به نام خدا
سلام؛
آدمیزادجماعت، هر کاری میکنه فقط واسه رسیدن به یه چیزه.
یعنی اگه درس میخونیم، کار میکنیم، دنبال کسب درآمدیم، ازدواج میکنیم، بچهدار میشیم... نه! اصلا اگه حرف میزنیم، سکوت میکنیم، رفاقت میکنیم، قهر میکنیم، هرچی... فقط برای رسیدن به یه چیزه
و
اون چیز،
آرامشه.
درواقع، چیزی بالاتر از آرامش وجود نداره که بخواییم واسه رسیدن بهش اینقدر دست و پا بزنیم (حالا اینکه هرکس آرامشو تو یه چیز میبینه بحثش سواست ولی خلاصه همه پی آرامش دوانیم).
عاقا (چون غلظت مطلب بالاست)! اجازه بدین همین اول کاری دایرهالمعارفامونو یکی کنیم دعوامون نشه:
یه آرامش داریم، یه آسایش.
این دو تا با هم خیلی فرق دارن.
اصن آدم آسایشم میخواد واسه رسیدن به آرامش.
آسایش یعنی رفاه، که یه چیز بیرونیه. یعنی نگاه که میکنی میبینی طرف تو زندگیش کم و کسری نداره، وضعیت و امکانات خوبی داره و ... . یعنی از لحاظ ابزار و امکانات تامینه (البته قطعا آسایش داشتن لزوما به معنی آرامش داشتن نیست).
برعکس، آرامش یه چیز درونیه. یه احساس رستگی و وارستگی و آزادی. اینکه احساس کنی هیچ تعلقی دست و پاتو نبسته و سبکی.
نمود بیرونی یه آدم آروم، اینه که میبینی شادابه. اهل بگو بخند و شوخیه. آروم و متینه. کلماتش بهت حس مثبت میده. اهل تکلف نیست. خورده شیشه نداره. ناخودآگاه بهش اعتماد داری و باهاش راحتی. ناخودآگاه دوستش داری و دیدنش خوشحالت میکنه و ... .
تا اینجا حلّه؟
حالا،
در برابر آرامش، اضطراب وجود داره. یعنی خودمونو میکشیم که آرامش داشته باشیم، یهو اضطراب میاد میزنه زیر بساط آرامش و اعصابمون.
یه بار دیگه دایرهالمعارفامونو یکی کنیم:
یه اضطراب داریم، یه استرس.
این دو تا خیلی با هم فرق دارن (هرچند کارکرد جفتشون بیچاره کردن آدمه!).
اضطراب، یه ما به ازای خارجی داره. یعنی واقعا اون بیرون، یه چیز نگرانکنندهای وجود داره که به خاطرش دل آدم شور بزنه. مثلا نمرهات برای چندمینبار کم شده و کلی معلم سرزنشت کرده و جلوی دوستات خجالت کشیدی و حالا هم میدونی بری خونه تنبیه میشی. خب نگرانی. هی دلت شور میزنه و فکر و خیال میکنی. هی جریانو با خودت مرور میکنی. انگار چند تا بچهگربه تو دلت چنگ میکشن. حالت بده. تمرکز نداری. سرت گیج میره. حالت تهوع داری و ... .
این اضطرابه. واقعا یه اتفاقی افتاده که این حس نتیجهاشه.
ولی استرس، فاجعه است. چون هیچ ما به ازای خارجی نداره. یعنی یه چیزی درون خودته که کاملا بیدلیل تو رو به هم ریخته.
مثلا فردا امتحان داری. کلی هم خوندی. همشو از حفظی. هیچ مشکلی هم نداری. نمرههاتم همیشه عالی بوده. ولی دلت داره از جا کنده میشه. از فکر اینکه نکنه یه وقت یه اتفاقی بیفته امتحانت خراب شه! نکنه دیر برسی، یا نمرهت اونی که میخوای نشه و ... .
یعنی هنوز اتفاقی نیفتاده، الکی با خودت درگیری. مدام فکر و خیال میکنی. شب خوابت نمیبره و همهی اون جریانات اضطراب تکرار میشه.
استرس از مجموع چند عامل مختلف بوجود میاد که یکیش ژنتیکه. یعنی همینجوری ارثی استرسی هستی. همینجور خود به خود و الکی دلت شور میزنه. اصلا داغونی. یه کار میخوای بکنی، اینقدر دلشوره میگیری که فلج میشی اصلا کار میخوابه.
یه علت دیگه استرس، ازدحام اضطرابات مختلفه. کارها و مسئولیتهای مختلف و سنگین، بگو مگوهای متعدد، مشکلات خانوادگی، شغلی، بیماری خود یا عزیزان و ...
این علت دوم، خیلی بده و اتفاقا اگر تو مورد اول خود آدم تقصیر نداشته، تو این قطعا مقصره.
درسته یه سری اضطرابات، اجتنابناپذیرن و گریزی ازشون نیست ولی غالب اضطرابات قابل مدیریت هستن. نباید بذاریم ازدحام اضطرابات، به حالتی منجر بشه که دیگه خود به خود حالمون بد باشه و بدون علت، استرس داشته باشیم.
خلاصه اینکه استرس، آدمو فلج میکنه. یه دنیا مهارت و توانایی داری، یه دنیا امکانات و قدرت داری، کلی کار رو زمین مونده که باید انجامش بدی، ولی کاملا صفری. نمیتونی هیچ کاری کنی. وقتی استرس میاد سراغت، به معنی واقعی کلمه فلج میشی. دیگه هیچی نیستی. تو مدرسه خیلیامون تجربهاش کردیم که واسه استرس یهو ذهنمون پاک میشه و هرچی خونده بودیم از یادمون میره.
تو کارهای مختلف هم همینه. استرس آدمو بیچاره میکنه.
جیگرم کباب میشه برای بچههایی که بهترین سالهای زندگیشونو چنان وقف مزخرفات کتابهای درسی و کمکآموزشی کردن که اول نوجوانی، پیر و دلمردهاند. اعتماد به نفس و شادابی و خنده و شیطنتشون که باید تو این سن غوغا کنه، قربانی فشارها و محدودیتهایی شده که مدارس بیپایه و اساسمون و کلاسهای متعدد بهشون تحمیل کردن.
دوست دارم به همه بگم که هیچ چیزی توی دنیا ارزش نابود کردن آرامشمونو نداره.
این قطعا منافاتی با تلاش معقول و تحصیل درست و به اندازه نداره. رشد کردن سختی داره. ولی این سختی، آرامش آدمو نابود نمیکنه. خیلی وقتا ما واقعا عاشقانه به کارهایی مشغولیم که سختیاش دیگرانو متحیر میکنه ولی برای ما سرشار از لذت و آرامشه. خود من برای کارم، شب تا صبح از خوابم میزنم ولی درنهایت، وقتی کار به انجام میرسه، سرشار از شادابی و آرامشم. خسته میشم، ولی پر از حس خوبم.
تلاش رو نباید و نمیشه حذف کرد. ولی معقول. به جا. با فایده.
فرض کن محصلی. نفر اول کنکور شدی تو رشته و دانشگاه آرزوت. زودتر از همه همسالانت دکترا گرفتی و یه شغل عالی داری با درآمد توپ، خونه و خانواده عالی، اصلا کل رفاهی که برات متصوره رو داری، ولی داغونی. جسمت از فشار استرسهای مختلف بیماره و مشت مشت قرص میخوری و هفتهای یه بار میری دکتر. روحت خسته و فرسوده است و دل و دماغ تفریح و سفر و حتی بازی کردن با بچههاتو نداری. اینقدر داغونی که دلت نمیخواد هیچ کسو ببینی. هیچی خوشحالت نمیکنه و خلاصه، کاملا فلج شدی.
این چه فایدهای داره؟ این پیشرفتهای ظاهری اگه بخواد نتیجهاش این باشه، به چه درد میخوره؟ اگه خودکشی کرده باشی که تو سی سالگی به کل آمال آدمای 90 ساله برسی، خب چی؟ بعدش؟ جز یه دنیا استرس و بیماری چی میمونه واسمون؟
ما یه چیزهایی رو برای خودمون بافتیم و چنان بهش باور داریم که انگار وحی منزله و باهاش خودمون و دیگران رو زجرکش میکنیم درحالیکه اگه یه لحظه توقف کنیم و درست ببینیم، پشیزی ارزش نداره.
نه اینقدر که عمر و آرامش و شادابیمونو نابود کنه.
حیفه. آدم هرکاری میکنه، اگر به آرامش ختم نمیشه، باید توقف کنه، تامل کنه، و اشکال کارو برطرف کنه.
تلاش باید در جهت رشد باشه و رشد قطعا به آرامش منتهی میشه.
فرمول اینه.
به نام حق
سلام؛
همیشه تو روضهها فکر میکردم که اینهمه قساوت از کجا میتونه تو دل یه آدم بیاد که بتونه صحنه کربلا رو رقم بزنه... چجوری یه آدمیزاد میتونه اینقدرررر رذل بشه که حتی به یه نوزاد شیرخوار رحم نکنه...
مدل کربلا، فقط مدل کشتن و حذف کردن مخالف نیست، نهایت درندهخویی و پستی و بیشرفی آدماییه که با کشتن و خونریختن آروم نمیشن... باید ریز ریز کنن، بسوزونن، توحش رو به حد اعلای ممکن برسونن، تا دل سیاهشون آروم شه...
این روزها، مسئله برام باز شده... دارم به چشم میبینم آدمایی رو که کشتن، سیرشون نمیکنه... به بدن تکهتکه شدهای که روی زمین افتاده و داره جون میده، وحشیانه حمله میکنن و دل سیاهشونو از درندهخویی سیراب میکنن...
دارم به چشم میبینم اون روضهای رو که میگفت: "هرکس با هرچی تو دستش بود میزد... نیزهدار با نیزه... کماندار با تیر... اونایی هم که هیچی نداشتن، دامناشونو از سنگ پر کرده بودن و سنگ میزدن...". یاد شهید علی وردی افتادی؟ [1]
برام جالبه اونایی که دستگیر شدن غالبا میگن نفهمیدیم چی شد... ما اهل این کارا نبودیم... جو گیر شدیم...
شاید خیلیا فکر کنن اینا الان تو موضع ضعفن و میخوان خودشونو تبرئه کنن که اینجوری میگن... شاید هم... ولی نمیدونم چرا یاد سکانسهایی از فیلم مُلک سلیمان میافتم که شیاطین در وجود آدمایی که "اهل گناه" بودن نفوذ میکردن و اونا رو به تسخیر خودشون درمیاوردن.
مگه توی کربلا اینجوری نبود؟ کسانی تو جبهه دشمن بودن که خودشون برای امام زمانشون نامه نوشته بودند... یهو چی شد؟ اونهمه توحش، اونهمه قساوت بینظیر از کجا اومد؟ مگه جز اینه که با یه انتخاب غلط در بزنگاه سرنوشتساز، وجودشون رو در اختیار باطل قرار دادند و ظلمت تمام دلشون رو پر کرد اینقدر که دیگه جایی برای نفوذ نور حق نموند؟!
به نظر میرسه وقتی جبهه باطل با تمام قوتش در مقابل جبهه حق با تمام قدرتش قرار میگیره، ظرفیت آدمها برای پیوستن به حق یا باطل، بسیار سرنوشتساز خواهد بود.
فتنه کارکردش همینه. میدان ابتلا رو رقم میزنه تا تمرین کنی و کار دستت بیاد. تا تو اون روز بزرگ که تمام حق در برابر تمام باطل ظاهر میشه، بهونهای برای کسی باقی نمونده باشه.
اون روز، درست عین جذب آهن به آهنربا، هرکس به جبههای گرایش پیدا میکنه که در طول زندگیش، خودش رو متناسب با اون جبهه تربیت کرده...
انگار تمام ماحصل زندگی فرد، در اون لحظهی سرنوشتساز، با تمام قدرتش در فرد تجلی پیدا میکنه و آدم میشه مظهریت حق یا باطل...[2]
فقط باقی میمونه عدهای که این وسط میاندارند... روی مرز حق و باطل جوری قدم برمیدارن که معلوم نیست طرف حقاند یا باطل [3].
...............
پ.ن.
1. اینقدر سر این اثر اخیر (آرمان انقلاب>> کلیک )، اینقدر سر این روضهی مجسم، اشک ریختم که ترسیدم آخر کارم خراب شه... اگر این باور نبود که تکتک ما برای این روزها و این صحنهها انتخاب شدهایم و ماموریم، بیشک از این غمها جان داده بودیم...
2. الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور والذین کفروا اولیائهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات (مگه این فقط برای بعد از مرگه و در طول زندگی بشر ظهور نداره؟؟)
3. آدمای میانهرو [منظور اوناییه که بین حق و باطل گیج میخورن و تکلیفشون معلوم نیست] آدمای بلاتکلیفی هستن. صبر میکنن وضعیت طرفین دعوا روشن شه ببینن کدوم به پیروزی نزدیکه، برن سمت اون.
اگر شکست بخوری، سرزنشت میکنن و اگر پیروز شی خودشونو بهت منسوب میکنن تا بهره ببرن (آیه 14 بقره رو ببین).
غافل از اینکه بالاخره این فرصتطلبیها هم یه دورهای داره. شاید یه جاهایی و یه زمانهایی به کار اومده باشه، ولی اونجا که بزنگاه سرنوشتسازه، جای کسانیه که از قبل تکلیفشون با خودشون و با حق و باطل معلوم بوده: یوم لا ینفع نفسا ایمانها لم تکن آمنت من قبل او کسبت فی ایمانها خیرا (تو اون روز سرنوشتساز دیگه نمیشه از راه برسی بگی من تو جبهه حق هستم، این ایمان هیچ فایدهای واسه آدم نداره دیگه).
در تقابل حق و باطل، ممتنع نداریم؛ یا تماما با حقی یا تماما با باطل. اگر دو دلی و برخی منافعتو تو خطر میبینی (مثلا میترسی دنبالکنندههات کم شن! یا رفقات بدشون بیاد، یا کسب و کارت آسیب ببینه، یا هر تعلق دیگهای) احتمال اینکه به ورطه باطل سقوط کنی بسیار زیاده.
به نام خدا
سلام؛
خوبه آدم،
اون موقع که قدرت و توانایی داره،
خضوع داشته باشه.
وگرنه وقتی به هر دلیلی ضعیف شد
(مثلا از کهولت سن، یا از فقر، یا از تنهایی، و ... )،
دیگه خضوع معنی نداره.
آدمی که از صدر زین افتاده -خواه ناخواه- خاکی میشه.
خوبه تا وقتی اون بالاییم خاکی باشیم!
به نام خدا
سلام؛
یه روز یه بنده خدایی بود مدام دعا میکرد: "بیا کَعبه که تا دورَت بِگَردَم" ...
مدام از دلتنگی اشک میریخت،
مینالید.
تمام عمر کارش همین بود.
تا که مُرد.
آخر هم کعبه رو ندید.
خیییییلی مسخره بود؟!
مسخره کار ماست که نشستیم میگیم: "آقا بیا" ...
مَثَلِ اِمام، مَثَلِ کَعبه است.
کعبه به سمت کسی نمیره.
ما باید بریم سمتش [1].
...................
پ.ن.
1. فرمایش حضرت زهرا سلام الله علیهاست (عوالم المعارف، ج 11، ص 228.).
2. اِی که مَرا خواندهای، راه نِشانَم بده ...
3. این خودش یه پست جداست، ولی چون مرتبط بود تو پینوشت درج میکنم:
دَردِسَر -برخلاف تصوّرمون- چیزِ خوبیه.
زَحمت،
لازم که نه،
واجبه!
تو این ایُام محرّمی داشتم فکر میکردم تو محل ما کلّی آدم مسجدی و مذهبی هست، چرا پس جز تعداد مشخصی، کسی پرچم عزا نصب نمیکنه؟
و فهمیدم چرا!
چون پرچم ندارن!
این خیلی نکتهی مهمّیه!!
همه اینا اگه واسشون پرچم ببری در خونشون، پرچم میزنن! (حالا شاید یه تعدادیشونم زحمت نصب پرچم رو هم به خودت بدن!).
فکر کردی الان میخوام بگم وظیفه است که پرچم پخش کنیم؟!
نه بابا!
اگه کسی نمیخواد در این حد به خودش زحمت بده که یه پرچم برای اربابش نصب کنه، همون بهتر که سر در خونش بیپرچم بمونه.
ببین!
یعنی آدم در حد یه پرچم زدن پای کار اربابش نباشه؟
در حد یه پرچم؟!
شیعیان حضرت موسی علیه السلام، گفتن آقا جان! ما همینجا "منتظر" میمونیم، خودت و پروردگارت برید دشمنا رو شکست بدین، سرزمین موعودمونو گلستان کنین، خداییش بعدش ما میاییم! (متن قرآنه: 22 مائده).
آقا جانم!
ما هم منتظریم!
به نام خدا
سلام؛
در روزگاری به سر میبریم که تکتکمان به نوع عمیقی از احساس تنهایی مبتلاییم.
هرچقدر که زندگیمان اجتماعیتر شد، تنهاتر شدیم، نه؟!
چقدررررر حرف هم را نمیفهمیم،
چقدررررر به هم فکر نمیکنیم،
چقدرررر از هم دور و پراکندهایم،
چه بیچاره و مستاصل و تنها شدهایم.
همین که آدم قدم تو مسیر خیر میذاره، یهو درهای رحمت الهی باز میشن و مصائب از زمین و آسمون، هوار میشن سرش.
هرکس بسته به توانش تا یه جایی خودشو میکشه، ولی بی برو برگرد، یه جایی متحیر میمونه که حالا چه کنم؟!
اونوقت تازه سر برمیگردونه میبینه تا همین جاشو هم خودش نیومده. یعنی همه اون تلاش و تقلاهایی که به خیالش کرده، اصلا از جانب خودش نبوده:
من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه
ذرهای بودم و مِهر تو مرا بالا برد
اونوقت سرشو میگیره بالا و میگه: خدایا! دیگه راهی نمونده که نرفته باشم، دیگه کسی نمونده که بهش رو نزده باشم، دیگه کاری ازم برنمیاد...
معجزه، در این نهایت عجز پدیدار میشه.
کی میگه ما تنهاییم؟!
................
پ.ن.
یکی از کاراکاس پیام داده بود، خیال کردم حامده داره سر به سرم میذاره. نصف شبی هی اون انگلیسی نوشت، رسمی و جدی، هی من فارسی جواب دادم شوخی شوخی. آخر حوصلهام سر رفت، نوشتم: "کتک میقولی؟!"
دیدم دست برنمیداره، جدی جدی داره درمورد کارهام صحبت میکنه و پیشنهاد میده یه نمایشگاه اونجا برگزار کنم.
زنگ زدم به حامد (الان روزه اونجا) گفت: این آیدی من نیست!
خدایا! یعنی اگه الان تو مترجم گوگل بزنه "کتک میقولی" واسش چی ترجمه میکنه؟! :) :) :)
هی میگم تو پیج کاری سر به سر من نذارین!
به نام خدا
سلام؛
میگن از نماز، اون مقداریش پذیرفته میشه که حواسمون جمع بوده و با تمرکز خوندیمش.
به نظرم حضرت سلام، مخصوصا "سلام" رو اخر نماز گذاشته که اگر تو کلّ نماز تمرکز نداشتیم، اون تهِ تهش، موقع سلامدادن حواسمونو جمع کنیم تا شاید سلام به دریای وجود حضرت نبی، غبار غفلتها و گیجیها رو بشوره.
آخه خودش فرموده: وَلَو أَنَّهُم إِذ ظَلَموا أَنفُسَهُم جاءوکَ فَاستَغفَرُوا اللَّهَ وَاستَغفَرَ لَهُمُ الرَّسولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوّابًا رَحیمًا. یعنی مَعبر و مَفرّ و پناه و نجات از غفلتها، وجود نازنین رسول اعظم است.
السَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّها النَّبِىُّ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ.
...................
پ.ن.
1. صلّی الله علیه و آله و سلّم.
2. گاهی به اشتباه میگیم چون "جواب سلام واجبه"، ائمه علیهم السلام قطعا جواب سلام ما رو میدن. نه جانم! واجب و مستحب، ابزار دنیاست و مختص آدمایی که هنوز تو تن خاکیشون اسیرن. شهدا و فوتشدگان دیگه "واجب" ندارن. ولی "کریم" همیشه کریمه (چه بسا خارج از بدن مادّیش، کریمتر هم باشه) و در مرام کریم نیست که اظهار ارادت عبدی رو در قالب سلام، بیپاسخ بذاره...
بهبه! چه عطری داره جواب سلام کریم ...
3. توی همهی اعرابها، به تشدید علاقه خاصی دارم. اصلا روش تعصّب دارم!
4. پیر شدی "پارسیبلاگ" جان... پیر شدی... همه دندوناتم ریخته... دو تا ایموجی درست درمونم نداری دیگه... ولی همچنان ز جان دوست دارمت.
بهنام خدا
سلام؛
عزاداریهاتون قبول انشاءالله
مصیبت اباعبدلله، خیلی بزرگ و خردکننده است. تازه چیزی که ما میشنویم و میفهمیم، در برابر اون حقیقت عظیم، اون مصیبت وحشتناکی که بر آل الله گذشت، هیچه.
ولی با اینهمه، و با اینکه این عزای سنگین رو تقسیم میکنیم تو ده روز و جرعهجرعه سر میکشیم، باز هم پایان روز عاشورا قلب آدم سنگینه و حال آدم بده.
اصلا هرجور حساب کنی که چه اتفاقی بیفته و چه جریاناتی پیش بیاد این داغ، سرد میشه و دلت آروم میشه، میبینی هیچی! زمین و زمان به هم بیاد، این زخم عمیق هم نمیاد.
شاید تو این حال و هوا آدم بهتر بفهمه علت اینهمه لعن و نفرین زیارت عاشورا و دعای علقمه چیه. دل پر درد محب بیچارهای که دستش از یاری مولاش کوتاهه و از بخت بدش، تو دنیای بی حسین چشم باز کرده، با اظهار عشق به سرورش و اعلام برائت از دشمنانش آروم میشه.
دو تا شبهه:
1. میگن امام علیه السلام روز عاشورا شهید شدن. منطقیش اینه طرف فوت کنه بعد براش عزاداری کنن، نه که هنوز زنده است، ما به سر و سینه بزنیم!
بله اگر بنده و شمای دلنگران فوت کردیم، جا داره اینجوری برامون عزاداری کنن، بلکه هم اصن جشن بگیرن!
ولی مصیبت مولای غریبمون اینقدر سنگینه که نمیشه یهو وارد عاشورا شد. لازمه از مدتی قبلش، دل آماده شه، مصیبت مزهمزه شه، تا آدم دق نکنه. همینجوریش با ده روز آمادگی، آدم روز عاشورا کم میاره (آدم هم یعنی کسی که دلش لبریز از محبت اباعبدلله علیه السلامه).
2. میگن لعن و نفرین نکنین، انرژی منفی داره و اثراتش تو زندگی به خودتون برمیگرده.
اولا ما لعن نکردیم، خدا لعن کرده. ما کلام خدا رو تکرار میکنیم. زیارت عاشورا، حدیث قدسیه یعنی از طرف خود خدا نازل شده. توی قرآن هم خدا لعن کرده "قُتِلَ اَصحابُ الاُخدود" و ... .
لعن و نفرین گاهی حقه، گاهی ناحق. مثلا همینجوری آدم عادت به نفرین داشته باشه سر هر چیز کوچکی ملت رو لعن و نفرین کنه، بله این نابجاست. ولی یه جایی حقه. چیزی که حقه، به جاست و باید انجام شه. این تبری جستنه. یعنی من که نبودم مولامو یاری کنم، ولی از دشمنانش و از هرکاری که بر ضد مولای غریبمون کردن، از سکوت و رضایت و همراهی و جنایت، از همش نفرت دارم.
خدا ازشون نگذره و عذابشونو زیاد کنه.
................
پ.ن.
1. دعای علقمه، دعاییه که بعد از زیارت عاشورا سفارش شده خونده شه. معمولا بعد از زیارات، دعای خاصی سفارش شده که تو مفاتیح بعد از اون زیارت درج شده. این دعاها یه جورایی تفسیر و مکمل اون زیارت هستن. امشب دعای علقمه رو بعد از زیارت عاشوراتون بخونین تا قلبتون آروم شه.
2. اَللَّهُمَّ أَحْیِنِی حَیَاهَ مُحَمَّدٍ وَ ذُرِّیَّتِهِ وَ أَمِتْنِی مَمَاتَهُمْ وَ تَوَفَّنِی عَلَی مِلَّتِهِمْ ...
به نام خدا
سلام؛
یه پرنده تو محلمون هست، صدای عجیبی داره.
غیر از صدای گنجشکها، کلاغها، دمجنبانکها، قمریها، و اون کبوترهای خاکستری که دستهجمعی رو کابلهای برق میشینن.
وقتی میخونه یه سمفونی لطیفی راه میندازه که آدم دوست داره فقط بشینه و گوش کنه.
یه آواز فرازمینی داره. چیزی مثل جستوخیز نرم نسیم لابلای ریسههای کریستالی. اینقدر بلند و نزدیک که انگار همینجا توی اتاق داره میخونه.
یه بار رفتم تو نخش دیدم از حدود 4صبح شروع میکنه به آوازخوندن تا اذان. باز ادامه میده تا طلوع.
موقع طلوع، صدای بقیه پرندهها هم درمیاد؛ از گنجشکها تا قناری و طوطیها، همه مدتی میخونن. صدای اون هم بین این همهمه هست. بعد که همه ساکت میشن و همراه تک و توک ماشینها، میرن پی روزی، باز اون همچنان میخونه. هرچی هیاهوی رفت و آمد آدما بیشتر میشه، صداش ضعیفتر به گوش میرسه ولی باز میخونه.
یه بند!
تو سکوت ظهر، صداش اکو میشه و مثل رود تو محل جاریه. فقط شب نمیخونه.
یعنی یه پرنده، عین آمار، از سحر تا دمدمای غروب آفتاب، یه بند ذکر میگه.
بنده هم اشرف مخلوقات هستم!
................
پ.ن. بهش میگن بلبل خرما
به نام خدا
سلام؛
هیچ قرصی،
هیچ قرصی،
هیچ قرصی،
حالِ دلِ آدَمو خوب نِمیکنه!
قرصها فقط زورشون به تَنِ آدم میرسه.
فوقش اختلالی تو عملکرد مغز ایجاد کنن؛ بخشی رو غیرفعال یا بیشفعال کنن.
اما درنهایت، فقط مُسَکّنِ مُوَقَّتاند.
حالِ آدمو خوب نمیکنن!
حالِ خوب، دلِ سالِم و قَوی میخواد.
تا کَسی رابطهاشو با خدا قوی نکنه، به قوّت و سلامت نمیرسه.
.................
پ.ن. اَنجامِ واجِبات وَ تَرکِ مُحَرَّمات.
به نام خدا
سلام؛
عزیزان،
ما منتسبیم به حضرت زهرا سلام الله علیها.
چون شیعهزادهایم، ما رو به اسم امیرالمومنین علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها میشناسن.
اگه این نکته یادمون باشه، خیلی کارا رو رومون نمیشه بکنیم، خیلی کارا رو هم رومون نمیشه نکنیم !
بخواییم و نخواییم، وجود ما به اون انوار پربرکت الهی وصله و باهاشون نسبت داریم و مُهر ولایتشون، رو پیشونیمون خورده و هرجای دنیا که بریم، ما رو با این مهر میبینن و با این نشونی میشناسن.
آدم از فکر سنگینی این بار، شونههاش درد میگیره !
انشاءالله با عنایت و دعای خودشون، لایق این فیض عظیم خدا و این نگاه خاص پروردگار بهمون باشیم.
....................
پ.ن.
1. نه خدا نه ائمه اطهار علیهم السلام، به نماز و حجاب و بندگی من نیاز ندارن. من هر گلی بزنم، به سر خودم زدم، و هر کوتاهیای کنم، خودمو بیچاره کردم.
بچهها که امتحان دارن بهشون میگم برای من فرقی نمیکنه چه نمرهای بیارین، برام مهمه ببینم تلاشتونو کردین. کاش منم فردا بتونم سرمو بالا بگیرم و بگم لااقل تلاشمو کردم.
2. نمیتونم بخوابم. از فکر اینکه "هو الحی القیوم"، از فکر اینکه تو دائم بیداری و دائم حواست بهم هست و هوامو داری، خوابم نمیبره. خجالت میکشم عمرم به خواب بگذره. اهل عبادت هم که نیستم. خلوضع شدم!
3. یه وقتایی نیاز به خلوت و تمرکز دارم. به شدت مشغول کاری هستم و باید متمرکز باشم. دقیقا همون موقع بچهها مدام مامان مامان میکنن و کلی حرف و خاطره و سوال و مشکل دارن!! گاهی که خیلی کلافه میشم به خودم میگم خب این بچه مگه جز تو کی رو داره؟ حرفاشو به کی بزنه؟ مشکلشو کی حل کنه؟
خدایا! من مگه جز تو کی رو دارم؟
بیا و توجهی به من کن ...
بیا و یه جور دیگه منو ببین ...
اونجور که خوبا رو میبینی ...
خب من امید بستم،
و تو هم کریمی.