بهنام خدا
معمولاً پدربزرگ- مادربزرگها مهربانتر از پدر- مادرها هستند. بچهها گرایش بیشتری به آنها حس میکنند و حرفشنوی بهتری هم از آنها دارند. نوجوانهای زیادی هستند که حرف دلشان را به پدربزرگ یا مادربزرگ راحتتر میزنند تا به پدر و مادرشان. حتّی ممکن است بیشتر تمایل داشته باشند کنار آنها زندگی کنند تا در خانه خودشان.
بچههای من هم خیلی به مادربزرگشان علاقه دارند. مادرم، زن صبور و فهمیدهای است و تا دلت بخواهد سرشار از عشق. ولی خب من هم کم به بچهها محبّت نمیکنم. تماممدّت در خدمت بچههاهستم و بخش عمدهای از ذهنم، درگیر امورات آنهاست. بااینحال میبینم از مادربزرگشان حرفشنوی بیشتری دارند و در کنار او خوشحالترند انگار. خیلی زیرورو کردم تا فهمیدم «هرچه هست از قامتِ ناسازِ بیاندامِ ماست». اصرار ما بر تربیت فرزندانمان، رابطه ما را با بچهها بههم زده است.
پدربزرگ- مادربزرگها، بیدریغ خوباند و بیتوقع و بیاندازه مهر میورزند. نوهها را عمیقاً و با تمام قلبشان دوست دارند و هرگز دغدغه تربیت آنها را ندارند. چه بسا گاهی حس می کنیم دارند تربیت ما را هم خراب می کنند. اما درواقع آنها یک شاهراه ویژه به قلب نوههایشان بازکردهاند که از آن طریق، بهترین و نابترین رابطهها را برقرار میسازند و درنتیجه، حرفشان هم خریدار دارد و امرشان هم اطاعت می شود؛ آن هم با شوق.
ما پدر- مادرها، برای بچهها بهترینها را میخواهیم. در آموزش، ورزش، هنر، و در تمام امور زندگی، میخواهیم بهترین باشند. چون واقعاً دوستشان داریم یا نمیدانم شاید چون آنها را بقیّه خودمان میپنداریم. درواقع مدل مهرورزی ما، متوقّعانه است. یعنی یک معامله نامرئی زیر پوست دوستداشتنهایمان در جریان است. دوستش دارم چون شاگرد اول شده؛ برایش جشن میگیرم و به او افتخار میکنم. همهجا از موفّقیتش دَم میزنم و دنیای مجازی و حقیقی را از وصف خوبیهایش پُر میکنم. حالا دست بر قضا، بزند و شاگرد اول نشود. دقیقاً عکس جریان بالا اتفاق میافتد و آه و ناله و سرزنش و یأسمان دنیا را پُر میکند.
امّا همین بچه در هر دو صورت فوق، برای پدربزرگ- مادربزرگش همیشه بهترین است. همیشه درجه یک و عالی است. همیشه مایه افتخار است. برق چشمان آنها هنگام دیدن نوه عزیزشان، هیچ رابطهای با موفقیتهای موردِانتظار ما ندارد. همیشه هست. همیشه پر از شور و اشتیاقاند و برای تقدیم تمام عشقشان، نیاز به هیچ بهانهای ندارند. وقتی با نوهها همبازی میشوند، آنها را به گردش میبرند، برایشان قصّه میگویند، هدیه میخرند و ... هرگز منتظر نیستند در ازای آن، چیزی پس بگیرند. آنها دنبال هیچچیزی نیستند مگر اینکه از اندک زمانی که با نوههایشان هستند، بیشترین لذّت را ببرند. شاید به این دلیل که یکبار تجربه کردهاند که زمانِ لذّتبردن از عالم کودکی عزیزانمان، خیلی کوتاه و گذراست. بچّهها موهبتهای بیبدیلی هستند که در یک فاصله زمانیِ کوتاه امّا طلایی، در کنار ما قرار می گیرند تا لذّت زندگیمان را چند برابر کنند.
کاش یاد بگیرم مثل پدربزرگ- مادربزرگها، اینهمه عاشق باشم.
بهنام خدا
از روی ساختمانهای زیادی میپریم. خیلی نزدیک به خانههای مردم. اینقدر نزدیک که رنگ پردههایی که از معدود پنجرههای باز ساختمانها بیرون پریدهاند، پیداست.
صندلی من دیوار به دیوار موتور هواپیماست. باید در تمام مسیر گوشهایم را بگیرم. سهم این خانهها از این صدای گوشخراش چقدر است؟! چندبار در روز؟
چند خانواده اینجا در این شرایط زندگی میکنند؟ چند کودک؟ چند پیرزن و پیرمرد؟ چند بیمار؟ چند زن باردار؟
چه فرقی میکند؟ انگار من، انگار تو. چرا فکری به حالمان نمیشود؟
بهنام خدا
سلام؛
از وقتی تلگرام قطع شده، کلی وقت اضافه پیدا کردهام. در این مدّت نسبتاً طولانی که از تلگرام استفاده میکردم، یکعالمه کانال و گروههای مفید و جالب دورِ خودم جمع کرده بودم که بهقدر یک سَرزدن و نگاهیانداختن، لااقل یک ساعت از وقتم را هدر میداد. میگویم هدر میداد چون دستِآخر، چیزی برایم باقی نمیماند.
روزانه میلیونها واژه، حاوی مطالب مختلفِ علمی، هنری، اجتماعی، سیاسی و ... در پیامرسانهایی مثل تلگرام، دستبهدست میشوند. با این حجم انبوه تبادل اطلاعات، هرکدام از ما باید سرِسال برای خودمان دانشمندی بشویم که بر بسیاری از علوم تسلط دارد. اما دانشمند که نمیشویم هیچ، از کار و زندگی و درس و حتی یک مطالعهی ساده هم بازمیمانیم! چرا؟!
اصلاً هیچ فکر کردهایم اینهمه مطالب جدید و جالب و کاربردی که هرروز در تلگرام میخوانیم، میشنویم و آموزش میبینیم، چه میشود؟ حتماً باید تلگرام قطع میشد تا فرصت فکرکردن پیدا کنیم؟!
اگر اطلاعات بهصورت منظّم و دستهبندیشده به مغز تحویل داده شود، موفق میشود هرکدام را در طبقهی خاص خود ذخیره کند تا هنگام نیاز، به همان قسمت مراجعه کرده و اطلاعات را برایمان بازیابی کند. اما زمانی که مغز با دادههای متفاوتی بهصورت همزمان مواجه میشود، در طبقهبندی آنها دچار سردرگمی میگردد؛ کاملاً هم طبیعی است، باید هم بگردد.
اتفاقی که در پیامرسانهایی مثل تلگرام میافتد، این است که هرروز حجم بالایی از اطلاعاتی را دریافت میکنیم که هرکدام درموردِ موضوعی متفاوت است. به این مدل دریافت اطلاعات در اصطلاح «چَرای مطالعاتی» میگویند. مغز درطولِ یک ساعت، کلی مطلب غیرِمرتبط با هم را دریافت و یکجا ذخیره میکند. شاید تا چند روز، برخی از آن مطالب که برایمان جالبتر بوده یا احیاناً ذهنمان را درگیر کرده بود، در ذهنمان باقی بماند و مرور شود. اما اتفاقی که میافتد این است که درست زمانی که به آن نیاز داریم، پیدایش نمیکنیم. مثلاً مطلبی درموردِ آشپزی درمیانِ انبوهی دیگر، بدون دستهبندی، جایی در مغز ذخیره شده است. حالا من همان مطلب را نیاز دارم، اما اصلاً یادم نمیآید که زمانی چنین مطلبی را خوانده بودم.
خودم چند وقت پیش، مطلبی را به گروهی فرستاده بودم که خیلی برایم جالب بود. بعد از دو یا سه هفته، همان مطلب را کسی در همان گروه ارسال کرد. من کامنت گذاشتم که واااایییی چقدرررر جالب... چه مطلب خوبی! گفت که این مطلب را خودت فرستاده بودی و من فوروارد کردم! یعنی اینقدر یادم نبود که قبلاً همین مطلب را -که تازه برایم جالب هم بوده- خواندهام و منتشر کردهام!
چنین است که خیلی هم خوشحالم تلگرام فیلتر شده و پیامرسانهای داخلی، آن جذابیت، سرعت، تنوع و میزان استقبالی که از تلگرام میشد، را ندارند. بحث جاسوسی و فتنهانگیزیاش هم که بماند...
بهنام خدا
بهار با تمام وسعت زیباییاش یکباره از راه رسید. یکباره شهر را زیبایی و طراوت پر کرد. یکباره هوا مهربان شد. شکوفهها سربرآوردند و عطر گلها فضا را پر کرد. دلها مهربان شد. آدمها آرام شدند. غمها فراموش شد و شهرها شاد. اینقدر مشغول بودم که مثل اصحاب کهف، یک روز چشم باز کردم و از اینهمه تغییر شوکه شدم.
به برنامههای عروسی زهرا (خواهرم) مشغولیم. وسواس همیشگی مادر، فرصت تفریح و استفاده از تعطیلات را به زمانی دیگر (که امید است نزدیک باشد) موکول کرده و همگی سخت مشغول سروساماندادن به اوضاعیم. کشمکشهای گریزناپذیر ازدواج و تلاقی فرهنگ دو خانواده هم که سر جای خودش، میخ خود را بر اعصابمان میکوبد.
هرکس مشغول امور خودش است. عدهای در مسافرتند و عدهای در تلاطم دید و بازدیدهای عید. بعضی درگیر خرید و عدهای هم همچنان مشغول کارند.
امروز در یک گروه تبلیغات انحرافی عضو شدم که برای احمد اسمعیل کذاب تبلیغ میکنند. همینطورکه زندگی ما را روزمرگیهای تکراری پر کرده، عدهای نرم و آهسته زیر پوست ملت، انحراف و تشتّت و فتنه تزریق میکنند. از فرط خستگی، احساس ناتوانی کردم. احساس کردم دیگر مفید نیستم. دیگر کاری از من ساخته نیست. احساس کردم کار از دست خارج شده و ما کَمیم.
بعدازظهر، خیلی خسته بودم. روی تخت بابا دراز کشیدم و دغدغههایم را زیر پلکهایم پنهان کردم. تخت، بوی پدر را میداد. بوی آرامش و امنیت. یاد کلیپی افتادم که چند وقت پیش دیدم که جانبازی از آقا درخواست توصیه میکردند که با اینهمه هجمه دشمنان چه کنیم؟ آقا صبور و ملایم – مثل همیشه- فرمودند: من آرامم. حرکت ما به سمت قله ادامه دارد. در این مسیر سختی هست، سنگریزه هست، دشمنی هست، اما این مملکت راه خودش را میرود. ما با تمام اینها به سمت قله در حرکتیم.
با طنین صدای آقا در ذهنم آرام شدم و به خواب رفتم.
بهنام خدا
به گلها علاقه بسیاری دارم. بالکن خانهام لبریز از انواع گیاهان است. لحظهای از آنها غافل نمیشوم. مدام دوروبرشان هستم؛ برگهای خشک را میگیرم، علفهای هرز را درمیآورم، شاخههای خمیده را - بهیاری چوبی- صاف میکنم، و همیشه خاکشان را مرطوب نگهمیدارم. چون دوستشان دارم.
زمانی رسید که یادگرفتم بعد از هربار آبیاری، باید کمی هم فرصت رشد به گیاهان بدهم. یعنی اجازه بدهم خاک آنها برای مدتی کاملاً خشک باشد. هر آبیاری، فرصتی برای تغذیه گیاه است و لازم است زمانی هم دست از سرشان بردارم. بگذارم به حال خودشان باشند تا آن نور و غذایی که دریافت کرده را در مسیر رشد به کار بگیرند. من از محبت بسیار، گیاهانم را غرق غذا میکردم و همین مانع رشد آنها بود. درست همان کاری که با فرزندانم میکنم. همان کاری که با همسرم و عزیزانم میکنم. کاری که با خودم میکنم.
گاهی باید قسمتی از دوستداشتنهایمان را خرج رهاکردن طرف مقابل کنیم. گاهی باید به هم فرصت نفسکشیدن بدهیم. کمی همدیگر را به حال خود بگذاریم. گاهی خودمان را هم به حال خود بگذاریم، به خودمان هم تنفس بدهیم، برای لحظاتی دست از سر خودمان برداریم.
سنگ محک خوبی است. اگر گلهایمان رشد خوبی ندارند، در شیوه ابراز محبتمان، تجدیدِنظر کنیم.
بهنام خدا
* پریروز
مادرم -خدا حفظش کند- شاغل بود. هر روزِ هفته. عطر اسپندش که در خانه میپیچید، میان رختخواب کِش میآمدم؛ یعنی که جمعه است، هم مدرسه تعطیل است و هم مادرم خانه.
خیلی کار میکرد، بیشتر از یک خانم خانهدار. نشد یکبار بیغذا بمانیم یا ظرفی نشسته بماند یا گردی بر خانه بنشیند. بعدازظهر که از راه میرسید، اول غذایی را که دیشب پخته بود، گرم میکرد. تا غذا گرم شود، جمعوجور میکرد و سفره را میچید؛ با همان لباس کارش. غذا را که میخوردیم، جمع میکرد، میشست و جا میداد.
* دیروز
سال اول دانشگاه، دوستانم را برای پروژه مشترکی به خانه دعوت کردم. مادرم سرِ کار بود اما غذا را از شب قبل آماده کرده بود. فقط باید گرمش میکردم. غذا را سوزاندم. شدم مضحکه دوستانم. اگر تمام آموزههای دانشگاه را فراموش کرده باشند، این یک خاطره را هرگز از یاد نمیبرند. من هم!
* امروز
آخرِ هفتهها خانهتکانی داریم. بچهها ریختوپاششان زیاد شده. حامد، جارو میکشد. فاطمه مسئول گردگیری است. من مشغول جمعوجور میشوم و علیاکبر هم این وسط، مشقِ همکاری میکند. آخرِ شب، خستهوکوفته هرچه در یخچال مانده گرم میکنم. فاطمه مسئول سفره هم هست. غذا ماهی است. او دوست ندارد. غذای دیگری هم هست، گرم میکند. میآورد سرِ سفره، میبیند هنوز سرد است. سهبار میرود و میآید تا بالاخره موفق میشود غذایش را گرم کند. او ده ساله است.
* فردا
...
به نام خدا
سلام؛
لطفا متن را تا آخر بخونید اگر دعوایی بود در بخش نظرات از خجالت هم درمیایم
.......
شنیدین لابد که گشت 7000 نفری ارشاد اونم نامحسوس قراره ملتو (1) زیر نظر بگیرن و برای بدحجابا پرونده تشکیل بدن! خب این یعنی چی واقعا؟! چه بر سر این مملکت اومده؟ چه بر سر کلیت جامعه (2) اومده؟!
مسؤولانی که "گشت نامحسوس" را طراحی کرده اند، آیا اصطلاح " اعتماد اجتماعی" را نشنیده اند و آیا به این فکر کرده اند که گشت نامحسوس، چه آسیب وحشتناکی به اعتماد اجتماعی می زند؟ چقدر قرار است بدبینی افراد به یکدیگر در جامعه پمپاژ شود؟
اساساً مگر قرار است این طرح دستاوردی هم داشته باشد؟ اگر برخوردهای سلبی جواب داده بودند، باید تا کنون که انواع برخوردها از شلاق و جریمه و بازداشت و ... صورت گرفته، نتیجه مطلوب حاصل می شد که نشده و از این به بعد هم نخواهد شد.
گفته اند که مکانیزم کار این 7 هزار نفر این گونه است که اگر خانمی در خودرویی حجابش کامل نباشد یا صدای موسیقی اش بیش از حد بلند باشد و ... ، پلاک خودرو را به مقر پلیس گزارش پیامک می کنند و پلیس مالک خودرو را احضار می کند و اگر شخص نرود، پلیس به در خانه اش می رود... .
واقعاً این چه کاری است و چه بی حرمتی بزرگی است؟
........
این ها بخشی از سر و صداهایی است که عده ای به پا کرده اند و این روزها در فضای مجازی دست به دست می کنند..
سوالی که از این عده دارم اینه که اگر به همین تعداد، دوربین مداربسته برای ثبت تخلفات رانندگی اضافه می شد باز هم اعتماد اجتماعی زیر سوال می رفت؟ باز هم جریمه های ناشی از اون می شد برخوردهای سلبی که هیچ جا جواب نمی ده؟ باز هم بی حرمتی محسوب می شد؟!
حجاب در نگاه حداقلی مثل همون چراغ قرمزه.. رد کردنش قانون شکنی محسوب می شه و جریمه داره.. تو نگاه حداقلیش..
انسان ها از زمانی که پذیرفتن دور هم به صورت اجتماعی زندگی کنن و به اصطلاح متمدن شدن اینو هم پذیرفتن که قوانینی تنظیم کنن و همه بهش ملزم باشن.
هر جامعه ای قانون خودشو داره.. من که به حجاب عقیده دارم نمی رم فرانسه زندگی کنم که قانون ممنوعیت حجاب داره.. جایی زندگی می کنم که عقیده آزاد باشه و یا بیشتر از اون، برای عقیده ام احترام قائل باشن..
حجاب برای یه مسلمون، عقیده است.. یه امر وجدانیه.. برای همین ممنوعیت حجاب ناحقه و ظلم محسوب می شه و اگر چیزی به اسم حقوق بشر وجود داشته باشه این دقیقا مصداق نقض حقوق بشره. اما آیا "بدپوششی" هم یه عقیده محسوب می شه؟! یعنی کسی هست که بر اساس اعتقادش خودشو به بدپوشی ملزم کنه؟! شاید گفته شه آزادی حقه و همه آزاد آفریده شدن و حق دارن خودشون برای زندگیشون تصمیم بگیرن..
اولا آزادی جزو مظلوم ترین واژه های موجوده.. همه مون می گیم آزادی اما هر کدوممون یه تعریف متفاوت از آزادی داریم! ثانیا مطابق قانون هرکس در چهارچوب شخصی خودش کاملا آزاده و تا زمانی که این آزادی تزاحمی با قواعد اجتماعی و عرف جامعه ایجاد نکنه کسی حق دخالت نداره.. هرکس توی همین جامعه می تونه تو چهارچوب ملک شخصی اش عریان باشه! مشروبات الکلی بخوره.. پارتی بگیره.. مواد مخدر مصرف کنه و هرچیز دیگه ای که به نظرش آزادیه! اما تا زمانی که محدود به همون چهارچوب شخصی اش باشه و به متن جامعه سرایت نکنه..
مساله پوشش نه تنها یه مساله شخصی نیست که هرکس هرطور دوست داره براش تصمیم بگیره بلکه کاملا اجتماعیه.. هر جامعه حرمت و ارزش های خودشو داره.. همین الان توی فرانسه اگر کسی با لباس خونه بیاد بیرون جریمه نقدی می شه.. این دخالت در امور فردی افراده؟! قانون اجتماعیه.. توی کشور ما هم حد پوشش برای زن و مرد مشخصه.. حد پوشش در قوانین جامعه ما اینقدریه که وقتی زن و مرد کنار هم می ایستند بشه با دید انسانی بهشون نگاه کرد نه دید جنسیتی! لزومی نداره یه انسان در سطح جامعه همه ی هویت جنسیشو به نمایش بذاره! چه خانم چه آقا! انسان، حرمت داره اگه این حرمتو حفظ نکنه به حریم جامعه آسیب می زنه و لازم می شه یکی جلوشو بگیره (مثال سوراخ کردن کشتی که همه بارها شنیدیم)
ما نمونه برخوردهای سلبی رو توی اجرای قوانین زیاد داریم.. اگه با مجرمین قانون شکن برخورد نشه که تو جامعه سنگ روی سنگ بند نمی شه!
اما این که پلیس وظایف دیگری هم داره و بهتره به جای رسیدگی به این موضوع به اختلاس ها بپردازه و ... واضحه که هرکس بخواد به قانون ملزم نباشه هرجا قانون بهش فشار بیاره می گه چرا جلوی اون یکی رو نمی گیرین؟ هر بخش از مشکلات جامعه نیازمند رسیدگیه و بدپوششی هم یکی از معضلات اجتماعیه که خصوصا در تهران به اندازه کافی رشد و نمو داشته! زمانی که خودمون برای شخصیت انسانی خودمون حرمت قائل نیستیم و از درون نیروی بازدارنده ای نداریم، قوانین اجتماعی ایجاب می کنه نیرویی از بیرون جلوی هنجارشکنی ما رو بگیره دیگه!
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
پ.ن. 1: ملت یعنی تهرانی ها دیگه.... یحتمل!
پ.ن. 2: منم نمی دونم دقیقا منظور از کلیت جامعه در اینجا چیه!
پ.ن 3: تصاویر زیر مربوط به اهدای گل گشت ارشاد به بانوان محجبه است:
به نام خدا
سلام؛
یه عمر تو این وبلاگ و پارسی یارش از مزایای زندگی مشترک گفتم و اصرار کردم که تاهل بهتر از تجرده ..
یه بار هم محض رضای خدا می خوام خواهش کنم به همون تجرد ادامه بدین و بی خود متاهل نشین!
آخه این چه رسمیه؟! دختر و پسری که اینقدر پرتوقع و طلب کار و محافظه کار و مادی گرا هستند، زندگی مشترک می خوان چیکار؟!
کسی که اینقدر منافع شخصی ش برام مهمه و بر همه چیز مقدمه چجوری می خواد با یکی دیگه شریک شه؟!
مجرد بمونین و اینهمه آمار طلاق مملکتو بالا نبرین و خودتونو به دردسر و احتمالا سیاه چال نندازین.. نه ما ظرفیت داریم نه سیاه چال های مملکت!
*
آقایی که تشریف می برین خواستگاری، اونم دست خالی که اگر نپسندیدین ضرر نکرده باشین و چیزی از جیبتون نرفته باشه!! خجالت بکشین!
حداقل من باب بروز اندکی شعور فرداش زنگ بزنین یه تشکر خشک و خالی بکنین!
درسته که با خانواده گفتین می ریم دور همی چهارتا آدم می بینیم دلمون وا می شه تجربه مون زیاد می شه بعد هی از این خونه به اون خونه تفننی رفتین گشت و گذار! اما بفرمایین استخاره کردیم بد اومد مثلا! یا تعارفو بذارین کنار بفرمایین نپسندیدین! بهتراز اینه که دختر بدبختو خانواده شو با اینهمه استرس و نگرانی اینقدر چشم به راه نگه دارین که خودشون ناامید شن و تشریف ببرین پشت سرتونم نگاه نکنین!
بابا لااقل حرمت اون دو تا سیب و گلابی که خونه مردم نوش کردینو نگه دارین! زشته به خدا! این رسم مسلمونی نیست!
آدم خونه ی دوستش می خواد بره یه شاخه گلی، دو تا دونه شیرینی ای، یه شیشه مربایی، یه چیزی می بره که دستش خالی نباشه.. محبت و احترامشو نشون بده.. ادب و شعورشو نشون بده.. راست راست می رین اینور اونور زحمت می دین لااقل اینقدر فهم و شعور داشته باشین که یه تشکر بکنین.. یه عذر زحمت بخواین.. دنیا گرده ها! اگه خواهر ندارین دختردار می شین ان شاءالله.. خیلی خجالت آوره.. خیلی زشته!!
*
خانومی که به اقتضای جبر زمانه! خواستگاراتونو خونه راه نمی دین و می برین کافی شاپ تا خرج کنن بفهمن زندگی خرج داره بچه بازی نیست! دنبال چی هستین واقعا؟!
هرکی میاد می ره پشت چشم نازک می کنین و تا چند وقت سوژه ی غیبت و تحقیر و تمسخر دارین و با غرور و تفاخر بی اساستون همه رو پست و حقیر می دونین و رد می کنین!
به خدا خیلی زشته! اگه قصد ازدواج ندارین مردمو مسخره ی خودتون نکنین! به خدا آخر عاقبت نداره ها! بازتاب همه ی اعمالمون مستقیم بر می گرده تو کله ی خودمون!
خانومی که معیار ازدواجتون خونه و ماشین و درآمد و ریخت و قیافه و تیپ و حساب بانکیه و به کل با انسانیت انسان ها کاری ندارین!
خانومی که شوهر هم مثل کیف و کفش براتون حکم وسیله ای برای پز دادن به دوست و رفیق و در و همسایه رو داره!
به خدا روم نمی شه بیشتر از این بگم!
فقط خجالت بکشین!
چه مون شده ما؟! چه مون شده واقعا؟!
*
آقایون! خانوما! ازدواج نکنین تو رو خدا!
............................................................
پ.ن.1: آقایون محترم! بانوان محترم! با این دسته از افراد فاقد شعور ازدواج نفرمایید لطفا!
پ..ن.2: به خواستگاریشونم تشریف نبرین لطفا!
پ.ن.3: چنین خواستگارایی رو هم راه ندین لطفا!
به نام خدا
سلام؛
اندر احوالات تربیت فرزند به نکات جالب توجهی رسیدیم؛
آقا بیایم یه کاری کنیم.. نمی خواد فرزندامونو تربیت کنیم.. بیاین بی تربیتشون نکنیم! والا!
ایناهاش:
«کُلُّ مَولودٍ یُولَدُ عَلَی الفِطرَه فَابَواهُ یُهَوِّدانِهِ أو یُنَصِّرانِهِ» [1]
یعنی همه ی بچه ها با تربیت به دنیا میان.. بعد پدر و مادر بی تربیتشون می کنن!
خیلی چیز عجیبیه؟!
غیر اینه که ما اصول تربیتو بلد نیستیم و اونوقت می خوایم با امر و نهی های طاقت فرسامون بچه تربیت کنیم؟!
بدتر از اون اینکه خودمونم بی تربیت تشریف داریم آخه! [2]
اینه که می گم کلا بیایم قید تربیت فرزندو بزنیم! ولشون کنیم طفل معصوما رو!
عوضش بریم خودمونو تربیت کنیم.. آدم بی تربیت که نمی تونه یکی دیگه رو تربیت کنه..
آدم با تربیت، مهربونه.. جذابه.. دوست داشتنیه.. محبت هم که پیرو سازه.. بچه خود به خود دنباله روی این آدم می شه..
بذر تربیتو که داره.. رشد می کنه.. شکوفا می شه..
خودمونو تربیت کنیم!
بسم الله..
...............................
پ.ن:
[1] شرح الأخبار فی فضائل الأئمة الأطهار علیهم السلام، ج1، ص: 190
[2] منظور از بی تربیت، همون زنبور بی عسله.. یعنی به دانسته هامون عمل نمی کنیم!
...............................
پ.پ.ن:
ئه!! اینجا چقدر آشناست! انگار قبلا اینجا اومدم!
چقدر وقت گذشته؟ نمی دونم! فقط می دونم مثل برق و باد گذشت.. چقدر این چند وقته سرم شلوغ بود..
دلم برای اینجا تنگ شده بود.. نه فقط برای نوشتن! این چند وقته اینقدر نوشتم انگشتام مجروحن! برای وبلاگم.. برای عکس پروفایل فاطمه بانو (که حالا شریک هم پیدا کرده) .. اصلا برای همین قالب وبلاگ که یه آرامش خوبی بهم می ده.. یادم میاره جایی هست که حرفایی زدم و حرفایی می تونم بزنم.. از آخرین باری که اینجا نوشتم خیلی چیزا عوض شده.. تو این مدت خیلی اتفاقا افتاد.. فاطمه بانو و آقا علی اکبر بزرگ تر شدن و من هم...
روزهای تلخ و شیرین مثل برق و باد اومدن و گذشتن.. روزهای شادی و هیجان.. روزهای بهت و ناباوری.. روزهای تلخی و اشک و ...
خاطرات زیادی نوشته نشدن.. حرفای زیادی مسکوت موندن.. روزها گذشتن و گذشتن و ما هم از خیرشون گذشتیم..
نوشتن خاطره ها شیرینی خودشو داره مخصوصا وقتی بعد چند سال خاطره ای رو می خونی که به کل فراموشش کرده بودی.. اونوقت ناخودآگاه گرمای لبخندی صورتتو می پوشونه.. کی به کیه؟ گاهی هم تو خلوت و سکوت خودت تنهایی می زنی زیر خنده!
اما ننوشتنشونم کار خوبیه واقعا! خوبه آدم گاهی هم ننویسه.. خوبه اصلا یه بخشی از خاطرات فراموش بشن.. اگر قرار بود همه چی یادمون بمونه و هی یادآوری شه که وجود فراموشی ضرورتی نداشت!
یعنی این که این مدتی که ننوشتم عمدا خواستم ننویسم مثلا! الکی مثلا! پیچوندن مثلا!
یعنی بعدا هم کم پیدا بودم از همین بابه مثلا!
عکس هم که نداریم!
بریم خودمونو تربیت کنیم پس!
به نام خدا
سلام؛
این هشت مورد چند وقتیه در شبکه های اجتماعی و وبلاگ ها دست به دست می شن؛
مواردو مطالعه کنید و در ادامه پاسخش را ببینید:
*
1- من ایرانی نیستم چون به جای "درود" می گویم سلام و به جای "بدرود" می گوییم خداحافظ.
2- من ایرانی نیستم چون روز کوروش بزرگ را نمی شناسم (7 آبان) چون این روز فقط در تقویم کشور من ثبت نشده است.
3- من ایرانی نیستم چون عرب ها به من آموختند به خوراک بگوییم غذا، در حالی که خودشان به "ادرار شتر" می گویند "غذا" و من هم تکرار می کنم.
4- من ایرانی نیستم چون عرب ها به من آموختند برای شمارش خودمان به جای "تن" از "نفر" استفاده کنیم که واحد شمارش حیوانات است.
5- من ایرانی نیستم چون عرب ها به من آموختند که به جای گفتن "واق واق" سگ بگوییم "پارس" که نام وطنمان است.
6- من ایرانی نیستم چون عرب ها به من آموختن دیوث یک صفت زشت است، در حالی که نام یکی از سرداران ایرانی بوده که در حمله اعراب به ایران تعداد زیادی از سربازان عرب را به هلاکت رسانده است.
7- من ایرانی نیستم چون اعراب به من آموختند، بگویم "شاهنامه آخرش خوش است" چون در آخر شاهنامه ایرانیان از اعراب شکست می خورند.
8- من ایرانی نیستم چون به جای نشر و کپی این مطلب بی خیال از کنار آن گذر می کنم.
*
اکنون پاسخ ها را بخوانید:
*
1- در بین فارسی زبانان هنوز هم درود و بدرود رواج دارد. هرچند خداحافظ هم یک ترکیب عربی نیست، چون از دو بخش خدا و حافظ درست شده که اولی فارسی و دومی نیز در این معنی در عربی به کار نمی رود. عرب ها به جای خدا نگهدار یا خداحافظ می گویند: فی امان الله.
2- روز 7 آبان ماه که روز صدور منشور حقوق بشر کورش است در هیچ تقویمی چه ملی و چه بین المللی ثبت نشده. البته این مساله از اهمیت این روز کم نمی کند برعکس نشان می دهد که این یک روز مردمی است و در انحصار دولت یا سازمانی خاص نیست.
3- کلمهای در عربی وجود دارد که «غَذی» نوشته و «غذا» خوانده میشود (مانند موسی و موسا) و به معنی بول شتر است. همچنین کلمه «غِذاء» (بر وزن نساء) در عربی به معنی خوراک است؛ جمع آن «اغذیه» و عمل آن «تغذیه» است. تقصیر از عربها نیست که ما همزه انتهای واژه هایی همچون غذاء و املاء و انشاء را حذف کردهایم.
4- نفر نیز یک واژهی عربی است که به معنای گروه انسان ها به کار میرود. چنان که در قرآن هم برای گروه مومنان به کار رفته است و هم برای شمارش جنّ.
در فرهنگ اعراب به خاطر اهمیت و تشخصی که شتر در زندگی آنها داشته از نفر به عنوان واحد شمارش شتر نیز استفاده می شود.
هر دو کاربرد واژه نفر چه برای انسان و چه برای شتر از زبان عربی وارد زبان فارسی شده ولی برای تحقیر فارسی زبانان نبوده است.
در ادب فارسی واژه "تن" به معنی "بدن" به کار رفته ولی در زبان فارسی معیار از "تن" به عنوان واحد شمارش به جای "نفر" استفاده می شود.
5 - عرب ها حرف (پ) ندارند، پس آنان نمی توانسته اند به ما یاد داده باشند که به میهن خود بگوییم پارس.
تبدیل (پ) به (ف) یک دگرگونی واژگان در گذر زمان است و ربطی به عرب ها ندارد. در بسیاری از واژه های پارسی (پ) به (ف) تبدیل شده برای نمونه "سپارش" شده "سفارش".
درباره تبدیل (پ) به (ف) بدون این که واژه ای تازی شده باشد می توان به واژه های "گوسفند" و "سفید" هم اشاره کرد که "گوسپند" و "سپید" بوده اند.
پارس نام یکی از تیره های ایرانی است که در دوره هایی به ایران نیز پارس یا فارس گفته شده.
پارس سگ دگرگون شده پاس است. چون یکی از کارها یا ویژگی های سگ می تواند پاس دادن یا پاسبانی باشد.
در اصل صدای سگ "وق وق" یا "واق واق" یا "هاپ هاپ" یا "عو عو" است و کارش پاس است.
البته برخی پارس کردن را به معنی خبر کردن نیز گفته اند ولی این هم ارتباطی به قوم پارس ندارد.
عربها قوم پارس را «فارس» میگویند، ولی بانگ سگ را نباح، عواء و هریر مینامند.
6- ناسزای "دیوث" ریشه ای عبری یا سریانی دارد. به معنی مردی که زن خود را عرضه کند.
اما "پومپه دیوس" از سرکردگان پارتی در زمان ارد اول پادشاه اشکانی (و نه ساسانی) بوده است که اصلا عمرش کفاف شرکت در جنگ با اعراب را نمی داده است، تا این که اعراب بخواهند چنین انتقامی از او بگیرند.
7- دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن استاد ادبیات فارسی درباره ضرب المثل "شاهنامه آخرش خوش است" معتقد است: این ضربالمثل کنایی نیست و اشاره به هستهی اصلی «شاهنامه» یعنی جنگهای ایرانیان و تورانیان دارد. او اعتقاد دارد که خوش بودن پایان «شاهنامه» مربوط به حملهی اعراب و شکست ساسانیان نیست، بلکه به پیروزی نهایی پهلوانان ایرانی بر لشکر توران اشاره دارد که البته این پیروزی در قسمتهای میانی «شاهنامه» و در بخش پهلوانی آن است و به آخر «شاهنامه» که مربوط به بخش تاریخی میشود، ربطی ندارد.
8- گذشته از تمام این حرف ها، همیشه یادمون باشه هر کس ادعایی می کنه باید برای ادعاش دلیل و سند بیاره.. اگر کسی می گه اعراب چنین کردند باید برای این ادعا سند رو کنه که به این دلیل و طبق این سند این حرف درسته وگرنه حرف که باد هواست.. اگر قرار باشه هرکی همینجوری رو هوا یه چیزی بگه و ما هم بپذیریم که از زندگی ساقط می شیم..
دوست خوبم؛ اجازه نده تعصبِ کورِ اعرابِ جاهلیِ پیش از اسلام را با نشر این اکاذیب در بین ما رواج دهند. ما ایرانی هستیم و هیچ سخنی را بدون پژوهش و بررسی نمی پذیریم!
لطفا اگر این پست قانع کننده بود، به جای پستی که گذاشتید یا در ادامه ی اون درجش کنید، اگر نه منتظر سوالات و انتقاداتتون هستم.