به نام خدا
سلام گلکم؛
بالاخره به حول و قوه الهی موفق شدم طی یک عملیات پیچیده و بسیار مشکل، از نقاشی هات عکس بندازم و آپلود نمایم!
***
اینا جدیدترین نقاشی هات هستن:
.
***
اینا رو هم قدیم ترها کشیده بودی:
.
***
اینا هم مال کلاس خلاقیت خاله بهنوشه:
.
***
این یه بخش کوچیک از دیوار اتاقته که با نقاشی هات پر شده:
.
***
الان هم نشستی داری نقاشی می کشی. یعنی همه روزهایی که خونه هستیم از صبح که چشم باز می کنی نقاشی می کشی تا شب!
از خیّرین محترم خواهشمندم جهت تهیه کاغذ، مداد، ماژیک و سایر مایحتاج ضروری نقاش کوچولو، ما را یاری کنند!
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم
به نام خدا
سلام نازگلم؛
خب فاطمه بانو! بفرما دیگه وبلاگتو تحویل بگیر، شرمنده یه مدتی به کل لباس سیاست تنش کرده بودم!
این روزها حسابی سرم شلوغه، نمی فهمم شب و روزم چطور می گذرن،
بعد از تموم شدن انتخابات (و پیش از اعلام نتایج) با خودم گفتم: "یه مرخصی طولانی!"..
یاد کتابام افتادم که با چه عشقی خریده بودمشون.. خیلی وقت بود فرصت نکرده بودم یه کتاب بخونم!
کتابخونمو باز کردم وایستادم یه خورده تماشاشون کردم.. چه آرامشی داره نگاه کردن به کتابایی که عاشقونشونی
اما باورت نمی شه تا همین الان که فرصت کردم بعد از مهمونی اخیر، کامی رو وصل کنم هنوز نشده برم سراغشون..
امسال تصمیم گرفتم چون روز تولد حضرت ابوالفضل علیه السلام به دنیا اومدی، تولدتو قمری حساب کنم و مولودی بگیرم..
از یه هفته قبلش که شدیدا مریض بودم و با اونهمه کاری که داشتم و حدود پنجاه نفری که دعوت کرده بودم اصلا نمی تونستم از جام بلند شم که به کارام برسم..
خلاصه مولودیمون روز تولد امام حسین علیه السلام و شب تولد حضرت ابوالفضل علیه السلام برگزار شد و الحمدلله به همه خوش گذشت و همه چیز خیلی خوب بود..
بعد از اینکه برنامه خانم تموم شد کیک آوردیم و شمع ها رو هم فوت کردی و چنین شد که پنج ساله شدی!
هنوز تزئینا به قوت خودشون باقین!
***
از دیروز کلاس اسکیتت شروع شده و روزای فرد می ریم باشگاه. برنامه خوبیه چون منهای رفت و اومدش و گرمای عجیب هوا، یه ساعت فرصت دارم کتاب بخونم!
این پنج شنبه هم باید بریم برای ثبت نام مدرسه ات! دیگه خانوم شدی دیگه داری می ری پیش دبستانی عسلکم!
اصلا باورم نمی شه. چقدر زود می گذره. با همه تلخی ها و شیرینی ها، واقعا زندگی زود می گذره...
اول قرار بود نیمه دومی حسابت کنن چون جدیدا از تیر به بعد رو نیمه دوم حساب می کنن اما باهام تماس گرفتن و گفتن که می تونیم ثبت نامت کنیم..
یه روز هم قراره به حول و قوه الهی برم دانشگاه ، دیگه هی اصرار می کنن می گن تو رو خدا بیا مدرکتو بگیر! فقط یه ماه بود می خواستم زنگ بزنم دانشگاه فرصت نمی شد! فکر کن!!
و خبر دیگه اینکه دیروز بعد از کلاس، بردمت آرایشگاه و موهاتو کوتاه کردم! بدین ترتیب هر دومون راحت شدیم! البته همسایه ها هم!
تازه یه شاهکار دیگه هم کردم... بالاخره موفق شدم به خاله لیلا زنگ بزنم!
به اضافه اینکه امروز موفق شدم به حول و قوه الهی یه سری به بالکن بزنم و به گل ها هم رسیدگی کنم!
به شدت در برابر ابراز احساساتم نسبت به غیر (= هرکس و هرچیز غیر از تو) حساسی و واکنش نشون می دی..
وقتی می رم سراغ گل ها میای از پنجره نگام می کنی.. بعد می گی: آخه تو چقدر اینا رو دوست داری... خوب منم گلتم!
البته این حساسیت خیلی هم بد نیست چون گاهی ازش سوء استفاده می کنم.. مثلا به ببوش می گم: من تو رو خیلی دوست دارم چون همیشه حرفامو گوش می دی! معلومه خیلی دوستم داری...
خب گاهی در پیشبرد اهداف مفیده و گاهی هم جواب نمی ده و نتیجه اش اینه که ببوش با خاک یکسان می شه! بیچاره ی بی گناهِ از همه جا بی خبر!
البته شاهکارهای اخیرم اینقدر زیادن که فرصت اشاره به همشون نیست ولی اینو هم بگم که امروز طی یک عملیات کولاکی موفق شدیم اتاقت رو -که در جریان جنگ جهانی اخیر (مهمونی) به کلی تخریب شده بود- بازسازی و مرتب کنیم.. یه خورده هم تغییر دکوراسیون دادیم چون بابا حامد مهربون تصمیم گرفته غیبت هاشو با اسباب بازی جبران کنه و اخیرا یک عدد خونه برات خریده که واقعا جا دادنش از جون دادن سخت تر بود!
***
تو اردیبهشت رفتیم قمصر کاشان برای گلابگیری.. اول رفتیم قم یه سر به دانشگاه زدم یه سری مدارکمو دادم و کارامو انجام دادم.. تو ماشین بی هوا گفتی: پس ما کی می ریم کربلا؟! گفتم می ریم ان شاءالله...
از قمصر که برمی گشتیم هوا بارونی شد و تو یه فاصله زمانی کوتاه تگرگ اومد در حد توپ بسکتبال! به عمرم همچین تگرگی ندیده بودم! به قدری شدید بود که مدتی کنار جاده توقف کردیم تا سبک تر بشه.. چنان باد شدیدی میومد که جلوی چشممون یه درختو از جاش کند و پرت کرد اونطرف تر! واقعا صحنه های بدیعی بود!! ماشین طوری تکون می خورد که یاد کارتون جادوگر شهر اُز افتادم که گردباد خونه رو از جا کند و تو یه شهر دیگه گذاشت رو زمین!
هوا که آروم تر شد رفتیم به طرف مشهد اردهال که فقط در این حد می دونستم که امام زاده ای هستن در اطراف کاشان که خیلی می گفتم محل باصفائیه و خیلی مقرب هستند و ...
اما وقتی رسیدیم متوجه شدم که این محل به کربلای ایران معروفه و واقعا فضای عجیبی داشت.. ایشون برادر امام جعفر صادق علیه السلام هستند و حضرت سلطان علی نام دارند..
خوشحال شدم بهت گفتم ببین اینجا کربلای ایرانه.. دیدی بالاخره اومدیم کربلا؟ تو هم خیلی خوشحال شدی.. گفتی: یعنی برگردیم مامان جونی اینا خونمونو چراغ می زنن؟! (=چراغونی می کنن)
***
روز انتخابات، هر جا می رفتیم فوق العاده شلوغ بود و مردم در صف های طولانی ایستاده بودن.. اتفاقا فوق العاده هم گرم بود.. دست آخر رفتیم مدرسه اندیشه نزدیک خونه مامان جونی اینا.. اصرار داشتی که تو هم انگشت بزنی! آخر سر مسئول صندوق یه کاغذ باطله داد و تو هم دستتو محکم فشار دادی رو استمپ و انگشت زدی خیالت راحت شد.. بعد رفتیم خونه مامان جونی و به قول خودت "رأیتو" به همه نشون دادی! چقدر ذوق می کردی که انگشت تو هم جوهریه!
***
چقدر زمان زود می گذره...
این روزا ورد زبون همه همینه!
خیلی دوست دارم، خیلی وقته می خوام از نقاشی هات عکس بندازم و بذارم رو وبلاگت اما واقعا فرصت نکردم.. ان شاءالله اگه شد در ادامه همین پست می ذارم..
سلام گلکم؛
خاطرات این پست رو به نقل از خودت می نویسم :)
خب بفرمایید:
سوار قطار شدیم، با همدیگه فیلم دیدیم ،چراغ بازی کردیم (چراغ کوپه رو می گی که نابود کردی) بعد نردبونو یاد گرفتم رفتم بالا :) (منظورت دیوار راسته!)
بعد با هم بستنی قیفی خوردیم (این بخش مال اواخر خاطره است)
رفتیم حرم من مسخره بازی درآوردم :) (خوبه خودتم می گی! واسه یه عکس انداختن پوستمونو کندی)
رفتیم حــــــــــــــــــــرم (این بخش کشدار خوانده شود!) بابا بغلم کــــــــــــــــــــــــرد، بوس کـــــــــــــــــــردم، با تو بای بای می کـــــــــــــــــــــردم...
بعد آب بازی کردیــــــــــــــــــــــــــم، وضو گرفتــــــــــــــــــــــــم، چادر سرم کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردم.... :)
ببوش هم بود! با هم دیگه سرجامون می خوابیدیم... بعد ببوش می گفت (با صدای نازک خوانده شود) : " اومدیم مشهد یا تهران؟" بعد با همدیگه بازی کردیــــــــــــــــــــــــــــم...
این بود خاطره فاطمه بانو!
یادمه دو سه روز قبل از سفر ما، مشهد کولاک بود و ما حسابی لباس گرم با خودمون بردیم ولی وقتی رسیدیم هوا کاملا بهاری بود و از فرداش هم به شدت تابستونی شد!! گفتم که نگی نه به اون چکمه های پشمالو نه به اون آب بازی کردن!
این اولین بار بود که رسما چادر سرت می کردی و به خاطر گرمای عجیب هوا خیلی نگران بودم که برات خاطره بد بمونه، خودت متوجه شده بودی که برای ورود به حرم باید حجاب داشته باشی و چون به خاطر چادرت هم خیلی مورد توجه بودی چندان ناراحتی نکردی خصوصا به خاطر آب بازی هایی که تو حرم می کردی خیلی بهت خوش گذشت و موقع زیارت هم با بابا حامد می رفتی چون سمت آقایون خلوت بود و علاوه بر اون، روی دوش بابا بودن یه مزه دیگه داره!
به نام خدا
سلام
اصلا فاطمیه یه هوای دیگه ای داره... محرم هم... صفر هم... شب های قدر هم...
اما فاطمیه یک هوای دیگه ای داره...
فاطمیه که می رسه، عجیب دل آدم می گیره؛
عجیب بهونه می گیره؛
بغض آلوده؛
فاطمیه که می رسه، دل دیگه روضه نمی خواد؛
منتظر نمی مونه؛
بی بهونه می باره...
.
.
.
فاطمــــــــــــــــه...
.
.
.
اصلا این اسم، خودش به تنهایی یه روضه مفصله...
خودش به تنهایی از پس این دل برمیاد...
از پس این دل... از پس این پاره سنگ سیاه...
بگذریم؛
اصلا مگه مصیبت مادر، روضه می خواد؟
مگه توضیح و تفصیل می خواد؟
مگه گریوندن می خواد؟
از روی تقویم و خبر نمی فهمی که فاطمیه است! از حال دل می فهمی؛
عجیب خرابه؛
خراب...
مصیبت مادر، روضه نمی خواد...
بودیم... دیدیم... با همین چشم ها...
روضه نمی خواد...
آه از این جور و تطاول که در این دامگه است!
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذلک؛
صل الله علیکِ یا صدیقه الشهیده، یا فاطمه الزهرا...
آجرک الله یا بقیه الله.
سلام.
سلام بر یوم الله 22 بهمن و هم وطنان حماسه آفرین و غیورم؛
خدا قوت!
فکر کردم فقط تهران زیر پای این جمعیت پرشکوه لرزید، الان داشتم شبکه خبرو چک می کردم دیدم نه، انگار کل ایران که هیچ، تمام دنیا تکون خورده!
شاید خیلی توجهی به این مساله نداشته باشیم که چنین حماسه هایی چه بازتابی می تونه در دنیا داشته باشه ولی باید بدونیم حقیقتا راهپیمایی های ایرانی جماعت، از زمان مبارزه با رژیم شاه و انقلاب اسلامی و بعد از اون، چشم تمام دنیا رو خیره کرده و خصوصا دشمنانمون، هرسال -خیلی بیشتر از ما- انتظار فرارسیدن یوم الله 22 بهمن رو دارن بلکه خدشه ای در اراده این ملت و ارادتشون به مقام والای ولایت پدیدار بشه و هرسال پاسخ کوبنده ای از مشت های گره کرده این ملت دریافت می کنند.
در هیچ کجای دنیا چنین وحدت و شور و همت انقلابی در بین هیچ نژاد و قومی دیده نمی شه که داره هرسال در ایران پرشکوه تر از همیشه اتفاق میوفته و این از برکات نظام اسلامی و بیداری اسلامی جوون هامونه که به حمد الله فراگیر و جهانی شده و الگوی مناسبی خصوصا برای جوانان مسلمان جهان محسوب می شه و همه اینا شکرانه داره هرچند:
گر بر تن من زبان شود هر مویی،
یک شکر تو از هزار نتواند کرد...
راستش با مسائلی که پیش اومده یه خورده ته دلم نگران بودم که نکنه امسال، حضورمون به شکوه و عظمت هرسال نرسه اما یادم خواهد ماند که این ملت، بارها و بارها امتحانشو پس داده و تحت هیچ شرایطی پشت ولی فقیه رو خالی نمی کنه به امید خدا...
به همین چند خط بسنده کنم و بریم سر وقت عکس ها، البته واقعا تو اون موج جمعیت نمی شد عکسبرداری کرد خیلی ازدحام زیاد بود اما سعی کردم اوایل صبح که کمی خلوت تر بود بعضی از قسمت هایی که مد نظرم بودو بگیرم هرچند خیلی از صحنه ها رو از دست دادم ولی باز غنیمته
....................
اینجاها خلوت بود یه خورده پیاده روی کردی ولی پس از آن، تماما روی دوش بابا حامد قرار داشتی!! :)) :
ضمن تشکر از حضور پُرشور فاطمه بانو به همراه ببوش!! پرچمشو ببین! :)) :
........................
و اما سورپرایز دیگه امروز، دیدن یه دوست قدیمی بود، معرفی می کنم: دوست روزگار غربت، صبا کوچولو:
....................
فردای این خاک مقدس را به دست های کوچولو اما توانمند شما می سپاریم:
...........................
بدون شرح:
.......................
خدای مهربون، به کرمت ازمون بپذیر/
سلام عزیز دلم...
دقیقا همینطوره... این وبلاگ مال شما بود... قرار بود خاطرات و نکات تربیتی توش بیاد... ولی باور کن سیاست و تاریخ روز هم نه غیر از خاطره است نه خالی از نکات تربیتی... باور کن!
بلی آنان که از این پیش بودند
چنین بستند راه ترک و تازی
از آن این داستان گفتم که امروز
بدانی قدر و بر هیچش نبازی
بپاس هر وجب خاکی از این ملک
چه بسیار است آن سرها که رفته
ز مستی بر سر هر قطعه زین خاک
خدا داند چه افسرها که رفته
......................................................
بگذریم...
گوشی منو گرفتی دستت تا چشمت به عکس روش میوفته می گی: اِ مامان! بابا حامد هم همین عکسو تو گوشیش داره... تو براش بلو کردی؟!
چیکار کردم؟! بلو؟!!!!!!!
....
پیرو عملیات تربیتی گذشته، تصمیم گرفتم برات کارت جایزه درست کنم... دو تایی با مقوا رنگی هات کارتای کوچولو بریدیم و روش گل کشیدیم و برای هر کار خوبت یه کارت بهت می دم... یه بسته باغ وحش بابا حامد واست خریده بود قایمش کردم بابت هر حیوونش پنج تا کارت پرداخت کردی!!
برای هر نمازت هم دو تا کارت جایزه بهت می دم...
کارتاتو می شموری می بینی مثلا یکی یا دو تا کمه اما دلت می خواد جایزه بگیری... سریع میای پیشم می گی: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم!
واقعا چی شد به این نتیجه رسیدی که از این طریق کسب کارت کنی؟!
دیگه چیکار کنم دیگه مجبور می شم در راستای امور تربیتی پیشین بابتش بهت کارت و در نتیجه جایزه بدم... حالا باغ وحشمون تموم شده و موندم بهت چی بدم؟! :(
اندر احوالات امتحان راهکارهای مختلف:
....
علاقه شدیدی به سریال های بزرگسالان نشون می دی و همه اشو حفظی... هم اسمشو هم اسم بازیگراشو هم داستانشو... فکر کنم کارگردانشم می شناسی به روی خودت نمیاری!
بعد داستانشو با خودت بازی می کنی و می ری تو قالب یکی از بازیگرا... این اواخر یه سریال داد اسمش یادم نیست... ولی خلاصه یه بازیگری داشت به اسم بهادر که خیلی آدم ساده ای بود و ظاهر به خصوصی داشت و خلاصه هرچی که بود تو خیلی از اون شخصیت خوشت اومده بود و هنوزم که سریاله تموم شده تو قالب بهادری... همش هم می گی اسم من بهادره!! اینقدر گفتی که کل فامیل از سر کنجکاوی که این بهادر کیه که تو اینقدر بهش علاقمند شدی، شدن بیننده پر و پا قرص این سریال بی مزه!
تازه یه مدتی هم یکی از پیرهن های بابا حامدو می پوشیدی می گفتی مث پیرهن بهادره... حتی خونه کسی می رفتیم میاوردی اونجا تنت کنی!! بساطی داشتیم! اینم سندش (آقا صورتمو شطرنجی کنین!!):
الان الحمدلله خیلی بهتری!
با حسین صدرا بازی می کردی خونه مامان زری... رفت تو پذیرایی هی صدات کرد: فاطمه... تو جوابشو ندادی... فاطمه... باز جواب ندادی... فاطمه... فاطمه .... فاطمه... بهــــــادر.... یهو گفتی بله! :))
اینقدر خندیدیم از دستتون.. دیگه این بچه هم فهمیده باید بهت بگه بهادر تا جوابشو بدی...
.....
بردمت دنیای کودک یه فروشگاه خیلی بزرگه تو صادقیه که تقریبا همه چی داره از انواع اسباب بازی و لوازم تحریر و کتاب و خلاصه همه چی... اینقدر خوشت اومد که برای همه با آب و تاب تعریف می کنی... نمی دونم کجا تو حرفای ما متوجه مکانش شدی که به همه هم آدرس می دی صادقیه!
........
بالاخره به حول و قوه الهی امتحانام تموم شد... این مدت خیلی ناراحت بودی که من مشغول درس بودم و فرصت نداشتم به تو برسم... بیشتر خونه مامان جونی بودی و خیلی هم بداخلاقی می کردی.. وقتی امتحانم تموم شد اومدم خونه مامان جونی در گوشت گفتم دیدی بهت گفتم زود تموم می شه... دیگه امتحانام تموم شد.. دیگه دانشگاه نمی رم... همش دیگه با هم بازی می کنیم...
اینقدر ذوق کردی که هر جا می ریم واسه همه تعریف می کنی که می دونین مامانم دیگه امتحاناش تموم شده؟اصلا هم دانشگاه نمی ره..
از اینکه خاله آزاده این مدت که من نبودم همیشه پیش علی بود خیلی ناراحت بودی و بهش می گفتی تو دیگه امتحانات تموم شده؟!
در هر صورت فرقی نداره مدام به علی می گی دلت بسوزه! من و مامانم همیشه با هم بازی می کنیم.. مامانم دیگه امتحان نداره! :))
همیشه دقیقا سر امتحانای من ، تو مریض می شی، اینجا هم تب داشتی:
......
گفتم علی... اینو هم ثبت کنم که هروقت تو می گی دستشویی دارم، علی هرجای خونه باشه چشماشو محکم می بنده و روشو برمی گردونه!! :))
یا وقتی می گی لباسامو عوض کن، می دوه می ره بیرون و تا جایی که ممکنه دور می شه!!! خیلی بامزه است... :)
.......
یه مدتیه با علی می رین کلاس خلاقیت فرهنگسرای ابن سینا (قانون)... روز اول که رفتیم همین که چشمت به راهرو ها و کلاس ها افتاد گذاشتی رو اون دنده و گریه زاری که من نمی رم اینجا!
گفتم باشه خب نرو بیا علی رو ببریم. ما هم دم در کلاس وایستادیم و بچه ها رو نگاه کردیم. مربی تون هم هرکاری کرد نرفتی تو.. در ضمن لازم به توضیح نیست که ببوش هم همراهمون بود طبیعتا!!... گفتم بیا با هم بریم تو اون گوشه بشینیم به کسی هم کاری نداریم منم نمی رم می مونم پیشت... اما به خاطر ترسی که از مهدکودک تو وجودت مونده بود اصلا حاضر نبودی... خلاصه با کمک ببوش هرجور بود با بازی و خنده بردمت تو و نشستیم پیش هم... منم از طریق ببوش باهات حرف می زدم و می خندیدی اما چادرمو ول نمی کردی می ترسیدی فرار کنم!
خلاصه این ببوش واسه یه بارم که شده تو عمرش سبب خیر شد و کم کم هی پاستل داد دستت مث بقیه نقاشی کشیدی و منم کم کم فاصله امو باهات زیاد کردم و مشغول نقاشی که شدی رفتم عقب تر رو صندلی نشستم...
از اینکه می دیدی اونجا هستم خیلی خوشحال بودی و دیگه راحت ارتباط برقرار می کردی... یادمه اولین نقاشیتون یه خرس بود... خاله بهنوش داشت یادتون می داد یه دایره قهوه ای بکشین... حالا یه دایره کوچیک تر روش... حالا توشو قهوه ای کنین... علی که واسه خودش ماشین می کشید و کاری به کار کسی نداشت :))... بچه های دیگه هم درگیر کشیدن دایره ها بودن که تو کار رنگشم تموم کردی و گفتی خاله کشیدم... گفت آفرین صبر کن بقیه هم بکشن تا بقیه اشو بگم...
همه که کشیدن گفت خب حالا اینجوری گوشاشو بکشین...
تو بلافاصله: خاله کشیدم! ....
_ افرین صبر کن بقیه هم بکشن... خب حالا دماغشو اینجــــــــــــــــــــوریــ........
_ خاله کشیدم!!
_ دستــــــ ......... خاله کشیدم! .... پاشـــ...... خاله کشیدم!!
خلاصه کلافه اش کردیا... منم می خندیدم!! :))
حالا که چند جلسه ای می گذره خیلی جذب شدی و دوست داری... هم به این دلیل که علی هست.. هم مدتش کوتاهه (دو ساعت)... هم مجبور نیستی صبح زود بیدار شی چون ساعت یازده شروع می شه... هم من چند جلسه باهات اومدم تو کلاس نشستم و خیالت راحت شد...
تا اینکه تو امتحانام دو جلسه با خاله آزاده رفتین و اصلا هم بهش نگفتی بیاد تو... اونم گذاشته بودتون و وقتی تعطیل شدین اومده بود دنبالتون... اونوقت اینقدر با غرور و افتخار واسم تعریف می کردی که چقدر بزرگ شدی و شجاعی و تنهایی موندی تو کلاس و بازم می ری و چقدر خاله بهنوشو دوست داری و .... منم کلی شوق و ذوق نشون دادم و تشویقت کردم و واسه همه تعریف کردم که چه دختر گوگوری دارم!! :))
......
جدیدا از اونور بوم افتادی! یعنی اتاقت دسته گل!! ولی خب دیگه نه به این شوری شور نه به اون بی نمکی!
یه زمانی به قدری اتاقت به هم ریخته بود که شخصا تا مراجعه مهمون پامو توش نمی ذاشتم! یعنی فاجعه! خیلی باهات صحبت می کردم که ببین اتاق من چقدر خوشگله تمیزه... هی بهت یاد می دادم و کمکت می کردم اما باز روز از نو روزی از نو... منم یه مدت رها کردم و گفتم بذار هم تو راحت باشی هم من...
تا اینکه یه روز به هوای اینکه با اتاقت بیشتر انس بگیری به فکرم رسید با هم یه خورده تغییرش بدیم... تو هم خیلی خوشت اومد... یه خورده تا جایی که زورمون می رسید جای کشوها و میز و چند تا اسباب بازی رو عوض کردیم خیلی ذوق کردی... بعد یه جاهایی شو به سلیقه خودت چیدی و دقیقا مصیبت از همینجا شروع شد...
به شدت روی چیدمان و مرتبی اتاقت حساس شدی نمی ذاری کسی ازش رد شه.. کافیه یه خورده ملافه تختت کج و کوله شه!...
تو یه خواب ناز و عمیق هفت پادشاهی به سر می بردم که یهو از فریادهای تو از خواب پریدم سراسیمه اومدم تو اتاقت..
من: چی شده؟!
تو با گریه: همش اتاق منو به هم می ریزین... کی پتومو به هم ریخته... سریع صافش کن!!
یادمه یه زمانی وقتی خواب بودم هیچ کس جرات نداشت از چند متریم عبور کنه! حالا ببین کارم به کجا رسیده که یه جیقیله وادارم می کنه نصف شبی تختشو براش مرتب کنم و تازه باهام دعوا هم می کنه!!
حالا کار به جایی رسیده که از ترس به هم ریختن اتاقت اصلا توش نه می خوابی نه بازی می کنی!! :(
......
تو اسباب بازی هات همیشه یه چیزی داشتی که سوگلی بود و می گفتی روش حساسم... مثلا با دوستات که می خواستی بازی کنی همه چیزو می ریختی بازی کنن اما بعضی ها رو جدا می کردی و نمی دادی می گفتی رو این حساسم!
تو این باغ وحش اخیرت هم یه سری از حیوونا خیلی درشت و خوشگلن و یه سری معمولی و کوچولو ترن... اون درشتاشو جدا کردی گذاشتی تو کمدت با اون کوچیکا بازی می کنی.. هرچی هم می گم خب اونا رو هم بیار بازی کنیم می گی نه با همینا بازی کن رو اونا حساسم!
اصلا آرزومه یه بار بگیرم دستم ببینم جنسش چجوریه! :(
........
خب الوعده وفا:
چند تا از فایل های سوره هایی که حفظ کردی رو آپلود کردم که لینکاشو می ذارم: (فایل ها مشکل داشت فرمت هاشو عوض کردم بعد از کلیک رو هر لینک، دریافت رو بزنین راحت باز می شه و نیاز به دانلود نیست):
تا امروز سوره های حمد و توحید و قدر و ناس و زلزال و تین و کوثر و آیت الکرسی رو حفظی.
و اما چند تا سورپرایز:
صبح ها که بیدار می شی اول کارتونای شبکه دو رو می بینی وقتی تموم می شه بلافاصله پیام بازرگانی پخش می شه و معمولا دو تا تبلیغ بیشتر از بقیه تکرار می شه یکی پرسیل یکی هم حلزون!! این دو تا رو اینقدر شنیدی حفظ شدی.. یه روز دیدم داری با خودت می گی حلزون بله تعجب نکنین!! اتفاقا تب هم داشتی! صداتو ضبط کردم خیلی بامزه است فقط یه ساعت می خندیدم:
سلام گل نازنینم...
گویا اینجا وبلاگ شما بود نه؟! ببخشید واقعا شرمنده!!
عزیز دلم ماشاءالله روز به روز بزرگتر و خانوم تر می شی و هرروز که می گذره بیشتر احساس می کنم از پس شکرانه وجود نازنینت برنمیام...
یه بار با خودم بردمت سر کلاس. عربی داشتیم از نوع 6!! خیییییییلی ذوق داشتی که بالاخره با من میای دانشگاه! خیلی آرزوشو داشتی!!
من کلا خیلی احترام اساتید و علما رو نگه می دارم هیچوقت زودتر از استاد نمی رم سر کلاس! زشته!! البته تو از من الگو نگیر! خیلی سیر و سلوک می خواد آدم به اینجاها برسه!!
طبق معمول اون روز هم با نیم ساعت تاخیر رسیدیم! (هرچی تاخیر بیشتر باشه به منزله احترام بیشتره!)... وجعلنا... خوانان از جلوی اتاق مدیر گذشتیم و خدا خدا می کردم سرشو بلند نکنه! بی صدا رفتیم تو کلاس و نشستیم... اولش خیلی دختر خوبی بودی... قشنگ نشستی و دور و برو حسابی ورانداز کردی بعد یه کم نقاشی کشیدی.. تازه ببوشو هم آورده بودی (ببوش عروسک بابا حامده که چون مرغ همسایه است خیلی عزیزه و از خودت جداش نمی کنی) بعد یه کم با ببوش بازی کردی و خلاصه اینور و اونور تا وقت استراحت شد! رفتیم تو راهرو.. دوستام اولش نفهمیدن تو دختر منی... هی می گفتن این بچه کیه؟! گفتم من! خلاصه اینقدر ریختن سرتو و ذوق کردن که فراریت دادن! یکیشون که خیلی جدی می گفت نه الکی می گه این خاله اشه! بابا به خدا مال خودمه! زحمتشو کشیدم!
ساعت دوم یه خورده نشستی باز پاشدی رفتی بیرون... بعد رفتی ردیف اول نشستی که درسو بهتر بفهمی.. خلاصه حوصله ات سر رفت دیدی نه اینجوری نمی شه، رفتی پای تخته ببینی استاد چی می گه واسه خودش!!
منم هی بال بال می زدم که بیا اینجا زشته! هی خط و نشون می کشیدم واست تو هم انگار نه انگار! استاد هم خیلی مهربون بود اصلا واسه همین کلاس ایشونو برای حضور جنابعالی انتخاب کردم...
کلا راحت بودی و خیلی خوش گذشت منتها یه کم درس سنگین بود برگشتنه جفتمون سر درد گرفته بودیم! بامزه تو هم به هرکی می رسیدی می گفتی درس خیلی سنگین بود سرم درد گرفته!!
برگشتنه نهار رفتیم خونه عمه نهاله و بعد هم برگشتیم خونه... اما چنین شد که تو دیگه هیــــــــــــــــــــــــــچوقت نمی گی منم باهات میام دانشگاه!!
***
با خود اندیشیدیم چه کنیم فرزندمان نماز خوان شود؟! کلی تفکر کردیم گفتیم جایزه ای در نظر بگیریم! حساب کتاب سر انگشتی کردیم دیدیم روزی پنج تا نماز می کنه به عبارتی .......... جایزه! این که نمی شه!! پس مجاهدت اقتصادی چه می شود؟!!
جانمازتو پهن کردم و زیرش یه اسکناس گذاشتم... نکته اینجاست که خاصیت اسکناس اینه که شما فعلا فرق صد تومنی تا هزار تومنی شو نمی دونی! اینجوری دستم سخاوتمندانه بازه!!
خلاصه اومدی نمازتو خوندی و سورپرایز زیرشو پیدا کردی و این شد که خیلی برات جذابیت داشت.. از اون به بعد هروقت اذان می شه با هم مسابقه داریم کی زودتر وضو بگیره و کی زودتر جانمازشو پهن کنه... گاهی که حواست نیست می گم نونی من برنده شدم! اونوقت می دویی و هرجور هست طی کشاکشی منو کنار می زنی و تو اول وضو می گیری...
الهی فدای نماز خوندنت بشم گنجشک کوچولو:
حتی در عرفانی ترین حالات دست از ببوش برندار عزیزم!
این یعنی حقیقت عشـــــــــــــــــــــــق!:
************
عمو پورنگ خودشو می کشه بالا می پره پایین می پره جیغ می زنه بال بال می زنه اونوقت این قیافه ی توه:
خودشو کشت، باز این واکنش توه:
یک ساعت بعد:
دیگه خیییییییییییلی اصرار کنه نهایتش اینه:
بیچاره عمو پورنگ دو تا مخاطب مثل جنابعالی داشته باشه حتما کارش به خودکشی می کشه!
در حین نگاه های عاقل اندر سفیهتون! می پرسی: مامان مگه روز صفر نیست؟! عمو پورنگ چرا شعر می خونه؟!
(توضیح اینکه: تا حالا که محرم بود می گفتی روز محرمه! اگه کسی دست می زد یا آهنگی از تلویزیون پخش می شد می گفتی: نچ نچ نچ روز محرمه!! عیبه!
بعد که محرم تموم شد بهت گفتم مامان جون دیگه محرم تموم شد الان ماه صفره! گفتی یعنی دیگه عید شده؟ گفتم نه عزیزم تو ماه صفر هم پیامبر و امام حسنو شهید کردن)
ادامه ماجرا: از تو آشپزخونه یه نگاه به تو می کنم یه نگاه به تقلای بیهوده عموجون! مکث من و علامت سوال نگاه تو! .. برای اولین بار بهت جواب می دم: چی بگم مامان؟! چی بگم؟!!!
بعضی ها دشمن خدا هستن و کارای بد می کنن، بعضی ها دشمن خدا نیستن اما خب بعضی وقتا شیطون می ره تو دلشون کارای اشتباه می کنن!
چی بگم؟!
*******
صندلی عقب ماشین دراز کشیدی و تو ترافیک، خسته و داغون داریم برمی گردیم خونه!
بابا حامد برمی گرده می بینه کفشتو درنیاوردی و صندلیا رو کثیف کردی!
می گه ببین! باز کفششو درنیاورد!
می گم: روحی لروحکِ الفداء کفشتو درآر...
تو می خندی!
بابا حامد می گه: روحی تو روحت صلوات! اون کفشو درآر!!
*****
طبق معمول آخرین نفر می رسم سر سفره و باز طبق معمول خاله زهرا جون ترتیب همه ته دیگا رو داده!
با قیافه مغموم می گم: واسه من ته دیگ نذاشتین؟ پس من چی؟
سریع می گی: عیب نداره عمری! الان خودم واست ته دیگ پیدا می کنم!
اونوقت قاشق توه و قابلمه نازنین مامان جونی... !!
*****
یه عادتی که داری اینه که موقع بازی و نقاشی و غیره با خودت حرف می زنی صدای عروسک و نقاشی هاتو درمیاری، قصه می گی و بر اساس داستانی که می گی نقاشی می کشی و ...
نشستی صندلی عقب و باز داریم بر می گردیم خونه (ما هی برمی گردیم خونه!! )
داری با ببوش اختلاط می کنی!
بهش می گی: تو تی هشتی؟ ببوشی؟ (ترجمه: تو کی هستی؟ ببوشی؟)
بعد صداتو تغییر می دی می گی: پ نه پ! هیــــــــــــــــــــولام!!
اینقدر خندیدم که کم مونده بود بریم قاطی باقالیا!!
***
راستی کلی آیه های کوچولو کوچولو حفظ شدی که بخشی اش به لطف کلاس های آنلاینیه که موسسه امام رضا (ع) تو الفور برگزار می کنه... متاسفانه فقط یه شرکت کننده پایه ثابت داره که اونم ما هستیم اما اینقدر معلمتون مهربونه که به خاطر تو هر دفعه کلاسو تشکیل می ده!
خدا حفظش کنه!
تازه واست جایزه هم فرستادن! خوششششششش به حالت... آدرس خونه مامان جونی رو دادم و یه روز که اونجا بودیم اتفاقا جایزه ات هم رسید... اینقدررررر ذوق کردی و برای همه توضیح دادی که چقدر قشنگ قران خوندی و از کلاست اینو واست فرستادن و دیگه بسی مایه ی غرور بود واست!
و منم خوشحال که اینقدر برات جذابیت داشته...
سر فرصت صداتو آپلود می کنم می ذارم... البته نشریه والعصر هم گذاشته...
*****
خب دیگه بسه عزیزم!
دوست دارم یه آسموووووووووووووووووون!
سلام شیرین دختم....
اینقدر تو آسمون دنبال ستاره می گردم دیگه شب هم خوابشونو می بینم!!! خواب دیدم آسمون پر از ستاره است اینقدر که به سختی می شه شمردشون. با خودم فکر می کردم بالاخره ستاره های تهران زد بالای ده تا! خیلی خوشحال بودم و چشم از آسمون برنمی داشتم هرچی می شمردم تموم نمی شد... یه دنیا ستاره چشمک می زدن یه سری خیلی بزرگ و پرنور و یه سری هم دور تر و کم نور تر... خیلی خواب قشنگی بود... بـــــــله مگه اینکه تو خواب آسمون شهرمونو ستاره بارون ببینیم!!
چند وقت پیش یکی از همسایه هامون دعوتم کرد سفره حضرت ابوالفضل (ع) که قرار بود تو پارکینگ برگزار کنن. به هوای دخترش که بعد از یه بیماری سخت بالاخره به لطف ائمه اطهار از بیمارستان مرخص شده بود. بار اول بود می رفتم... از صبح صداشونو می شنیدم صبر کردم همه که جمع شدن برم یه سر بزنم و برگردم چون تولد مبینا (دختر خاله محدثه) هم دعوت بودیم و دیر می شد. سر و صداها که زیاد شد رفتم پایین. وارد پارکینگ که شدم برای چند لحظه هنگ کردم! یه لحظه یادم رفت واسه چی اومده بودم اینجا! واقعا یادم رفت!! دور تا دور پارکینگو میز و صندلی چیده بودن خیلی شیک و خوشگل و روش هم انواع و اقسام خوراکی هایی که معمولا تو این سفره ها می چینن اما احساس کردم بیشتر به عروسی دعوت شدم تا سفره ای که مزین به نام بزرگی مثل حضرت ابوالفضل (ع) شده!
حیاط ما دور تا دور مشرفه یعنی از چندین ساختمون دید داره. اونوقت یه آیینه قدی گذاشته بودن تو حیاط هرکی می خواست لباس عوض کنه می رفت تو حیاط جلوی آیینه خودشو می ساخت و میومد تو پارکینگ! اونم چه سر و وضع هایی! خییییلی اُپن یعنی به شکل غیر طبیعی! بانی مجلس که منو دید اومد جلو خوش آمد و احوال پرسی و گفت اگه می خواین لباستونو عوض کنین تو حیاط آیینه هست! خندیدم گفتم ممنون من راحتم و با همون چادر مشکی رفتم یه گوشه نشستم. هرکی میومد از تو همون کوچه که اپن بود میومد تو هم اپن تر می شد و کم کم به این فکر می کردم که اینجا موندنم واقعا درسته یا نه؟!
نمی دونم چرا ما همه چیزو با همه چیز قاطی می کنیم؟ اصلا نمی دونیم داریم چیکار می کنیم. یه ذره فکر نمی کنیم بابا هرچیزی جایی داره. مثلا فکر نمی کنیم چرا اینجور سفره ها رو ترتیب می دیم؟ قراره یه مجلس دور همی باشه آراسته به بزن و برقص یا مثلا یه مجلس مذهبیه که قراره توش نمی دونم قرانی خونده شه توسلی چیزی و اونوقت قراره منتظر باشیم کسانی که بهشون متوسل می شیم بیان مجلسمون یا نه همون اول رو سر در مجلس زدیم سفره حضرت ابوالفضل (ع) و بعد زیرش با رنگ قرمز اضافه می کنیم به دلیل بُعد سنگین عرفانی فضا از پذیرفتن خود حضرت معذوریم!!!
یاد این شعر افتادم: هر جمعه که شد بیا که ما منتظریم... این هفته فقط نیا، عروسی داریم!!
چند هفته ای از این ماجرا می گذره و با هرکی در موردش حرف می زنم می گن مگه نمی دونستی سفره حضرت ابوالفضل (ع) اینجوریه. همه اینجوری لباس می پوشن و ...
نه من واقعا نمی دونستم و کاش هنوز هم نمی فهمیدم... بعد از اینهمه وقت هنوز غمش خیلی سنگینه...
هی این پا اون پا می کردم که یه جوری در برم به یه بهونه ای پاشم برم بیرون. تو این فکرا بودم که خانم جلسه اومد. شروع کرد با سلام و صلوات و اینور و اونور تا رسید به اینکه آدم می تونه هم محجبه باشه هم شیک و به روز... و خوبه آدم اینطوری باشه اونطوری باشه و بعد از منبر رفت سر اصل قضیه.... دیدم بــــــــــــــــه!!!! خانه از پای بست ویران است!!! بلندگوشو برداشت و زد زیر آواز و تا شعاع چندین کیلومتری تمام همسایه ها رو به فیض رسوند!
همیشه اینجور مواقع خنده ام می گیره اما دعای توسل که شروع شد گریه ام گرفت... به این فکر می کردم که با گذشت و بزرگواری ای که از ائمه سراغ داریم یعنی ممکنه الان تو جمع ما حضور داشته باشن؟ خیلی خجالت می کشیدم وقتی اسم حضرت زهرا (س) رو تو مجلس می بردیم. تو مجلسی که جایی برای ایشون خالی نذاشته بودیم. یا اسم حضرت ابوالفضل (ع) رو ... یا دیگر فرزندان حضرت زهرا (س) رو...
تو این چند شب ایام فاطمیه خونه یه عالم بزرگواری تو سعادت آباد، مراسم بود می رفتیم خیلی مراسم خوبی بود هم سخنران خیلی عالم و باسوادی داشت و هم مداح خوبی...
یه شب حرف همین مجالسی شد که برپا می کنیم... حرف این شد که چه خوبه تو مجلسی مثل مجلس عروسی مون از ائمه هم دعوت کنیم بیان. یعنی مجلسمون واقعا یه جوری باشه که ایشون بتونن توش حضور داشته باشن. چه اشکالی داره؟ حرف این بود که برعکس انگار اون یه شب عروسی همه با خدا قهرن... ورود خوبا ممنوعه... این یه شبو همه مجالی برای دشمنی با خدا می دونن...
حرف شهید بزرگواری بود که وقتی عروسی اش شد چند تا نامه نوشت رسما از ائمه دعوت کرد. یکی شو تو حرم امام رضا انداخت دو تا شو تو حرم حضرت معصومه.. یکی برای خود حضرت یکی هم برای حضرت زهرا.. آخه می گن حضرت معصومه نماینده حضرت زهرا هستند... بعد خواب حضرت زهرا رو دیده بود که بهش گفته بودن چرا اینقدر مضطربی... گفته بود آخه مهمونای مهمی دارم نگرانم... گفته بودن نگران نباش ما تو رو دوست داریم من که بیام بقیه هم حتما میان...
چقدر قشنگ...
ما خیلی بدیم... درسته که بدی ما از خوبی و بزرگی خدا و دوستانش چیزی کم نمی کنه اما انصافا خیلی نامردیم... نیستیم؟!
سفره فیض الهی باز بود... ما بودیم که نمک خوردیم و .... یازده ستاره آسمونمونو روشن کردن و قدر ندونستیم... خاموششون کردیم... حالا کار به جایی رسیده که التماس خدا می کنیم ستاره دوازدهم تو آسمونمون بدرخشه و راضی نمی شه...
دیگه نه دیگه.... دیگه نه!
یا علی
سلام عروسک قشنگم.
بالاخره 90 رو تحویل دادیم 91 رو گرفتیم...
این چند وقت سرم خیلی شلوغ بود دارم با تاخیر زیادی به روز می کنم
طول کشید تا حجم عکسا رو کم کنم آپلودشون کنم و بعد هم بذارمشون اینجا
ولی خب بالاخره همت کردم
امسال خیلی خدا ما رو تحویل گرفت موقع تحویل سال قم بودیم حرم حضرت معصومه (س)
بعد هم نهار به خاله لیلا زحمت دادیم و تا حدودای سه خونه خاله لیلا بودیم و بعد حرکت کردیم به سمت اصفهان و تقریبا حدودای شش خونه عمه فاطمه بابا حامد بودیم
خاله لیلا هنوز کامل خوب نشده اما واست قورمه سبزی گذاشته بود که خیلی دوست داری
اینقدر دوست داری که هروقت ازت می پرسم غذا چی دوست داری ؟ می گی قورمه سبزی (حتی تو رستوران!!!)
عمه فاطمه هم قورمه سبزی درست کرده بود چون قبلا پرسیده بودن فاطمه چی دوست داره؟
خوش به حالت همه اینقدر دوست دارن
خونه عمه فاطمه یه خورده اولش معذب بودم. بار اول بود می رفتم اصفهان و مهمون فامیل باباحامد می شدم. اما خیلی زود به خاطر خصلت خونگرمی و مهمون نوازی اصفهانی ها، احساس راحتی کردم و مدتی که اونجا بودیم خیلی به هممون خوش گذشت. فکرشو نمی کردم اینقدر راحت باشم و اینقدر بهم خوش بگذره چون من برعکس بابا حامد، چون خارج از تهران فامیل نداشتیم، عادت به اینجور مهمونی رفتن که چند روز خونه کسی زحمت بدیم ندارم. اما واقعا خیلی خوش گذشت.
از اصفهان خیلی خوشم اومد. شهر تمیز و مرتبیه. اولین چیزی که به شدت نمود می کنه می دونی چیه؟ البته واسه تهرانی ها! اینکه همه خونه ها یا اکثریت قریب به اتفاقشون کوتاهن. دو یا سه طبقه که باعث می شه همه جای شهر، آسمونو ببینی. درست برعکس تهران که هر طرف می چرخی روبروت دیوار و سنگه. جدا گاهی دقت می کنم چقدر کم آسمونو می بینیم و چقدر هم برعکس تو روحیه تاثیر داره. آدم وقتی زیاد به آسمون نزدیکه و زیاد می بیندش شاید خودش خیلی متوجه نباشه اما خیلی آروم تر و سرحال تره تا بیاد تو چهار دیواری سیمانی تهران، زیر سقف ضخیمی از دود و سرب و هر آلودگی ای که ممکنه تو این دنیا وجود داشته باشه!!
جدا نزدیکی به آسمون خیلی باعث نشاط و سرزندگی می شه..
دومین چیزی که به شدت نمود می کنه (بازم واسه تهرانی ها!) اگه گفتی چیه؟ اینکه هیچ جای شهر، متکدی (در هر سایزی که فکرشو بکنی و به هر شکل و سر و وضعی که در تصور می گنجد!!) دیده نمی شه. یعنی تو بگو یه دونه! اصلا گدا و دست فروش بین ماشین ها نمی پلکه. حتی یه دونه. درست برعکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس تهران!!
هوا خیلی خوب بود یعنی با اینکه تهران سرد بود و ما لباس گرم با خودمون برده بودیم هوا کاملا بهاری و حتی گاهی گرم بود. البته شب ها خنک بود و تو اون اتاقی که ما می خوابیدیم بخاری روشن بود و من می چسبیدم به بخاری. اما روزها خیلی خوب بود و می گم گاهی گرم بود یعنی آفتابش می سوزوند.
یه چیز دیگه اش هم خیلی دوست داشتم: اینکه شب ها آسمون اصفهان اینقدرررررررررر ستاره داره که نمی تونی بشماریش. خیلی زیاد. من شب ها به آسمون زیاد دقت می کنم. تو تهران درست دو و گاهی سه تا ستاره تو آسمون دیده می شه. چی بشه باد و طوفانی شده باشه بارون شدیدی اومده باشه و درهای رحمت الهی به رومون گشوده شده باشه که نهایتا شمار ستاره هامون به ده تا برسه. ولی همیشه یه ستاره پررنگ با یه ستاره کم رنگ تو آسمونه. یکی دیگه هم گاهی هست گاهی نیست. باید دقت کنی. چند وقت دیگه همین ماه هم تو آسمون تهران دیده نمی شه. اما آسمون اصفهان تا دلت بخواد ستاره داره.
این چیزایی که اینقدر برام جلب توجه کردن شاید در برابر زیبایی اصفهان خیلی چیز خاصی نباشن منتها از این نظر می نویسم که زیبایی تاریخی و آثار هنری اصفهان مثلا دیگه نیاز به تعریف و تمجید من نداره. کیه که از زیبایی پل ها و مثلا آثار فوق العاده ای مث منارجنبان و بقیه اماکن تاریخی اصفهان یا آثار هنری فوق العاده اش چیزی به گوشش نخورده باشه. ما که هیچی تو همه دنیا اصفهان شناخته شده اس ولی بعضی چیزا تو سفر برای آدم تازگی داره.
یا مثلا یه چیز جالبی که زیاد تو شهر شاید توریست ها توجه نکنن جوی های آبیه که وسط کوچه ها به صورت یه نهر پهن وجود داره که بهش می گن " مادی ". این مادی ها هرکدومشون یه شماره دارن و درست وسط بیشتر کوچه ها قرار دارن که باعث سرسبزی و زیبایی خاصی تو کوچه ها می شه و یه احساس آرامش خیلی خوبی می ده. صدای آب، پرنده ها و اون سرسبزی حاصل از آب. فکر کن جلوی خونه ات یه دونه از این مادی ها داشته باشی جدا دیگه غم دنیا رو فراموش می کنی!!
البته اینجور که می گن به خاطر خشکسالی معمولا اکثر مادی ها خالی از آب می شن در طول سال و توی فصل هایی مثل بهار و لابد تابستون که فصل های توریستی به حساب میان اونا رو مجددا آب می کنن مثل زاینده رود که آقا محمد می گفت تا قبل از عید کاملا خشک بود جوری که وسطش فوتبال بازی می کردن! اما به هوای توریست ها دوباره آب رو باز کردن. می گفتن خشکی زاینده رود خیلی تو روحیه مردم اصفهان اثر گذاشته بود و درصد افسردگی بالا رفته بود که خب کاملا هم طبیعیه. کسی که بین اینهمه زیبایی بزرگ شده باشه مطمئنا نمی تونه نبودنشو تحمل کنه. اینهمه زیبایی مخصوصا زیبایی شورانگیز زاینده رود، خیلی بده که موقتی باشه و در طول سال خبری ازش نباشه.
یا مثلا فرهنگ مردم.. اینکه می گن اصفهانی ها فلان خصلتو دارن یا ترکا یا لرا یا شمالی ها یا بقیه اقوام واقعا ظلم بزرگیه. چون آدم وقتی وارد این شهرها می شه ناخودآگاه دنبال این صفت بین مردمش می گرده. ولی جدا بی تعارف به نظر من اصفهانی ها خسیس نیستن. برعکس چیزی که من دیدم و بین مردمش زندگی کردم این بود که واقعا دست و دلبازن و واقعا برای مهمون سنگ تموم می ذارن. یعنی ما تهرانی ها شاید اینجوری نباشیم با همه ادعامون. اما من خیلی رو این چیزا دقت می کنم واقعا اینکه می گن اصفهانی ها خسیسن حرف بی ربطیه. اتفاقا برعکس، ما هرجا رفتیم بهترین پذیرایی رو ازمون کردن و چیز دیگه ای که خیلی توجهمو جلب کرد این بود که خیلی خیلی خونگرمن. یعنی با وجود اینکه خب من بار اول بود بینشون می رفتم اما واقعا احساس غریبگی نکردم. البته قبلا هم فامیل بابا حامدو دیده بودم اما خب گذرا در حد یه نیم روز با هم بودن. با اینحال همیشه می گفتم که مثلا دختر عمه هاشون انگار دختر عمه های منن اینقدر با هم راحت و صمیمی هستیم. اما خب اینکه بری چند روز خونشون مهمون باشی و باهاشون زندگی کنی چیز دیگه ایه. یعنی شناخت بیشتر و دقیق تری می شه به دست آورد.
وقتی اومدم خاطرات امسالو شروع کنم حرف خاصی برای نوشتن نداشتم چیزی به ذهنم نمی رسید و اصلا قرار نبود در مورد این چیزا بنویسم چون اینا خاطرات منه نه تو
ولی خب اونکه انگشتامو هدایت می کرد دوست داشت این چیزا ثبت شه
اینکه امسال اینقدر ریلکس سفر کردم و نگران از دست دادن دیدنی های شهر نبودم به این دلیل بود که قبلا یه بار دیگه رفته بودم اصفهان با خانواده خودم و تمام جاهای دیدنی رو دیده بودم چون خیلی برام مهمه چیزی رو از دست ندم ولی خب این سفر یه نمای دیگه ای داشت شاید از این نظر که با اینکه فرصتم کم بود اما زیاد نگران مراکز خاص نبودم و همین باعث شد نکات دیگه ای توجهمو جلب کنه و درواقع با یه فراغ خاطری اینبار سفر کردم. مثلا همین مادی ها که گفتم اگه نگم یکی از زیباترین دیدنی های شهره اما واقعا چیزیه که لااقل برای ما تهرانی ها، از دست دادنش جدا حیفه. کسی بخواد بره اصفهان حتما پیشنهاد می کنم یه سری به کوچه پس کوچه ها بزنه چون هر طرفش می چرخی چیزای شگفت آوری می بینی.
یه چیز جالبی که اکثر مساجد اصفهان دارن اینه که یه زنجیری جلوی درشون آویزونه البته اینو من تو سفر قبلی فهمیدم و امسال که دوباره دیدمشون تجدید خاطره شد. عکسشو ندارم متاسفانه اما این زنجیر به صورتی بسته شده که موقع ورود به مسجد باید سرتو خم کنی از زیرش رد شی تا اون حالت خضوع و احترام برای ورود به حریم خدا رو داشته باشی. اینم از نکات خیلی جالبی بود که معمولا کم اطلاع دارن در موردش.
معمولا وقتی به اینجور جاهای تاریخی می ریم بیشتر توجه به زیبایی بنا داریم و انصافا هم گاهی زیبایی بنا به کل آدمو می گیره و توجه آدمو از مسائل اصلی دور می کنه. در حالی که بناهای تاریخی ما فقط زیبایی ندارن اکثرشون خارق العاده اند از نظر هنر معماری و تکنیک های ویژه ای که هنوز که هنوزه است نتونستن پی به راز و رمزش ببرن و فقط تو شگفتیش موندن.
در مجموع به قدری از اصفهان خوشم اومد که اگه می تونستم این اقوام درجه یک رو از تهران تکون بدم، می رفتم اونجا زندگی می کردم.
اصلا خیلی خوبه آدم وارد شهری می شه با مردم اونجا آشنایی داشته باشه و بینشون زندگی کنه و در مورد شهر و آثار تاریخی اش از زبون خودشون بشنوه.
پسر عمه بابا حامد (آقا محمد) همه جا همراهمون بودن و این باعث شد خیلی بهتر شهرو ببینیم و بهتر با آثارش آَشنا بشیم
تو روت نمی شه اسم ببری می گی پسر عمه فاطمه، پسر عموی منه!! (تو نسب ها به شدت مشکل داری!!)... می گم خب پس عموت کیه اونوقت؟ می گی عمو احسان!! (شوهر خاله آزاده!!!!!!!!!)
یا مثلا می گی عمه فاطمه عمه ی منه نه بابا حامد. عمه بابا حامد عمه نفیسه است، عمه نهاله است... (خواهرای بابا حامد!! یعنی عمه های خودت). دست به عوض کردنت هم خیلی خوبه. مثلا می گی علی داداش تو باشه مهدی داداش من. حالا هم عمه ها رو عوض کردی!! مامانی هم که خیلی وقته مامان تو شده و من دیگه بزرگ شدم نباید مامان داشته باشم!!
یا مثلا نوه عمه فاطمه (زهرا). خیلی دوسش داری و می گی زهرا خواهرمه. اینقدر با هم جور شده بودین که انگار واقعا خواهر بودین. هرجا می رفتیم دست همو می گرفتین با هم شعر می خوندین بازی می کردین... بعد می گفتی زهرا خواهر منه منم پسرخاله اشم!!! (پیدا کنید پرتقال فروش را!!)
یه شب زهرا خونه عمه فاطمه موند به هوای اینکه ما اونجا بودیم و تو بودی. تو اینقدر نگران بودی که الان مامانش رفت خونشون زهرا پیش کی می خوابه پس؟ آخه خودت حتما باید پیش من بخوابی یعنی هرکی رو هرچقدر دوست داشته باشی همینکه چشمات بی حس خواب می شه فقط دیگه منو می شناسی. اگه من نباشم خوابت نمی بره.
گفتم خب عمه فاطمه مامانی زهراست دیگه. پیش مامانی اش می خوابه. مگه می تونستی این قضیه رو هضم کنی؟ همش نگران بودی و سوال پشت سوال!!
راستی یه کاسکو هم داشتن. خیلی بامزه بود. شب اول که خوابیدیم خیلی خسته بودیم همش تو راه بودیم و شب هم دیر خوابیدیم. از اون خواب هایی بود که با توپ بیدار نمی شدم! هفت صبح دیدم یکی می گه: سلام، صبح بخیر! برپا!!
به زور چشمامو باز کردم دیدم کاسکوه داره با خودش حرف می زنه. اینقدر قشنگ می گفت انگار آدمیزاده. واسه خودش صدای تلفن درمیاورد خودش جواب می داد. ادای دیگرانو درمیاورد همینجوری از هفت صبح که یه ذره نور اومده بود تو، شروع کرد به حرف زدن. اینقدر خندیدم که خواب به کل از سرم پرید و اتفاقا خوب هم شد چون تو سفر واسه محدودیت زمانیش دوست ندارم بخوابم. خیلی از دستش خندیدم خیلی بامزه بود. بابا حامد می گفت فکرشو نمی کردم بتونی بیدار شی!
واجب شد یه کاسکو بخریم!
کبوتر هم داشتن. اکثر خونه ها ویلاییه. حیاط خوب و با صفایی دارن از اون حیاطا که من عاشقشم. جون می ده واسه انواع گل و گیاه و مرغ و خروس و این کبوترا و هرچی فکرشو بکنی...
خونه عمه نرگس هم یه شب خوابیدیم. روزها هم می گشتیم و نهار و شام هربار خونه یکی از فامیل بودیم.
دایی مهدی هم اومده بود با دوستاش اصفهان و یه روز هم سی و سه پل با هم قرار گذاشتیم و دیدیمش. اما دیگه با هم نبودیم اون با دوستاش بود و ما هم اینور با فامیل بودیم.
اون زودتر برگشت.
وقتی می خواستیم بریم اصفهان بابا حامد می خواست جو مثبت ایجاد کنه بهت گفت می خوایم بریم خونه محمد صدرا، محمد طاها... خبر نداشت که قبلا با هم کنتاکت داشتین و دل خوشی ازشون نداشتی! تو هم گذاشتی رو اون دنده که من اصفهانو دوست ندارم و خلاصه با گریه سوار ماشین شدی و ناچار شدیم بگیم اصلا اصفهان نمی ریم داریم می ریم قم خونه خاله لیلا.
وقتی رفتیم خونه عمه فاطمه اینقدر خوشت اومده بود گفتی مامان اینجا اصفهانه؟ گفتم آره. تو فکر کردی همون خونه فقط اصفهانه یعنی اصفهان یعنی خونه عمه فاطمه. اینقدر خوشت اومده بود می گفتی من خیلی اصفهانو دوست دارم همینجا بمونیم. مثلا از اونجا رفتیم خونه عمه نرگس دیگه اونجا اصفهان نبود. اصفهان تو فرهنگ لغت تو فقط شامل خونه عمه فاطمه می شد. بعد کم کم فهمیدی بقیه جاها هم اصفهانه. خونه عمه نرگس، دختر عمه ها، دایی بهمن و ....
خب دیگه به عکسا برسیم که خیلی طولانی شد:
************
ما امسال سفره هفت سین ننداختیم. یه سری چیزاشو داشتیم اما چون تهران نبودیم نشد بندازیم. وقتی از سفر برگشتیم این سفره رو با تو چیدیم که بدونی سفره هفت سین چیه و چه چیزایی توشه. عوضش هفت سین قرانی رو نوشتم با زعفرون و بردیم قم سال که تحویل شد شربتش کردیم و خوردیم... تو خونه هم نوشته بودم گذاشته بودم.
به هرحال این سفره هفت سین امسالمون بود تو بالکن:
رستوران دارآباد، مهمونی مکه مامان زری:
اینم عکسای اصفهان:
سی و سه پل:
میدون امام:
پل چوبی:
این هم پارک همونجاست بعد قایق سواری. به ترتیب از سمت راست: هانیه سادات (دختر عمه)، نخود فرنگی!، زهرا (نوه عمه فاطمه)
اینم شب پل خواجو: (یه چیز جالبی که پل خواجو داشت و من تو سفر قبلی ام به اصفهان متوجه نشده بودم این بود که یه سمت پل که حرف بزنی سمت دیگه صداتو می شنون. باید حتما امتحان کنی که بفهمی چی گفتم. از عجایب معماری اصفهانه که معمولا توریست ها خیلی اطلاع ندارن و ما هم می گم به یمن محمدآقا از این نکات بهره مند می شدیم)
این یه عکس تاریخیه. خیلی وقته دنبالش بودم این عکسو بگیرم که اتفاقی بالاخره موقعیتش حاصل شد و شکر خدا تو هم خوش اخلاق بودی درست وایستادی.
پنج تا فاطمه ح تو فامیل بابا حامد داریم خدا همتونو حفظ کنه دوست دارم یه بار از همه پنج نفرتون عکس بندازم اما این هم غنیمته.
بزرگترین و کوچکترین فاطمه ح:
اینجا خونه خاله مهدیه است (دختر عمه نرگس). این هم محمد طاها پسر خاله مهدیه است.
اینجا نزدیک باغ پرندگان بود. باغ پرندگان که چه عرض کنم باید بگم باغ انسان ها!! به قدری جمعیت تو این باغ بود که ما به جای پرنده فقط آدم دیدیم. کلا اصفهان خیلی شلوغ بود یعنی همش به لطف محمدآقا از ترافیک خیابونا در می رفتیم وگرنه که تمام مدت تو ترافیک بودیم. هر جا هم می رفتیم جمعیت موج می زد. اینجا ماشینو پارک کردیم که بریم باغ پرندگان. تو هم جدیدا هرجا می خوایم بریم یه پلاستیکی پاکتی چیزی جور می کنی یه عالمه خورده ریز می ریزی توش و می گیری دستت میاری. فقط هم چیزای ریزه میزه رو جمع می کنی میاری. از خودت هم جداش نمی کنی:
به اون می گن لک لک!!... بیچاره منگ شده بود اینقدر دور و برش جمعیت جمع شده بود:
فاطمه و محمد امین (برادر هانیه سادات):
آخییییییییی! چه خلوت قشنگی... چه سکوتی... چه آرامشی... زندگی یعنی این:
خیلی هم جدی نگیرید!! کدوم آرامش؟!!
این هم یه نمای مینیاتوری از خونه های قدیم اصفهان (همون باغ پرندگان):
هی می گن مردم نرید توش. دست نزنین خب پدرشون درومده اینا رو ساختن ببینین می تونین بزنین خرابش کنین یا نه؟! هی توش رژه می رن. بچه ها که دیگه فکر کنم دخلشو آوردن از رو این دیوار می پریدن اونور. درا رو باز و بسته می کردن و خلاصه حسابی آبادش کردن!! بابا یه خورده هم مراعات کنیم جنبه زیبایی داشته باشیم همه چیز که برای تخریب کردن نیست!
این مرغ و خروسه خیلی با مزه بودن خیلی کوچولو (نصف نمونه های معمولی) و فوق العاده زیبا هستند. انگار دور پرهاشونو یکی یکی خدا با رنگ مشکی دورگیری کرده:
برگشتنه از اصفهان می خواستیم بریم ابیانه اما به لطف تابلوهای دقیق و عالمانه ای که یهو وسط جاده تغییر هویت می دن متاسفانه خروجی شو رد کردیم و نشد که بریم واسه همین برای اینکه خیلی هم دپرس نشم رفتیم کاشان. باغ فین و حمام فین رو دیدیم و یه چرخی زدیم اومدیم سمت قم و بعد هم تهران.
عکسای کاشان همشون دسته جمعی بودن و فقط این یکی رو می شد برات بذارم که اونم نهایت فاصله رو با محمد امین حفظ کردی!!:
***
این چند تا عکس هم مال قبله که فرصت نشده بود بذارم...
دی ماه 90، چالوس:
فکر می کنم بهمن 90 باشه:
اینا هم عکسای مشهده که اسفندماه رفته بودیم و چقدر هم سفر خوبی بود. برای بار اول اینقدر حرمو خلوت می دیدم و خلاصه خیلی بهم چسبید:
وقتی می خوابی یادم می ره چه قدرت تخریــــــــــــــــــــــــــــــــــــب بالایی داری!!! خیلی معصوم می شی...
خیلی دوست دارم گل نازم...
الان داری دیگه غرررررررر می زنی چون طولانی شده و حوصله ات سر رفته...
روزا می برمت پارک دیگه هوا خوب شده و روزایی که خونه ایم هرروز میریم با هم پارک. تو با دوستات بازی می کنی و منم فرصتی پیدا می کنم کتابامو بخونم. هوا خیلی خوبه و اصلا عاقلانه نیست آدم تو خونه بمونه...
خب دیگه دادت درومد...
تا بعد...