به نام خدا
سلام؛
همهی شیطونیاشو میکنه، همهی شلنگتختههاشو میندازه، از صبح تا شب نمیگه حالت چطوره، وقت خوابش که میشه یهو میشه فرشتهی مهربون.
هی میگه: قربون چشات برم، قربون لپات برم، قربون دماغ چاقت برم ... بعد که تموم میشه، پتو رو با لگد میندازه پایین، میگه حالا تو بگو...
آخه من قربون چیت برم؟
- سرده.. پتو رو نزن کنار..
- خییییلی گرممه!
- قربون چشمای قشنگت برم، قربون لپای گردالوت برم، قربون اون دندونت برم که یه ساله افتاده دیگه درنمیاد، قربون.... قربون این انگشتت که بریدی برم...
ادای بریدن انگشتشو درمیاره، صداشو هم: خیششش!
- نمیخوام بگی! واقعا بیعقلی بزرگی کردی!
- میخوام بیعقلیمو برات تعریف کنم ... داشتم در پاستیلو اینجوری میبریدم (رو هوا، چاقوی خیالی رو تو دستش حرکت میده) یهو تخت تکون خورد و خیشششش، رفت تو دستم! (با دقت تو چشمام نگاه میکنه تا مطمئن شه دلم قشنگ ریش شده).
آخرشم که تعریفش تموم میشه، میگه: با تشکر از شکیبایی شما! و ریز میخنده!
الان من قربون چیچیت برم؟ اون زبونتو بدم گربهها بخورن؟!
-چشماتو ببند!
- اصن این چسبه نمیذاره بخوابم.. صدا میده!
- فاطمه کوچیک بود، میخواست نره مدرسه، صبح هی میگفت سرم درد میکنه، دلم درد میکنه، بعد که میدید حربههاش کارگر نیست، میگفت اصن این پشههه نذاشت من دیشب بخوابم!
- میشه چسبشو باز کنم؟
- نه بذار فردا بیدار شدی باز میکنم.
- اگه خوب نشده بود چی؟
- میرم از اون مورچهها میارم، بخیه صحرایی میزنیم! (تو یه کلیپ دیدیم بومیان افریقایی برای بخیه کردن زخمهاشون از مورچههای وحشی استفاده میکردن. اونا رو میگرفتن رو محل زخم، جوری که وقتی گاز میگیره، دو طرف زخم به هم بچسبه. وقتی گاز میگیرن دیگه دهنشونو باز نمیکنن و اونا هم تن مورچه رو جدا میکنن و اینجوری چند تا بخیهی طبیعی روی زخمشون میمونه و مانع عفونت میشه).
غش غش میخنده! بچه پررو!
بوی شامپو اکتیو میده. دیگه بزرگ شده خودش میره حموم. میرم میبینم لیفش خشکه، یا برس پشتش. میگم پس خودتو چجوری شستی؟ میگه مامان من بزرگ شدم، خودمو قشنگ شستم. موهاشم خودش سشوار میکشه، یه گروه میرن چپ، یه گروه راست، یه عده هم رو پا وایستادن! داره بزرگ میشه...
خوش به حال بچهها. یهویی خوابشون میبره. عین این ماشین کنترلیها که از در و دیوار بالا میرن، سر و صدا راه میندازن، بعد یهو شارژشون تموم میشه یه گوشه غش میکنن!
فارغ از همه چیز و همه کس...
بیخیال عالم و آدم...
...............
پ.ن.
علی اکبر الان 8 سالشه. از این کارای عجیب هیچ وقت نمیکنه. اهل خرابکاری و کارای خطرناک نیست. برای همین وقتی دیدم از دستش شرشر خون میریزه، شوکه شدم. برق از سه فازم پرید. ولی خب، وقتی بابام میگه بخیه نمیخواد، یعنی دیگه شکر خدا، لازم نیست دنبال مورچهگازی بگردم! ((لبخند شیطانی))
به نام خدا
سلام؛
اوّلین "سختترین" امّا "بهترین انتخاب عمرم" انتخاب رشته دبیرستانم بود (دومیش انتخاب همسرم :) ). خیلی انتخاب سختی بود. رفاقتهای نوجوانی، رفاقتهای عمیق و محکمی هستن. به این راحتیها نمیتونی بشینی و ببینی یه عده از دوستات میرن ریاضی، یه عده تجربی، یا انسانی. خیلی جدا شدن از رفقا سخته و روی تصمیمگیری آدم اثر میذاره.
بعد از اون، گرفتار نظرات اعضای خانواده میشی. پدرم خیلی اصرار داشت ریاضی بخونم. چون فکر میکرد من خیلی شبیه خودشم (که هستم) و چون هستم باید پا جای پای خودش بذارم ( که احتمالا خودشم اوّلین "سختترین" امّا "بهترین انتخاب عمرش" این بود که ریاضی خوند).
تازه همه اینا رو نادیده بگیری، میفتی تو تور مشاور تحصیلی مدرسه که خیال میکنه بهتر از خودت میتونه برات تصمیم بگیره!
به هر حال، من دو سه سالی بود که راهمو پیدا کرده بودم، سفت و سخت. بی برو برگرد روزها رو میشمردم که سال اول دبیرستان تموم شه و برم گرافیک. ثانیهها رو میشمردم و انتظار رو نخ به نخ میکشیدم. بیقرار بودم و عاشق. اینقدر که هیچ طرح و نظری، قدر سر سوزن نمیتونست ارادهمو سست کنه و دست آخر هم هرجور بود رفتم و گرافیک خوندم.
اون وقتا نزدیکترین هنرستان به ما، منطقه یک بود، تجریش، هنرستان آزادگان. از شهرک غرب میکوبیدم میرفتم تجریش و برمیگشتم. ولی بیشک و بیاغراق، امروز هرچی تو زمینه هنر دارم، از تحصیل تو اون مدرسه دارم. و البته یکی از بهترین رفقای زندگیم، مهدیه رو. و بخشی از بهترین خاطرات عمرمو.
آره، اینجوریه. گاهی انتخابها، عین تیری که قشنگ بشینه وسط هدف، درست و دقیقه. وقتی انتخابت، عاشقانه است، دیگه پای همهچیزش وایمیستی.
دیگه اینکه ساعت 9 و 10 شب از دانشگاه برسی خونه و یه شام سرپایی بخوری و دو ساعت بخوابی فقط واسه اینکه نمیری! و بعد بلند شی تا صبح برای کلاسای فردات اتود بزنی و اجرا کنی و برای ژوژمانات جون بکنی، و هر روز قدر یه وانتبار، بند و بساط بکشی دنبالت و صرفهجویی کنی که پول تو جیبیت کم نیاد و خانوادهت نفهمن چقدر هزینه ابزار و وسایل میدی (که البته بازم کم میاوردم و میفهمیدن :) )، و اینکه روزی 2 ساعت راه داشته باشی تا دانشگاه و 2 ساعت تا برگردی خونه و اون مسیر انتهایی تا خونه رو که باید وسط ردیف شمشادها تو اون ساعت خلوت و تاریک شب تنها راه بری و با یه دست چادر و وسایلتو سفت بچسبی و با یه دست، کاترت رو توی جیبت لمس کنی و خیال کنی اگه اتفاقی بیفته از اوناشی که بتونی ازش استفاده کنی! و اینکه هر حربهای به کار ببری، باز از بخت بدت مجبور شی با مدیر گروه سختگیر و انعطافناپذیرت کلاس برداری و کل ترم جلوی چشمش آفتابی نشی و اتود نشون ندی و اونم زیر چشمی بپادت و هی بیاد سروقتت که یعنی حواسم بهت هست و هی فشار بخوری، و اینکه تو دفاعیهت گیر بده و به چالش بکشدت و تو اضطرابتو قورت بدی، و اینکه استاد طراحیت تصمیم بگیره از جنوب شهر بکشدت بالای شهر موزهی حیات وحش برای واحد طراحی از حیوانات و بعد نیم ساعت بعدش، استاد معارفت توقع داشته باشه جنوب شهر تو کلاس حاضر باشی و اینکه ...
خلاصه اینکه هر بلایی سرت بیاد، هر میزان سختی و خستگی و دردسر داشته باشه، عاشقی!
عاشقی و این حرفا حالیت نیست. پای انتخابت وایستادی تا آخرین قطره خون!
واقعا!
همه جوره پاش وایمیستی.
همه جوره.
تو بگو قله قاف.
آره فاطمه جان!
دوست دارم اگر انتخاب میکنی،
نه نگاه کنی به حرف و نظر دیگری که میخواد خانواده باشه یا فامیل یا حتی مشاور مدرسه،
نه نگاه کنی به پرستیژ اجتماعی و کلیشهها و باورهای عمومی،
نه هیچ چیز دیگهای جز اون چیزی که واقعا و عمیقا عاشقشی.
دوست دارم یه روز بهم بگی:
اوّلین "سختترین" امّا "بهترین انتخاب عمرم"، انتخاب رشته دبیرستانم بود ( و البته دومیش انتخاب همسرم :)) ).
................
پ.ن.
1. اینو تو لیله الرغایب برات نوشتم، بس که عشقی.
2. دومی به لحاظ زمانی :))
به نام خدا
سلام؛
بچه که بودم، وقتی یکی میگفت 17 سالمه، خیال میکردم اوووووه چقدر بزرگه! چقدر 17 سالگی خاص و چقدر ازم دوره. بچهی رویاپردازی بودم. اهل قصه. مینشستم با خودم خیالش رو میبافتم که مثلا وقتی 17 سالم بشه، کجام و دارم چیکار میکنم. چه شکلیام، چه اتفاقایی برام افتاده، و ...
از همون بچگی، دفتر خاطرات داشتم. نه فقط خاطره، همهچی مینوشتم و بعد هم نقاشیشو زیرش میکشیدم.
نوجوون که شدم، یه بخش دفتر خاطراتم این شد که برای "آیندهی عزیزم" نامه بنویسم. براش مینوشتم که الان چند سالمه و دارم چیکار میکنم. به چی فکر میکنم و چیا برام مهمه. بعد مینوشتم: "خب، حالا تو بگو. آینده چه خبره؟!"
وقتی 17 سالم شد، به گذشتهام نوشتم که اینجا هیچ خبری نیست. وقتی 20 سالم شد هم هیچ خبری نبود. و امروز که چهل ساله شدهام هم هیچ خبری نیست.
حالا دیگه نه برای گذشتهی از دست رفتهام نامه مینویسم، نه برای آیندهای که میدونم هیچ خبر جدیدی برام نداره. توی چهل سالگی یاد گرفتم زندگی همین الانه. فرصت، موقعیت، رشد، رسیدن به آرزوها، ساختن، و خلاصه، هرچی فکر میکنی تو آینده باید باشه یا آرزوشو داری، همین الانه. همین الان، تو همین لحظه باید قدم برداری. گذشته، اثراتشو گذاشته ولی تموم شده، نه میتونی حذفش کنی، نه برگردی درستش کنی. دستت فقط به "حالا" میرسه و بس!
توی چهل سالگی یاد گرفتهام که آدم، بزرگ نمیشه. آدم در نهایتِ بزرگی به دنیا میاد. یه نوزاد، سرشار از عظمت خالقش به دنیا میاد چون میراثدار روح عظیم پروردگاره [1]. هیچ فرقی هم نمیکنه کجا و تو چه شرایطی متولد شه. هیچ فرقی هم نمیکنه چیکاره بشه و به کجا برسه. آدمیزاد، همیشه حامل این عظمت لایتناهیه، إِمَّا شَاکِرًا وَإِمَّا کَفُورًا.
حالا وقتی به یه نوزاد نگاه میکنم، وقتی تلو تلو خوردن یه کودک نو پا، قند تو دلم آب میکنه، وقتی کلماتِ شکستهی یه کوچولو، دلمو میبره، دیگه حس نمیکنم چقدر کوچولوعه، میبینم چقدر بزرگه. چه عظمتی تو وجود این مخلوقه. این بدن ماست که زمانی به ناتواناییهایی دچاره، زمانی توانمند میشه و زمانی، باز دوباره به ناتوانی برمیگرده [2]. بدنی که عاریه است و مثل همهی دیگر ابزارهامون، تاریخ انقضا داره.
من همون آدمِ 5 سالگیام. همون که 18 سالگیشو با غرور و افتخار جشن گرفت، همون که از 30 سالگی وحشت داشت، و همون که حالا 40 سالگی رو تجربه میکنه [3].
همین دیگه، تموم شد!
خواستم ثابت کنم پیر نشدم!
تولدم مبارک :)
.................
پ.ن:
1. نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی (72/ ص) و اصلا برای همینه که شایسته سجده شدیم.
2. اللَّهُ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفًا (54/ روم).
3. البته که روح آدم، رشد رو تجربه میکنه، ولی چیزی که از بزرگ شدن تو ذهن ماست، حاصل گردش زمین به دور خورشیده. ما در واقع اینو جشن میگیریم. یعنی چیزی رو که اصلا دخلی به ما نداره و تو این جریان، نقشی نداریم که بخواییم برای خودمون جشن بگیریم!
عایا این مطالب یعنی جشن تولد نمیگیرم و از کادو دادن خلاص شدین؟! ابدا! اینا رو همینجوری میگم اطلاعاتتون زیاد شه فقط! :))
به نام خدا
سلام
میگن آدم که میخواد از دنیا بره، اون دم آخر، تمام زندگیش براش مرور میشه.
تو چند لحظه، کل زندگی از تولد تا لحظه مرگ میاد جلوی چشمش.
به نظرم برای اطرافیانش هم همین اتفاق میفته.
وقتی یکی رو از دست میدی، تو همون لحظه که داری زهر مصیبت رو مزه مزه میکنی،
کل خاطراتش میاد جلوی چشمت.
چقدر این روزها پر از خبر بدم.
چقدر پر از خاطرهام.
مهدیه جان!
رفیق خوبم! دوست بامعرفت قدیمی!
وقتی چند بار تماس گرفتم دیدم جواب نمیدی،
وقتی نوشتی حالت خوب نیست،
دلم هزار راه رفت.
همینجوری گوشی تو دستم بود و دلشوره داشتم.
همینجوری دلشوره داشتم و هزارجور فکر و خیال میکردم.
ولی یه لحظه هم به ذهنم نرسید که ...
وقتی زنگ زدی، توقع هر حرف و هر خبری رو داشتم.
ولی قبول کن این خبرو نمیشه هضم کرد.
آخه همسرت خیلی جوون بود،
سرحال، سرزنده، شاداب.
میدونی؟ خیلی خودمو باختم.
علیاکبرو برده بودم باشگاه، اونجا بودم که زنگ زدی.
خوبه حامد بود. یهو به قدری حالم بد شد که رو پا بند نبودم.
حتی نمیتونستم گریه کنم.
دم اذان بود. گفتم بریم یه مسجدی جایی.
خوب شد رفتم. داشتم میمردم.
مرگ حقه. اصلا قرار بر رفتنه. اومدیم که بریم.
هیچ کدوممون هم اینجا باقی نمیمونیم.
همه اینا رو میدونم ولی حالم خییییلی بده.
خییییلی.
از پنجشنبه تا الان، شب و روز، تو خواب و بیداری، همه خاطراتمون مدام تو ذهنم مرور میشه.
از اون موقع که دبیرستانی بودیم.
تازه انتخاب رشته کرده بودیم و به اقتضای رشته، یه مدرسه جدید رو تجربه میکردم.
روز اولی، همینجور تو فکر و خیال خودم بودم که نشستی کنار دستم.
اون موقع فکرشم نمیکردم قراره بشی بهترین دوستم.
دوست بامعرفت و مهربونی که همیشه و همه جوره هست.
کسی که هرجای دنیا بری، کنارت احساسش میکنی.
رفاقتمون زود پا گرفت و خیلی به هم نزدیک شدیم.
تا بعد از ظهر که تو مدرسه با هم بودیم، بعدشم پای تلفن.
یادته مامانم همش میگفت شما دو تا چجوری میخوایین از هم جدا شین؟!
خدا رحمت کنه مادرتو. هیچ وقت یادم نمیره اون موقعها که مریض شد و تو بیمارستان بستری بود.
چقدر دعا میکردیم. چقدر بهت دلگرمی میدادم.
وقتی فوت کرد، انگار خودم مادر از دست داده بودم.
چقدر حالم بد بود. چقدر ناراحتت بودم.
یاد کارگاههای طراحی و رسم و رنگشناسی،
که همه مثل آدم مینشستند پشت میز،
ما مرض داشتیم بشینیم کف زمین.
من و تو و عادله و ثمین و زینب.
یاد خوراکی خوردنای یواشکی سر کلاس.
خل بازیهای سپیده.
چقدر سر به سر ثمین و زینب میذاشتیم.
چقدر خوش میگذشت کنار تو.
یاد اون وقتا که آقا هادی به بهانه نزدیک بودن مدرسه برادرش، گاهی میومد دنبالت.
چقدر مسخره بازی درمیاوردیم. چقدر اذیتت میکردیم.
وای مهدیه. همه چیز یادمه. همه جزئیات.
وقتی با هم ازدواج کردین و برای همیشه رفتی قم.
وقتی آوا به دنیا اومد. و این اواخر، تولد آرش.
میدونی؟ دنیا خیلی بازی درمیاره واسه آدم.
نمیدونی واسه یه لحظه دیگهات چه خوابی دیده.
دنیا، دنیای جدایی و دوریه.
غربت دنیا، هیچ وقت واسه آدم آشنا نمیشه.
اینجا همیشه غریبه. همیشه نچسبه.
گاهی یهو درهای آسمون باز میشه هرچی اتفاق بده، عین تگرگ آوار میشه رو سرت.
اینقدر که یخ میزنی،
سِر میشی!
خیلی دوست دارم حرفای خوب بزنم.
خیلی دوست دارم امیدواری بدم، مثبت باشم، آروم باشم.
ولی حالم خیلی بده مهدیه. چقدر ازت دورم.
چقدر ازت دورم و چقدر دلم اونجاست.
خدا صبرت بده. خدا به تو و بچههای کوچیکت رحم کنه.
پشت و پناه و یاورت باشه.
یا مُنَزلِ السّکینةِ فی قُلوبِ المؤمِنین.
بهنام خدا
سلااااااام : )
خب خب خب ... پس حسابی بزرگ شدی و واسه خودت مردی شدی ... اینقد که بری مدرســــــــــــه = ) انگار نه انگار که زمانی فقط یه توت فرنگی کوچولو بودی و از اون زمان تا حالا، وقتی همهچیز به سرعت نور میگذشته و اینقدر مشغول بودم که تاریخ رو گم میکردم، شماها دور و برم در حال رشد بودین و حالا ذوقزده و سرشار از احساسات قوی، باید برم واست لوازم تحریر بخرم و راهیت کنم برای اولین جهاد زندگیت؛ جهاد دانش.
بهزوووووور بردمت خرید که واست دفتر مداد بخریم. من و تو و فاطمه بانو. تو که همش بین اسباببازیها سیر میکردی و واسه اینکه خیلی هم تو ذوقم نخوره میگفتی: فاطمه واسم انتخاب کنه.. میخوام به سلیقه فاطمه باشه. و من و فاطمه بانو با یه دنیا ذوق و لذت، واست لوازم تحریر مختصری جمع کردیم و تو پکر از اینکه به جای همه اینا واست ماشین و تفنگ نخریدم، دنبالمون راه افتادی. بعد هم فاطمه بانو تمام لوازمتو یکی یکی برچسب اسم زد و واست مرتب کرد.
شنبه جشن شکوفهها داشتین. صبح اول کلاس آنلاین فاطمه بانو رو راه انداختم و بعد تو رو بردم مدرسه که میون تمهیدات شدید امنیتی! اعم از ماسک و اسپری ضد عفونیکننده و تبسنج و فاصلهگذاری و هر فاجعه دیگهای که فکرشو بکنی، ورود به کلاس اولو واستون جشن بگیریم! مراسم مختصر و کوتاهی بود شامل یه نمایش ساده و یکی دو تا سخنرانی کوچولو و کمی دست و جیغ و هورا که به هوای محرم خیلی سر و صدایی نداشت ولی خوب بود (هرچند شوما در تمام طول مراسم روی صندلیت اسبسواری میکردی و حوصلهات هم که سر میرفت از آذوقه تعبیهشده تو کیفت میخوردی و کلا مشغول بودی). توی جشن برای بار دوم معلماتونو دیدین (قبلا یه جلسه خصوصی باهاشون داشتیم) و کتاباتونو تحویل گرفتین.
از یکشنبه هم کلاسای حضوریتون شروع شد (تو روزای فردی فعلا، نصف بچههای کلاسم روزای زوج). شبش بهت میگم: زود بخواب فردا صبح زود میخواییم بریم مدرسه. میگی: آخه کیییی صبح زود میره مدرسه؟! خدایی راست میگی، خیلی کار زشتیه : )
بهم میگی: میدونی چرا بدون شما جایی نمیرم؟ میگم: چرا؟ میگی: چون دلم خیلی واست تنگ میشه. میگم: پس مدرسه بری چی؟ میگی: اونجا که شما هستی! (به نظرم این جمله بیشتر امری باشه تا خبری!)
صبح -از اونجایی که تو این زمینه قبلا تجارب مفید زیادی کسب کرده بودم- بهت میگم: علی اکبر جاااان پاشو بریم لِگو بازی! عین فنر از جات بلند میشی و طبق برنامه زمانی از پیش چیده شده! میشینیم لگو بازی میکنیم و بعد کمکم بهت صبحونه میدم و کمکم لباس میپوشیم و یهو عه! رسیدیم مدرسه که! : )
سرتو میندازی میری تو و من که خودمو برای مراسم وداع آماده کرده بودم، متحیرانه میگم: علی جان من تو ماشین میشینم (یعنی برو دارمت : ) )... میگی: باشه!
یه ساعتی تو ماشین میشینم و بعد مدتهااااااا کتاب نیمهخوندهای رو ادامه میدم و بعد اینکه ازت خبر میگیرم و خیالم راحت میشه (خداااا شااااهده) میرم سمت خونه. وقتی میرسم به محلمون برای اولین بار میبینم خیابون پهنمون، تمیز و خلوته. مغازهها تازه دارن یکی یکی باز میکنن و سبزی فروشی محلمون، اولین دستههای ریحونو روی میزش میچینه. هوس میکنم چرخی توی محل بزنم، سبزی و میوه بخرم و هوای خوش اول صبح رو از دست ندم.
واسه اولین ناهار بعد مدرسهات، با کمک فاطمه بانو پیتزا میذارم و کرمکامالل1! البته بیشتر زحمتش با فاطمه بانو بود (خیلی خوبه دختر آدم بزرگ شه، واسش قهوه دم کنه (البته اصلا خوب نیست سر تعداد قندهاش به آدم گیر بدهها)، ظرفا رو بشوره و غذا بپزه... یعنی یه دختر دارم شاااااه نداره). تا یه کمی به امور منزل برسم، 12 میشه و باید بیام دنبالت. از مدرسه که میای بیرون خیلی خوشحالی. میپرسم: خوش گذشت؟ میگی: خیییییلی... و اونوقت مث کسی که با دلو از دل چاه آب میکشه، هی زور میزنم ازت حرف بکشم تا بفهمم چیکار کردین. همینقدر دستگیرم میشه که یه دوست پیدا کردی اسمش مهدیِ و با معلمتون تو حیاط سایهبازی کردین و دستاتونو صابون زدین و ماسکت زمین نیفتاده که مجبور شی از ماسکای زاپاست استفاده کنی و همه خوراکیهاتو مطابق سفارشم یه جا نخوردی بلکه به شیوهای عادلانه بین زنگای تفریح تقسیم کردی! (که البته کمی مشکوکم به این) و اینکه اون خانومه که سوت داشت هی تو حیاط بهتون گفته از هم فاصله بگیرین! : )
حالا من خبرای خوبو بهت میدم: اول اینکه خاله آزاده و علی ناهار میان خونمون (دست و جیغ و هورااااا)، دوم اینکه واست پیتزا پختم با کرم کامالل... منتظرم جیغ خوشحالیتو بشنوم اما یه سکوت عجیبی فضای ماشینو پر میکنه. بعد با احتیاط میپرسی: کِی پختی؟ با آب و تاب میگم: امروز دیگه.. واست جشن گرفتم = ) میگی: میدونم.. کِی؟ میگم: تو که مدرسه بودی دیگه... با هیجان میگی: مگه رفتی خونهههههه؟ .... ای وااای! سوتی دادم که! تصحیح میکنم: امنهههههه خونه که نهههه... همین یه دقیقه رفتم پیتزا پختم زود اومدم...
امروز کلاس نداری و فردا دوباره باید ببرمت مدرسه و بشینم تو ماشین : )
عکس هم که نمیذاری ازت بگیرم.. بذار ببینم میتونم دو تا دونه عکس سالم واست آپلود کنم؟
خـــــب! اینجا یه پسر خوب داریم که موقع عکس گرفتن هی غر نمیزنه و لبخندش زورکی نیست و بیست تا عکسو خراب نمیکنه و همونجور که کاملا پیداست، خیلی شییییک میشینه تا ازش عکس بندازم (این روز جشن شکوفههاست که سرم خلوت بود، روز اول مدرسه نتونستم عکس بندازم)
وایییی دم در یادم افتاد از زیر قرآن ردت نکردم... عکس از فاطمه بانو = )
اینجا اولشه که رسیدیم مدرسه و هنوز مرتب و منظم نشستی و منتظری... : )
ایشون خانم معلمتون هستن که پشتتون ایستادن، خانم هادیلو و اونام که دستتونه کتاباتونه با یه هدیه که تخته بود.
.............
از فرصت استفاده کنم دو تا عکس دیگه هم بذارم بیربط به موضوع پست = )
امسال محرم خیلی دلم گرفته بود. فکر کردم دیگه نمیشه هیئت رفت و چه ابتلایی از این بالاتر که آدم تو محرم خونه نشین شه. اما به لطف خدا تمام دهه رو رفتیم هیئت اونم با رعایت کامل پروتکل بهداشتی. شب اول رفتیم میدون حر، آقای پناهیان و آقای مطیعی، خیییلی ترافیک بود و شماها خسته شدین فلذا از شبای دیگه رفتیم پارک ارم آقای بنی فاطمه و آقای کاشانی. خیلی خوب بود هرچند مثل سالهای گذشته نبود ولی یه حس و حال خوبی داشت. این عکسا مال شب عاشوراست:
دوستتون دارم یه دنیاااا
..................
پ.ن:
1: همان کرم کارامل است با لحن علی اکبر. یکی از چیزایی که (بعد از مامانش) عااااااشقشه : )
2: باورت میشه یه بار نوشتم همش پرید؟ : (
3: از اون مامانایی نیستم که با حضور بچه ها تو مدرسه به شدت مخالفن اتفاقا معتقدم بجه ها باید تو مدرسه حضور داشته باشن ولی برای این حضور باید تدبیر کرد. ضرورت حضور بچهها بین همسالانشون توی اولین تجربههای اجتماعیشون خارج از منزل و لزوم آموزش رو در رو و حضوری، اینقدر بدیهیه که جای بحث نداره ولی با توجه به شرایط کرونا، باید خیلی پیشتر از اینا و خیلی بیشتر از اینا فکر میشد، برنامه ریزی میشد، تمهیدات مختلف دیده میشد تا بچهها و البته خانوادهها با آرامش و اطمینان سال تحصیلی رو شروع کنن. درحالیکه با نهایت تاسف، ضعف مدیریتی مملکت کارو به جایی رسونده که مدارس و معلمها و همچنین خانوادهها و دانشآموزان اینقدر بلاتکلیفن که یه عده میرن مدرسه یه عده نمیرن. دقیقه نود، رئیس جمهور بیکفایت از خواب بلند میشه میاد جلوی دوربین اعلام میکنه مدارس باید حضوری باشن، بعد قدر یه ارزن تدبیر به خرج نمیده که لااقل برای حفظ ظاهر بره تو یه مدرسه خلوت دو تا زنگ بزنه ملت دلشون خوش شه! به صورت مجازی زنگ افتتاح مدارسو میزنه.
مردم تابع قوانین دولت منتخبشون هستن و چارهای جز این ندارن. تمام این آشوبها و بیسر و سامانیها برآمده از همین دولت منتخب و همین انتخاب غلطه که توش تر و خشک با هم میسوزن! اگر ذرهای تدبیر و کمترین علائمی از انسانیت در اینا بود، بحث ویروس کرونا خیلی زودتر از این جمع میشد و اینهمه شاهد سوء مدیریتهای مکرر و بیتدبیریهای پیاپی و در نتیجه گسترش نارضایتی مردم نبودیم. چشم دل باز کنیم، آیتی بهتر از این میخواهیم؟
4. مَرا اُمیدِ وِصالِ تو زِندِه میدارَد... همچنان آرامم./
به نام خدا
سلام؛
فاطمه رو که می رسونیم کلاس، چون اون ساعت محل خلوته، معمولا می رم قابسازی دنبال کارام. کنار قابسازی یه بستنی فروشیه، از این قیفی دستگاهی ها. که خب با احتساب مظلومیت نگاه علی اکبر، هربار قاعدتا باید بستنی هم بخرم. منتها کلی باهاش طی می کنم و قول محکم می گیرم که به فاطمه چیزی نگه چون برگشتنه که میرم فاطمه رو بیارم، اینقدر محل شلوغه که یه لحظه هم نمیشه توقف کرد و بساطی میشه برام.
بار اول بهش گفتم: «علی اکبر به فاطمه نگی برات بستنی خریدمااا ... دلش می خواد.»
کلی قول داد و بستنیشو خورد. تا فاطمه رو سوار کردم، بی مکث گفت: «فاطمه سات خالی ( = جات خالی) من بستنی خولدم!»
و خب طبیعتا ماشین منفجر شد و هممون پودر شدیم.
بار دوم تهدیدش هم کردم: «اگه به فاطمه بگی، دیگه واست بستنی نمی خرم!»
فاطمه که سوار شد، یهو علی اکبر مثل فنر از صندلی عقب پرید جلو و با هیجان گفت: «فاطمه مگه تو می دونی من بستنی خوردم؟!!!»
مجددا پودر شدیم!
بار سوم و چهارم و پنجم واسش نخریدم! بار ششم باز از پس معصومیت چشماش برنیومدم و با کلی قول و تعهدات سنگین، واسش بستنی خریدم.
فاطمه که سوار شد، گفتم الانه که لو بده. دیدم نه، اصلا خودشو سفت نگه داشته و لام تا کام هیچی نمیگه.
دیگه کم کم داشتم نگرانش میشدم! خونه که رسیدیم، خزید گوشه اتاقش و یواشکی زنگ زد به باباش: «بابا من امروز بستنی خوردم! شب اومدی به فاطمه نگیااااا ... به مامانم نگو ... به خودمم نگو !!»
الهی بمیرم! :)
من کاملا مصداق یه کودک آزارم!
..............................................
پ.ن:
تابستون داره تموم میشه و به زودی، نظم زمانی و مکانی پیدا می کنیم !
کلاس های پراکنده بچه ها تموم میشه و مشغول درس و مشخشون میشن و منم یه نفس راحت می کشم.