سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا

سلام عزیز دلم؛

 

خونه رو از پیش برای محرم آماده کردیم،

خیلی ذوق داشتی.. هی می رفتی میومدی نگاه می کردی؛


گفتی مامان خییییییییییلی اینجا رو دوست دارم، اصلا اینو می بینم دلم یه جوری می شه.. فکر می کنم تو بهشتم..

من: آره... منم همینطور... دلم می خواد هیئت داشته باشیم تو خونمون...

بعد با هم خیال بازی می کنیم.. می گم بچه ها رو دعوت می کنیم (علی، حسین صدرا، محمد امین، حسین کوچولو، دوستات و ... ) تو واسشون بخون اونا سینه بزنن..


یکی دو روز بعدش از مدرسه میای می گی مامان دوستامو برای هیئت دعوت کردم؛ مامانشون گفتن آدرسمونو براشون بنویسی!

من: فاطمـــــــــــــــــــه!!!!!!!!!!!!!!!!!


*

چند روزی دندونت لق بود.. بهت سفارش می کردم مواظب باش.. اینقدر بهش دست نزن.. دندونات کج و کوله می شن.. بعد که افتاد واسم نگهش دار.. می خوام ببینمش..

آخرش هم یه روز صبح از خواب پا شدی و دیدی دندونه نیست.. حالا تو خواب میل کردیش یا چه بلایی سرش اومده من نمی دونم..

خلاصه بی دندون شدی!


چقدرررر هم ذوق کردی که یعنی دیگه خیلی بزرگ شدی.. آخه داداش علی پارسال زمین خورد و دندونش لق شد و افتاد.. می گفتی یعنی علی از من بزرگ تره؟ می گفتم نه.. اون دندونش ضربه خورده..

حالا خوشحالی که بزرگی ات اثبات شده! رفتی مدرسه به دوستات گفتی که از همشون بزرگتری! نگو بعضی ها دندونشون که افتاده هیچی، دندون جدیدشونم درومده! تو هم سرخورده و ناراحت اومدی می گی من تو کلاسمون از همه کوچیک ترم!! (راست هم می گی)

*


صبح با گریه از خواب بلند شدی..

می دونستم چرا گریه می کنی، با این حال پرسیدم: چی شده مامانی خواب بد دیدی؟!

سرتو تکون دادی که آره.. و همچنان مظلومانه گریه می کردی..

طاقت نداشتم، گریه ات عصبی ام می کرد؛

گفتم: خب حالا که دیگه بیدار شدی.. گریه نکن..

گریه ات قطع نمی شه..

- چی خواب دیدی؟ برام تعریف کن...

تو با گریه: نمی تونم بگم..

*

هنوز همچنان بی صدا گریه می کنی.. می گم: آدم همه چیزو به مامانش می گه..

می گی: گشنمه!

زنگ می زنم به بابا حامد می گم بیا با بابا صحبت کن..

می گی: نه.. حوصله ندارم..

می گم: مگه می شه؟ بابا... زشته.. ناراحت می شه.. بیا صحبت کن..

الو که می گی دوباره می زنی زیر گریه.. ایندفعه بلند بلند..

با بابا خداحافظی می کنم، بغلت می کنم، کلی باهات حرف می زنم..

تو که رو دست من بلند شدی و غرورت اجازه نمی ده دلتو لو بدی، بین گریه هات می گی: آخه خیلی گشنمه.. همش منو گشنه می کنی..!

می گم می دونم عزیز دلم، منم هروقت بابام می رفت سفر، خیلی گشنه ام می شد!

الهی قربون دل کوچولوت برم عشقم...

 

 

 

 






تاریخ : سه شنبه 92/8/21 | 11:43 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام گل بانو؛

*

زمانی که حضرت یوسف علیه السلام را به بازار مصر بردند، پیرزنی اومد میون خریدارا که دار و ندارش دو کلاف نخ بود.

گفتند: "می خوای با دو تا کلاف نخ، یوسفی را بخری که بزرگان شهر خریدارشن؟"

جواب داد: "می دونم این مال ناچیزم، قیمت یوسف نیست، اما می خوام  اسمم تو لیست خریدارای یوسف ثبت بشه."

و شد.

تو دفتر خاطرات تاریخ، هربار قصه ی بازار مصر و خریداران یوسف علیه السلام، ورق می خوره، از این پیرزن هم با عنوان "خریدار یوسف" یاد می شه؛ هرچند تمام دارایی اش فقط دو کلاف نخ بود.

 

**


http://i.jootix.ir/img/2013/05/0a5ebadf65e913d9dffb437791f98186-simafun.com.jpg

 

وقتی پیش میاد در کار خیری مشارکت کنیم، کافیه وارد شیم. اگر بخوایم مقدار و کمیت رو ملاک قرار بدیم، کارهای خیر زیادی رو از دست می دیم.. اسممون میون اون جمع ثبت نمی شه.. سرمون کلاه می ره.. فرصتی رو از دست می دیم که شاید دیگه پیش نیاد..

اینقدر به قول معروف چپمون پر نیست که خیال کنیم فردای قیامت سر به سلامت می بریم.. فرصتی هم نداریم که بخواد خیالمون راحت باشه..

خیلی هم – به خیالمون-  کار درست باشیم، باز معلوم نیست از میون کوله بار سنگین خوبی هامون! اصلا چیزی پذیرفته بشه.. اصلا چیزی به چشم بیاد..

اینه که جا نداره خیلی ناز کنیم.. هی دست دست کنیم و چرتکه بندازیم..

قرار نیست و از این توانایی ها هم نداریم که مثلا برای دستگیری از یه مستحق، نصف داراییمونو ببخشیم. اصلش هرچی وسط بذاریم ناچیزه. به خاطر اینکه خودمون ناچیزیم... یعنی عددی نیستیم.. به شمار نمیایم.. پس چرا اگه نشد به میزان چشمگیری مشارکت کنیم اصلا قیدشو می زنیم؟!

یه جمعی تشکیل شده یه گروهی سر راهمون قرار گرفته که امکانش هست بهش بپیوندیم و جزوش باشیم. اینقدر این پا و اون پا می کنیـــــــــــــــــــــــم! اینقدر لفت می دیـــــــــــــــم که مرغ از قفس می پره!

همین روحو می گم.. یعنی از قفس تن می پره و... الفاتحــــــــــــه...

 

***

آقامون حرّ بن یزید ریاحی، با دست خالی به بازار اومد... خالی خالی که نه.. یعنی یه کلاف بیشتر نداشت، اونم احترامی بود که برای مادر سادات قائل بود. همون کلافو محکم تو دستش گرفت و گفت بسم الله..

اونوقت عوض اینکه ایشون خریدار یوسف بشه، یوسف خریدارش شد..

چقدر قشنگه.. چه کلاف پر برکتی..

کلافی که سر نخش به چنین نوری وصل باشه، پر برکت هم می شه..

خدا روزی کنه از این کلاف ها..

****

هی این در اون در می زنم اصل مطلب بیاد، نمیاد ..

دست خالی رو چه به این حرف ها ..

دریغ از یه کلاف ..

دریغ از یه وجب نخ ..

و امان از دل رسوایی که بین خریداران یوسف زهرا (س) پرسه می زنه ..

دست خالی و اینهمه بلند پروازی!

بذار اصلا اصل مطلب نیاد..

 

 






تاریخ : جمعه 92/8/17 | 9:53 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام بانو؛

دروغ چرا؟! بار اولم بود تو مراسم 13 آبان شرکت می کردم و اصلا اولین بار بود لانه ی جاسوسی معروفو از نزدیک می دیدم.

سال های گذشته به هر دلیلی یا امکانش وجود نداشت یا احساس ضرورتی به اون صورت نمی کردم، اما امسال مصمم بودم حتما بریم و اگه روز تعطیلیت هم نبود میومدم از مدرسه برت می داشتم و می بردمت.

اولش که رسیدیم یه خورده سرگردون بودم که حالا کدوم وری باید بریم؟!!!! 

با اینکه وسط هفته بود جمعیت زیادی جمع شده بودن، یعنی من واقعا فکر نمی کردم (لااقل به خاطر اینکه روز تعطیل نیست) چنین جمعیتی بیاد.

هی سرک می کشیدم بتونم حدود جمعیتو تخمین بزنم می دیدم اصلا سر و تهش پیدا نیست.

چون بعضی از مدارس هم دانش آموزاشونو آورده بودن، فکر می کردم اکثر جمعیت همین ها باشن اما واقعا خیلی فراتر از این حرف ها بود.

دیشب نرسیدم اخبارو ببینم اما بابا حامد واسم ذخیره کرده، شنیده ام همه ی شهرها اینطور شلوغ بوده الحمدلله...

خیلی خوشحال شدم و راستش خیالم آسوده شد...

چند تا عکس هم جسته و گریخته از همونجایی که ایستاده بودم گرفتم یعنی جای جابجا شدن نداشتم،

دوست داشتم از بالای یکی از ساختمونا می تونستم عکس بگیرم که حدود جمعیت مشخص بشه.

در هر صورت این عکسا:

13 آبان 92

یکی از نکات جالب تجمع دیروز، پوستر های "صداقت امریکایی" بود که تو دست مردم می دیدم؛

که هرچند که با برخی اعمال نفوذها از سطح شهر جمع شد ولی این حرکت نشون داد که عقاید مردم نفوذ ناپذیره:

13 آبان 92

تصاویرو برای اینکه بهتر و سریع تر باز شن کوچیک کردم شاید خیلی واضح نباشه،

اون ردیف پوسترهای آخر تصویر، نمایش برخی از جنایات امریکا در قبال ملت ایرانه،

البته اونا رو واسه ما نزدنا.. چون مردم خوب می دونن امریکا چه غلط هایی کرده و می کنه،

واسه اونایی نصب کردن که این روزها از آرمان های امام راحل ره و انقلاب اسلامی فاصله گرفتن و آلزایمر مزمنشون موجب شده بعضی حقایق رو وارونه ببینن؛

همینجوری جهت یادآوری و تلنگر زدن، یعنی دوستان اینجوری بوده ها... یادتونه که.... :

13 آبان 92

این چند نفر که سر تا پاشون نقره ایه فکر می کنم از کارمندای مترو بودن چون رو لباساشون آرم مترو دیدم،

در هرصورت کارشون خیلی قشنگ بود، هر چند دقیقه یه بار فیگورشونو عوض می کردن، رو اون کاغذهایی هم که دستشونه یه سری شعار ضد امریکایی نوشتن؛

از جمله: "امریکا فکر می کند در همه جای جهان باید به جای مردم تصمیم بگیرد و تنها شعار دموکراسی می دهد"

و "پیشرفت های ما چشم امریکا را کور کرده است"
و "امریکا از دست ما عصبانی باش و از این عصبانیت بمیر"... :

13 آبان 92

این پیرمرد با صفا هم در حالی که نوشته ی "بر حرامزاده لعنت" دستش بود،

با اون لباسای قشنگی که پوشیده و کوزه ای که دستش گرفته بود،

رفت بالا کنار مجسمه نماها ایستاد و شروع کرد به شعار دادن:

13 آبان 92

دختر کوچولویی که یه سمت پرچمو گرفته داره (اسمشم فاطمه خانوم بودبووووس) یه بچه ی دیگه رو صدا می کنه که بیاد کنارش،

"بیا دوست جون... بیا تو هم یه سر پرچم کشورمونو بگیر" :

13 آبان 92

این پیرمرد دوست داشتنی هم با شلوار ارتشی اش، چفیه ای که از سر غیرت انداخته بود گردنش،

و دو تا عصایی که به زور اونا سرپا ایستاده بود، سوژه ی خیلی از عکاس های دیروز بود:

13 آبان 92

اینا هم یکی از گروه های دانش آموزی دیروز هستن:

13 آبان 92

خب البته از من و دوربینم بیش از این ساخته نبود،

و قرار هم نیست که شکوه و عظمت مردم استکبار ستیزمون تو این دم و دستگاه های کوچیک ما جا بشه..

ولی خب دیگه برگ سبزی بود...

به امید اینکه به سمع و نظر آقایون برسه،

و دست اندر کاران، شرایط رو جوری رقم نزنن که به قدر سر سوزنی، هراس پذیرش امان نامه ی دشمن تو دل این ملت بشینه،

و زبون عده ای که همچنان هیچ غلطی نمی تونن بکنن درازتر شه که: "تحریم های بین المللی و تهدیدهای اسرائیل ایران را سر میز مذاکره آورد!"

تهدیدهای اسرائیل!! جالب بود

التماس دعا







تاریخ : سه شنبه 92/8/14 | 12:15 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام؛

به گزارش وزارت بهداشت روح و روان، ویروسی مرگ بار در سراسر کشور پراکنده شده که روز به روز بر تعداد قربانیان آن افزوده می گردد. این ویروس که تخمین زده اند عمری به قدمت پنجاه تا صد سال داشته باشد، از طریق یافتن میزبان جدید، تکثیر و بقا می یابد.

گفتنی است شیوع این بیماری، سرعتی چشمگیر داشته و در سال های اخیر به اوج شدت خود رسیده است؛ چنان که مهندسان زبردستمان، از اندازه گیری عمق فاجعه ناتوان مانده اند!

لازم به ذکر است این ویروس خود را به صورت تب های گوناگون که به وسواسی مرگ آور منتهی می گردند، نشان داده و علائم دیگری ندارد؛

تب هایی به صورت:

تب زبان!

تب موسیقی!

تب باله (رقص)!

تب آواز!

و ...

نکته ی قابل توجه این که اگر افراد مبتلا، قادر به بروز بیماری خود نباشند، به سرعت یکی از اعضای خانواده، دوستان یا آشنایان را میزبان و شریک بیماری قرار می دهند؛

مثلا گزارش شده که در صورت ابتلاء "والدین" به هرکدام از موارد فوق، "فرزند" به شیوه ی گریز ناپذیر و توام با نوعی حرکت وسواس گونه به انواع و اقسام کلاس های زبان، موسیقی، رقص و آواز و ... فرستاده شده و در زندگی خود، هدف و حتی چاره ی دیگری جز دانستن این موارد و رسیدن به بالاترین سطح ممکن در کوتاه ترین زمان ناممکن! ندارد.

بدیهی است این ویروس به قدری مخرب است که بیمار برای ملزم دانستن خود به انجام تمام این افعال، به دنبال هیچ دلیل و برهان خاصی نمی گردد و چونان وحی مُنزُل! تنها و تنها دچار این وسواس فکری-عملی است که باید خود را به این علوم! مجهز نماید؛ آن هم به ناممکن ترین صورتِ ممکن!

.......

خب این که نشد! چه وضعیه؟!

چنان غرق در چشم و هم چشمی شدیم که کی چیکار می کنه و کجا سیر می کنه که اصلا یادمون می ره: آقا جون! زبان، وسیله ی انتقال فرهنگه! واسه چی باید زبان بیگانه رو یاد گرفت؟! حالا قدیما فقط تب انگلیسی بود، الان که دیگه ماشالا مرزها رو در نوردیدیم و آلمانی، فرانسه، ایتالیایی، لاتین، و.... (چند مورد هم آنگولایی گزارش شده) به تب هامون اضافه شده!

بچه رو از سه سالگی به ضرب تهدید و زور جایزه می فرستیم کلاس زبان ...  بعد به زور می شونیم کارتون خارجکی به زبون اصلی ببینه... بعد جلوی خاله و عمو تریپ خارجی میایم و همچین انگار با زبون فارسی بیگانه ایم شروع می کنیم خارجکی حرف زدن... بعد که به سن مدرسه رسید دیگه خودش باید بره زبان تدریس کنه!!... بعد دیگه ما خیلی خوشحالیم که ده سال دیگه امکان موفقیتش تو کنکور بالاست (اگه چیزی به اسم کنکور، موجود باشه/ حالا بماند که اگه خودمون تا اون موقع موجود باشیم!!) ...

انگیسی مسلط شد، آلمانی... آلمانی تموم شد، فرانسه... فرانسوی یاد گرفت الی ما شاءالله!!!... هی زبان یادشون بدیم! نکته بین

خب؟! بعدش؟! قراره چه اتفاقی بیفته؟!

ما قراره فرهنگمونو صادر کنیم؟!

داریم فرهنگ منتقل می کنیم یا فرهنگ می پذیریم؟!

در کانون های مختلف زبان آموزی چه خبره؟! زبان تدریس می شه یا فرهنگ؟

هر دو با هم! اما کدوم بیشتر؟

بی شک "فرهنگ"...

ما بچه هامونو وادار می کنیم فرهنگ بیگانه رو در شرایطی یاد بگیرن که اصلا با اون فرهنگ سر و کاری ندارن! احتیاجی نیست!

موضوع خیلی مسخره تر از توضیحات منه... (یعنی همون عمق فاجعه که گفتم خیلی نا پیداست!)...

حالا اونایی که شیفته ی فرهنگ غربن جای خود.. کاری ندارم...

اما اونایی که ادعای مذهبی بودنشون می شه دیگه به کجا چنین شتابان؟!

یکی از دغدغه های بزرگ مادرها اینه که بچه شون در کنار مدرسه بره کلاس زبان... چرا؟

- خب باید بچه زبان یاد بگیره دیگه...

اولا چرا باید یاد بگیره؟ هیچ می دونیم؟! یا موضوع همون تبه است؟! ثانیا مگه مدرسه، زبان یاد نمی ده؟

- چرا ولی خب نه به خوبی و سرعت کلاس های بیرون!

اینهمه دقت و سرعت دلیلش چیه؟! بچه تو سن هفت سالگی به یه زبان خارجی مسلط باشه که چه اتفاقی بیفته؟! می خواد مبلّغ دینش باشه؟ فرهنگشو به جهان بشناسونه؟ علوم مختلفو از منابع اصلی بگیره و به کشورش منتقل کنه؟

بابا! درسته که بچه تو سن پایین بهتر زبان یاد می گیره.. اما به چه قیمتی؟ این حساسیت بیمارگونه و این همه فشاری که به خردسالان تحمیل می کنیم نتیجه اش قراره چی باشه؟

یه قدری ترمز! (ایستگاه تفکر...  مسافرین محترم، سه دقیقه توقف داریم)


http://www.bartarinha.ir/files/fa/news/1392/4/2/176342_107.jpg

.....

بچه تا پونزده سالگی هم به اندازه کافی ذهنش آمادگی دریافت سریع اطلاعاتو داره... نترسیم! کم نمیاره... وقت هست!

حالا زبان هیچی! بچه مون بالرین بشه که چی بشه؟ جالب بود

نه بذار اینجوری بگم: بچه امون تو جمهوری اسلامی بالرین بشه که چی بشه؟!!!!!!!    (حالا بلند بخند) خیلی خنده‌دار

(ایستگاه تفکر... فقط به مدت سی ثانیه!... موضوع اینقدر شفافه که بیشتر از این نیاز نیست)

اگه اینقدر خارجی ایم، اینجا چه می کنیم؟! بریم یه جایی که این چیزا ارزش باشه.. لااقل اینهمه سرمایه ی مالی و عمری مون تلف نشه... بچه مون بالرین شد بتونه "ستاره" بشه!... بعد یهو دیدی شد "دختر شایسته" !! (آخرش هم.... دیگه چه اهمیتی داره؟ ... به سرنوشت دیگر ستاره ها دچار می شه!.. خب بذار بشه... اصلا ما برای همین به دنیا اومدیم!)

........

باشگاه های ورزشی، تبدیل به کلاس رقص شدن... (رقص هم نوعی ورزشه دیگه!)

ژیمناستیک شده باله!

اصلا تو باشگاه های ورزشی، رسما کلاس های تخصصی رقص سنتی داریم..

حالا تکنو و باقی قضایا هم گاماس گاماس!

کشور ما به اینهمه خواننده و نوازنده و رقاص و ... احتیاج داره؟!

اینهمه ظرفیت باید تو همین یه راه خرج بشه؟!

حالمون خوبه؟!

.........

یاعلی

 

 






تاریخ : چهارشنبه 92/7/17 | 9:33 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام گل بانو جونم؛

...

صبح گذاشتم تا ساعت هفت بخوابی و خودت بیدار شی. لای چشماتو باز کردی:

- وقت نماز صبحه؟

من: نه مامان، وقت نماز صبح خیلی وقته گذشته..

یه خورده با هم بازی و شوخی می کنیم و در همون حین بغلت می کنم میارمت تو هال و واست کارتون می ذارم.

همین که مشغول کارتونی، صبحونه اتو می دم و کم کم حاضرت می کنم.

همه چی به خوبی و خوشی پیش می ره تا زمان کفش پوشیدن:

- نمی دونم چرا اینقدر سرم درد می کنه... بیا دست بزن ببین تب دارم؟! خسته کننده

من: ببینم.... نه عزیزم تب نداری.. آدم صبح زود که بیدار می شه یه خورده اول سرش درد می گیره بعد زود خوب می شه...

تو ماشین:

- اوهووو... اوهووو...

من: چی شده؟

- سرفه ام گرفته! شاید مریض شده ام! بووووس

یک دقیقه بعد:

- چقدر دلم درد می کنه!

یک دقیقه بعدتر:

- آی چشمم! چشمم می سوزه... آی خوب نمی شه... خیلی می سوزه! گریه‌آور

جلوی در مدرسه:

- اصلا امروز حالم خیلی بده...شرمنده

خاله فاطمه میان دم در تحویلت بگیرن، تو با یه گریه ی ملایم:

- صبر کن بوست کنم...

بعد:

- می شه اول گریه هامو بکنم بعد برم؟ترسیدم

خاله فاطمه: باشه عزیزم، مامانش ما می ریم تو این اتاق تا گریه هاشو بکنه بعد می ریم کلاس.. خداحافظ...

من: خداحافظ

- صبر کن دوباره بوست کنم... جالب بود

خلاصه به خوبی و خوشی رفتی و اینگونه است که داری کم کم پیشرفت می کنی...






تاریخ : چهارشنبه 92/7/3 | 9:55 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

 

به نام خدا

سلام گل بانو؛

....


http://www.iranisalam.com/Portals/EF_RssReader/747/2011_5_2_2_40_42_389.txt.jpg

دیشب ساعت هفت با سنگ های رنگی یه گردنبند کوچیک درست کردی:

- ببین مامان، دیگه لازم نیست برم مدرسه! خودم بلدم کاردستی درست کنم! پوزخند

ساعت هشت:

- ببین چقدر نقاشی های قشنگ می کشم! هیچ لازم نیست برم مدرسه!! بووووس

...

صبح ساعت پنج و نیم:

- اصلا این پشه هه نذاشت بخوابم! خسته کننده

سرتو می بری زیر پتو و خودتو می زنی به خواب...

ساعت شش با گریه:

- من نمی خوام حاضر شم، اصلا نمی خوام برم مدرسه! گریه‌آور

ساعت شش و پنج دقیقه بعد از اینکه با هم قرار گذاشتیم که اگه گریه نکنی منم تا مدرسه باهات بیام، همچنان با گریه:

- اصلا بابا حامد بهم صبحونه نمی ده، دارم از گشنگی می میـــــــــــرم!!! گریه‌آور

از زیر قران ردت می کنم و با کلی نذر و نیاز و سلام صلوات راهی می شیم.

- بازم باهام صحبت کن، همونا که داشتی می گفتی... ترسیدم

و من همچنان از مزایای مدرسه می گم و اینکه تو الان از همه ی بچه ها جلو زدی و زودتر رفتی و همه دوست دارن جای تو باشن و اگه نری اونا ازت جلو می زنن و تو عقب می مونی و ...

- من می خوام بی سواد بمونم، می خوام تو خونه بمونم همیشه! دعوا

من: مگه نمی خوای فضانورد شی؟!

- نه دیگه نمی خوام!

من: دانشمند چی؟! کارگردان؟!

- نه اصلا نمی خوام! می خوام بی سواد بمونم!

بعد از چند دقیقه غر زدن و گریه کردن:

- اگه بخوام یه خانم خونه دار بشم هم باید برم مدرسه؟!!! نکته بین

ساعت یک ربع به هفت، جلوی در مدرسه همچنان با گریه:

- خواهش می کنم بیا با خانممون صحبت کن فقط همین یه روزو باهام بیای تو مدرسه، خواهش می کنم... گریه‌آور

حاضر نمی شی بری سر کلاس، به هر ترفندی متوسل می شیم جواب نمی ده. جلوی در رو صندلی می شینم و می گم بیشتر از این نمی تونم بیام تو اما باهات قرار می ذارم اگه بری سر کلاس و گریه هم نکنی منم همینجا بشینم و جایی نرم...

یک دقیقه بعد:

- من رفتم سر کلاس و اومدم! پوزخند

ساعت هشت، خانم جوکار اومدن و گفتن فاطمه خانم تو خونه ی شما رئیس کیه؟

- چی؟! .... رئیس؟!.... هیشکی! یعنی چی؟

خانم جوکار: یعنی کی تصمیم می گیره؟ شما تصمیم می گیری؟!

- بله! شوخی

خانم جوکار: خانم حکاکان تو خونه پدر و مادر تصمیم می گیرن یا فاطمه خانم؟

من: پدر و مادر.

خانم جوکار: شما تصمیم گرفتین که فاطمه خانم بیاد مدرسه یا نه؟

من: بله باید بیاد.

خانم جوکار: پس شما بفرمایید، خداحافظ.

من: با اجازه، خداحافظ.

صدای جیغ و گریه ی تو. من سوار ماشین می شم و چند دقیقه جلوی در منتظر می مونم و بعد تماس می گیرم وقتی خیالم راحت می شه که آروم شدی می رم خونه.

تو رو می برن کتابخونه و برات چند تا کتاب می خونن. اینو خیلی با ذوق تعریف می کنی چون من همیشه یک کتاب می خونم اما اونجا برات چند تا کتاب خوندن. بعد هم یه مربی دیگه میان برات نمایش عروسکی بازی می کنن و وقتی حالت بهتر می شه می ری سر کلاس و برنامه ی روزانه اتونو داری.

من اما تو خونه بی قرارم. اول فکر می کردم با اینهمه وقت آزاد چه کنم؟! حالا اصلا دست و دلم به کاری نمی رفت. خیلی جات خالی بود، خونه خیلی سوت و کور بود. مشغول کارام شدم و تا به خودم بیاد ساعت شده بود دوازده. حدود نیم ساعت تقریبا بی هوش شدم،  اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد!

ساعت دو از مدرسه تماس گرفتن و قرار شد فردا چهل و پنج دقیقه دیرتر ببرمت و یه سری هماهنگی های دیگه که چجوری برخورد کنیم و چه کنیم و چه نکنیم تا بالاخره شما راه بیفتی...

همون موقع اینقدر بی تاب بودم راه افتادم اومدم دنبالت. تا سه منتظر موندم و کتابمو می خوندم. فکر می کردم الان گریون و ناراحت میای بیرون ولی شکر خدا حالت خیلی خوب بود خیلی بهت خوش گذشته بود و بعد از سوال های مکرر من شروع کردی به تعریف کردن وقایع روز ...

و چنین بود روز اول پیش دبستانی!

 

 






تاریخ : سه شنبه 92/7/2 | 8:34 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام گلکم؛

باورم نمی شه چقدرررررررررررر زود بزرگ شدی گوگولی من!

شنبه (یعنی دیروز) جشن شکوفه ها داشتین (پیش دبستانی)؛ ساعت نه صبح تا دوازده که البته تا یک طول کشید...

صبح، حاضر شدی که بریم؛ خوشحال و خندون:

ولی خب، یه خورده خوابت میومد:

حالا واقعا باید برم؟ یعنی اصلا راه نداره؟!!!! بووووس

تو تعریف می کنی، من می نویسم:

سوار ماشین شدیم و بعد ویژژژژژژژژژژژژژژژژ رفتیم مدرسه! شوخی

رفتیم اونجاااااااااا اما می خواست بابا حامد هم بیاد اما گفت اجازه نداره. کمدم هم روش نوشته بود فاطمه زهرا اما اشتباهی!

رفتیم تو حیاط اول، بعد بادکنک بازییییییییییییییییی، یه حباب های بزرگی بود، اما مال من پیر شد و ترکید [با یه چسب مخصوص گلوله های کوچیک درست می کردن و بعد با نِی بادش می کردن، شبیه حباب بود و جنسش مث سلفون نازک]

فاطمه زهرا که دوست من بود توی مدرسه گل زد [ توپ بازی می کردین]

صف بستیم؛ من یه خورده خسته بودم! [دوست نداشتی از من جدا شی! همه رفتن تو صف اما تو نرفتی! چشمک]

مامانم گفت برو!

دوستم گفت برو!

معلممون گفت برو!

اما من نرفتم!! پوزخند

بعد مامانم اومد تو صف. همه ی مامانا هم اومدن تو صف.

بعد رفتیم تووووووووووو ...

رفتیم بالا یه قاب عکس گوگوری مگوری با مامانامون درست کردیم و بعدشم یه کاردستی برای باباها درست کردیم و به بابا هدیه دادم [شب] و بعد اومدیم پایین تو راهرو غذاهای خوشمزه خوشمزه درست کردیم. [یکی از کارگاه های کار گروهی بود که توی گروه های پنج نفره باید با کمک مامانا با وسایلی که گذاشته بودن خوراکی های مختلف درست می کردین]

رفتیم کلاسمونو دیدیـــــــــــــــــم ، بچه ها رفتن تو حیاط.... اما من اینقدر خسته بودم !! نرفتم...

خانم مدیر گفت می شه بری تو حیاط ؟

من گفتم نمی شه!!!!

بعد مامانم گفت پاشو بیا بریم با هم.

خانم مدیر گفت: نه! ناراحت نکنش...

بعد اینقدر چیز گفت تا تموم شد [خانم مدیر برای مادرها صحبت می کردن]

بعد هم رفتیم خونه ی عمه نفیسه...... بعد همه گفتن وااااااااااااای مانتوی خوشگلشو!!! پوزخند


صبح که خیلی خوشحال و خندون بودی چون مث همه ی بچه ها، ذوق لوازم التحریتو داشتی!

ولی تو مدرسه یه خورده نگران بودی و دوست نداشتی ازم جدا شی!

برنامه های خوبی داشتیم و کلی بهمون خوش گذشت.

عکس هر کدومتونو بزرگ چاپ کرده بودن که روی کمدهاتون بچسبونن برای اینکه بتونین کمدتونو پیدا کنین، اون قاب عکسی که گفتی رو با مقوا و مروارید درست کردیم که عکستونو بچسبونین روش و بعد بزنن رو کمدتون.

اینم هدیه ی باباها:

بعدشم نهار خونه ی عمه نفیسه دعوت بودیم؛ هم مولودی تولد امام رضا علیه السلام بود، هم تولد هانیه سادات، هم آش پشت پای عمو مسعود که الان مکه اند.

کلی همه واسه ی تیپ مدرسه ایت ذوق کردن و تو هم خوشحااااااااااااال که از همه ی بچه ها بزرگتری و زودتر از همه رفتی مدرسه شوخی

دیگه حدودای نه شب رسیدیم خونه، خیلی خسته شدیم، روز پر کاری بود اما خیلی شیرین بود... مخصوصا برای من! مؤدب

فقط یه خورده نگران شدت وابستگیتم که فکر می کنم چند روز اول، ابرهای متراکم همراه با بارش خفیف شاید هم شدید و گاهی طوفانی داشته باشیم! گریه‌آور

امیدوارم زود عادت کنی!

بهت گفته باشم دانشگاه هم بری، واسه ی من همون نونی جیقیلی ای هستی که بودی!! بووووس

خیلی دوستت دارم..دوست داشتن








تاریخ : یکشنبه 92/6/31 | 3:17 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام بانو؛

رفته بودیم جشنواره ی اقوام ایرانی (ته همت، نزدیک دریاچه ی شهدای خلیج فارس)؛

خیلی جالب بود و تو هم مث من خیلی خوشت اومد؛

چادرهای عشایری، صنایع دستی و انواع غذاهای مخصوص عشایر، لباساشون، چند تا از مراسمشون و در انتها هم مراسم مفصل عروسیشون از خواستگاری تا جشن عروسی.

خیلی قشنگ بود.

فکر می کنم تا اواخر شهریور باشه.


http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0378.jpg

http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0394.jpg

این تو ماسته، شما و محمدامین داشتین می زدین که کره اشو بگیرین و بعد هم دوغ درست کنین :)

http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0401.jpg

این ایلیاست. دو سالشه و می گن تو همین جشنواره های دوره ای به دنیا اومده. خیلی با نمک بود:

http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0406.jpg

دوربین خوبی همرام نبود حس عکاسی هم نداشتم، خیلی گسترده تر از این چند تا عکسیه که انداختم. از چادرها و صنایع دستی اصلا نگرفتم. تو یکی از چادرها داشتن گلیم می بافتن و آموزش هم می دادن. هیچ فکر نمی کردم گلیم بافی اینقدر سخت باشه خیلی بیشتر از فرش زمان می بره.

http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0412.jpg

http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0423.jpg

............................

این چند تا عکسو هم خیلی دوست دارم:

(نقاشی های شما و عمو علی (خباز) رو دیوارهای خونه ی مامان زری)


http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0123.jpg

http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0122.jpg

http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0124.jpg

http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0125.jpg






تاریخ : یکشنبه 92/6/3 | 10:4 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام گل بانو؛

می دونی این چیه؟

نمی دونی دیگه! یه قایق کاغذی ساختی که از روی موج های خط کشت، می رسه به خونه کاغذیت.

بعد داستان که همش همین نیست!

این شاهکار خلقتت فوق العاده عزیزه. هیچ کس حق نداره از یه فرسنگیش رد شه! اگه دقت کنی یکی هم تو قایش نشسته :)

سایز قایق به اندازه ی یه بند انگشت منه! :)

http://harruz.persiangig.com/92/DSC05290.JPG


این روسری خیلی خُنُکه و علاوه بر اون چون هدیه ی خاله آزاده است خیلی واست عزیزه؛ به همه ی اینا اضافه کن تدبیر مامانتو که واسش کش دوخته و دیگه از سرت لیز نمی خوره، خلاصه تو این تابستون گرم، عزیزترین روسریته که با هر لباس و هرکجایی سرت می کنی! :) می گی می دونی وقتی اینو سرم می کنم چه شکلی می شم؟ می گم چه شکلیییییییییییییییییی؟ می گی مث فرشته ها! خیییییلی خوشگل می شم! :)

http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0009.jpg

این سفره ی افطارته که ماه رمضون پهن می کردی و با اندکی تاخیر فرصت شد بذارمش:

http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0049.jpg

و اما اینجا:

شما با اقوام دور و نزدیکتون اومدین باغ ما مهمونی! :)

بعد موضوع که فقط به همینجا ختم نمی شد! مهموناتون روسری نداشتن که بیان مهمونی. یه سری عزای عمومی داشتیم اولش که چه بکنیم با این مهمونای باربی نمای شما تا دل شما راضی شه؟! نتیجه این شد که گشتم یه تیکه پارچه ی مشکی پیدا کردم با کمک منگنه :) واسه ی مهموناتون چادر دوختم!!

http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0176.jpg

بعد داستان به اینجا که ختم نشد! اون کوچولوئه بهش پارچه مشکی نرسید با پارچه ی پیرهن بابا حامد (اضافاتشا) واسش چادر دوختم (به کمک همون منگنه!) یعنی خلاقیت در حــــــــــــــــــــــد جام جهانی!

ببین چه خوشگل شدن اصلا هویتشون زمین تا آسمون عوض شد! :) هر چند با منگنه اما خوشگل دوختما:

http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0121.jpg

اینم یکی از اقوام دورتونه که معمولا با اقوام دورترش هرروز مهمونمونن!:

http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0012%20%282%29.jpg

می دونی این چیه؟ آخرین جلسه ی کلاس اسکیتتون واسه عمو مولایی یه نقاشی خوشگل کشیدی این پاکتشه:

http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0185.jpg

اینم نقاشیته که قصه داره هااااااااااااا:

http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0187.jpg

اولین نکته ی جالبش اون خانم ها هستن که مامانا اند که از طبقه ی بالای سالن به تماشای بچه هاشون می نشستند. اگه گفتی کدومشون منم؟ :)

اون که داره دست تکون می ده عمو مولاییه، وسطیه دوستته و سمت چپیه هم خودتی. تو گردن هر کدوم هم یه آویز کشیدی (مث زندانیا) که اسماتونو بنویسم! :)

همه ی اینا یه طرف، نکته ی انحرافیش اون کارتیه که بالای نقاشی چسبوندی!

کلا به کارت های ویزیت خیلی علاقه داری و نگهشون می داری. نقاشیت که تموم شد دیدم یکی از اون کارت ها رو چسبوندی بالای نقاشیت!

می گم این چیه؟

می گی کارت هدیه است!! :)

می گم این که روش نوشته سبزیِ پاک شده! :) (کارت سبزی فروشی بود!) زشته ! برش دار!

می گی آخه با چسب ماتیکی چسبوندم!

بعد رفتی کلی برچسب ببعی آوردی روشو پوشوندی که معلوم نشه! :)

آخه من از دست تو چیکار کنم شیطون؟! :)

اینم درب پاکته که با برچسب های خرگوشی چسبوندیش:

http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0189.jpg

این صحنه ها هم نمی دونم چیه فکر می کنم مربوط به یونیسف اینا باشه مال ما که نیس:

http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0200.jpg

http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0208.jpg

بگم؟! بگم؟! هرموقع اتاقت مرتب و تمیز می شه معنی و مفهوم آن این است که همه ی وسایلتو ریختی پایین تختت و با یه توپ بزرگ، صحنه رو پوشش دادی:

http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0215.jpg

چند تا عکس دیگه هم آپلود کردم بعدا می ذارم طولانی شد

دوستت دارم گوگوروووووو







تاریخ : شنبه 92/6/2 | 12:57 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام گل بانو؛

می گی: این محمد امین هم لُر شده اصلا حرفمو گوش نمی ده! تا حالا حسین صدرا لُرک بود حالا این لرک شده!

می گم: خب کوچولوئه متوجه نمی شه شماها چی می خواین...

می گی: ولی حسین صدرا دیگه می فهمه!

می گم: چون  اون بزرگ شده متوجه می شه. تو هم وقتی کوچیک بودی حرف کسی رو گوش نمی کردی!

باز می گی: آخه محمد امین اصلا به حرف ما گوش نمی ده!

می گم: عزیزم کوچولوئه نمی فهمه شماها چی می گین!

می گی مگه گوشش با گوش ما فرق داره؟!!!!

یعنی چی؟ خسته کننده

بعد از یه ساعت تکرار،

می گم:

منِِ سرگشته هم از اهل سلامت بودم؛

دامِ راهم "شکن طرّه ی هندوی تو" بود...

می گی:

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم؛

دام راهم "شکم گنده ی هندوی تو" بود!!!!!!شوخی

خیلی خنده‌دار

به وسعت پذیرایی، وسایلتو پهن کردی و سفینه فضایی ساختی. اتاق منم شده سیاره ات! اینم سندش (این یه بخش کوچیکشه ها):


http://harruz.persiangig.com/92/DSC_0023.jpg

می گم: تا یه ساعت دیگه وقت داری سفینه فضاییتو از وسط خونه جمع کنی!

موضوعو عوض می کنی: می دونی مامان من واقعا به حسین صدرا اینا گفتم اینقدر اسباب بازیامو نریزین، مامانم پیر می شه اینا رو جمع کنه!

می خندم...

زود می گی: پس اینا رو جمع نمی کنم!!

از اون نگاه های مادرانه  بهت می کنم که گویای همه چیز هست! باید فکر کرد

می ری یه دوری می زنی با یه عکس تبلیغاتی برمی گردی؛

می گی: می خوای بزرگ شدم از اینا برات بخرم؟!

مشغول کارام سرمو تکون می دم: اوهوم...

می گی: پس اینا رو تو جمع کن! پوزخند

مشکوکم

 خلاصه اینطوریاست! جالب بودگل تقدیم شما

 

 

 






تاریخ : چهارشنبه 92/5/23 | 5:28 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.