به نام خدا
سلام آقای رئیس؛
امیدوارم "خوب" باشید..
اگر از حال ما بپرسید، ملالی نیست جز "دوری" شما!
به جا آوردید؟ ما امتداد همان نسلی هستیم که سیاست "فرزند کمتر، زندگی بهتر" را به هر شکلی، حتی از طریق بیسکویت "مادر" به خوردمان دادند.. بقایای همان نسلی که زمانی، برای یاری "لشکر اسلام" تولید شدیم و زمانی با شعار "بچه هوا و هوسه، یکی خوبه دوتا بسه!!" به حاشیه ی بلاتکلیفی رانده شدیم.. همان هایی که زمانی والدینشان به خاطر تولید آنها، نشان افتخارِ "کوپن" دریافت کردند و زمانی دیگر، به اُملی متهم شدند و مورد شماتت قرار گرفتند..
ما همان نسل "آینده سازی" هستیم که امروز باید زمامدار امور مملکت می بودیم، اما همچنان زیر سایه ی "پدر ـبزرگــــ خوانده" هایمان، شربت " بی کاری " سر می کشیم..
گاهی از سر همین " بی کاری " سوالاتی ذهن ما را مشغول می کند، گفتیم با شما در میان بگذاریم شاید شما پاسخی داشته باشید:
*
جناب رئیس! چرا در روزهایی که بزگترین مشکل کشور، بی کاری جوانان و هدر رفتن بی رویه ی اینهمه انرژی است، دغدغه ی بزرگ شما، "رفع فیلترینگ" است؟ آدم گاهی خیال می کند قصد دارید این انرژی بی انتها را به سمت مجاری فیس بوک و امثالهم هدایت کنید تا از فرط بی کاری، به پای دولت نپیچند و داعیه دار فرصت های "اشتغال" و "ازدواج" و "امنیت" و "رفاه" نشوند!
البته مستحضرید که انسان ممکن الخطاست و این شیطان هم که دست از اغفال ما جوانان بر نمی دارد و بی کاری هم مضاف بر تمام این ها، موجب نقش بستن چنین افکار انحرافی ای در وجود ما شده! اما خب، از قدیم گفته ایـــد: "ندانستن عیب نیست، نپرسیدن عیب است!" این است که ما می پرسیم که خدا ی ناکرده "عیب" نباشد!
*
فرمودید: "رسانه ها چنان از یارانه صحبت می کنند که مردم خیال می کنند یارانه هم مثل هسته ای، حق مسلم آنهاست!"
جناب "حقوق دان"! گویا فراموش کرده اید که زمانی به بهانه ی همین یارانه ها، چماق قیمت های دوبل و سوبل -که چه عرض کنم، هزاران اوبل- چنان بر فرق این مردم کوبیده شد که فرصت نکردند "نفس" بکشند تا چه رسد به "فریاد"! حالا امروز که زیر بار اینهمه فشار، عده ای بی صدا "فنا" شدند و عده ای "دیوانه" و روز به روز با این افزایش قیمتِ ناجوانمردانه، آمار "تلفات" سر به فلک می کشد، مدعی هستید که یارانه "حق" این مردم نیست؟! آدم گاهی خیال می کند شما اصلا خجالت نمی کشید!
انرژی هسته ای که اذعان داشتید حق مسلم ماست، چنان "یتیمانه" تسلیم چنگال "گرگان بی صفت" شد که همچنان گیجیم! یارانه که دیگر پیش کش!
*
لابد این خبر به شما هم رسیده که به یک "تاجر خاص" هشتاد میلیون یورو ارز با هزینه ی انتقال کم و سرعت انتقال بالا داده شده که ده ها میلیار تومان سود بادآورده برای او داشته است! من نمی دانم "هشتاد میلیون یورو" یعنی چه؟! یا کنار "ده ها میلیار تومان" چند صفر "کله گنده" سینه سپر کرده است، فقط خواستم بگویم از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، در بیمارستان های "دولتی" ما غوغایی است! خبر دارید که در بیمارستانِ ....(بیییییب)..... نوزادانی که به دلیل نارس بودن یا مشکلات دیگر در بخش مراقبت های ویژه بستری هستند به علت عدم توانایی والدین در پرداخت هزینه های سرسام آور این "بیمارستان دولتی" همان جا رها می شوند تا به بهزیستی سپرده شوند؟! خبر دارید که عده ای توان پرداخت شبی چهارصد هزار تومان را واقعا ندارند و ناچارند جگرگوشه هایشان را به امان خدا رها کنند؟ خبر دارید رسم بر این است که تا زمانی که هزینه پرداخت نکنی داخل آدم حساب نمی شوی؛ خواه ترخیص نوزاد باشد، خواه جراحی یک فردِ در شرف مرگ؟!
لابد شما که در راس امورید با خبرید چون مردم عادی به قدری خبردار شده اند که خیریه های مردمی راه انداخته اند و برای این نوزادان بی گناه که هنوز فرصت تجربه ی تلخ و شیرین زندگی را نیافته، سرازیر ورطه ی یتیمی و بی کسی می شوند، کمک های نقدی جمع می کنند، بلکه از هر چندین و چند نوزاد، یکی شامل این نوع دوستی بشود!
بگذریم اما فکر می کنید مادری که بعد از تحمل آن همه مشقت بارداری و زایمان، ناگزیر است - تنها به جرم فقر - از جگرگوشه اش چشم پوشی کند دیگر هرگز می تواند روی آرامش را ببیند؟! آیا دیگر از پدری که چنین شرمنده ی همسر و فرزندانش می شود چیزی باقی می ماند؟! سرنوشت این همه طفل معصوم بدون سرپرست چیست؟! آیا می توانیم مدعی باشیم که مسلمانیم و این است مملکت اسلامی؟!
*
اگر بعد از انتخابات همچنان مدعی هستید که "تابع ولایت فقیه" هستید لطفا بفرمایید خبر از نگرانی رهبر معظم در رابطه با رشد کند و پیری زودرس جمعیت کشور دارید؟! اگر دارید چه "تدبیری" اندیشیده اید؟ و اگر ندارید... وای بر ما و وای تر بر شما!
*
طولانی شد.. این "دل" ها، "درد" بسیار دارد اما این درد دل نبود، "دادِ دل" بود.. همان که به جایی نمی رسد!
در زلف تو بند بود دادِ دل ما
در بند کمند بود دادِ دل ما
ای داد، به دادِ دل ما کس نرسید
از بس که بلند بود دادِ دل ما... (قیصر امین پور)
آخر رئسا همیشه سرشان شلوغ است.. خصوصا شما که رئیس مملکتی شده اید که "میراث سوء تدبیر دولت پیشین" است؛ پر از "تحریم"، پر از "مشکلات سیاسی"، پر از "کشمکش های داخلی"، پر از "خزانه ی خالی"..!
اما اگر در خلال تمام این "مصیبت ها"، فرصتی یافتید، نگاهی به زیر پاهایتان بیندازید.. ما اینجاییم.. همین پایین.. داریم "لِه" می شویم!
به نام خدا
سلام؛
*
به فرموده ی بزرگان، خداوند دارای صفات مختلفیه و این صفات خودش رو در وجود انسان قرار داده.
منتها ظهور برخی از این صفات - بنا به مصالحی - در جنس مرد بیشتره و بروز و ظهور برخی دیگر در جنس زن.
مثلا صفت جلال در مردان نمایان تره تا صفت جمال. یعنی به مرد که نگاه می کنی صلابت، قدرت و نیروی جسمانی رو بیشتر می بینی تا عطوفت، رحمت، محبت و ..
در زن، درست برعکسه؛ پس وقتی به زن نگاه می کنی بیشتر ظرافت، زیبایی، عطوفت، محبت، رحمت، انعطاف و ... رو در وجودش می بینی تا صلابت و قدرتو...
اما این به این معنی نیست که زن ها صفت جمال الهی رو دارن و مردان صفت جلال رو. بلکه زن ها بیشتر صفت جمال رو از خودشون بروز می دن و صفت جلالشون نهفته و پنهانه و مردها برعکس.
اینه که گاهی آدم فراموش می کنه این مردِ سرشار از قدرت و صلابت، می تونه تا چه حد دل مهربون و رئوفی داشته باشه و این زنِ سرشار از ظرافت و محبت، چه نیروی عظیمی در وجودش پنهان کرده...
**
مادر، ستون خونه است؛ ستون یعنی تکیه گاه. و پدر، دیوارهای خونه است؛ دیوار یعنی مرز، قانون.
اگر ستون خونه سرجاش باشه و از استحکام کافی برخوردار باشه، دیوارها هم محکم و استوار سرجاشون می ایستند و در نتیجه سقفِ امنیت و آرامشِ خانه هم بر فراز هر دوی این ها گسترده است.
تو این خونه، بچه ها احساس امنیت و آرامش می کنن و همه چیز سر جای خودشه. هر کی هرکی نیست، هرکس ساز خودشو نمی زنه. ناهنجاری وجود نداره و همه روی یک مسیر درست و مشخص حرکت می کنن و در نتیجه فرصت رشد دارن و می تونن به کمال برسن.
***
پدرِ خونه که مریض بشه، مادر هست.. همه خیالشون راحته که هم به پدر می رسه، هم به بچه ها، هم همه چیز خونه سر جاشه..
بچه ها که مریض شن، باز همه خیالشون راحته که مادر هست.. همه چیز سر جاشه..
نیروی مادر دیده نمی شه، صفت جلالش پنهانه و تو چشم نیست.. اما تکیه گاه همه ی خانواده است..
خدا نیاره اون روزیو که مادر خونه بیفته.. مادر ستونه.. ستون که بریزه دیگه نه دیوارهای پدر سر جاشه و نه سقف امنیتی بالا سر بچه هاست.. همه مضطرب و پریشون می شن.. همه غم زده و کلافه اند.. هیچی سر جاش نیست.. همه دستپاچه اند..
اینه که مادر سعی می کنه تا جایی که ممکنه نیفته..
تنها زمانی که مقدمه ی بالا رو بدونی می تونی بفهمی که مادر (این موجود به ظاهر ظریف و شکننده،) این نیروی عظیمو از کجا میاره که می تونه اینقدر تحمل کنه و خودشو نگه داره؟
وقتی تحمل رو به حد اعلای خودش می رسونه و به جایی می رسه که می بینه به زودی میوفته، آخرین توانشو به کار می گیره و تمام کارها و وظایفشو انجام می ده؛ آشپزی می کنه، خونه رو مرتب می کنه و ظرف ها رو می شوره، بچه ها رو حموم می کنه و تا جایی که توان داره همه چیزو چنان سر جای خودش می چینه که اگه چند روزی افتاد، آب از آب تکون نخوره..
آخه می دونه که اگه اون نباشه که این کارا رو انجام بده کس دیگه ای از پس چنین مسئولیتی برنمیاد.. کار خودشه..
****
خدا کنه مادر که مریض می شه، زود خوب شه و از جاش بلند شه.. خدا نکنه مادری، مدت ها گرفتار بستر بیماری شه.. هی این پدر و بچه ها می رن و میان و مغموم و مضطرب نگاهش می کنن.. اصلا انگار خونه دیگه نور نداره.. تاریکه... سرده... هی خدا خدا می کنن زودتر خوب شه.. دستپاچه اند... نمی دونن چیکار باید بکنن..
خدا کنه وقتی بچه ها می بینن مادر داره گندم آسیاب می کنه، خمیر درست می کنه و نون می پزه، خونه رو تمیز می کنه ، بچه هاشو حموم می کنه ، موهای دخترشو شونه می کنه... دلشون نریزه... خدا کنه همه ی اینا نشونه ی این نباشه که مادر می خواد بیوفته..
آخه ستون که بیفته، دیوارها هم می ریزن، این بچه ها بی پناه می شن.. همین که می رن مسجد به پدر خبر بدن که بیا مادرمون رفت.. یهو می بینن علی (ع)، فاتح خیبر، پهلوان یکه تاز میدان های جنگ، از مسجد تا خونه هی زمین می خوره.. باز بلند می شه دوباره زمین می خوره...
آخه ستونش ریخته.. تکیه گاهش افتاده... چطوری دیگه سرپا باشه...
به نام خدا
سلام بانو؛
.
.
اگر یک کودک، علاقه ی شدیدی هم به تخریب داشته باشه،
جلوی چشم مادرش، خرابکاری نمی کنه!
چون در غیر این صورت...
.
اگر یک دانشجو، مهارت فوق الطبیعه ای هم در تقلب داشته باشه،
جلوی چشم استادش، حتماً به دانسته های خودش اکتفا می کنه!
چون در غیر این صورت...
.
اگر یک راننده، کلاً علاقه ای به علائم و چراغ راهنمایی رانندگی نداشته باشه،
جلوی چشم پلیس، بسیااااااااار علاقمند می شه!
چون در غیر این صورت...
.
خلاصه اینکه، هرکس علاقمند به شکستن قانونی باشه،
یا کلا به قانونی علاقمند نباشه،
وقتی می بینه صاحبش هست، به شدت قانون گرا می شه!
شوخی که نیست!
صاحبش هست...
.
.
.
پس در اینجا چند حالت وجود داره:
.
1. یا اینکه ما اطلاع/ اعتقاد نداریم خدایی هست!
.
2. یا اطلاع/ اعتقاد نداریم خدایی که هست، هر جا باشیم و هرکار کنیم می بینه!
.
3. یا اطلاع/ اعتقاد نداریم خدایی که حاضر و ناظر است، بابت تخلف از قوانینش مجازاتمان می کنه آن هم شدید!
.
4. یا کاملا اطلاع داریم و لابد پشتمون به یه نیروی برتری گرمه (معاذالله) که در برابر خشم الهی از ما محافظت کنه!
.
.
عالم، محضـر خداست؛
در محضر خدا، معصیت نکنیم. (امام خمینی ره)
.
.
در مکانی که کنی قصد گناه،
گر کند کودکی از دور نگاه،
شرمت آید، ز گنه در گذری،
پرده ی عصمت خود را ندری،
شرمت ناید ز خداوند جهان؟
کو بود آگه اسرار و نهان...
به نام خدا
سلام گل نازنینم؛
گاهی وقتا همچین به ضرس قاطع می گیم "خدا می بخشه" که انگار نامه رسمی دستمونه، محکم و مستند و دیگه رد خور نداره که خدای متعالی -نعوذ بالله- فرموده "بنده ی نازنین من! شما بفرما گناه کن کاریت نباشه.. خودم می بخشمت!"
اگر قرار به اینچنین بخششی بود پس چرا اصلا از اول اینهمه پیامبر فرستاده شد و اینهمه احکام ریز ریزی که تمام شئون زندگیمونو در نظر گرفتن و اینهمه باید و نباید و چنین و چنان؟
یعنی واقعا پیش خودمون خیال می کنیم که -نعوذبالله- خدای متعالی با ما شوخی داشته؟ یعنی اینهمه دستورات مختلف برای ما فرستاده که ما سرپیچی کنیم و او هم ببخشه؟! یعنی ما کمتر از ذره ها، به قد و قواره ای رسیدیم که خدا فرمان بده ما سرپیچی کنیم و بعد خدا هم ببخشه؟
خودمونو مسخره نکنیم دیگه!
خیلی زشته هر حکمی باب میلمون باشه بگیم چشم و هرکدوم هم راه دستمون نباشه بگیم "خدا می بخشه"
اگر قرار به اینچنین بخششی بود سزاوار بود همون اول کاری که پدر بزرگوارمون حضرت آدم و مادر بزرگوارمون حضرت حوّا (علی نبینا و آله و علیهماالسلام) تو تمام اون بهشت به اون گستردگی و از میون اونهمه فراوونی نعمت، دست گذاشتن رو یه عدد سیب، خدا به روشون نمیاورد و می گفت عیب نداره یه سیب که قابل شما رو نداره!
اما به خاطر همون یه عدد سیب، چنان جریمه عظیمی پرداختن که بعد از قرن ها، ماها که از نسلشونیم هنوز داریم تاوان پس می دیم! یعنی یه عدد سیب اینقدر ارزش داشت؟! یا نه! موضوع اصلا یه چیز دیگه است؟
موضوع، تسلیم در برابر امر خدا و رضا در برابر خواست خداست.. اصلا آدمیزاد دو پا، کی باشه که بخواد از فرمان خدا سرپیچی کنه و رو حرف خدا حرف بیاره؟!
من و تویی که به قول شاعر (بیدل دهلوی):
کف خاکی که بر بادش توان داد
به خون گِل کرده آدم آفریدند...
کی باشیم که بخوایم بین فرامین الهی انتخاب کنیم که کدومو بگیم چشم کدومو بپیچونیم و از زیرش در بریم؟!
چه سان سر تابم از فرمان تسلیم؟
که چون ابرویم از خم آفریدند...
اصلا ما آفریده شده ایم که بگیم "چشم"!
وقتی از فرمان کسی سرپیچی می کنیم خودمونو در حد اون دونستیم و هیچی نباشه اومدیم خودمونو کنار اون قرار دادیم که تونستیم سرپیچی کنیم. یعنی اومدیم "من" را در کنار "او" مطرح کردیم که تونستیم برای خودمون وجودی قائل باشیم که می تونه تصمیم بگیره اطاعت کنه یا سرپیچی!
خداوند در قران دستور داده که از پدر و مادرت اطاعت کن (جز در خلاف فرمان خدا) و بهشون نیکی کن یعنی در کنار وجود نازنین پدر و مادر دیگه نیا "من" رو مطرح کن. من انسانم، پدر و مادرم انسانند، از نظر خلقت، ساختار وجودی و .. عین همیم. اما خدای متعالی اجازه نداده در برابر پدر و مادرم بگم "من". گفته بگو "چشم". چون زحمتمو کشیدن. اشاره می فرماید در قران شریف که مادر با چه سختی دوره بارداری و زایمان و شیردهی رو می گذرونه. چون برامون زحمت کشیدن حق دارن گردنمون. چون بهمون نیکی کردن باید در حقشون نیکی کنیم...
اونوقت با تمام این اوصاف، منی که در کنار انسان دیگری به نام پدر و مادر حق منیت ندارم، در کنار خدا جا می گیرم که بخوام مطرح باشم؟! بخوام بگم "من"؟
خدای با اون عظمت که اصلا تصور ما گنجایش درکش رو نداره چقدر زیبا در سوره الرحمن با ما صحبت می کنه، نعمت هاشو برامون می شموره، محبت هاشو یادمون می ندازه تا ما رو می رسونه به اینجا که می فرماید:
هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلاَّ الْإِحْسانُ (60) فَبِأَیِّ آلاءِ رَبِّکُما تُکَذِّبانِ (61)
آیا جزای نیکی، جز نیکی است؟ پس کدامین نعمت های پروردگارتان را انکار می کنید؟
خجالت آوره، بنده ای در قد و قواره ما، خدای خودشو -نعوذ بالله- دست کم بگیره یا خودشو اینقدر دست بالا بگیره که وقتی به معروفی امر می شه یا از منکری نهی می شه، بخنده و بگه: "خدا می بخشه!"
خوبه آدم هرازگاهی قد و وزنشو اندازه بگیره با یه گوشه از مخلوقات خدا مقایسه کنه ببینه کجای عالمه و چقدریه؟! تا حواسشو جمع کنه خیلی از حد خودش پا رو فراتر نذاره و یادش بمونه این "من" بزرگی که واسه خودش ساخته اصلا در مقایسه با ابعاد عالم قابل مطرح شدن نیست.
وقتشه از یه گوشه زندگیمون شروع کنیم به جمع کردن.. یه خورده خودمونو جمع و جور کنیم. بعضی عادات خیلی سخته ترک کردنشون.. یه عمر باهاشون خو گرفتی، همه اونجوری دیدنت اونجوری شناختنت، حالا بخوای عوض شی و کنار بذاریشون واقعا سخته. هزاری اعمالتو درست کنی و با خودت صاف و صادق باشی، باز می بینی یه گوشه زندگی کُمیتت لنگه.. خیلی سخته، آدم خیلی باید با خودش کلنجار بره، خیلی باید بالا پایین کنه، اگه فضل و کرم خدا نباشه و خودش دستگیری نکنه واقعا نشدنیه.
اما باید خواست و جدیت داشت. تا خدا هم به فضلش نظری بهمون کنه و محال های زندگیمونو ممکن کنه ان شاءالله.
به نام خدا
سلام؛
فردا، طلوع خورشید چه تماشایی خواهد بود..
مدت زیادی با سرخی طلوع، مانوس بوده ام... هر صبح، فرصت تماشایش برایم مهیا می شد.. چه روزگاری بود..
هر طلوعی، با طلوع دیگر متفاوت بود..
هر طلوعی، رنگ خودش را داشت..
بی شک، خورشید فردا هم، طلوع دیگری دارد... با هزار رنگ متفاوت خود... طلوع هزار رنگ افلاکی، بر سر دنیای هزار رنگِ خاکی..
خیلی تفاوت دارند رنگ های نوری و رنگ های چاپی.. همه این را می دانند...
رنگ های نوری، شفافیت و خلوص ویژه خود را دارند که دست بشر به تولیدش نمی رسد..
اما رنگ های چاپی، کدر و چرک و خسته اند... مثل رنگ هایی که به دنیایمان می زنیم.. دنیای هزار رنگِ خاکستری...
***
فردا، طلوع خورشید چه تماشایی خواهد بود..
شاید هر روز یک خورشیدِ دیگر طلوع می کند..
همه خورشیدند با همان طلوع و همان غروب اما هر طلوعی و هر غروبی مختص یک خورشید است...
مثلا ظهر عاشورا، به روایتی، دو خورشید در آسمان دیده شده، شاید هم هفتاد و دو خورشید بودند که نور هفتاد خورشید، تحت الشعاء آن دو خورشید، به چشم نیامده...
کسی چه می داند؟!
اما به نظرم فردا، همه خورشید ها یک جا طلوع خواهند کرد:
چون که صد آید، نود هم پیش ماست...
نیمه شعبان، خیلی شادی دارد، خیلی شعف برانگیز است اما، بی اغراق یک غمی هم دارد..
غیر از غم های رایج..
یک غمی از جنس اشتیاق...
یک غمی از جنس محبت، از جنس...
از جنس مشتاقی و مهجوری:
مشتاقی و مهجوری، دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد، پایان شکیبایی..
***
یعنی یک وقت کسی را خیلی دوست داری، خیلی خاطرش عزیز است، دوریش برایت فوق العاده سخت است... غم دوریش بوی غربت می دهد.. بوی بی کسی.. اما همین که نگاهت به نگاهش پیوند می خورد، هرچه بر سرت آمده، یک جا از خاطرت رخت بر می بندد:
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم؟ چو بیایی، غمم از دل برود...
اما یک زمانی هم هست کسی را خیلی دوست داری، نه که خیلی، بی اندازه دوست داری، اصلا خاک و گِلت را به شبنم مِهرش آغشته اند.. یعنی اصلا وجودت به وجودش گره خورده است.. این غیر از محبت های دیگر است.. دوریش برایت نه فوق العاده که فوق فوق فوق همه ی عادت ها، سخت است..
غم دوریش بوی غربت می دهد.. بوی تنهایی... بی کسی... بوی ثانیه هایی که دستت از همه جا کوتاه است.. بوی زخمی که هیچ مرحمی التهابش را کم نمی کند..
هرکجا نگاهت پر می کشد، در پی نگاه آشنای او می گردد... هر کس را می بینی، وجودش را زیر و رو می کنی تا نشانی از محبوبت بیابی.. به هر جا می رسی، یک طور دیگری نفس می کشی.. شاید زمانی عطر نفسش آنجا پیچیده باشد.. کسی چه می داند؟!
خیالت، لحظه به لحظه، هنگامه ی دیدار را ورق می زند... به امید روزی که نگاهت به نگاهش پیوند بخورد، شاید ...
اما دستت کوتاه است..
در اشتیاقش می سوزی... اما دستت کوتاه است... دستت به دامانش نمی رسد..
نه نشان از کویش داری که:
پای سگ بوسید مجنون، خلق گفتند: آن چه بود؟!
گفت: این سگ، گاهگاهی کوی لیلی رفته بود...
نه نشان از رویش:
روی نگار در نظرم جلوه می نمود،
وز دور، بوسه بر رخ مهتاب می زدم...
این چنین است که از دست بخواهد شد، پایان شکیبایی...
***
اصلا گیرم که نشان کویش را هم داشتم.. با کدام آبرو؟!
دانستم که دنیا محضر خداست و او چشم بینای خدا و گوش شنوای خداست...
دانستم که دیدگان من است که گنجایش حضورش را ندارد.. این منم که ازو غایبم..
او همیشه حاضر است..
این منم که او را نمی بینم... صدایش را نمی شنوم... او همیشه مرا می بیند، صدایم را می شنود...
دانستم و جسورانه در محضرش، خود را به انواع گناهان آلودم!
شرمنده ام.. دستم خالی است.. وجودم خاکی است.. چه کنم؟
اگر شرمندگیم مرا از در این خانه بازدارد، به کدام خانه و کدام صاحب خانه ی دیگر پناه ببرم؟
گر بَرکَنَم دل از تو و بردارم از تو مِهر
این مِهر بر که افکنم؟ این دل، کجا بَرَم؟
***
نه که بر لحظه هایم، نام انتظار بگذارم... نه که مِهرش به دست من در دلم ریشه دوانده باشد... نه که به طمعی، در پی اش باشم:
من آب زندگانی از لعل تو نخواهم،
بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت...
***
قرار نبود عیدانه نیمه شعبانم، غم انگیز باشد...
اما حقیقتا تمام این اشتیاق به غمی آغشته است که از آن گریزی هم نیست؛
غمی از جنس مهجوری...
***
ای پادشاه خوبان، تن ها فدای جانت،
سرهای تاج داران، بر خاک آستانت؛
رفتی و بر لب آمد، جانم ز تلخ کامی،
بازآی تا ببوسم لعل شکر فشانت؛
گر دست گیری ای دوست، از پافتادگان را،
دریاب تا نمردند، از هجــــــــــر خستگانت...
به نام خدا
سلام
شنیده ام روز عاشورا، پس از به شهادت رسیدن امام حسین علیه السلام، حدود چهل نفر از اراذل و اوباش لشکر یزید را فرستادند برای هتک حرمت حرم ثارالله...
این گروه، وحشیانه به سمت خیمه های مولا تاختند اما بعد از مدت کوتاهی، تعداد کمی از آنها مجروح و شکست خورده بازگشتند.. زمانی که علت را از آن حرام زاده ها جویا شدند، گفتند: وقتی به سمت خیمه ها می تاختیم، علی [علیه السلام] را بر در خیمه ها یافتیم که با شمشیر کشیده در انتظارمان بود! بسیاری از ما را به قتل رساند و تعدادی موفق به عقب نشینی شدیم...
شنیده ام این روزها، پس از هتک حرمت حرم شریف حجربن عدی، آن حرام زاده ها تهدید کرده اند که اگر دستشان برسد حرم حضرت زینب سلام الله علیها را هم تخریب می کنند...
گویا دشمنان شما بیشتر از مدعیان محبتتان، برای تحقق امر ظهور عجله دارند...
فکر می کنیم خیلی زحمت می کشیم ته مانده ایمانمان را حفظ می کنیم! خیال می کنیم خیلی هنر است تمام همّتمان در انتظار فرج، در شعر و شاعری و اس ام اس خلاصه شود! خیال می کنیم کارمان خیلی درست است که هرازگاهی دعای فرجی از میان لب هایمان عبور می کند! و لابد قرار است با این دعاهای عهد دست و پاشکسته، به یاوران مخصوص شما ملحق شویم!
چقدر اوضاعمان وخیم است که باید -به قول آیت الله بهجت رحمت الله علیه- بنشینیم دست به دعا شویم که خداوند توفیقمان دهد در روزگار ظهور، تیری به سمتتان پرتاب نکنیم!
چه خوش خیالیم و بی همت و سست و سهل انگار! و در عوض تا دلتان بخواهد مدعی و مدعی و مدعی!
از آن طرف، هرچه ما کم کاری کردیم و می کنیم، دشمنان جبران می کنند... اگر دغدغه امروز ما، بیدار شدن برای یک نماز صبح دو رکعتی است، در عوض دشمنان دارند شبانه روز کار می کنند...
شنیده ام کوچه به کوچه، خانه به خانه به دنبالتان می گردند... شنیده ام هرجا که گمان می کنند شاید روزی، ساعتی از آنجا عبور کنید را بمب گذاری می کنند... گویا آنها به ملاقات شما مشتاق ترند... کار عشّاق را می کنند! .. ناامید هم نمی شوند برخلاف ما که بعد از دوبار دعای فرج خواندن قید انتظار را می زنیم!
اصلا شنیده ام بالای برج شیطانیشان که نزدیک بیت الله الحرام ساخته اند، تک تیرانداز نشانده اند تا هر زمان به خانه خدا تکیه زدید و ندا سر دادید: " بدانید من پسر علی (ع) هستم... بدانید که جدّم حسین (ع) را با لب تشنه به شهادت رساندند..." مجال ندهند!
ظاهرا دشمنان ما، خیلی پیش تر از ما به "یقین" رسیده اند! ما ولی همچنان اندر خم یک کوچه ایم!!
این روزها زمزمه های ظهورتان رساتر شده انگار...
ای کاش مسبب تحقق امر ظهور ما باشیم... ای کاش روزی نرسد که سرافکنده شویم از اینکه دشمنانتان بر ما سبقت جستند! ای کاش اینقدر که سرگشته امور دنیا دور خودمان می چرخیم، کمی هم دغدغه شما رو داشته باشیم...
شنیده ام فرموده اید: "این مردم که دسته دسته برای زیارت به جمکران می آیند هیچ کدام خواهان ما نیستند! هرکس دنبال حوائج شخصی (مادی) خودش است..."
شنیده ام فرموده اید: "این مردم به قدر آب خوردنی ما را نمی خواهند..."
شنیده ام مادرتان حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها فرموده اند: "امام، مانند کعبه است... کعبه به سوی مردم نمی رود بلکه مردم به سوی کعبه می شتابند..."
اما راستش را بخواهید ما در خانه هایمان نشسته ایم و سخت گرفتار امور امروز و فردایمان هستیم البته انتظار هم می کشیم تا شاید روزی درب خانه ما را بزنید و خوشحالمان کنید!
راستش را بخواهید زمانه بدی شده است... اصلا این روزها بیشتر به یادتان هستیم... مدام می گوییم خدا صاحب امر را برساند! خیلی انتظار می کشیم تا بیایید و این زمانه را عوض کنید!
راستش را بخواهید ما گاهی دعا می کنیم اما وقتی خدا پاسخ نمی دهد دیگر اصرار نمی کنیم... لابد صلاح نیست!
راستش را بخواهید ما خودمان محتاج دعاییم!
راستش را بخواهید ما پست تر از آنیم که بشود رویمان حساب باز کرد!
البته اینقدرها هم بی معرفت نیستیم.. خیالاتی هم داریم... ان شاءالله آمدید جبران می کنیم!
گر بیایی خاک پایت سرمه چشمم کنم...
به نام خدا
سلام؛
[1]
وقتی دلم خیلی می گیره، خیلی مستاصل می شم، کارم گیره، آروم و قرارمو از دست می دم، فکرم به جایی نمی رسه، وقتی از همه جا می بُرم و خلاصه بدجور کم میارم،
می رم نزدیک ترین مکان زیارتی؛ امام زاده های باغ فیض، امام زاده صالح یا ...
حتی اگه ساعت یک شب باشه و حتی اگه درش بسته باشه...
آخه آدم کجا رو داره بره؟ مگه هر حرفی رو می شه پیش هر کسی برد؟ مگه هر کاری رو می شه از هرکسی خواست؟
آدم می ره اونجایی که از همه بیشتر بوی خدا رو می ده... اصلا حرف هم نزنی ها... حتی گریه هم نکنی ها... همین صاف بری صاف برگردی آروم می شی...
آخه از همه بیشتر بوی خدا رو می ده...
انگار از همه ی جاهای دیگه، بیشتر به خدا نزدیکی...
***
[2]
بار اول بود که می رفتم سر کلاسش... شنیده بودم تدریس هم می کنه...
از در که وارد شد _ بعد از سلام _ یه راست رفت پای تخته و با ماژیک نوشت:
قال رسول الله ص : اَلمَرءُ عَلی دینِ خَلیلِهِ وَ قَرینِه...
_ می تونید ترجمه اش کنید؟
دست و پا شکسته هر کلمه اش از یه گوشه کلاس ترجمه شد: انسان بر دین دوست و هم نشین خود است.
گفت می دونین فرق خلیل و حبیب چیه؟
سکوت!
خودش ادامه داد: حضرت ابراهیم ع خلیل الله بود و پیامبر ما ص حبیب الله... خلیل به کسی می گن که تمام خواسته هاشو پیش دوست خودش می بره و از غیر اون چیزی نمی خواد... نقله که حضرت ابراهیم ع حتی نمک سر سفره اشو از خدا می خواست... اما حبیب اونه که خواسته هاشو حتی از دوست خودش هم نمی خواد و محجوب تر از اینه که از دوستش چیزی طلب کنه.. همیشه راضیه به رضای خدا... می گن حضرت رسول ص هیچوقت چیزی برای خودشون از خدا نخواستن...
***
[2.5]
اینا رو گفتم که بگم ما که به این مقاما نمی رسیم خصوصا حبیب اللهی، ولی خب کاش یه چند قدمی بریم سمت خلیلی...
یعنی وقتی کارمون گیر افتاد، نیازی داشتیم، کاری داشتیم، چیزی خواستیم، جز خودش سراغ کس دیگه ای نریم... جز خونه خودش، در خونه دیگه ای نریم...
آخه آدم کجا رو داره بره؟!
خوبه بنده التماس دعا بگه به بنده های دیگه... شور و مشورت خوبه... راهنمایی گرفتن خوبه... ولی واقعا یه چیزایی هست که فقط باید بین عبد و معبود بمونه... محرمانه است... حرف در گوشیه... محرمانه!
آدم که هر حرفی رو هرجایی نمی بره.. هر چیزی رو از هر کسی نمی خواد...
می گن "راز" و نیاز... راز! یعنی حرف در گوشی... یعنی محرمانه.. سرّی...
می گن راز و "نیاز"... نیازو که آدم پیش نیازمند نمی بره.. دیدی گدا از گدا طلب کمک کنه؟ (دیگه نمی شد بگم: گدا از گدا، گدایی کنه... خیلی "گدا" بازی می شد!) گدا می ره سراغ اونی که مایه دار می زنه... کسی که خودش نیازمنده، خودش کارش گیره، خودش وضعش وخیمه، چجوری گره از کار یکی دیگه باز کنه؟ اونی که خودش کُمِیتش لنگه، خودش کمیتش لنگه! یعنی خودش یکی رو می خواد به دادش برسه... آدم نیازو می بره پیش کسی که بی نیاز باشه... بی نیاز مطلق... عقل اینو می گه!
وقتی طرف حسابمون، خداییه که خیلی از خرابکاریامونو _ به فضلش _ از کرام الکاتبین* هم مخفی می کنه، آدم کجا بره دیگه؟!
کجا رو داره که بره؟!
......
پ.ن.
* کرام الکاتبین: همین دو تا فرشته محترمی که سر شونه چپ و راستمون نشستن و راستیه کارای خوبمونو می نویسه که دستش هم درد نکنه (و از صمیم قلب امیدواریم که چیزی هم برای نوشتن پیدا کنه) و سمت چپیه هم تند تند کار بدا رو می نویسه (البته با ما که کاری نداره! مختص گناهکارا و کفار و مشرکا و ... است، ما که ای بابا... حالا ریا می شه...)
- بهتر بدانیم: کلیک
به نام خدا
سلام؛
درست خاطرم نیست چه شد که عاشق شدم؟! اصلا نمی دانم اول من بودم یا عشق تو؟!
خانه دل را که می تکاندم، یادت را بر سر درش یافتم؛
عطر اشتیاق، وجودم را در بر گرفت و شوق چندین ساله ام گُل کرد؛
دستی بر صفحه خاطرات کشیدم، غبار عمیق انتظار را کنار زدم؛
نگاهت، سکوتت و حتی اشک هایت، هنوز هم تازه بودند؛
عشقت که در وجودم شعله گرفت، سراپایم سوخت؛
تمام وجودم آتش شد و از عشقت لبریز؛
هیچ نمی دانم، عشق در دل من است یا من در دل عشق؟!
همینقدر می دانم که عشقت، با خاک و گِلم که نه! با تمام هستیم آمیخته؛
با خودم زمزمه می کنم:
"همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی،
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی"...
***
دلم را از هر سو در پی ات روانه کرده ام... واله و شیدا... سرگشته و گم کرده راه!
از تو دورم یا به تو نزدیک، نمی دانم! نمی دانم!
وجودم از تو سرشار است و وجودت در میان خانه دل؛
اما تو را گم کرده ام، صاحب دل های منتظر!
می بینی؟:
"آنچه ما کردیم با خود هیچ نابینا نکرد،
در میان خانه گم کردیم صاحب خانه را!"
***
مولای مهربان من! قرن ها فاصله و مهجوری، سینه ام را از حسرت حضورت خالی نمی کند؛
همه جا حضورت را حس می کنم؛ عطر وجودت، عالم را پر کرده است؛
"در راه عشق، مرتبه قرب و بُعد نیست
می بینمت عیان و دعا می فرستمت"
***
این که آرام آرام از راه می رسد، نام از تو ربوده، ای بهار آرزو!
وگرنه اگر بهار در راه است، پس چرا سر از خواب غفلت برنمی داریم؟ چرا جوانه نمی زنیم؟ چرا شکوفا نمی شویم؟!
اصلا مگر بی فروغ خورشید رویت هم بهار می شود؟!
مگر بی صدای قدومت هم بهار می شود؟!
مگر بی حضورت... اصلا مگر بی تو بهار ممکن است؟! مگر جشن و سرور و عید، ممکن است؟!
" گل بی رخ یار خوش نباشد
بی باده، بهار خوش نباشد
طرف چمن و طواف بستان
بی لاله عذار خوش نباشد "
***
دیگر، خانه دلم خالی است؛
و چشمانم به راهت، همنشین دل!
"بازآی که تا فرش کنم دیده به راهت،
حیف است که بر خاک نهی آن کف پا را"
***
و چه شیرین است یادت در بهار طبیعت؛ ای بهار هستی! ای طلوع آرزوهای بر دل مانده! ای فروغ چشم های منتظر!:
السلام علیک یا مولای، یا حجت ابن الحسن العسکری (عج)
به نام خدا
سلام بر گل نازنینم...
همینجوری بی مقدمه و موخره:
همه ما این روزها، گرفتار غول عظیمی به اسم بحران اقتصادی هستیم. داشتم فکر می کردم به چه سرعتی داره اتفاقات جدید وارد زندگیمون می شه و به این فکر می کردم که هرچیزی رو – حتی زشت- می شه زیبا نگاه کرد و از هر چیزی – هرچند پیش پا افتاده- می شه درس گرفت و هرچیزی رو – هرچند به ظاهر تلخ- می شه یه نعمت به شمار آورد.
این روزها، سرعت عجیب صعود قیمت ها، دغدغه و موضوع اول گفتگوهای همه ما شده و هر زمانی، با هر دوستی، سر دردل دل باز می شه اولین موضوع برای گفتگو، این فشار اقتصادیه.
به این فکر می کردم که چه اتفاقی در جریانه؟ تو خونه ما، خیلی چیزها از لیست خرید ماهانه حذف شده اند که برام ناراحت کننده و سخت بود... اما بعد که فکرشو کردم دیدم چیزهایی حذف شدن که بدون وجود اون ها هم زندگی جاریه و در واقع اتفاق خاصی نمیوفته.
نگاه کردم تو زندگی اطرافیان هم دیدم که به سرعت داریم از تجمل گرایی فاصله می گیریم و به ضروریات رو میاریم. دقت کردی؟ خیلی از به اصطلاح ولخرجی های رایجی که داشتیم، حذف شده اند - البته بالاجبار- و این برای کسی که به این طور خرج کردن عادت کرده، در وهله اول یه فاجعه است و فوق العاده سخت به نظر میاد اما چیزی که به نظرم جالب اومد اینه که تا حدود دو سال پیش، - در مورد کشور خودمون صحبت می کنم- با سرعتی عجیب و باورنکردنی به سمت مد و تجمل گرایی بیش از اندازه ای حرکت می کردیم که ادامه این حرکت حتما به همین زودی ها، بلای جبران ناپذیری بر سرمان می آورد ... اون روزها هیچ کس نمی تونست تصورشو کنه که راهی وجود داشته باشه که به همون سرعت، ما رو برگردونه به آنچه باید باشیم!
اما امروز، این به اصطلاح "فشار اقتصادی" سخت و طاقت فرسا، دقیقا تبدیل شده به پادزهری برای "تجمل گرایی" سابقمون.
وقتی با واژه تجمل گرایی برخورد می کنیم، یاد قصر پادشاهان و زرق و برق لوازمش میوفتیم ولی منظور من، اون نوع خاص از تجملات نیست. تجمل گرایی یعنی همین که اوقات فراغتمو تو پاساژها و فروشگاه ها پرسه بزنم و لاجرم به خرید چیزهایی خودمو مشغول کنم که واقعا هیچ ضرورتی ندارن!
تجمل گرایی یعنی همین بوفه کوچیک خونه من که توش پره از ظروف و اشیاء صرفا تزئینی که هرچی نگاه می کنم هیچ کاربرد خاصی برای هیچ کدومشون پیدا نمی کنم و حالا شده آیینه دق!
تجمل گرایی یعنی وقتی یه لباسی رو تو یه مهمونی پوشیدی تو مهمونی بعدی حاضر نشی ازش استفاده کنی!
تجمل گرایی یعنی هر چیزی که موجب تن پروری و افزایش اوقات بی کاری می شه؛
انواع و اقسام لوازمی که یک زن خونه دارو در بست بیکار کرده اند و در عوض، تبعید شدیم به سمت مهمونی های بی محتوا، پرسه در کوچه و بازار، گذراندن بیهوده ساعت ها از این عمر باارزش به پای تلفن و تلویزیون و البته ماهواره و اینترنت و...
و چرا نگم که خیلی از ما خانم ها رو صرفا تجمل گرایی به سمت اشتغال بیرون از منزل کشیده؟!
تجمل گرایی یعنی رفاه طلبی بیش از نیاز و بهای بیش از اندازه به "تن" که تنها و تنها یک قفسه برای روحمون و به همین زودی ها باید گذاشت و گذشت!
یعنی کتابچه ی تبلیغاتی که پر شده از آگهی های آرایشگاه و خدمات لیزر و بوتاکس و دندون و مو و بینی و ....
یعنی درآمد ماهانه یه آرایشگر چندین برابر درآمد ماهانه یه معلمه و میزان مراجعه به انیستیتوهای زیبایی چندین برابر مراجعه به مساجد! ... (این آخری رو واسه این گفتم چون قرار بر این بوده که خودمونو بسازیم ظاهرا! اما شدیم سوار خسته و از پا فتاده ای که هی مرکبشو تزیین می کنه!)
یعنی همین که کلا هدف خلقت رو از یاد ببریم و به زندگی دو روزه دنیا دل خوش کنیم...
حالا فکر می کنم چیزهایی تو خونه ام سنگینی می کنن، چیزهایی هستند که وقتی چشمم بهشون می افته دست و دلم می لرزه به یاد اون مردی که به خاطر شرمندگی از روی زن و فرزندش، حاضر نیست به خونه برگرده... به نظر چیز عجیب و بعیدیه؟ خیلی دور از ذهنه کسی زیر پوست این شهر، بدون شام بخوابه؟ خیلی به نظر افسانه ای میاد که نادیده گرفته می شه؟ چرا فعل مجهول؟ بهتره بگم: نادیده می گیریمش! و چرا مفعولِ مفرد برای بیشمار از این دست؟: نادیده می گیریمشون!!
تو خونه ما چیزهایی هستند که داغی وجودشون از همین حالا داره وجودمو می سوزونه!
فکر کردم شاید بد نباشه یه لیستی از لوازم زندگی مون، مایحتاج ماهانه منزلمون و... تهیه کنیم تا اضافاتشو حذف کنیم، اما حقیقتش هرچی نگاه کردم دیدم ممکن نیست بشه "یک لیست" تهیه کرد... واقعا قابل شمارش نیستن! ... پس شاید بد نباشه یه لیستی از هرچیزی که ممکنه از زندگیمون حذف بشه تهیه کنیم (هرچند این هم .... اما) مثلا هرچیزی که فقط جنبه دکوری داره... واقعا چه لزومی داره از در و دیوار خونمون لوازم صرفا تزئینی بالا بره؟
بیا یه برنامه بریزیم وقتی داریم لیست خرید خونه رو آماده می کنیم برای نوشتن هر مورد، یه سوال از خودمون بپرسیم: می شه این نباشه؟... اونوقت می بینیم خیلی چیزها وجود دارن که می شه نباشن... می شه تو خونه ما نباشن... خیلی خرج های اضافی هست که به راحتی- واقعا به راحتی- می شه حذفشون کرد. شاید اولش به نظر سخت بیاد و شاید اگه فشار اقتصادی و فشار ناشی از این قیمت های سرسام آور از زندگیمون حذف شه، اصلا لزومی برای این کار نبینیم... اما بیا لااقل برای یک بار این کارو بکنیم و تفاوت رو مشاهده کنیم...
تفاوت، نه در میزان پس انداز... بیا ژرف نگر باشیم... خوشگل نگاه کنیم؛
تفاوت در رهایی روح از مادیات و نزدیک تر شدن به "نزدیک تر از رگِ گردن"!
:::::::::::::::
پس نوشت: فکر کن آدم روز نهضت سواد آموزی به دنیا بیاد!!... خب اینجوری می شه دیگه!!
سلام گل نازم...
اینجایی که زندگی می کنیم می گن عصر سرعت جاریه! دیده نمی شه اما می گن هست... حس هم نمی شه... همیشه هم وقت کم میاریما اما هست دیگه هست! اصلا عصر سرعت به این معنی نیست که سرعت عملمون بالاتره معنی اش اینه که به سرعت بیشتری زمان رو از دست می دیم... کیه که این روزا اعتراف نکنه زمان مث باد می گذره؟!
خوشمون میاد همه چیزو خراب کنیم که دوباره از اول به دست خودمون بسازیم اصلا یه مزه دیگه ای داره خودمون یه چیزو بسازیم مثل بچگیامون...
مثلا قدیم ترها هر خانواده ای یه خر داشت (میانگین دیگه) هم حکم سواری داشت هم حکم بارکشی. یعنی دوکاره بود. تازه با محیط زیست هم کاملا همخونی داشت! هم اون به درد محیط زیست می خورد هم محیط زیست به درد اون. تازه هیچ تو تاریخ ثبت نشده که دو تا خر با هم تصادف کرده باشن!! با همون خر به تمام افراد فامیل خودمون و پدرمون و مادرمون و جد اندر جدمون سر می زدیم. چقدر خوش بودیم همه دور هم. کسی دیگه غمی تو دلش نمی موند. مشکلی برای کسی باقی نمی موند. صله ارحام یعنی این. عمر می کردیم در حد بوندسلیگا! چیکار کردیم؟ دیدیم خوشی بهمون نیومده خر آهنی ساختیم. حالا تو هر خونه ای به تعداد اعضای خانواده خر آهنی هست. نه طبیعت باهاش می سازه نه اون با طبیعت. جا نیست خرامونو ببریم بیرون. همین که بریم بیرون می خوریم به هم. هرروز آمار جدید تصادفات و مرگ های ناشی از اون. هیچ هم سرعتمون بیشتر نشد. هیچ هم به کارهای بیشتری نمی رسیم. همون کندی خر قدیمو داریم بس که ترافیکه. زیاد هم جاهای دور نمی شه رفت بس که یونجه خر جدید گرونه! حالا هی هرروز یه چیز تازه به خوردش می دیم با محیط زیست هماهنگ شه! خب چه کاریه؟ خر قدیم هم که همین کارو می کرد. اینقدر هم دردسر نداشت. اصلا آدمیزاد رسمشه. تو هرچیز دست ببره می زنه خرابش می کنه.
امثال این زن خانه ی نویسنده، یه بار تو هفته غذا می پزیم قد یه دیگ! می ذاریم تو فریزر و هفت روز هفته غذای تکراری می خوریم تا وقتمون واسه آشپزی تلف نشه. اما بازم به کار زیادی نمی رسیم. اجدادمون که نویسنده هم نبودن! زودتر از همه دنیا- حتی خورشید خانوم- از خواب بیدار می شدن، صبحونه می ذاشتن و کارای خونه رو می کردن و تازه بیرون از خونه هم شاغل بودن با همسراشون و شاید حتی بچه هاشون می رفتن مزرعه و به جز اون وظیفه نهار و عصرونه و شام و رفت و روب منزل و شستن ظرف ها و یه بچه تو گهواره و یکی بسته به کمر و یکی آویزون گوشه چادر و هزار و یک دنیا کار دیگه رو هم به تنهایی انجام می دادن در حالی که اونا هم فقط بیست و چهار ساعت وقت داشتن و تو این بیست و چهار ساعت به اندازه کافی می خوردن به اندازه کافی می خوابیدن و به اندازه کافی تفریح می کردن و در نتیجه به اندازه کافی کار می کردن. زندگی خیلی سخت بود؟ مثلا الان زندگی خیلی آسون شده؟
نه اینجوری نیست ما فقط تعریف هامون فرق کرده. تعریفمون از تحصیل علم! از اشتغال! از حتی تفریح... تعریفمون از همه چیز فرق کرده.
اگه فکر می کنیم قدیم ترها خوشبخت تر بودیم واسه اینه که انگیزه های قوی تری داشتیم. کاری به جنس مذکر ندارم اما مثلا یه زن که مشغول تحصیله الان ازش بپرسیم واسه چی درس می خونی چی می گه؟ یا چند تا از ما جز برای سرگرمی (که البته معمولا مزین به برچسب علاقه نیز هست) شاغلیم؟ منظورم بیرون خونه است کار خونه که عملا تعطیل شده! یا کدوممون برای کمک به چرخیدن اقتصاد خانواده داریم کار می کنیم؟
البته اینم بگم توقعاتمونم فرق کرده. اینا همش واسه عصر سرعته! تو عصر سرعت خونه من دیگه فقط جای استراحت نیست، محلی برای برگزاری انواع مهمانی ها، تفریحات سالم و ناسالم! انواع ورزش های ثابت و متحرک و ... است بنابراین به فضای خیلی زیادی احتیاج دارم ترجیحا شمال شهر! خب این آخری فقط واسه اینکه دسترسی به همه چیز سریع تر باشه!... در ضمن، من تمام لوازم برقی تولید شده در ژانر آشپزخانه رو نیاز دارم! واسه همون سرعت دیگه! همچنین فرزندم باید در یک مدرسه پونصد زبانه ی بلااستثناء غیر انتفاعی تحصیل کنه چون عصر سرعته در کمترین زمان باید بیشترین علم موجودو کسب کنه که تو مدرسه های عادی نمی شه! اصلا راه نداره! و هزار و یک مورد دیگه که تو عصر سرعت وقت واسه نوشتنش نیست!
همه اینا یعنی اینکه من پول خیلی بیشتری احتیاج دارم و بنابراین لازمه منم کار کنم و چون هرچی کار می کنم همه توقعاتم براورده نمی شه و اینجوری بگم هرچی پول درمیارم سیر نمی شم! بنابراین معنای اشتغال تحت الشعا قرار می گیره. اشتغال دیگه فقط برای گردوندن چرخه اقتصاد نیست. اشتغال راهی برای پرکردن شکم سوراخ آزه. آز... یعنی حرص یعنی طمع. یعنی آبکشی که هرچی توش می ریزی پر نمی شه...
اجدادمون کار می کردن که شب چیزی برای خوردن داشته باشن.. برای همین لذت تماشای طلوع و غروب آفتاب و تماشای ستاره های شب و دید و بازدید همدیگه رو از دست نمی دادن. لذت گوش دادن به موسیقی جیرجیرک ها و آواز رود و عطر خاک... لذت هایی که فراموش کردیم اما هیچ لذت ساختگی دیگه ای جاشونو برامون پر نکرد... الان آه کشیدی نه؟
از زندگی مون لذت نمی بریم اصلا نمی فهمیم چجوری میگذره. صبح تا شب خودمونو تو یه اتاق حبس می کنیم هرروز کارهای تکراری... هرروز استرس و فشار بیشتر... هرروز خستگی مضاعف... اصلا نمی فهمیم کی شب می شه کی صبح می شه... حتی دیگه درس خوندن هم تحت الشعاء کارمون قرار گرفته. کسی دنبال یاد گرفتن ندانسته ها نیست هست؟ همه دنبال مدرکیم...
امروز روز معلمه... مامانی روزت مبارک!