می شم که خدایا چه قصه ای براش بگم که قبلا نگفته ام؟! کلی فکر کردم تا آخرش رسیدم به قصه ی هابیل و قابیل!! : )

وقتی تموم شد مطابق معمول، سوالای تو شروع شد: چرا خدا از قابیل قبول نکرد؟

- : چون هابیل بهترین چیزی که داشت آورد اما قابیل بدجنسی کرد یه چیز بیخودی آورد برای خدا.. خدا هم که همه چیزو می دونه ازش قبول نکرد..

یه خورده فکر می کنی می گی: من ببوشمو از همه چی بیشتر دوست دارم.. می دمش به خدا!!

یه ربع از دستت می خندیدم! چه عالمی داری تو!

**

من:

چند وقتیه عجییییییییییب با رختخواب انس گرفتم! تو هم خیلی دلت می گیره و ناراحتی.. صبح ها که نمی تونم بلند شم کمکت کنم با گریه می ری مدرسه.. می گی آخه تو چرا همش مریضی؟ می گم: خوب می شم ایشالا! می گی: آخه اسم مریضیت چیه؟ می خندم، می گم: اسم نداره.. می گی: دوست ندارم نونی ام مریض باشه..

امروز ساعت پنج از خواب پریدم دیگه خوابم نبرد.. منتظر موندم تا یه ربع به هفت، غذاتو گذاشتم، صبحونه اتم گذاشتم، خوراکی مدرسه اتم گذاشتم.. بعد لباساتو آماده کردم و اومدم بیدارت کردم.. گفتی می شه امروز تو منو حاضر کنی؟ گفتم آره .. برای همین بیدار موندم..

امروز با خوشحالی رفتی مدرسه..

***

بابا:

بابا حامد بهت می گه وسایلتو از تو هال جمع کن! بعد از یه ساعت دوباره می گه مگه نگفتم وسایلتو جمع کن؟!

با خونسردی می گی: عزیزم! صبور باش!!

خنده اش می گیره.. به من اشاره می کنه که ببین فسقلی چی می گه! یواشکی می گم از مدرسه یاد گرفته..

****

تو:

تا اینجا مال یکی دوهفته پیش بود..

اما امروز.. حالم بهتره.. همچنان بنابر دستور پزشک استراحت می کنم.. همچنان امیدوارم که تو خوب باشی.. همچنان دلشوره دارم و همچنان به روی خودم نمیارم..

این زمان با زمان فاطمه خیلی فرق داره.. گاهی که خیلی بهم سخت می گذره فاطمه رو بقل می کنم، نوازش می کنم، بوش می کنم و یه دل سیـــــــــــر تماشاش می کنم.. بهش می گم وقتی خدا می خواست تو رو بهم بده خیلی بهم سخت گذشت.. همش بیمارستان بودم.. دستام سوراخ سوراخ بود از بس سِرُم می زدم.. اما عوضش.. خدا تو رو به من داد.. هم فاطمه بانو کلی ذوق می کنه هم من دردم یادم می ره..

خلاصه این روزها اینجوری می گذره.. تا دوشنبه ببینم خدا برام چی می خواد..

***

من:

تصمیم گرفتم وبلاگو عادلانه تقسیم کنم.. ببین! اگه خیال می کنی –همچنان که در حاشیه گفتم- یه روزی وبلاگو درسته تقدیم تو می کنم و خودم می رم پی کارم سخت در اشتباهی.. از قدیم گفتن جنگ اول به از صلح آخره.. نمی دونم شایدم صلح اول به از جنگ آخره.. خلاصه اینکه بیا همین الان سنگامونو وا بکنیم.. تقسیم عراضی می کنیم عادلانه و منصفانه.. منتها چون اول من بودم بعد تو اومدی الانم مدیر منم! تو می شی نویسنده ی مهمان.. کاملا عادلانه است.. فعلا هم که سواد نداری و هیچ جنگی برقرار نیست.. بابا حامدم بازی..

***

تو:

این روزا که من نمی تونم از خونه بیرون بیام با بابا حامد می ری و میای.. امروز حالت زیاد خوب نبود.. به جز اینکه اوقاتت به خاطر حال و روز من بهم ریخته است، سرما هم خوردی و وقتی از راه رسیدی همون جلوی در ولو شدی.. فهمیدم امروز از اون روزاست!.. لباساتو که عوض کردم گفتی شیر گرم می خوام.. برات شیر گرم کردم.. یه ذره خوردی.. بعد –مطابق همه ی بعد از ظهرهایی که از مدرسه میای- گفتی گشنمه.. قورمه سبزی ای که خاله آزاده امروز برام آورده بودو گرم کردم برات آوردم.. یه قاشق خوردی.. باز غر زدی و ناراحتی کردی..

برات شبکه پویا رو -که خدا پدر و مادر دست اندرکاراشو بیامرزه- روشن کردم و سرگرم کارتون که شدی یادت رفت حالت بده! بعد یهویی یادت افتاد که شنبه جشن دارید (چون یکشنبه میلاد حضرت رسول صلی الله علیه وآله وسلم و تعطیله، قرار شده شنبه رو تو مدرسه جشن بگیرین.. ) اونوقت با خوشحالی پریدی ببوشو آوردی گفتی: می تونیم عروسکمونو ببریم مدرسه.. بعد شروع کردی گل سراشو زدن و ادامه دادی: لباس هم آزاده.. خوراکی و غذا هم آزاده (برای خوراکی و غذا خیلی سخت می گیرن به هوای اینکه همه تقریبا تو یه سطح باشن و بچه ها دست هم چیزایی رو نبینن که دلشون بخواد، اینه که وقتی می گن خوراکی و غذا آزاده یعنی یه جشن واقعی!)

اصلا یه شعفی تو وجودت افتاد.. گفتم خب الحمدلله که حالت خوب شد! : )


 

 

 

 

 






تاریخ : چهارشنبه 92/10/25 | 7:11 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

 

به نام خدا

سلام؛


http://www.shadine.ir/wp-content/uploads/2011/03/16azar-daneshjoo.jpg

چند وقتیه از درس و دانشگاه خلاص شدم و حسابی خوشحالم! یعنی حد نداره! هرچقدر دلم می خواد واسه خودم برنامه ریزی می کنم! هرچقدر دلم می خواد کتاب می خونم! می رم دنبال یادگرفتن هرچی دوست دارم! واست کتاب می خونم.. با هم بازی می کنیم.. با هم بیرون می ریم.. تازه از همه ی اینا گذشته فرصت خلق اثر پیدا کردم!

یعنی اصلا آدم دانشگاه که نمی ره خیییییلی خوشبخته! (واقعا بهت پیشنهاد می کنم دانشگاه نری!)

دانشگاه آدمو تو یه قوطی محدود می کنه.. جبر پشت جبر.. اصلا وقت نداری نفس بکشی.. مجبوری یه رشته ی بخصوصو دنبال کنی و جای حرکت نداری.. سر امتحانا هم که یه ماه بی برو برگرد مریضی!

تازه از همه بدتر مجبورت می کنن درسایی رو بخونی که ازشون متنفری! مثلا می خوای معارف اسلامی بخونی بهت کلیات اقتصاد می دن که هرچی سر تا ته جزوه اشو نگاه می کنی نمی گیری قضیه اش چیه! اونوقت واسه چی؟ واسه اینکه ترم بعد مثلا اقتصاد اسلامی داری و این پیش نیازشه! حالا اصلا ما چیکار به کار اقتصاد داریم؟

آدم دوره های آزاد که می گذرونه اینهمه مصیبت نداره! یه کلام می گی: ببخشید استاد! این اقتصاد که می گن، چی هست؟!

می گه: ببین عزیزم، اقتصاد یعنی تورم! تورم هم حاصل ضرب تحریم در سوءمدیریته (البته اگه استادت "تدبیری" باشه ممکنه اینجا قید احمدی نژاد رو هم به سوءمدیریت اضافه کنه و چهل و پنج دقیقه هم واست از میراث دولت پیشین بگه، ممکنه استاد هم "تدبیری" باشه هم "امیدی"، چنین استادی حتما می گه در دولت احمدی نژاد 70 درصد تورم (=اقتصاد) واسه ی سوءمدیریت بود بقیه اش واسه ی تحریم اما حالا یهویی برعکس شده! بعد ادامه می ده: ).. اما راستشو بخوای اول و آخرش اقتصاد یعنی رابطه با امریکا، راه در رو هم نداره!

تموم شد! همین!

حالا تو دانشگاه باید صبح و شب تصویر وحشتناک این جزوه ی اقتصادو تحمل کنی و شب امتحانم هر چقدر به خودت فشار بیاری نتونی بخونیش و دست آخرم بشی یازده و نیم! بعد اعتراض بزنی بگن وارد نیست! ترم بعدیش غیرتی شی بری بشینی اون جزوه ی مزخرفو بخونی و بشی هیجده. بعد بیان بگن اعتراض ترم قبل وارد بوده و خلاصه تو کارنامه ات بزنن دوازده! هرچی هم استدلال کنی یه کلام می گن: نمی شه! (خدا رحمت کنه آقای خبازو)

یا مثلا می ری گرافیک بخونی.. شونصد تا درس "صفر واحدی" بهت می دن می گن باید پاس کنی! حالا نه نمره اش تو معدل تاثیر داره نه واحد محسوب می شه! اصلا معلوم نیست قضیه ی این صفر واحدی ها چیه؟! (البته این مال سال 41-42 بود شاید الان مرتفع شده باشه) من در تمام طول زندگیم فکر کردم که بفهمم صفر واحدی یعنی چی؟! اما هنوز نفهمیدم!

یا مثلا استاد تصویر سازی جلسه ی اول میاد سر کلاس می گه یادداشت کنید: "کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ، کار ما شاید این باشد که در افسون گل سرخ شناور باشیم".. اینو تصویرسازی کنید! .... ای بابا!!

یا استاد طراحی از حیوانات اصرار داره که از جنوبی ترین و شرقی ترین نقطه ی تهران که دانشگاهتونه برید شمالی ترین نقطه تهران، موزه ی جانور شناسی.. برای دو ساعت طراحی از حیوانات زنده! و این در حالی است که ساعت بعدش باید جنوبی ترین و شرقی ترین نقطه ی تهران باشید واسه ی کلاس بعدی که یه درس عمومیه و اصلا هم حال و حوصله ی سر و کله زدن با بچه های هنرو نداره! غیبت پشت غیبت! حذف! .. بحث نکن، حذف!

بعد اونوقت گرافیک کامپیوتری رو که اصل قضیه است فقط یه ترم واست می ذارن! یعنی اول و آخرش مجبوری بری دوره های آزاد بگذرونی!

یا مثلا می ری حشره شناسی بخونی! فقط  یه ترم باید بری سیصد نوع! حشره جمع کنی اونم از هر نوع پنج عدد! بعد به چهارمیخ بکشی بدی به استاد، آیا مقبول باشه آیا نباشه! خب آدم می شینه دو تا کتاب در مورد حلزون ها می خونه! نه؟ همین تبلیغ "حلزون! بله! تعجب نکنید..." رو گوش می ده کلی اطلاعات مفید در مورد زندگی حشرات کسب می کنه! چه کاریه؟! اینهمه حشره ی بی گناه هم از بین نمی رن...

اصلا من خودم نشستم حساب کردم اگر هر دانشجویی قرار باشه از هر نوع حشره پنج تا جمع کنه، در طول پنج سال چند میلیون حشره از سطح کشور ناپدید می شن؟! و با این حساب، آیا حشره ای باقی می مونه که بشناسیمش؟! خب این رشته که کاملا مسلمه نه دنیا داره نه آخرت!

این دانشگاه دانشگاهی که می گن همینه که واست گفتم!

از همه بدتر! اصلا هم مدرکش –اونطرف- معتبر نیست! (اونطرف مساوی نیست با اونور آب! مساوی است با اون دنیا!)

حالا با تمام این اوصاف اگه هنوز مایلی بری دانشگاه، برو.. من حرفی ندارم!

 






تاریخ : شنبه 92/9/23 | 1:47 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

 

به نام خدا

سلام گل نازم؛

وای فاطمه بانو خییییییییلی خوشحالم.. خیییییییلی..

الان یکی از دوستای دوران دبستانم زنگ زد.. اینقدررررر ما با هم صمیمی بودیم که به محض اینکه گفت دوست دوران دبستان، سریع گفتم آسیه؟!!!

ما سال اول و دوم فقط با هم بودیم، بعدش اون رفت یه مدرسه ی دیگه و من فقط می تونستم گریه کنم..

خییییییلی همدیگه رو دوست داشتیم.. خیییییییلی.. یعنی من تو تمام عمرم هیچ کدوم از دوستامو تا این حد دوست نداشتم.. واقعا دوسش داشتم..

شاید چون اولین دوست نزدیکم بود و قبل اون با کسی اینقدر رفیق نشده بودم.. شاید چون تو دوران غربت زدگی مدرسه رفیقم شده بود.. شاید خیلی خُلق و خومون به هم  می خورد.. نمی دونم..

اما همیشه واست تعریفشو کرده بودم و همیشه بهت می گم قدر دوستاتو بدون شاید دیگه نبینیشون..

خیلی خوشحالم خیلی حس خوبی دارم.. چقدررررر دلم براش تنگیده بود.. چقدرررررررررررر..

*

چند وقت پیش خواهر کوچیکش (که اونم با خاله زهرا هم دوره ای بودن) تو یه مسجد خاله زهرا رو می بینه و از اون به بعد با هم ارتباط دارن.. از اون طریق شماره ی منو می گیره..

تمام ریز وقایع مدرسه رو با تمام جزئیاتش یادشه.. هر کدومو می گفت منو می کشید تو یه دنیایی که خیلی وقته ازش دور شدم.. از بچه ها که هرکدومشون الان چیکار می کنن و کجان و..

خودش تازه ازدواج کرده و تو دادگستری کار می کنه.. هنوز بچه دار نشده و منم زود کلی از مزایای!!! بچه داری براش گفتم.. : )

خلاصه یه دل سیر از همه چیز گفتیم..

چه حس خوبیه..

*

تو کلاس شما، هرازگاهی جای دانش آموزا رو عوض می کنن که هم کناردستی هاشون مختلف باشن و بچه ها با همه ی دوستاشون ارتباط برقرار کنن و این میون بعضی از اهداف تربیتی محقق بشه هم اینکه خب همه دوست دارن میز اول بشینن و اینجوری تو این گردش کم کم همه میز اولو تجربه می کنن..

وقتی برای اولین بار جات عوض شد خیلی ناراحت و پکر بود.. مخصوصا اینکه افتاده بودی پیش ثنا که باهات رفاقت نمی کرد و تو خیلی از این موضوع دلخور بودی.. هرروز میومدی یه گله ای می کردی.. می گفتم عیب نداره مامان.. قدرشو بدون.. چند روز دیگه که جاتون عوض شه اونوقت دلتون واسه هم تنگ می شه..

وقتی شعر قشنگی می خوندیم که خیلی خوشت میومد یا داستان یا جوک بامزه ای، بهت می گفتم فردا رفتی مدرسه واسه ثنا تعریف کن.. تو هم اینجوری کم کم بهش نزدیک شدی.. اما هرازگاهی هم اذیتت می کرد و گله می کردی.. تا اینکه جاتون بالاخره جابجا شد..

چند وقت پیش تو تعطیلات آلودگی هوا یکی زنگ زد خونمون.. گوشی رو برداشتم، گفت: الو.. سلام.. فاطمه هست؟ (این قسمتو باید اجرا کنم : ) ) ..خندیدم .. گفتم: شما؟ گفت: من ثنا ام..

بعد گوشی رو بهت دادم، گفتم: ثناست.. می خواد باهات صحبت کنه..

شوکه شده بودی.. باورت نمی شد.. تا حالا هیچ دوستی بهت زنگ نزده بود.. نمی دونستی باید چی به هم بگین.. اونم همینجور.. گفتی: الو.. سلام.. خوبی؟... دوباره: خوبی؟... بعد اونم صحبت نمی کرد بعد چند لحظه سکوت دوباره: الو... خوبی؟...

اینقدر خندیدم که داشتم بی هوش می شدم! خیلی قشنگ بود این صحنه..

بعد که خداحافظی کردین تا یه نیم ساعتی تو اتاقت نشسته بودی دستتو زده بودی زیر چونه ات و فکر می کردی..

قبلش داشتیم اتاقتو با هم مرتب می کردیم.. بهت گفتم خب دیگه پاشو بیا.. گفتی الان دارم فکر می کنم بعدا میام!

گفتم: خیلی برات جالب بود؟ سرتو تکون دادی که آره..

یه حس بامزه ای داشتی که دلم می خواست فشارت بدم.. خیلی اتفاق خارق العاده ای به نظرت اومده بود!

خلاصه اینکه الان من اون حسو دارم! : )

 

 






تاریخ : چهارشنبه 92/9/20 | 12:32 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام؛

روز تاسوعا داشتیم با باباجونی اینا می رفتیم مسجد قدس، سرکوچه شون دسته ی مسجدالنبی رو دیدیم..

گفتیم ما هم بریم تو دسته؛ تو و علی و خاله آزاده:

http://harruz.persiangig.com/92/moharram/ashura/DSC_0173.jpg

دسته سر سه راه دسته دور زد به سمت پاساژ گلستان و ما هم گفتیم به جای مسجد قدس بریم مسجدالنبی و همچنان دنبال دسته رفتیم:

http://harruz.persiangig.com/92/moharram/ashura/DSC_0181.jpg

این عکس مال روز عاشوراست؛ بعد از اینکه با تمام اون ماجراها که اینجا گفتم، بالاخره رسیدیم خونه مامان جونی، سر خیابونشون این دسته رو دیدم و همونجا از تو ماشین عکس انداختم:

http://harruz.persiangig.com/92/moharram/ashura/DSC_0349.jpg

 






تاریخ : شنبه 92/8/25 | 11:39 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.